سه‌شنبه 24 تیر 1404

پایان مدرنیته، آغاز فراتمدن

خبرگزاری تسنیم مشاهده در مرجع
پایان مدرنیته، آغاز فراتمدن

مدرنیته دیگر تبیین‌کننده، معنا‌بخش و قادر به نظم‌دهی به انسان و جامعه نیست؛ این فروپاشی، می‌تواند نقطه آغازی باشد برای آنکه بار دیگر، سیاست از الهیات معنا بگیرد، عقلانیت با وحی پیوند یابد، و انسان از افق توحید بازخوانی شود.

- اخبار فرهنگی -

مرکز مطالعات راهبردی تسنیم یوسف پور‌جم طی یادداشتی با عنوان «پایان مدرنیته، آغاز فراتمدن» تأملی کرده است بر «زوال نظم مدرن در آراء کلارک و کوزینسکی و افق‌های تمدنی اسلام» که در ادامه متن آن را مطالعه خواهید کرد.

نقد مدرنیته، دیگر موضوعی حاشیه‌ای در فضای آکادمیک و فرهنگی غرب نیست؛ بلکه خودِ غرب، امروز با زبان نخبگانش، از پایان مدرنیته سخن می‌گوید. آن‌چه در گذشته نقدی حاشیه‌ای از سوی الهی‌دانان، سنت‌گرایان یا اگزیستانسیالیست‌ها تلقی می‌شد، اکنون در نوشتار استادان دانشگاه کمبریج و سنت‌گرایان محافظه‌کار آمریکایی، صورت‌بندی جدیدی از یک بحران تمدنی یافته است.

اما این نقدهای تازه، چه تمایزی با نقدهای کلاسیکی چون نیچه، فوکو، لیوتار یا حتی هایدگر دارند؟

و چرا این نگاه‌های تازه، به‌ویژه از سوی کریستوفر کلارک و تادئوس کوزینسکی، شایسته‌ی توجه‌اند؟

دلیل اهمیت این دو مقاله، نه صرفاً عمق نظری آن‌ها، بلکه پیوند وثیق‌شان با واقعیت بحران کنونی غرب است. کلارک، با چشم مورخ، فروپاشی نهادها، اسطوره‌ها و روایت‌های مدرن را مستند می‌کند؛ و کوزینسکی، با زبان الهیات سیاسی، این بحران را نتیجه‌ی دوری از امر قدسی و حذف خدا از ساحت عمومی می‌داند. آن‌ها نه به ورطه‌ی نسبی‌گرایی می‌افتند، نه به سکوت هایدگری، و نه به بازی‌های زبانی پست‌مدرن‌ها.

بلکه هر یک، از درون سنت فکری خود، پایان مدرنیته را با منطق درونی خود مدرنیته نشان می‌دهند.

در این یادداشت، به‌جای پرداختن صرف به کلیاتی چون افول دموکراسی یا زوال نهاد دین، با تکیه بر دو مقاله‌ی شاخص از این دو متفکر، نشان خواهیم داد که چگونه غرب، در لایه‌های نهادی، معرفتی و متافیزیکی، به مرحله‌ی زوال تمدنی رسیده است و اینکه این زوال، آیا نوید ظهور بدیلی معنوی را در دل تاریخ دارد یا نه.

کلارک و روایت فروپاشی نهادی مدرنیته (مدرنیته بدون نهاد، روایت، افق)

کریستوفر کلارک، استاد تاریخ مدرن در دانشگاه کمبریج و نویسنده‌ی شناخته‌شده‌ی آثار تاریخی همچون خواب‌گردها، در مقاله‌ی اخیر خود در Foreign Policy با عنوان «پایان مدرنیته» روایت متفاوتی از بحران کنونی غرب ارائه می‌دهد. روایتی نه‌فقط مبتنی بر فروپاشی اقتصادی یا سیاسی، بلکه مبتنی بر فروپاشی انسجام نهادی و بی‌اعتباری روایت‌های کلان مدرن.

او به‌صراحت می‌نویسد:

«نظم دو قطبی جنگ سرد، دولت‌های رفاهی، احزاب سیاسی پایدار، رسانه‌های ملی، و حتی مفاهیم کلیدی چون دموکراسی و حقوق بشر، دیگر برای انسان معاصر، واجد قدرت اقناع و انسجام نیستند.»

تحلیل کلارک از زوال مدرنیته در چهار لایه‌ی به‌هم‌پیوسته رخ می‌دهد:

1. فروپاشی نظام‌های نهادی

کلارک زوال مدرنیته را نخست در سطح institutional تحلیل می‌کند. او نشان می‌دهد چگونه نهادهایی که ستون فقرات نظم مدرن بودنداز دولت‌های بوروکراتیک و احزاب سراسری تا رسانه‌های رسمی یکی پس از دیگری از هم می‌پاشند:

احزاب سیاسی سراسری، دیگر حامل ایدئولوژی یا معرفت سیاسی نیستند؛ بلکه به باشگاه‌های شخصی و جناحی بدل شده‌اند.

دولت‌های رفاهی با بحران مالی، بدهی عمومی، و فرسایش مشروعیت مواجه‌اند.

رسانه‌های ملی دیگر نه مرجع حقیقت، که بخشی از بازی قطب‌بندی و بی‌اعتمادی شده‌اند.

این نهادها، زمانی خالق حس «ملت»، «شهروند»، و «پیشرفت» بودند. اما امروز در مواجهه با اقتصاد دیجیتال، تکنوکراسی جهانی، و فضای مجازی، قدرت برساخت خود را از دست داده‌اند.

2. زوال اسطوره‌های مدرن

کلارک به درستی یادآور می‌شود که مدرنیته، صرفاً یک نظام نهادی نبود، بلکه با خود اسطوره‌هایی را حمل می‌کرد:

اسطوره‌ی پیشرفت خطی، که وعده می‌داد آینده لزوماً بهتر از گذشته است.

اسطوره‌ی دموکراسی لیبرال، که خود را پایان تاریخ معرفی می‌کرد.

اسطوره‌ی علم بی‌طرف و عقلانیت جهانی، که قرار بود داور نهایی در عرصه عمومی باشد.

این اسطوره‌ها امروز زیر فشار تجربیات عینی از جنگ‌های نئولیبرالی گرفته تا نابرابری‌های ساختاری و ناکارآمدی‌های دولت مدرن در حال فروپاشی‌اند.

او با لحنی هشداردهنده می‌نویسد:

«این پایان مدرنیته نه‌فقط پایان نهادهاست، بلکه پایان اسطوره‌ای است که مدرنیته از خود ساخته بود.»

3. انسان مدرن در بن‌بست وجودی

یکی از نکات قابل توجه در مقاله‌ی کلارک، اشاره به خاستگاه انسان‌شناختی بحران است.

او می‌نویسد که ما در جهانی زندگی می‌کنیم که خشونت، تفرقه و افراط‌گرایی، نه صرفاً محصول شرایط اجتماعی، بلکه متأثر از طبیعت انسانیِ شکل‌گرفته در بستر مدرنیته است.

مدرنیته با تقویت فردگرایی، تضعیف همبستگی اجتماعی، و بی‌اعتنایی به امر قدسی، انسانی خلق کرده که به تعبیر کلارک، مستعد افراط، منفک از جامعه، و بی‌افق از معناست.

در اینجا، تحلیل کلارک از ساحت نهادی فراتر می‌رود و به مرزهای فلسفه‌ی سیاسی نزدیک می‌شود؛ اگر انسان، بنیاد سیاست است، و اگر مدرنیته انسان را نادرست بازتعریف کرده، آنگاه شکست نهادها، تنها معلول است، نه علت.

4. تمایز کلارک با سایر سنت‌های نقد

در قیاس با هایدگر، فوکو یا لیوتار، کلارک نه تکنولوژی را هدف می‌گیرد، نه زبان یا قدرت را، بلکه نهادهای واقعی، روزمره و ملموس را تحلیل می‌کند. او از حاشیه آکادمی به تحلیل بحران آمده، و از دل تجربیات تاریخی، نشانه‌های افول یک نظم تمدنی را نشان می‌دهد.

ویژگی ممتاز او:

تمرکز بر فروپاشی نظم موجود بدون افتادن در نسبی‌گرایی،

و هشدار نسبت به خلأیی که نه با دین پر شده، نه با علم، نه با سیاست.

کوزینسکی و نقد متافیزیکی مدرنیته (مدرنیته به‌مثابه نیهیلیسم مقدس)

تادئوس کوزینسکی، استاد فلسفه‌ی سیاسی در دانشگاه وایدنر آمریکا، از جمله متفکرانی است که در فضای محافظه‌کار فکری ایالات متحده، جایگاهی متمایز دارد. او برخلاف نویسندگان نقد سکولاریسم که در چارچوب‌های لیبرال یا اگزیستانسیالیستی می‌اندیشند، به سنت فکری‌ای متصل است که الهیات، عقلانیت، و سیاست را سه ضلع تمدن می‌داند و دقیقاً در همین چارچوب است که مقاله‌ی او، «پایان مدرنیته» (2023)، واجد ارزش گفتمانی است.

کوزینسکی از آغاز، آشکارا موضع خود را مشخص می‌کند. او می‌گوید که مدرنیته در جوهره‌ی خود، نه فقط طرحی برای عقل‌گرایی، توسعه یا حقوق بشر، بلکه پروژه‌ای است برای حذف خدا از ساختار فرهنگ، معرفت و سیاست.

1. چارچوب مفهومی: مدرنیته به مثابه immanent frame

او برای تبیین این ایده، به‌طور صریح به تحلیل چارلز تیلور در کتاب A Secular Age استناد می‌کند. مدرنیته در این نگاه، جهانی است که در آن امر قدسی «غایب» نشده، بلکه عملاً «غیرممکن» شده است.

به بیان دیگر، تجربه‌ی دینی از عرصه‌ی وجود عمومی و عقلانیت جمعی کنار گذاشته شده و به حاشیه‌ی روان‌شناختی فردی تبعید شده است.

کوزینسکی با استفاده از مفهوم buffered self از تیلور، توضیح می‌دهد که چگونه انسان مدرن در این چارچوب به موجودی «خودمحور، زره‌پوش، و نفوذناپذیر» تبدیل شده که دیگر نه می‌تواند «شنوا» باشد، و نه «متعبد».

او می‌نویسد:

«مدرنیته با تبدیل تجربه‌ی دینی به احساسات شخصی و اخراج خدا از سپهر عمومی، انسان را در یک چارچوب این‌جهانی حبس کرده است.»

2. فروپاشی درونیِ عقلانیت مدرن

نکته برجسته در مقاله کوزینسکی، این است که حتی منتقدان معروف مدرنیته، همچون مارکس، نیچه، یا فوکو، به زعم او، خود درون همین چارچوب گرفتارند. به این معنا که آنان، به‌جای عبور از سکولاریسم، صرفاً نسخه‌هایی از آن را بازسازی کرده‌اند:

مارکس: اومانیسم انقلابی

نیچه: اراده به قدرت

فوکو: نسبی‌گرایی قدرت‌محور

و در هیچ‌کدام، بازگشت به امر متعالی، توحید یا نجات وجود ندارد.

به تعبیر کوزینسکی، این‌ها «منتقدان درون زندان» هستند، و نه پیام‌آوران خروج از آن.

3. مدرنیته به‌مثابه بت‌پرستی؛ اتهام الهیاتی

یکی از گزاره‌های قوی و بحث‌برانگیز کوزینسکی این است که مدرنیته نه فقط سکولار است، بلکه الهیات‌ستیزانه است و فراتر از آن، دین جدیدی است با خدای جدید؛ انسان!

او تصریح می‌کند:

«در مدرنیته، خدا از مرکز معنا کنار زده شده و جای او را اراده‌ی فردی، دولت مطلقه و عقلانیت خودبنیاد گرفته است.»

این ساختار، از نظر کوزینسکی، یک idolatry system است، یعنی سیستمی که در آن انسان پرستیده می‌شود، نه خدا. نتیجه آن نیز روشن است؛ خشونت، بی‌معنایی، و نیهیلیسم.

4. مفهوم «نیهیلیسم مقدس»

کوزینسکی از اصطلاحی استفاده می‌کند که واجد قدرت مفهومی بالاست: «نیهیلیسم مقدس».

به باور او، تمدن مدرن با حذف نجات، عبودیت و معنا، اما حفظ ساختارهای آیینی، قانونی و سیاسی، نوعی شکل مقدس اما محتوا‌ی پوچ را رقم زده است.

خشونت مدرن، در نگاه او، نه صرفاً ناشی از رقابت، بلکه محصول انکار توبه، نفی اطاعت از وحی، و استیلای اراده‌ی بشر است.

5. مزیت گفتمانی کوزینسکی نسبت به سایر منتقدان

کوزینسکی برخلاف بسیاری از سنت‌گرایان، صرفاً در مقام نوستالژی‌پرداز مسیحی نمی‌ایستد، بلکه خواستار بازسازی سیاست مبتنی بر الهیات است. او ایده‌ی «دولت سکولار» را به‌صراحت رد می‌کند و از ضرورت بازگشت به نظم سیاسی دینی (بر اساس سنت مسیحی الهیاتی) سخن می‌گوید.

برخلاف پست‌مدرن‌ها که به «فقدان معنا» می‌رسند، او از «بازسازی معنا بر اساس وحی» دفاع می‌کند. و این، نقطه‌ای است که او را از لیوتار، فوکو و حتی مک‌اینتایر متمایز می‌سازد.

مدرنیته در آستانه زوال تمدنی (از نهاد بی‌معنا تا معنای بدون نهاد)

کریستوفر کلارک و تادئوس کوزینسکی، دو نویسنده با دو زمینه متفاوت فکری‌اند. اولی مورخ آکادمیک، دومی فیلسوف الهیات‌گرا؛ اما آن‌چه مقاله‌های آن‌ها را به هم پیوند می‌زند، توصیف دو لایه‌ی مکمل از یک بحران واحد است. بحران نهاد، و بحران معنا.

1. نقطه اشتراک: پایان انسجام تمدنی

کلارک از زوال نهادی مدرنیته سخن می‌گوید و افول احزاب، فروپاشی رسانه‌ها، بی‌اعتباری علم رسمی، افول روایت‌های کلان دموکراسی و لیبرالیسم.

کوزینسکی اما از زوال متافیزیکی آن سخن می‌گوید؛ قطع پیوند عقل و وحی، طرد امر قدسی، و بت‌وارگی انسان.

هر دو می‌پذیرند که مدرنیته دیگر قادر به حفظ نظم، معنا و انسجام نیست. اما ریشه این ناتوانی را در دو سطح مختلف تحلیل می‌کنند:

کلارک

کوزینسکی

فروپاشی کارکرد نهادی

فروپاشی بنیاد قدسی

بحران سیاسی و رسانه‌ای

بحران متافیزیکی و معنوی

از کارافتادگی روایت‌ها

نیهیلیسم درون‌ذاتِ مدرنیته

هشدار نسبت به خلأ معنا

هشدار نسبت به جایگزینی خدا با اراده انسان

ضرورت بازنگری تاریخی

ضرورت توبه و بازگشت الهیاتی

2. درک مکمل از انسان مدرن

کلارک، انسان مدرن را موجودی منزوی، منفک از حس جمعی، و مستعد افراط‌گرایی می‌داند. اما تحلیل او بیشتر از منظر جامعه‌شناسی تاریخی است.

کوزینسکی، همان انسان را در چارچوب فلسفه‌ی دینی تحلیل می‌کند: buffered self، زره‌پوش‌شده در برابر امر قدسی، و پرستنده‌ی خویش.

ترکیب این دو دیدگاه، ما را به درک عمیق‌تری از بحران انسان مدرن می‌رساند:

مدرنیته، انسانی ساخته که نه تنها در نهادها احساس تعلق نمی‌کند، بلکه در هستی، احساس رهایی نیز نمی‌تواند بکند.

3. تلاقی در نقد «اسطوره»

هر دو نویسنده، به‌شکل‌های متفاوت، از فروپاشی «اسطوره‌های مدرن» سخن می‌گویند:

کلارک: اسطوره‌ی دموکراسی، پیشرفت، دولت رفاه

کوزینسکی: اسطوره‌ی سکولاریسم، اراده‌ی خودبسنده، دولت بی‌خدا

این اسطوره‌ها، اگرچه در سطح مفهومی از جنس ایدئولوژی‌اند، اما در عمل، کارکردی دینی داشته‌اند: برساخت معنا، مشروعیت‌بخشی، و هدایت اجتماعی.

در نتیجه، زوال این اسطوره‌ها، نه‌فقط بحران عقلانیت، بلکه بحران معناست.

4. آیا از این بحران، راهی به سوی بدیل هست؟

کلارک، اگرچه در پایان مقاله‌اش روزنه‌هایی از امید را می‌گشاید مثلاً از بذرهایی در دل شکست‌ها سخن می‌گوید اما طرحی برای بدیل تمدنی ارائه نمی‌دهد.

کوزینسکی اما با صراحت از یک نظم جدید معنوی سیاسی بر مبنای سنت مسیحی سخن می‌گوید.

اینجا دقیقاً نقطه‌ای است که می‌توان نسبت این دو نگاه را با پروژه تمدنی انقلاب اسلامی روشن کرد.

انقلابی که نه در دام سکولاریسم افتاده، نه در نوستالژی سنت‌گرایی متوقف شده؛ بلکه کوشیده است بدیلی عقلانی، وحیانی، تاریخی و انسانی برای بحران مدرنیته ارائه دهد.

آیا پایان مدرنیته، آغاز تمدن است؟ (از بحران روایت مدرن تا افق توحیدی انقلاب اسلامی)

آن‌چه در تحلیل کلارک و کوزینسکی به‌وضوح نمایان شد، نه صرفاً بحران کارآمدی مدرنیته، بلکه بحران وجودی و معنایی آن است؛ بحرانی که در آن، نه نهادها می‌توانند نظام اجتماعی را اداره کنند، و نه روایت‌ها می‌توانند ذهن انسان مدرن را اقناع نمایند. اگر تا دیروز، بحران مدرنیته صرفاً دغدغه‌ی متفکران غیر‌جریان‌اصلی یا سنت‌گرایان مذهبی بود، امروز این بحران در مرکز میدان فکری غرب مورد پذیرش و تحلیل قرار گرفته است.

اما پرسش بنیادین این است که «از درون این فروریختگی، چه بدیلی می‌تواند سر برآورد؟»

1. خلأ بدیل در تفکر غربی

در میان نویسندگان غربی، همان‌گونه که نشان داده شد، تنها کوزینسکی به‌صراحت از امکانی برای بازسازی معنوی و سیاسی سخن می‌گوید. اما حتی در اندیشه او نیز، بدیلِ پیشنهادش به‌وضوح دینی مسیحی باقی می‌ماند و فاقد ابزار تئوریک برای مواجهه با چالش‌های حکمرانی جهانی، عدالت اجتماعی، یا سازمان‌دهی عقلانی یک تمدن فراگیر است.

در واقع، بحران معنا در غرب، با بحران سازمان اجتماعی، نظم معرفتی، و نظریه‌ی سیاسی نیز هم‌زمان شده است. به تعبیر دقیق‌تر، غرب، پس از مدرنیته، فقط با نیهیلیسم روبه‌رو نیست، بلکه با فقدان بدیل تمدنی قابل زیست و باورپذیر مواجه است.

2. پروژه انقلاب اسلامی به‌مثابه بدیل تمدنی

در اینجاست که می‌توان از انقلاب اسلامی، نه صرفاً به‌مثابه یک جنبش سیاسی یا تجربه حکومتی، بلکه به‌مثابه پروژه‌ای برای صورت‌بندی مجدد تمدن بر اساس وحی سخن گفت.

این پروژه در سه لایه قابل فهم است:

انسان‌شناسی توحیدی: انسان نه خودبسنده، بلکه عبد است. نه اراده‌گرای محض، بلکه مأمور، مسئول و واجد غایت.

سیاست الهیاتی: حاکمیت نه از اراده‌ی مردم، نه از عقلانیت تکنوکراتیک، بلکه از جانب خداوند تعریف می‌شود، البته با مشارکت مردم در تحقق آن (امت و امامت).

معنابخشی تاریخی: تاریخ، نه یک تصادف بی‌سرانجام، بلکه بستری برای تحقق وعده‌های الهی و ظهور جهانی عدالت است.

انقلاب اسلامی، در همین چارچوب، به‌جای نفی صرف مدرنیته، تلاش کرده است تا با نقد درون‌زاد آن، صورت‌بندی جدیدی از عقل، جامعه، دولت، معنا و تاریخ را ارائه دهد.

انقلاب اسلامی چگونه اندیشه رُنسانس را به زانو درآورد؟ / مدرنیته توجه انسان را از آسمان به دنیا معطوف کرد

3. چرا اکنون؟ دلالت استراتژیک لحظه تاریخی

اگر تا دیروز نقد مدرنیته صرفاً گفتمانی فلسفی بود، امروز به یک مسأله راهبردی در سطح تمدنی بدل شده است. جهان امروز، از آمریکا تا اروپا، از شرق آسیا تا خاورمیانه، در حال جست‌وجوی بدیلی است که بتواند:

معنا را با کارآمدی جمع کند

اخلاق را با سیاست پیوند دهد

عقلانیت را با الهیات تلفیق نماید

و انسان را از پوچی نجات دهد، بدون آن‌که او را در اسارت قدرت یا خرافه بیندازد

این درست همان افقی است که انقلاب اسلامی، دست‌کم به‌مثابه «پیشنهاد»، بر روی میز جهانی نهاده است. و دقیقاً در همین نقطه است که یادداشت کلارک و مقاله کوزینسکی، نسبتی استراتژیک با ما پیدا می‌کنند. البته نه به‌عنوان نظریات انتقادی صرف، بلکه به‌عنوان سندهایی از پایان یک دوران، و مقدمه‌ای برای آغاز یک افق جدید تمدنی.

از این رو مقاله‌های کلارک و کوزینسکی، اگرچه از سنت‌های گفتمانی و روش‌شناختی متفاوت می‌آیند، اما یک حقیقت واحد را فریاد می‌زنند. اینکه مدرنیته دیگر نه تبیین‌کننده است، نه معنا‌بخش، و نه قادر به نظم‌دهی به انسان و جامعه.

این فروپاشی، صرفاً نقطه‌ی پایان نیست، بلکه می‌تواند آغازی باشد برای آن‌که بار دیگر، سیاست از الهیات معنا بگیرد، عقلانیت با وحی پیوند یابد، و انسان از افق توحید بازخوانی شود.

و اگر این به‌درستی فهم شود، «پایان مدرنیته»، فقط فروپاشی تمدن غرب نیست؛ بلکه فرصتی است برای آغاز تمدنی نو؛ تمدنی که در متن وحی، و بر مدار انسانِ مأمور، روایت می‌شود.