شنبه 3 آذر 1403

فرار مهیج فرمانده ایرانی از اسارت عراقی‌ها / پنج‌بار مجروح شدم و سه‌بار شورای‌عالی پزشکی مرا بازنشسته جانبازی کرده

وب‌گاه خبر آنلاین مشاهده در مرجع
فرار مهیج فرمانده ایرانی از اسارت عراقی‌ها / پنج‌بار مجروح شدم و سه‌بار شورای‌عالی پزشکی مرا بازنشسته جانبازی کرده

افسر عراقی باز به سراغ من آمد و دو نفر دست من را گرفتند و چنان با پوتین دست من را شکاند که هنوز صدای آن را بیاد دارم. در نهایت انبردست آورد و دندان های جلوی من را شکاند و پرسید فرمانده تان کیست و من با دست به همان دره اشاره کردم.

جواد مرشدی: پس از جنگ ویتنام دومین جنگ طولانی قرن گذشته جنگ تحمیلی علیه ایران بود که با تجاوز رژیم بعث عراق در روز پایانی شهریور سال 1359 رقم خورد و 8 سال بطول انجامید.

طبق برخی آمارها در دوران این جنگ تحمیلی حدود 43 هزار نفرایرانی به اسارت عراقی ها در آمدند و تنها 39 هزار و 140 نفرپس از آغاز تبادل اسرا به کشور بازگشتند.

جالب اینکه حدود 24 هزار نفر از اسرای دوران دفاع مقدس در سال 67 اسیر شدند و از 24 هزار و 378 اسیر در سال 67، 19 هزار و 387 نفر جزو آمار تیر ماه سال 67 هستند. یعنی 20 هزار نیروی ما و به عبارتی نیمی از کل اسرای ایرانی در یک ماهه آخر هشت سال جنگ به اسارت درآمده اند.

سرتیپ دوم جانباز رضا صبوری زاده که متجاوز از صد ماه در مناطق عملیاتی به نبرد بی امان با دشمن به سر برده و بارها بواسطه مجروحیت تا مرز شهادت پیش رفته نیز جزو کسانی بود که در همان یک ماهه آخر جنگ به همراه واحد خود در عملیات مرصاد به محاصره عراقی ها درآمد و اسیر شد.

وی تنها کسی بود که توانست پس از اسارت در زمان انتقال به اردوگاه اسرا به مدد الهی و پشتوانه توان رزمی و دوره های آموزش تکاوری در حین انتقال به اردوگاه عراقی ها از چنگال آنها رهایی یابد و پس از تحمل چند روز مشقت به میهن بازگردد.

وی چند روز پیش مهمان کافه خبر خبرگزاری"خبرآنلاین "بود و با ما از نبرد و شیوه رهایی خود گفت.

مشروح گفتگو با این سردار سرافراز را بخوانید:

شما بیش از صد ماه سابقه حضور در میدان های جنگ را دارید، در حین جنگ چند بار مجروح شده اید؟

من پنج بار مجروح شدم و سه بار شورای عالی پزشکی من را بازنشسته جانبازی کرده است و شخصا با تعهد خدمت با مشقت مجددا به جنگ رفتم و دوباره زخمی شدم.

در چه سالی به اسارت نیروهای بعث درآمدید؟

من در سال 1367 و در عملیات مرصاد به اسارت درآمدم.

یعنی پس از پایان جنگ ایران و عراق و امضاءقطعنامه 598؟

بله، جنگ تمام شده بود و حدود یک ماه بود که صدام قطعنامه را پذیرفته بود. بعداز ظهر همان روزی که صدام قطعنامه را پذیرفت افسران، درجه داران و سربازان عراقی به سنگر سربازان ما آمدند و سربازهای ما را بغل می کردند و می بوسیدند تا جایی که ما بعدا مجبور شدیم اینکار را ممنوع کنیم و نگذاریم این روند ادامه پیدا کند چرا که در جنگ هر تفکری پیش بینی می شود.

از نحوه اسارت تان برایمان بگویید.

در تاریخ 31 تیر ماه سال 67 من در سنگرتاکتیکی خودم مشغول به رتق و فتق امور بودم چون خوابی وجود نداشت و بعضا درگیری هایی بین ما و عراقی ها می شد.

یعنی علیرغم امضائ قطعنامه...

بله، چون هر لحظه امکان حمله وجود داشت. به هر حال در ارتفاع 402 سومار صبح بود و هوا داشت روشن می شد و من برای تجدید وضو از سنگر بیرون آمدم که دیدم از نفت شهر یک واحد زرهی عراقی خط پدافندی آنجا را شکسته و با حمایت هلی کوپترهای توپ زن که بالای سر این تانک ها حرکت می کردند خیلی راحت به سمت عمق منطقه در حرکت هستند و به سمت ما می آیند. هنوز غرق تماشای آنها بودم که دیدم از جنوب خط پدافندی یک لشگر شکسته شد و از آنجا هم به عمق منطقه داشتند می آمدند. یک ساعت نشد که پانزده کیلومتر پشت سرما در جاده کاشی پور بین نیروهای عراقی الحاق انجام شدو ما در ساعت 7 صبح درمحاصره عراق قرار گرفتیم.

بخاطر دارم عملیات مرصاد توسط مجاهدین با کمک عراق انجام شد، زمانی که شما در محاصره عراقی ها قرار گرفتید آیا مجاهدین هم همراه آنها بودند؟

آنها هم بودند چرا که مجاهدین نمی توانستند بدون همکاری با آنها چنین جسارتی داشته باشند، ولی ما در محاصره عراقی ها بودیم.

واحد شما چند ساعت توانست در برابر عراقی ها مقاومت کند؟

ما در همان ارتفاع ماندیم، تا ظهر ما چهار تک یا حمله دشمن را خنثی کردیم و 283 نفر از عراقی عا را اسیر گرفتیم.

چطور و چگونه؟ مگر شما در محاصره نبودید؟

چرا بودیم ولی آنها می آمدند که ما را جمع کنند ولی مقاومت می کردیم و آنها را اسیر می کردیم. صاعت 1 بعد از ظهر افسر رکن 2 من (ستوان ریگی نژاد) یک سرگرد عراقی را پیش من آورد و گفت فرمانده این با شما کار دارد. من گفتم چکار داری (البته با وجود مترجم). گفت من سرگرد ماجد عراق هستم، صبح به ما گفتند شما اسیر هستید پس چرا دارید مقاومت می کنید؟ گفتم در حال حاضر شما اسیر ما هستید و ما هستیم که اراده مان را به شما تحمیل می کنیم که شما زنده بمانید با نه (در اصطلاح نظامی). سرش را پایین انداخت و گفت حداقل این اسرا را که آنجا جمع کرده اید محل ثبت تیر توپخانه عراق است از اینجا جابجا کنید. ما اینکار را کردیم. من در ساعت 3 بعد از ظهر فرماندهانم را خواستم وگفتم من تن به اسارت نمی دهیم و ما اسیر هستیم، تعدادی از شما می توانید بنشینید تا بیایند و شما را ببرند و هر کس هم می خواهد با من به موضع بعدی بیاید. یکی از افسران گفت قربان موضع بعدی هم که الان دست عراق است گفتم شنیدی می گویند از این ستون به آن ستون فرج است، برویم بلکه خدا کمک کند.

آن موقع شما چه درجه ای داشتید؟

سرهنگ دو بودم. تعدادی همراه من شدند و ما آمدیم عقب، وسط راه دستور دادم که فنر ارتجاع تفنگ ها را در بیاوردند و دور بیندازند.

چرا، مگر برای مقاومت به سلاح نیاز نداشتید؟

به این دلیل که اگر سلاح ها به دست دشمن افتاد بصورت آنی قابل استفاده نباشد. یک کریستال رابط بین سخن و تماس گیرنده بیسیم وجود دارد که به بیسیم چی ها هم گفتم این رابط را درآورند و بیرون بیاندازند. کمی جلوتر رفتیم و گفتم حالا دیگر اسلحه ها را دور بیندازید. بالاخره رسیدیم به ارتفاعات کله چوب در جنوب پل هفت دهنه که آنجا موضع بعدی ما بود و از قبل در آنجا سنگر آماده کرده بودیم که متاسفانه یک مرتبه دیدم 17 تانک دشمن آمدند و 15 تانک جلو آمدند و 2 تانک از عقب اینها را حمایت می کردند، در نهایت ما را خلع سلاح کردند.

یعنی شما را عملا عراقی ها خلع سلاح کردند نه مجاهدین.

بله، ما اصلا برخوردی با نیروهای مجاهدین نداشتیم. اینها آنها را راهنمایی می کردند. آنها ساعت ها، پلاک های گردن و پول توجیبی همه را گرفتند و یک مرتبه دیدم یک افسر عراقی آمد جلو و بدون اینکه حرفی بزند خیلی محکم کوبید به گوش من و گفت فرمانده تان کیست؟

شما درجه تان را نَکُنده بودید؟

نه

یعنی با اینکه درجه شما را دید ولی باز هم به دنبال فرمانده می گشت؟ چون شما یک افسر ارشد بودید.

بله، به همین دلیل آمد سراغ من و به شدت به شکم من کوبید. من باید حرفی می زدم که بچه هایی که می شنوند همین جواب را بدهند. من گفتم فرمانده ما کشته شده و جنازه اش هم در دره افتاده است. من را رها کرد و به سراغ بقیه رفت، هرکه را زد افراد همان حرف من را زدند. مجددا به سراغ من آمد و با پوتین ضربه ای محکم به معده من زد و دلم درد گرفت و دولا شدم و بعد با پوتین به پشت کمر من زد چنانکه چهار مهره من جابجا شد و من دوباره همان حرف را تکرار کردم و وی مجددا به سراغ افراد رفت و با کتک از آنها می پرسید فرمانده تان کیست و هیچ کس حرفی نزد. باز به سراغ من آمد و دو نفر دست من را گرفتند و چنان با پوتین دست من را شکاند که هنوز صدای آن را بیاد دارم. در نهایت انبردست آورد و دندان های جلوی من را شکاند و پرسید فرمانده تان کیست و من با دست به همان دره اشاره کردم.

صحبت های شما اگر چه تلخ و یادآور خاطرات زجر آور و روزهای سخت است اما در عین حال بسیار شنیدنی است، لطفا از نحوه فرارتان بگویید.

نزدیک های غروب ما را سوار بر کامیون های خودمان کردند و دست هایمان را با چفیه بستند. من چون آموزش نظامی دیده بودم می‌دانستم در زمان اسارت باید فکر فرار باشی و حتی زیر دستان خود را نیز باید ترغیب به فرار کنی چرا که نباید هیچگونه اطلاعاتی به دشمن داده شود. از لحظه حرکت ماشین‌ها همانگونه که در آموزش نیروهای تکاور دیده بودم؛ با خوم فکرمی کردم چه وقت و چگونه بپرم؟ کامیون با سرعت حدود 30 تا 40 کیلومتر می رفت و من همواره در این فکر بودم تا با تاریک شدن هوا که زمان بهتری برای اختفا است از ماشین به بیرون بپرم.

تاریکی به لحاظ کم شدن دید؟

بله چون در جلوی کامیون سرباز مسلح نشسته بود و در روشنایی دید بهتری داشت و دوم اینکه در تاریکی اگر ستون را نگه می داشتند تعداد بیشتری می توانستند از کامیون بیرون بپرند و برای افسر تحویل گیرنده اسرا مسئولیت داشت و نگه داشتن کامیون ها و به دنبال من گشتن کار را برای آنها سخت تر می کرد. ضمنا دست هایم که بسته بود را آنقدر به لبه کامیون مالیده بودم تا چفیه پاره شود که فکر می کردم عرق کرده است غافل از اینکه خون بود.

ما سه نوع فرار داریم، فرار اولیه، فرار بین راه و فرار از اردوگاه

بله و من فرار بین راه را مد نظر قراردادم. همانطور که می رفتیم به جایی رسیدم که چراغ‌های شهر مندلی عراق روشن شد، می دانستم اگر الان فرار نکنم دیگر هرگز نمی توانم. شانس خوب من این بود که کسی روی پایم ننشسته بود، شهادتین را زیر لب گفتم و وقتی به یک شیب تند رسیدیم با یاری خداوند با پرشی به چپ گرایش کرده و خود را به دره پرت کردم، آنها نیز رگبار بستند و تیرکلاش هم به زیر زانویم خورد، تا پایین غلت زدم و تا به ته دره رفتم خودم را به زیر تخته سنگی کشیدم تا ببینم به دنبال من می‌آیند یا نه. زمانی که اطمینان یافتم آنها ایست نکردند و صدای کامیون ها دور شد از زیر تخته سنگ بیرون آمدم.

من به دلیل تیری که به پایم خرده بود نمی توانستم درست حرکت کنم. می خواستم به سمت ایران حرکت کنم و همزمان هم نمی توانستم پایم را همراه کنم. دستم هم شکسته بود؛ میخواستم از درختان، چوبی برای حرکت پیدا کنم. ماه بالا آمده بود و هوا تقریبا روشن بود، دیدم که چند درخت وجود دارد در این شرایط که دست و پایم شکسته بود و فک و صورتم هم له شده بود؛ می دانستم که چاره ای جز حرکت ندارم چون دیر یا زود به دنبال من می آمدند. لی لی کنان خود را به آنجا رساندم و شاخه را به سختی شکستم و روی چوبی که زیربغلم قرار داده بودم، لباسم را گذاشتم تا زخمی نشوم. من باید زودتر می رفتم چرا که افراد تا آنجایی که کنار من بودند نگفتند فرمانده این است، در اسارت و انفرادی تحت شنکنجه امکان داشت بگویند.

مسیر ایران را چطور تشخیص دادید؟

ما در دانشگاه دوره نقشه برداری و نقشه خوانی را دیده بودیم، من در تاریکی شب ستاره جُدَی را شناختم و دُب اکبر و دُب اصغر را که به هفت برادران هم مشهور هستندهمینطور. ستاره جدی شرایطی دارد که اگر روی کدام شانه قرار بگیرد رو به سمت شرق است و من می دانستم ایران نیز در شرق است. از روی ستاره جُدی که در نقشه خوانی آموخته بودم به سمت ایران حرکت کردم و هر 20 دقیقه یکبار این دسنمال پایم را شل می کردم تا خون یک جهشی بکند که باعث لخته شدن خون و مرگ من و همچنین باعث سیاه شدن پای من نشود. تا صبح راه رفتم و همین کار را کردم و نزدیک صبح گفتم بالاخره در روز باید قائم بشوم.

به دنبال پناهگاه بودم که یک سری بوته سوخته که چوپانها روی آن چایی درست کرده بودند و سوخته بود را دیدیم، تعدادی از آنها را جمع کردم تا برای خودم محل اختفا درست کنم, چون مطمئن بودم بالاخره تا صبح یکی می گوید آنکه فرار کرد فرمانده ما بود و عراقی ها با هلی کوپتر به دنبال من خواهند آمد. در همین حین فکر کردم که ممکن است از جای پوتینم مرا بیابند؛ بخاطر همین آسین لباسم را پاره کردم و پوتین را در آن گذاشتم تا جای پوتینم روی زمین معلوم نباشد. به هر حال پناهگاهی مهیا کردم و در آن خودم را با آن هیکل مچاله کردم و مخفی شدم و بوته ها را چیدم جلوی خودم. هنوزچند دقیقه نگذشته بود که یک مرتبه صدای هلی کوپتر را شنیدم که جلوی من نشست ونیروهای عراقی را برای پیدا کردن من پیاده کرد، وحشت عجیبی به من دست داد. بعد از گذشت سالها زمانی که این لحظه را به یاد می آورم هنوز پشتم می لرزد. تمام شکنجه ها را بین راه دیدم و زمانی که هلی کوپتر نشست من نفس کشیدن را هم فراموش کردم هلی کوپتر نقطه به نقطه منطقه را گشت و در پناه لطف خداوند آنان مرا نیافتند و رفتند، من تا شب در آنجا ماندم چوم نگران بودم مبادا یک نفر دیده بان برای من گذاشته باشند. زمانی که جرات کردم بیرون بیایم؛ خون در تمام بدنم مرده بود، نمی توانستم بلند شوم و کلی روی زمین غلت زدم تا خون دوباره در بدنم جاری شود. آنروز هم تا شب راه رفتم وصبح روز سوم به جایی رسیدم که نیروهای عراقی دیگر نبودند. در پناهگاهی دو سه ساعتی استراحت کردم وبعد یادم آمد که سه روز است که چیزی نخورده ام.

حتی آب؟

آب در چشمه و رودخانه بود ولی قانون رنجر و نیرومخصوص این است که تا حد ممکن اب نباید خورد.

چرا؟

برای اینکه آب خون را رقیق می کند واز آنجاهایی که تیر خورده و زخم شده آن یک مقدار انرزی هم بیرون می آید. برای همین چون زخم داشتم آب نمی خوردم. به هرحال آنروز 300،400 متر جلوتر چند بوته دیدم و به این امید که مار یا قورباغه ای پیدا کنم به آن سمت رفتم، از شانس بد من بوته ها گزنه بودند ولی من انقدر درد داشتم که لذت می بردم و دستم را به آنها می مالیدم که آن گزنه بسوزاند تا شاید درد را کمتر اجساس کنم. هر چه گشتم مار وجود نداشت و تعدادی قورباغه با دیدن من پرش می کردند؛ من خوشحال شدم ولی توان اینکه بتوانم آنها را بگیرم نداشتم بنابراین روی آنها شیرجه زدم و دانه دانه با دست گرفتم و در جیب انداختم. چون فک نداشتم با دو سنگ قورباغه ها را له می کردم؛ روی زبانم گذاشته و قورت می دادم چون من قدرت جویدن نداشتم. شب که شد دوباره حرکت کردم. روز چهارم نیز گذشت و روز پنجم به ایلام غرب رسیدم و روی خاکریز نیروهای بسیج مردمی را دیدم. دستم را بلند کردم و گفتم سرهنگ صبوری زاده هستم. آن آقا به من نگاهی کرد و رفت تا به آنها اطلاع دهد. و دوباره زمانی که نیروها را آورد گفتم من از مخالفین هستم و برای شما اطلاعاتی دارم. خیلی سریع چشمهایم را بستند؛ من را روی زمین کشیدند و بردند. در آن زمان مجاهدین با لباس ارتش ایران می جنگیدند، من را عقب ماشینی انداختند و پس از طی مسیری من را پیاده کرده و در سنگری انداختند. در آنجا دیدم بیسیم و لباس پاسداری هست. زمانی که خودم را بعنوان فرمانده و سرهنگ صبوری زاده معرفی کردم یکی از برادران تصور کرد که من هم از منافقان هستم؛ یک کشیده به من زد و گفت من را سر کار گذاشتی و من هم در جواب گفتم عراق همه ما را سر کار گذاشته است؛ دشمنان ما در آن سمت خاکریز وجود دارند.

دست آخر چگونه شما را شناسایی کردند؟

من گفتم با زدن یک بیسیم می توانی هویت من را بفهمی، با زدن یک بیسیم به قرارگاه غرب، بیست دقیقه بعد از من شماره پرسنلی خواستند؛ و این مشخص کننده مشخصات ما بود. بعد از بیست دقیقه طرف گفت برادر چای می خوری و آنجا بود که فهمیدم مرا شناسایی کرده اند. یک لیوان چای که آورد، با یک قندان قند را در چای ریخته و حتی با تکه چوبی که آنجا افتاده بود، خوردم. چهل دقیقه بعد شناسایی شدم. بعد بیست دقیقه مرا با هلی کوپتر به گردنه قلاجه بردند و سپس به اسلام آباد غرب منتقل کردند. در آنجا پایم که کرم زده بود را پانسمان کرده و گچ گرفتند؛ بالاخره که در حال مداوا بودم یک دکتر سراسیمه وارد اتاق شد و گفت اتاق به اتاق دارند منافقان تیر خلاص به افراد می زنند. لباسهایم را زیر بغل زدم و از نرده های بیمارستان به به جنگلهای قلاجه فرار کردم؛ شب تا صبح راه رفتم تا اینکه به واحدهای ارتش رسیدم و روز بعد نیروهایم را در آنجا دیدم؛ یکی از نیروهایم مرا روی دوشش گرفت و به سمت مقر برد. البته با این شرایط هم بیکار ننشستم وبا کمک همراهان توانستیم نیروهای عراق را با جنگهای پارتیزنی به عقب برانیم.

212

کد خبر 1946490
فرار مهیج فرمانده ایرانی از اسارت عراقی‌ها / پنج‌بار مجروح شدم و سه‌بار شورای‌عالی پزشکی مرا بازنشسته جانبازی کرده 2
فرار مهیج فرمانده ایرانی از اسارت عراقی‌ها / پنج‌بار مجروح شدم و سه‌بار شورای‌عالی پزشکی مرا بازنشسته جانبازی کرده 3
فرار مهیج فرمانده ایرانی از اسارت عراقی‌ها / پنج‌بار مجروح شدم و سه‌بار شورای‌عالی پزشکی مرا بازنشسته جانبازی کرده 4