معجزه زندگی زوج جهادگر در روزهای سخت
به گزارش خبرگزاری اقتصادایران، ارثیه آنها رنگ و بوی جهاد دارد. خانه پدری که پاتوق جهادیهای امام حسن مجتبی (ع) است و جمعی از خیران و جهادگران را دورهم جمع کرده است. خانم و آقای جوان نمیگذارند حتی یک روز در خانه پدری بسته بماند چه در روزهای عید و چه حالا که ماه مبارک رمضان شروعشده است. رفتوآمد در این خانه بسیار است از خیران گرفته تا کارآفرینان و مردان و زنانی که واسطه رساندن خیر به دیگران میشوند. هرچند این خانه پاتوق اصلی افرادی است که ایده حمایت از زنان بد سرپرست و بیسرپرست و نیازمندان را دارند.
گروه جهادی امام حسن مجتبی (ع) روی انگشت «محمد انجیله ای» میچرخد، مردی که در بین جهادیها او را به نام «علمدار» میشناسند. معتقد است اگر این روزها را باجان و دل به دنبال کارهای جهادی میدود و خسته نمیشود بیشترش را مدیون همراهی همسرش است که در زلزله کرمانشاه، در سیل خوزستان در بحران کرونا پا بهپای او آمده است.
جهادی بودن در خون آنهاست
هرچند فعالیتهای جهادی این زن و شوهر به این چند سال خلاصه نمیشود. رقیه خانم و آقا محمد از همان کودکی در رکاب بزرگترهایشان شاگردی کردهاند؛ اصلاً جهادی بودن در خون آنهاست. طوری که امسال بعد از فروکش کردن ویروس کرونا تعطیلات عید را با به دیدوبازدید و دستگیری از خانوادههای خوزستانی و کرمانشاهی گذراندند. خانوادههایی که در سیل و زلزله با آنها آشنا شده بودند. رفته بودند تا خانهدار شدن سیلزدهها و زلزلهزدهها را به چشم ببینند. بزرگ شدن بچههایشان را ببینند که در بحران زلزله و سیل شاهد به دنیا آمدنشان بودند.
خانهتکانی ماه مبارک رمضان
علمدارمی گوید: «تعدادی از خانوادههای سیلزده و زلزلهزده 4 سال پیش بهقدری محبت دارند که انگار جزی اقوام و خانواده ما شدهاند. چند روز قبل از عید رفتیم تا برای عید و فرارسیدن ماه مبارک رمضان برایشان خانهتکانی کنیم. میدانستیم پیرزنها و پیرمردها جانی برای تمییز کاری عید ندارند. وقتی با آستینهای بالا زده وارد خانهشان شدیم اشک شوق میریختند و اجازه نمیدادند که رفتوروب خانهشان را انجام دهیم. گفتیم اگر ما را فرزند خود میدانید اجازه بدهید کمک کنیم. این جمله طلایی بود با شنیدنش دیگر چیزی نمیگفتند ما هم کارمان را میکردیم».
قباد، مردی از فلات باباجانی
راستش را بخواهید قباد؛ مرد زلزلهزده کرمانشاهی خانواده علمدار را به ما معرفی کرد. وقتی اتفاقی با او روبهرو شدیم، از کمکهایی که طی این چند سال به خانوادهاش شده بود پرسیدیم؛ قباد با سبیلهایی از بناگوش دررفته و چهرهای آفتابسوخته چشمانش را تنگ کرد با لهجه کردی و صدایی که انگار حنجرهاش را میخراشید تا ابهت مردان کُردزبان و کوهستان نشین را بهیکباره به ما نشان بدهد از چند سال پیش برایمان اینطور گفت: «زلزله، فلات باباجانی را سخت لرزانده بود. اغلب جهادیها در شهر کرمانشاه و روستاهای اطراف گیر افتاده بودند، اما یک گروه جهادی مسیر سخت را پیموده بود تا به ما برسد اولین گروه جهادی بود که بعد از زلزله میدیدیم. فکرش را نمیکردیم اینطور با اهلوعیال برای کمک آمده باشند».
چادر اول برای زنان باردار برپا شد
«بیخانهمان شده بودیم، اما از بین غصههایم یکی گریبانم را سخت گرفته بود و کم مانده بود که خفهام کند، همسرم باردار بود نه چادری نه چراغی نه سقفی در سرمایی گه به استخوان میرسید. علمدار مرد جوان جهادی با گروهش آمده بود. فکرش را نمیکردم آنقدرها تجربه حمایت از خانوادههای زلزلهزده را داشته باشد، همان ساعت اول اولین چادر را برای زنان باردار به پا کرد. دومی را برای زنانی که نوزاد داشتند. دلم آرام گرفت علمدار جوان بود، اما قد یک پیرمرد میفهمید. چادرها یکییکی بر زمین میخکوب شدند و حالا هر خانواده برای خودش یک چادر داشت. او را زیرچشمی میپاییدم عادت نداشتیم غریبهها آنقدر به ما نزدیک شوند حتی اگر برای کمک آمده باشند. چادر خانواده ما بالای تپه میخکوب شده بود. یک روز صبح وقتی همراه خانم باردارم در سرازیری نشسته بودیم دو فرزند خردسالمان در چادر خواب بودند. با چشم خودمان دیدیم که چادرمان غرق آتش است».
آتشی که چادرمان را سوزاند
قباد آه بلند بالایی کشید: «من و همسرم فرحناز با همه وجودمان به سمت چادرمان میدویدیم. ترسم از این بود که بچههایم در آتش سوخته باشند. از دور دیدیم بچههایم صحیح و سلامت در آغوش جهادیهایی هستند که همراه علمدار به منطقه ما آمده بودند».
به اینجای خاطرهاش که رسید لبخند بر لبان قباد جا باز کرد: «هنوز نفسمان از دویدنهای سر تپه چاق نشده بود که باید به پایین سرازیر میشدیم. فرحناز دردش بود و بچهمان داشت به دنیا میآمد».
راه چارهای برای گرم کردن چادرها
از اینجای قصه را علمدار تعریف میکند: «چادر خانواده قباد که آتش گرفت دیگر آرام و قرار نداشتم همینکه فاجعهای از بیخ گوشمان رد شده بود و بچهها را بهموقع از چادر بیرون آورده بودیم خدا را شکر میکردم، اما باید چارهای اساسی برای گرم کردن چادرها پیدا میکردیم. رفتیم شهر سفارش دادیم تا برای هر چادر یک کرسی بسازند میدانستیم همسر قباد را به بیمارستان بردهاند برای زایمان گرم کردن و کرسی گذاشتن برای چادر قباد در اولویت بود. قباد خیلی تحویلمان نمیگرفت، اما فردای آن روز آمده بود دنبالم و اصرار میکرد که همراهش به چادر آنها بروم. گفتم چند روز که بگذرد میآیم. میخواستم همسرش استراحت کند، اما قباد هر دوپایش را در یک کفش کرده بود که همین حالا باید به چادر ما بیایی. عذر بهانه آوردم که نروم، اما هیچکدام از بهانهها او را قانع نمیکرد. وارد چادر شدم فرحناز همسر قباد زیر کرسی نشسته بود. تا مرا دید با زبان کُردی چیزهایی گفت و قباد نوزاد در قنداق را به آغوشم داد و گفت: میخواهیم اسم بچه را شما بگذارید.
نام فرزند ازدسترفتهمان زنده میشد
«غافلگیر شده بودم میدانستم که سنی مذهب هستند. اولین اسمی که به ذهنم رسید «امیرعلی» بود، اما این نام برای من هزار خاطره داشت. امیرعلی اسم فرزندم بود که قسمت نشد پایش را به این دنیا بگذارد. در 7 ماهگی و دوران جنینی ما را ترک کرده بود و من و همسرم هنوز سوگوار از دست دادن او بودیم درحالیکه 8 سال برای داشتنش چشمانتظاری کشیده بودیم. این اسم را از روی نام پسردایی و برادر همسر شهیدم برداشته بودیم. حالا امیرعلی نبود، اما خاطرهاش هنوز برای ما زنده بود. هنوز با رفتنش کنار نیامده بودیم که زلزله کرمانشاه ما را از خودمان بیخبر کرد. حالا اینجا ایستاده بودم در چادر قباد و فرحناز و اسم امیرعلی مدام در سرم تکرار میشد. باید از همسرم اجازه میگرفتم زنگ زدم اجازه داد. اسمش را گذاشتم «امیرعلی». قباد گفت حالا در گوشش اذان بخوان و من خواندم.
دعای قباد و فرحناز کار خودش را کرد
علمدار سکوت میکند انگار که تازه به نقطه عطف این داستان رسیده باشد: «وقت اذان ظهر بود. قباد گریهاش گرفته بود. نمیدانم گریهاش از سر گریههای همسرش فرحناز بود یا از بیخانمانی یا حکمت خداوند، اما هیچوقت دعای قباد و فرحناز که دست به آسمان بلند کرده بودند و برای من و همسرم دعا میکردند از یادم نمیرود. آن لحظه تنم لرزید قلبم به تپش افتاد. من و همسرم عزیزترین نام زندگیمان را به آنها بخشیده بودیم. انگار همان موقع تقدیر ما هم رقم خورد. اصلاً فکرش را نمیکردیم بعد از 9 سال ما هم صاحب فرزند شویم. درست قبل از سالگرد زلزله کرمانشاه «امیر حسن» به دنیا آمد و این بزرگترین معجزه زندگی من و همسرم بود. حالا همه عیدها به دیدن امیرعلی میروم. محبتی که امیرعلی، قباد و فرحناز به خانواده ما دارند مثالزدنی است. شاید زبان هم را کمتر بفهمیم، اما همه گفتوشنودها که به حرف زدن نیست! گاهی به نگاه کردن است به فشردن دست یکدیگر است با پایبرهنه به استقبال آمدن است».
خانه پدری آبروداری میکند
امسال علمدار و همسرش همراه با فرزند سهسالهشان «امیر حسن» به شهرهای کرمانشاه و خوزستان رفتند. همان خانه پدری که وقف جهادیهای امام حسن مجتبی (ع) است باعث شده دستپر به دیدن دوستانشان در این شهرها بروند. میپرسید چطور؟
خانه پدری را پاتوق فعالیتهای کارآفرینی اشتغالزایی کردهاند از واگذار کردن دارهای قالی گرفته تا مهیاکردن دستگاههای جوجهکشی، بافتنیها و آموزش خیاطی و هزار یک کار دیگری که میتواند نان را به سر سفره خانوادههای بیسرپرست و بد سرپرست برساند. حالا عید که میشود مقداری از تولیدات خانمها توسط خیران خریداری میشود و بهعنوان هدیه عید نوروزی و بستههای معیشتی در اعیاد و در ماه مبارک رمضان بین اهالی تقسیم میشود. امسال هم انبوه تولیدات مثل گل سرهای بافتنی و عروسکهای دستساز، لوازمالتحریر و حتی کفشهای خریداریشده بهعنوان عیدی برای کودکان کرمانشاهی و خوزستانی برده شد.
مهربانی پیرمرد
محمد انجیله ای میگوید: «امسال وقتی وارد خانه زلزلهزدههای کرمانشاهی و فلات باباجانی شدیم سقفی روی سرشان داشتند. با منظره جالبی روبهرو شدم هنوز کرسیهایی که هنگام زلزله برایشان ساخته بودیم را به یادگار نگهداشته بودند و میگفتند این کرسیها ما را به یاد شما جهادیها میاندازد. بااینکه هنوز دستشان خالی بود، اما هر آنچه داشتند به ما میبخشیدند. وقتی پیرمرد دستار سبزرنگش را به من داد و خودش آن را دور سرم پیچید محبتش را با همه وجودم درک میکردم».