یک‌شنبه 4 آذر 1403

من مادرش هستم

خبرگزاری دانشجو مشاهده در مرجع
من مادرش هستم

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، ریحانه خداداد*: اشرف سادات منتظری دختری بود که دوران کودکی اش پر است از شیطنت ها و از دیوار بالا رفتن ها. او دختری پر از شور و اشتیاق بود که دوست داشت با تمام وجودش اطرافش را لمس کند. او در یک خانواده ی معتقد بزرگ شد، طوری که صدای العفو العفو های مادربزرگ پدرش در نماز شب او را برای نماز صبح بیدار می کرد، به او ننه آقا می گفتند، اشرف سادات می گوید: «ننه...

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، ریحانه خداداد*: اشرف سادات منتظری دختری بود که دوران کودکی اش پر است از شیطنت ها و از دیوار بالا رفتن ها. او دختری پر از شور و اشتیاق بود که دوست داشت با تمام وجودش اطرافش را لمس کند.

او در یک خانواده ی معتقد بزرگ شد، طوری که صدای العفو العفو های مادربزرگ پدرش در نماز شب او را برای نماز صبح بیدار می کرد، به او ننه آقا می گفتند، اشرف سادات می گوید: «ننه آقا عادت داشت از من بپرسد که امروز چند شنبه است؟ و وقتی مثلا من می گفتم دوشنبه، بلند می گفت یا قاضی الحاجات و هی تکرارش می کرد.»

شخصیت مهم زندگی اشرف سادات به گفته ی خودش مادرش بود، مادری که کارهای خانه در آن دوران که نه لباسشویی بود نه ظرفشویی واقعا زیاد بود، هیچ گاه او را به ستوه نمی آورد، با وجود اینکه برخلاف امروز تعداد بچه ها آن زمان زیاد بود، او می گوید هیچ گاه ندیدم که مادرم اخم کند. مادرش اعتقاد داشت بچه بچه است و باید شلوغی کند و روی زمین بند نباشد.

اشرف سادات در 15 سالگی در بهار سال 1347 با حبیب معماریان که هم فامیل هم همسایه شان بود ازدواج کرد.

دختر اول او در زمستان 47 به دنیا آمد، اسمش را فاطمه گذاشتند، 19 ماه بعد پسر او در مرداد 1349 به دنیا آمد، پسری که امروز ما او را به عنوان شهید محمد معماریان می شناسیم. محمد در همان دوران نوزادی به علت آمپول های فشار زمان زایمان که به مادر تزریق کرده بودند دچار بیماری مننژیت مغزی شده بود. دکتر گفته بود باید آب کمرش را بکشیم وگرنه زنده نمی ماند، البته در آن صورت هم احتمال 95 درصد فلج خواهد شد. اشرف سادات با قاطعیت گفته بود حق ندارید به کمر بچه ی من دست بزنید. بچه را برداشته بود و به خانه برگشته بود. روز ها می گذشتند و محمد به حالت عادی برنمی گشت، دست و پاهایش خشک شده بود و چند روز بود شیر نخورده بود، اشک چشم های اشرف سادات بند نمی آمد، یک روز یکی از همسایه ها که حال و روزش را دیده بود با اطمینانی در نگاهش گفته بود: «اشرف سادات؟! این چه وضعی است برای خودت و بچه ها درست کرده ای؟ بچه ات را دوباره ازشان بخواه. با یقین بخواه. دست خالی رد ات نمی کنند.» آن شب اشرف سادات به پشت بام می رود دعا می کند و نماز می خواند، ناله می کند و اشک می ریزد. می گوید: «آن شب یک سوار سفیدپوش آمد و با اسب چرخ زد دور من و جانمازم. چند ساعت بعد دیدم کم کم بدن محمد گرم شد، دست و پایش نرم شدند و تکان خوردند و او بعد از مدتها بالاخره شیر خورد. صبح رفتم بیمارستان پیش همان دکتر، بعد از معاینه گفت بچه سالم سالم است، به او گفتم ما بی صاحب نیستیم آقای دکتر، شما وسیله ای، دیگه هیچ مادری رو از زنده موندن بچه اش نا امید نکن.»

حدود چهار سال بعد دختر بعدی آنها مریم خانم به دنیا آمد. در همان موقع ها بود که فرصتی برای سفر حج برایشان پیش آمد. آنها که مدتی بود از تهران به قم مهاجرت کرده بودند، از همان جا با مریم شان راهی سفر شدند و محمد و فاطمه را نزد خواهرش گذاشتند. سفرشان بیش از 100 روز به طول انجامید. اشرف سادات می گوید: «بعد از برگشت به وطن هنگام دیدار خانواده محمد را دیدم که در جمعیت یک گوشه ایستاده بود و داشت نگاهم می کرد، صدا زدم محمد مامان بیا. کمی نگاهم کرد و سلانه سلانه آمد طرفم. خودش را چسباند به من و دست هایش را حلقه کرد دورم.»

کم کم زمزمه های انقلاب شروع شده بود و اشرف سادات اکثرا سعی می کرد نمازهایش را در مسجد بخواند می گفت آنجا از اوضاع شهر و کشور با خبر می شوم. کم کم که تظاهرات آشکار شد، اشرف سادات در همه ی آنها شرکت می کرد و نقش زیادی را در جریان انقلاب بر عهده داشت، وقتی سرباز ها مردم را دنبال می کردند آنها را در خانه پناه می داد، به زخمی ها کمک می کرد و در این بین در نقشش به عنوان یک مادر و همسر کوتاهی نمی کرد. او می گوید آقا حبیب به کارهام راضی بود ولی همیشه نگران بود و می گفت مراقب خودم باشم. در خانه آنقدر از انقلاب و امام حرف می زد که پای حبیب آقا را هم در تظاهرات باز کرده بود.

در زیرزمین خانه شان برای محمد کارگاه خیاطی برپا کرده بودند، پسر 13 ساله ای که خیاطی مستقل بود و یک پایش در مسجد و پایگاه بسیج بود. برای بار اول با پدرش به جبهه رفت. ولی بعد ها دیگر اعزام پشت اعزام.

قبل از آخرین اعزامش مادرش را، اشرف سادات را به گوشه ای کشیده و به او گفته بود: «دلم نمیخواد دشمن اشک شما را ببیند و فکر کند توانسته دلتان را بلرزاند و خوشحالی بکند. مادر وقتی مرا داخل قبر گذاشتی مدام با خودت بگو داری امانت الهی را برمیگردانی، گریه را برای خلوت و تنهایی بگذار. دور از چشم بقیه گریه کن.

صبح روز بعدش هنگامی که اشرف سادات داشت او را بدرقه می کرد، آقا محمد چند بار سر کوچه ایستاد و به مادرش گفت: «مامان هر چه می خواهی نگاهم کن دیگر فرصتی پیش نمیاد.» و مادرش هر بار می گفت: «بخشیدمت به علی اکبر امام حسین این حرفا رو نزن؛ برو مادر بخشیدمت به سیدالشهدا؛ بخشیدمت به شش ماهه ی اباعبدالله. با دل قرص برو مادر.» به قول اشرف سادات، همان شد و رفتن که هیچ، مثل یک پرنده از جلوی چشمم پر کشید.

وقتی محمد شهید شد اشرف سادات مثل کوه استوار ماند و به حرف های پسرش که شب قبل از اعزام به او زده بود پایبند ماند، قبل از تشییع جنازه هر روز میرفت سردخانه و بدون گریه زاری پسرش را ملاقات می کرد، سرانجام در اخرین روز دیدارشان، با دست های خودش پسرش را درون قبر گذاشت، تکه ای از وجودش را به خاک سرد سپرد و در لحظات آخر قبل از اینکه سنگ سرد لحد صورت محمدش را بپوشاند به او گفت: «محمد جان هرچه خواستی همان شد. بدنت مانند ارباب سه روز در بیابان ماند، هر سفارشی را هم که به من کرده بودی انجام دادم. مبارکت باشه مادر. ولی حالا نوبت خواسته ی منه، سلام منو به مادرم حضرت زهرا برسون و بگو من دستم خالیه. بگو شب اول قبرم وقتی همه می گذارند و می روند خودشون رو برسونن.»

به قول شاعر ترکیب بند های آخر کتاب:

اگرچه در غم روی تو نیستم تنها

چنان که خواسته بودی گریستم تنها...

اشرف سادات منتظری می گوید که من دوبار متولد شدم، یک بار در دی ماه 1330 و یک بار هم در دی ماه 1365 وقتی مادر شهید شدم.

سالها بعد از شهادت محمدش را در خواب دید. آن هم وقتی که پایش بدجوری شکسته بود و راضی نشده بود تا بالای زانو گچ بگیرد و با چند پارچه آن را بسته بود. شب قبل از عاشورا بود، اشرف سادات از اینکه این محرم را نتوانسته در مراسم عزاداری حسینش خدمت کند ناراحت بود، قبل از خواب عهدی با اربابش بست و طلب شفا کرد، در خواب دید محمد به او می گوید: «مامان، چند روز پیش رفته بودیم زیارت. برایت سوغاتی اوردم.» بعد پارچه ها را از دور پای مادرش باز کرد و شال سبز رنگی را به جایش پیچید.

اشرف سادات بعد از اینکه از خواب بیدار شد چشمش به همان شال سبز افتاد و از آن به بعد زمزمه ی حسین حسین از زبانش نمی افتاد. همه از اینکه یک شبه بدون عصا می تواند راه برود تعجب کرده بودند و ماجرای آن شال سبز همه جا پیچید. او می گوید: «قصه ی شال و شهید من بهانه است. حرف اصلی قصه ی کربلاست.»

از آن روز به بعد اشرف سادات یک تکه از شال را به همراه تربت سیدالشهدا در ظرف آبی می ریزد و از آن روز به بعد کسی دست خالی از خانه ی اش برنگشت.

به قول خودش خاک که با خاک فرق ندارد. پس چه سری در این گرد و غبار هست که با بقیه توفیر دارد؟ این خون قلب حسین (ع) است که خاک را تغییر داده و حالا شده تربت.

ریحانه خداداد، دانشجو حسابداری دانشگاه ارومیه

انتشار یادداشت‌های دانشجویی به معنای تأیید تمامی محتوای آن توسط «خبرگزاری دانشجو» نیست و صرفاً منعکس کننده نظرات گروه‌ها و فعالین دانشجویی است.