نگاه معنادار شمر به ابنسعد؛ مجروحش نکنی سربازان حریفش نمیشوند!
درحالیکه دریک دستش کمان و در دیگری تیر بود، متوجه شد که شمر او را نگاه میکند. متوجه خواسته اجباری در آن نگاه بود. یک تیر نیز بر حسین بینداز! اگر او را مجروح نکنی، سربازان حریف او نمیشوند.
درحالیکه دریک دستش کمان و در دیگری تیر بود، متوجه شد که شمر او را نگاه میکند. متوجه خواسته اجباری در آن نگاه بود. یک تیر نیز بر حسین بینداز! اگر او را مجروح نکنی، سربازان حریف او نمیشوند.
خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: احمد تورگوت نویسنده حنفیمذهب اهل ترکیه متولد سال 1975 است و بهعنوان نویسنده کتاب و فیلمنامهنویس شناخته میشود. او مهندس فنی است که و از مقطعی به بعد به نوشتن رو آورده است. او علاوه بر فیلمنامههای مشهوری که نوشته، مجموعهای درباره واقعه عاشورا دارد که یکجلد آن «سفیر عشق» و دیگری «شهید عشق» است.
«سفیر عشق» سال 1401 با ترجمه سهیلا احمدی توسط انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسید. توضیح ایننکته هم دربارهاش لازم است که بهطور کامل براساس اسناد تاریخی نوشته نشده و در فرازهایی دربرگیرنده تخیل و نکاتی از خود نویسنده است. اینکتاب 40 فصل دارد و واقعه کربلا را در قالب داستان بازگو میکند. اینبازگویی با جهانبینی عرفانی نویسندهاش هم همراه است و سفر امام حسین را از مدینه به مکه و سپس به کربلا شامل میشود. احمد تورگوت معتقد است امام حسین (ع) الگویی مناسب برای زندگی امروز مسلمانان جهان است و بههمیندلیل هم در دو کتاب خود زندگی اینشخصیت را مورد بررسی قرار داده و با رمزگشایی عرفانی به سیره او پرداخته است.
اما «شهید عشق» به گفته تورگوت، حاصل مکاشفهای است که با دیدن سوره کوثر در قرآن در ضمیر ناخودآگاه او رخ داده است. ایننویسنده که در اینکتاب خود هم نگاهی عرفانی به عاشورا دارد، از سوره کوثر به کربلا میرسد و از انتخاب دشواری صحبت میکند که اختیارکردن یا اختیارنکردنش باعث میشود سرنوشتمان شبیه مردم کوفه نشود و یا شود. پیروزی ظاهری یزید و رستگاری واقعی حسین (ع) ازجمله موضوعات دوگانهای هستند که تورگوت در «شهید عشق» به آنها پرداخته است.
«شهید عشق» اولینجلد از سهگانهای است که احمد تورگوت نوشته و مجلدات دوم و سوم آن به اینترتیباند: «سفیر عشق» و «سجده عشق».
شهید عشق، روایت داستانی 99 روز آخر زندگی امام حسین (ع) و بازخوانی عارفانه عاشوراست. اینرمان به تاریخ وفادار است اما همه جزئیات آن، مطابق با باورهای شیعی نیست. قصه آن هم از شهر یثرب یا مدینه النبی شروع میشود. ابتدا از شخصیت پیامبر (ص) و نوادگانش صحبت میشود و سپس داستان به جایی میرسد که قاصد والی مدینه، امام حسین (ع) را به حضور میطلبد.
ترجمه دریا توره، اسماعیل بندی داریان و محمد فروهر از اینرمان سال 1394 توسط انتشارات کتابستان معرفت منتشر شد و حالا با نسخههای چاپ هشتم در بازار نشر حضور دارد.
سهبرش از اینکتاب را میخوانیم؛
***
همراه با خورشید چهارم محرم که از افق کربلا میدمید، پی در پی قاصدهایی به اردوگاه سپاه حر میرسیدند و از سپاهی خبر میدادند که تا یکساعت دیگر به کربلا خواهد رسید. این سپاه چهار هزار نفری به فرماندهی عمربنسعد و از اهالی کوفه بود.
حر میخواست هرچه زودتر اینخبر را به علیاکبر برساند. با عجله تاخت و خود را به اردوگاه رساند و از اسب پایین پرید. افسار اسب را رها کرد و به سمت علیاکبر دوید. پسر حسین که در حال محکمکردن میخ یکی از خیمهها بود حر را دید که به سمتش میآید. حر در حالیکه با گامهای بلند و محکمش شنهای زیر پایش را به هوا پخش میکرد جلوی علیاکبر رسید. عصبی و خشمگین دستش را به سمت علیاکبر گرفت و گفت: «یزید چهار هزار نفر سپاه به اینسمت روانه کرده. فرماندهشان عمرسعد است.»
در لحظهای سکوت کرد و در حالیکه تندتند نفس میکشید بغضش را مهار کرد و ادامه داد:
- مگر بارها به شما هشدار ندادم؟ دیگر تیر از کمان خارج شده است. پسر سعد شبیه پدرش نیست.
حر در مقابل سکوت و آرامش علیاکبر دستی به صورتش کشید و با انگشت به سمت کوفه اشاره کرد و با صدای بلندتری گفت: «آن جماعت برای مهمانی به این سمت نمیآیند. تو چرا اینقدر آرامی؟»
علیاکبر باز هم سکوت کرد. حر عصبی فریاد زد: «بدانید! دیگر مجبور هستید با یزید بیعت کنید. یا لااقل بپذیرید که به عنوان اسیر، بُرده شوید. وگرنه در مخمصمه بزرگی خواهید افتاد.»
- برای چه اینها را خودت به پدرم نمیگویی؟
حر لحظهای مکث کرد و گفت: «به تو گفتم. آیا کفایت نمیکند؟»
سرش را پایین انداخت و با خود گفت که چگونه در مقابل او اینها را بگویم؟ علیاکبر درد حر را میدانست، اما میخواست او خودش راهش را بیابد. گفت: «هرچیزی که امروز از آن فرار کنی، فردا حساب آن پرسیده خواهد شد.»
پس از اینکه یکلحظه علیاکبر را نگاه کرد، گفت: «آنچه که بر عهده من بود، اطلاع دادن به شما بود. گفتم و دارم میروم.» قبل از اینکه حرفش را تمام کند، اسبش را مهمیز زده بود و دور شد.
حسین هنوز همراه با خواهرانش در خیمه به سر میبرد. علیاکبر برای ابلاغ اخبار جدید به پدرش مردد بود، زیرا نمیخواست او را آزرده کند. به اطرافش نگاه کرد. عموهایش عباس و جعفر در پناه سایه خیمه آذوقهها با هم حرف میزدند. به سمتشان رفت. قبل از اینکه حرفی بزند از صحبتهای عباس متوجه شد که آردشان رو به اتمام است و تنها برای دو روز خرما دارند. فکر تقاضای غذا کردن از لشکر حر هم که در نظر پسران علی اشتباه بود. جعفر به سمت بیابان اشاره کرد و گفت: «آیا نمیتوانیم از بدویهای مقیم این اطراف نیازهای خود را تدارک ببینیم؟ حتما حبیب کسانی را از بین آنها میشناسد.»
***
صفین نیز مانند کربلا در کنار فرات بود. از نظر معاویه این مکان، انتخابی آگاهانه بود. سپاه وی در عرض چند روز به آنجا رسیده و جلوی آب را گرفته بود. سپاه امام علی نیز پس از سفری که بیش از یکهفته طول کشیده بود، توانسته بود به این مکان برسد. وقتی تصمیم جنگ اعلام شد، سربازان حکومتی روزها بود که تشنه بودند. امام علی حمله اول را علیه سپاه شام که در کنار نهر بودند، انجام داده و در اولین روز جنگ رابطه عصیانگران را با آب قطع کرده بود. اما علیرغم این به این پنجاه هزار عصیانگری که علیه خلیفه مشروع شمشیر کشیده بودند، هر روز بدون استثنا آب داده بود. در حال جنگ هم از اخلاق زیبا و از راه ناب رسول خدا گمراه نمیشد. بیشتر کوفیان که در کنار آن حضرت قرار گرفته بودند، در آن روزها به این رفتار امام علی اعتراض کرده و گفته بودند: «اگر نیت تو از پا درآوردن دشمنانت نیست، پس ما برای چه میجنگیم؟» سپس در حالیکه اکثر عصیانگران پراکنده شدند و عدهای قلیل به جنگ ادامه میدادند، بنیامیه خواسته بود که صفحات قرآن را بر سر نیزهها قرار دهند و کار را به قرآن واگذارند و باز آنمعارضان مشکل ایجاد کرده بودند و علیرغم هشدارهای امام علی، که ظاهرا تابع آن حضرات بودند، در مقابل سپاه معاویه جنگ را رها کرده بودند.
عباس گفت: «تاسفبار بود! کسانی که در صفین میگفتند به بنیامیه آب ندهیم! امروز با آنها همدست شدهاند و ما را بیآب گذاشتهاند. کسانیکه در آنروز در مقابل قرآن ناطق پافشاری کردند، امروز اوامر کتاب را آشکارا زیر پا میگذارند.»
عباس در افکار خودش غرق بود که برادرش صدایش زد: «ببین اینهایی که میآیند، کیستند؟» در جهت اشاره برادرش، نگاه کرد. لشکری حدودا دو هزار نفره نزدیک میشدند که بیشتر آنها سواره بودند و پرچمهای بنیامیه و کوفه را در دست داشتند.
***
حسین میدید که جسد جنگجویی که با دو شمشیرش به خاک افتاده بود، براشته میشد. ربعی میگفت که به نام وی سربازی به میدان برود. عمرسعد صدا زد: «دست نگه دارید.» کاملا معلوم بود که با پسر حیدر کرار مبارزه یک به یک فایدهای نداشت. او فرزند کسی است که مشرکان عرب را یکی بعد از دیگری بر خاک میافکند. میخواست پیش از غروب آفتاب کارش را در کربلا به اتمام برساند. برادران جنگجویی را که کمی قبل مرده و برادران سربازی را که قبل از او مرده بود، صدا زد که به میدان امام بروند. وقتی آنها برای نبرد پیش میرفتند، عمر سعد از پشت سر فریاد میکشید: «اربابتان را که به شما فرصت انتقامگیری داده، شرمنده نکنید.» این را برای به هیجانآوردن افرادش گفت.
حسین که در هر حال مامور به هشدار بود، بانگ زد: «این اکابر دنیاپرست با آرزوهای دنیوی از شما چیزهایی میطلبند. سپس هدفهای شخصی خود را برای شما بهعنوان دعوی خونخواهی عرضه میکنند تا چشم بسته به آنها خدمت کنید و وابسته شوید. دیروز معاویه بن ابیسفیان همین کار را انجام داده بود.»
عمرسعد به افرادش که داشتند به جای حمله، سخنان حسین را گوش میکردند، هشدار داد. اما یکی از بردهها شمشیرش را به زمین انداخت. او مانند بلال حبشی ظالمان را شناخته و از آنها برائت جسته بود. اما شاید به اینخاطر که ایمان بلال در او تثبیت نشده بود، آنچنان که از باطل فرار کرده بود، به حق میل نمیکرد و به نام بیطرفی در گوشهای بیتفاوت مانده بود. سهسرباز دیگر اما بلافاصله به سوی امام حملهور شده بودند.
عمرسعد که اینمبارزه سه به یک را کافی نمی دید، دو نفر دیگر از افرادش را نیز به میدان فرستاد. نگاههای عقابماننده سمیه به سوی امکلثوم برگشته بود. آیا هنوز هم اجازه نداشتند از خیمه خارج شوند؟ دختر کوچک کوثر از یکسو سعی میکرد او و دیگران را آرام کند، از سوی دیگر خیمه عرش را نگاه میکرد. اینپارچهای که مانند برزخ بود، به نظر میرسید خود را به قیامت بیرون بسته بود، عالم دیگر سختتر از اینطرف بود.
علی اوسط هنوز در سجده بود و قطرهقطره عرق مرواریدی که از شقیقههایش میریخت، زمین را خیس میکرد. با عطف به کنیه پدربزرگش، او نیز دیگر ابوتراب لقب داشت و وقتی آب منبع زندگی با خاک ملات حیات مخلوط میشد، کلام «یا حی و محی» از زبانها و دلها موج موج به عرش صعود میکرد.
در اینهنگام حسین یکی دیگر از سربازان را مجروح کرده و از اسبش پایین کشیده بود. آنسرباز در حالیکه میلنگید، سعی میکرد از میدان دور شود. عمرسعد که هنوز نتوانسته بود از شرمندگی امانخواستن اولینسربازش که به میدان فرستاده بود خلاصی یابد، کمان را در دست گرفت و گلوی سرباز مجروح خود را با تیر زد. او با این کار به دیگر سربازانی که داشتند میجنگیدند پیغام میداد که یا بمیرید یا کارتان را تمام کنید. سپس در حالیکه در یک دستش کمان و در دیگری تیر بود، متوجه شد که شمر او را نگاه میکند. متوجه خواسته اجباری در آن نگاه بود. یک تیر نیز بر حسین بینداز! اگر او را مجروح نکنی، سربازان حریف او نمیشوند.
***