قطاری که مقصدش آسمان بود / تلخترین لحظات از بمباران دانشکده فنی تبریز
ملکه ارتقایی، پرستار دوران جنگ است که به صورت داوطلبانه از تهران به مناطق جنگی میرفت تا مرهمی بر جراحات رزمندگان باشد.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از آناج: پرستاری از بیماران یکی از سختترین شغلهای جهان است چه برسد به اینکه پرستار جنگ باشی آن هم وقتی که دختر باشی و حتی 25 ساله نشده باشی.
جنگ تازه شروع شده و نیاز به پزشک و پرستار در جبهه زیاد است اما کسی در تبریز پرستار خانم به جبهه نمیبرد؛ ملکه ارتقایی مترون بیمارستان نیکوکاری است و در به در به دنبال اعزام به مناطق جنگی. به هر دری که میزند بسته است و آخر سر تصمیم میگیرد به تهران برود و به صورت داوطلبانه عازم مناطق جنگی شود آن هم بدون اینکه به خانواده بگوید! این بخشی از زندگی ملکه ارتقایی، پرستار جنگی است که صحبتهای شیرینی درباره آن روزها دارد. مشروح این گفتوگو را در ادامه بخوانید:
مختصری خودتان را معرفی کنید:
من ملکه ارتقایی متولد مرند هستم و تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در مرند تمام کردم و بعد در رشته پرستاری در دانشگاه تبریز تحصیل کردم. از ابتدا شخصیتی داشتم که با مسائل فعالانه برخورد میکردم تا اینکه اتمام تحصیل من در دانشکده پرستاری مصادف با انقلاب اسلامی و بعدا شروع جنگ شد.
از سال 57 تا 63 من پرستار استف در بیمارستان نیکوکاری بودم که آن زمان بیمارستان عمومی بود یعنی عمدتا شب ثابت شیفت بودم و روزها هم در مساجد و نهضتهای سوادآموزی آموزش کمکهای اولیه میدادم. از زمان شروع جنگ مرکز در بیمارستان نیکوکاری مجروح پذیر بودیم و در زمانهای بیکاری هم با اکیپی به بیمارستان امام خمینی که حالا به بیمارستان امام رضا تغییر نام داده میرفتم.
آن زمان از تبریز نیروی خانم به مناطق جنگی اعزام نمیکردند و من خیلی تلاش کردم که به منطقه جنگی بروم؛ آن زمان دکتر لواسانی رئیس هلال احمر با اعزام من موافقت میکردند اما چون نیروی آقا بود به من اجازه داده نمیشد و به همین خاطر خودم با اتوبوس به تهران و بعد با قطار به اهواز میرفتم و از آنجا اعزام به خود اهواز یا شوش و... میشدم. از آنجایی که تبریز نیروی خانم به منطقه اعزام نمیکرد من برای این کار مرخصی میگرفتم و میرفتم.
شما در عملیات هم حضور داشتید؟
نیروهای درمانی نمیتوانستند در خط مقدم باشند اما در زیر آتش و خمپاره بودیم و مجروحین ابتدا به جایی که ما بودیم می آمدند و کار اولیه انجام میشد و بعد به بیمارستانهای دزفول اعزام میشدند.
به عنوان یک دختر مجرد و جوان خانواده با حضور شما در جبهه مخالفت نمیکردند؟
من به خانواده نمیگفتم که به اهواز میروم چون از زمانیکه دانشگاه قبول شده بود در تبریز بودم و فقط آخر هفتهها به مرند میرفتم، زمانیکه به جبهه میرفتم هم به خانواده میگفتم کار و مسئولیت زیاد است و فعلا نمیتوانم به خانه بیایم. بعدا که پدرم فهمیدند برخورد خیلی خوبی داشتند چون آن زمان همه در صحنه بودند و درد جامعه مشکل خانوادهها بود، جوری نبود که کسی خودش را کنار بکشد.
مثلا یادم می آید آن زمان دوستان برادرم میگفتند که گروه چمران کلاه جنگی ندارند و من حقوق آن ماهم را دادم تا برای آنها کلاه خریده شود؛ درد جامعه درد خانوادهها بود و هرکسی هر کمکی میتوانست را انجام میداد مثلا آن زمان خیلیها از شیفت شب میترسیدند اما من مدام شیفت شب میماندم چون شاید برخی پرستارها از خانواده و فرزندانشان میترسیدند اما من تنها بودم و ترسی نداشتم.
بدترین یا تلخترین خاطره شما از جنگ کدام خاطره است؟
روزهای جنگ خاطرات تلخ زیادی دارد اما یکی از تلخترین خاطرههایم مربوط به شهادت سه جوان دانشجو در بیمارستانی در اهواز بود. من به بیمارستانی در اهواز اعزام شدم که میگفتند وضعیت خوبی ندارد اما وقتی رفتم آنجا پر از نیرو بود و عملا نیازی به من نبود، یادم می آید سه جوان دانشجو هم روز قبل به آنجا آمده بودند و من وقتی دیدم که نیازی به من نیست از مافوقم خواستم تا به آبادان برگردم و آنها موافقت کردند.
فردای شبی که من بیمارستان را ترک کردم خبر دادند که آن بیمارستان را زدهاند و آن سه جوان هم شهید شدهاند، هم برای آنها گریه میکردم و هم برای خودم که لیاقت شهادت نداشتم.
اما یکی از خاطرات تلخ دیگر من مربوط به بمباران دانشکده فنی تبریز است، زمانیکه این اتفاق افتاد من در بیمارستان امام خمینی یا همان امام رضای فعلی بودم و یک راکت هم به جلوی بیمارستان اصابت کرده بود؛ موقعی که بمباران صورت گرفت من چنین حالتی داشتم که انگار زمین خالی شده و من در آن بیمارستان تک و تنها به همه جا نگاه میکنم؛ برقها رفته بودند و بیمارانی که تا چند دقیقه قبل ناله میکردند صدایی از آنها در نمی آمد.
همه شوکه شده بودند و در نهایت من و سرپرستار آقایی که بود با چراغ قوه مجروحان را بستری میکردیم و تمام زمان حواسمان به این بود که شیشه روی تختها به چشمشان نرود. اصلا نمیتوانم سنگینی آن روزها را توصیف کنم.
به خاطر وضعیت بد مجروحان شده بود که از اعزام پشیمان شوید؟
اصلا! من در تک تک آن لحظه از اینکه کمک به مجروحان میکردم لذت میبردم و اصلا به این فکر نمیکردم که چرا به اینجا آمدهام. فقط باید فضا آنجا را میدیدید دلم میخواهد باز هم به آن روزها برگردم و سوار قطار تهران_اهواز شوم؛ قطاری که تمام مسافرانش رزمندگانی بودند که لباس رزم به تن داشتند و بوی شهادت میدادند، اصلا نمیتوانم آن لحظات آسمانی را فراموش کنم.
انتهای پیام /