ماجرای شفا گرفتن دختر سه ساله کارگردان «های پاور» از حضرت عباس (ع)
هادی محمدپور کارگردان فیلم «های پاور» که در جشنواره فیلم فجر به نمایش درآمد، گفت: دکتر الهی قمشهای میگفت اگر فردی دری را بزند و کسی پشت در نباشد، اما طرف ناامید نشود و باز این در را بزند، آن در برایش باز میشود؛ امیدوار شده و پیگیر درمان دخترم شدم.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، هادی محمدپور کارگردان سینما که مهمان «نشان ارادت» شبکه دو بود درباره اولین مواجههاش با سیدالشهدا گفت: ما بچههای آذربایجان عزاداریهایمان شکل خاصی دارد؛ از یک ماه مانده به محرم و صفر برنامهها شروع و دلها برای این ایام آماده میشود.
وی افزود: قبل از اینکه به تهران بیایم مداح بودم. در حد حرفهای نبود اما مداح محلهمان بودم. هر سال به نوعی در عزاداریها مشارکت میکردیم و ارادت خودمان را نشان میدادیم. البته 15 سال است از فضای شهرستان فاصله گرفتهام و محرم امسال با حسرت از آن یاد میکردم.
محمدپور درباره اینکه به کدام یک از اهلبیت بیشتر وصل هستی، گفت: به حضرت عباس (ع) وصل هستم. اتفاقاً همین چند روز پیش حاجتی از او گرفتم. دختر کوچک سه سالهام چند ماهی بود بیمار میشد و چند بار او را در بیمارستان چمران بستری کردم. هر بار به مدت یک هفته اما ترخیص که میشد باز بیماری وجود داشت. به ما گفتند دخترم مشکل خون دارد. بیماری به نام CGD که متوجه شدم در دنیا از هر 250 هزار نفر یک نفر به این بیماری مبتلا میشود. در این بیماری خون قادر به کشتن میکروبهایی که وارد بدن میشود نیست. سال گذشته بهترین سال زندگیام بود و فیلمم در جشنواره فیلم فجر دیده شد و موفق بود بنابراین نگفتم چرا این اتفاق برای دخترم افتاده است. اما ته دلم ناراضی بودم. چرا دروغ بگویم. به خدا شکایت میکردم که نگذاشتی شیرینی این موفقیت در کامم بماند.
آزاده آلایوب: امام حسین (ع) نمیگذارد تو لنگ چیزی بمانی / مفهوم مروت، معرفت و وفاداری را از او آموختهامکارگردان فیلم «هایپاور» ادامه داد: به هیئتی در محله کوی شهدا در شهرستان خوی رفته بودیم. خیابان را بسته بودند و عزاداری میکردند. به خاطر بیماری دخترم دلم خیلی پر بود. عزاداری که میکردیم دلوین بغلم بود. سعی میکردم وقتی احساساتی میشدم طوری گریه کنم که دخترم متوجه نشود. از گریه من دلوین هم گریه میکرد و میگفت گریه نکن و همزمان اشکهای مرا پاک میکرد.
وی اضافه کرد: همسرم از قسمت زنانه مرا میدید و اشاره میکرد که گریه نکن روی بچه تأثیر منفی میگذارد. اما نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. آن شب دخترم گفت پرچم میخواهم. مغازههایی که لوازم عزاداری میفروشند وسط شهرند و آن شبها به خاطر دستههای عزاداری نمیشد با ماشین رفت. اما گفتم هر طوری است باید بروم. رفتم دو پرچم و دو پیشانی بند برای دخترانم گرفتم. شب دوم دوباره از گریه من دلوین هم گریه کرد و سه شب این اتفاق افتاد. شب چهارم عزاداری خودم را کنترل کردم.
محمدپور توضیح داد: سبک عزاداری ما طوری است که در اوج عزاداری مداح بخشی را تکرار میکنند و عزاداران جواب میدهند. چند بار مداح بخشی از مداحی را گفت و ما هم جواب دادیم. به اسم حضرت عباس (س) که رسیدیم یک دفعه دخترم شروع به گریه کرد. گفتم من گریه نمیکنم تو چرا گریه میکنی. اما به من اهمیت نمیداد و زارزار گریه میکرد. بیرون رفتم و به همسرم گفتم این اتفاق افتاده است. گفت انشاءالله خیر است. نذر کردیم و روز عاشورا گوسفندی را قربانی کردیم.
این کارگردان سینما بیان کرد: وقتی برگشتیم بلافاصله من با رئیسم به مأموریت همدان رفتیم. برای او ماجرا را تعریف کردم و گفت نمیدانم، شاید معجزهای شده باشد. در دلم میگفتم خدایا کاش اتفاقی بیفتد و معجزهای شود. شب بعد رئیسمان کلیپی برایم ارسال کرد که دکتر الهی قمشهای میگفت اگر فردی دری را بزند و کسی پشت در نباشد، اما طرف ناامید نشود و باز این در را بزند، آن در برایش باز میشود.
وی ادامه داد: امیدوار شده و پیگیر درمان دخترم شدم. ما را به یک فوق تخصص ایمولوژی معرفی کردند. غدد لنفاویاش بزرگ دیده میشد و سونو و عکس تجویز کرد. گفتند باید گردنش بریده شود و نمونهبرداری کنیم و به فوق تخصص انکولوژی نامه زدند. رفتیم و آزمایشها را انجام دادیم و برای دکتر بردیم. در مطب نشسته بودیم. بچههایی را که شیمیدرمانی کرده بودند دیدم و حس میکردم دارم خفه میشوم. اذان مغرب بود. گریهام گرفته بود. از مطب بیرون رفتم و گفتم خدایا کاری کن. من تحمل ندارم. وقتی نوبتمان شد و پیش دکتر رفتیم، آزمایشها را بررسی کرد و گفت بروید زندگیتان را بکنید. هیچ چیزی در خون این بچه نیست. سرطان، تالاسمی ماژور و هیچ چیزی به ذهنتان نرسد. بروید زندگیتان را بکنید.
او تأکید کرد: این در حالی بود که ما پیش دکترهای بسیاری رفته بودیم که به ما گفته بودند سرطان بدخیم است و باید نمونهبرداری شود. دخترم از آن روز در خانه هر روز عزاداری که میدید یا صدایش را میشنید میگفت یا ابوالفضل. یا هر وقت شوکه میشد در عالم کودکی میگفت یا ابوالفضل. روزهای بیماری دخترم شرایط سختی بود. از زمین و زمان خسته بودم، چون ظرفیت آدمیزاد تا حدی است. اما جملهای مرا آرام میکرد که میگفت خدا کسی را دوست داشته باشد دلش میخواهد بغلش کند و زارزارگریه کند تا خواستهاش را بدهد.