سه‌شنبه 6 آذر 1403

چرا فرمانده لشکر خودش رانندگی می‌کند؟! + عکس

خبرگزاری دانشجو مشاهده در مرجع
چرا فرمانده لشکر خودش رانندگی می‌کند؟! + عکس

به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، اگر چه زحمت برادر حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس، برای تنظیم قرار دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی، چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبت‌هایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیت‌های نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز...

به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، اگر چه زحمت برادر حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس، برای تنظیم قرار دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی، چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبت‌هایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیت‌های نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود.

قسمت سوم این گفتگو را نیز امروز بخوانید و برای قسمت بعدی، آماده شوید...

**: در قسمت قبل، از استقرارتان در جایی حوالی حرم حضرت زینب گفتید و این که شما را به مدارس سراج بردند...

دانیال فاطمی: سه تا مدرسه بود و ما چون نیروی جدید بودیم، نمی گذاشتند با مدرسه‌های دیگر و با بچه‌های قدیمی ارتباط بگیریم. این را بعدا فهمیدم که دی ماه سال 92 در حلب،‌هشت نفر از بچه‌های ما در یک خانه شهید شدند. بعدا بچه‌هایی که با این هشت نفر همراه بودند و زنده ماندند، در آن زمانی که ما در آنجا بودیم، آن‌ها در مدرسه بغلی بودند و داشتند می رفتند مرخصی. می‌خواستند ما با آن‌ها ارتباط نگیریم که روحیه‌مان تضعیف نشود.

ما دو روز در دمشق آموزش دیدیم. مربی‌مان سین آموزش را آورد و طبق برنامه پیش‌رفتیم. از روی برنامه مربی‌مان فهمیدم کیفیت آموزشمان خوب است. بعد از دو روز مربی‌مان آمد و ما را کشید کنار و گفت: حاضر باشید، امشب می‌خواهیم برویم حلب... من هم شاکی شدم و گفتم: تکلیف ما را مشخص کنید، این بچه‌ها هنوز چیزی یاد نگرفته‌اند. گفت: ابوحامد خودش در حلب است و گفته بروید آنجا؛ نیاز زیادی به نیرو دارند. من هم گفتم: این نیروها باید برای مفید بودن، آموزش ببینند یا نه؟! گفت: درست است؛ می‌روید حلب و ادامه آموزشتان را آنجا می بینید... ما با بچه‌ها رفیق شده بودیم و در این یک هفته با هم مأنوس شدیم. نشستیم و جلسه گرفتیم و با این که برایم اذیت‌کننده بود، گفتم که امشب باید برویم.

دانیال فاطمی در سوریه

**: خود همرزمانتان هم از این که هنوز آموزش چندانی ندیده‌اند شکایت داشتند؟

فاطمی: کمی ناراحت بودند اما از دستورات اطاعت می کردند و البته شور و شوق نبرد هم داشتند.

همه آماده شدیم برای رفتن به حلب. آقاسلیم به من گفته بود و می دانستم حلب محاصره است و اوضاع آنجا خوب نیست. برای همین گفتند که باید با پرواز به حلب برویم. در آن یکی دو روز توانسته بودیم اطلاعاتی به دست بیاوریم و موقعیت حلب نسبت به دمشق را شناسایی کنیم. البته بعدها نقشه را دیدیم و متوجه فاصله این دو شهر شدیم.

سوار هواپیما بودیم که چراغ‌های هواپیما خاموش شد. وقتی رسیدیم به فرودگاه حلب، به محض این که درهای هواپیما را باز کردند، بوی باروت برای اولین بار به مشاممان خورد.

**: می‌شود گفت تقریبا شبیه فضای فرودگاهی بود که آقای حاتمی‌کیا در فیلم «به وقت شام» نشان داده؟ همان تاریکی و فضای وهم‌آلود و ناامنی که داشت.

فاطمی: بله، تقریبا در همان حس و حال بود. به محض اینکه در باز شد و از پله‌ها پایین آمدیم، گوشهایمان تیز شد. صدای شلیک گلوله از دور می‌آمد. دو نفر از نیروهای ایرانی که با ما بودند، فقط می‌خواستند سریع از هواپیما پیاده بشویم تا بلند بشود و برود. فرودگاه، تاریک بود و هیچ کسی دیده نمی‌شد. بعدها فهمیدیم فرودگاه هم محاصره بوده. تکفیری‌ها هم دید داشتند و هم تیر داشتند اما چون شب بود، احتمالا نتوانستند کاری بکنند. هواپیمای ایلوشین خیلی زود نشست و خیلی زود برگشت. گروه 132 نفره ما خیلی زود پیاده شدند که هواپیما هم زودتر برگردد.

بچه‌ها وقتی پیاده شدند، کمی استرس داشتند. ما را قدری پیاده بردند. بلافاصله چند تا مینی‌بوس آمد و سوارمان کردند. ما را بردند به پادگانی که کاملا سوت و کور بود. هیچ نوری وجود نداشت. با همان لباس‌های شخصی و ساک‌هایمان راه افتادیم سمت ساختمان‌های پادگان. تعدادی از بچه‌ها که فندک داشتند، با چراغ‌قوه کوچک فندک‌هایشان می توانستند راهشان را پیدا کنند اما ما که فندک نداشتیم، جلوی پایمان را هم نمی دیدیم.

**: در آن وضعیت می‌شد چراغ‌قوه انداخت؟ ایجاد نور، مشکل امنیتی نداشت؟

فاطمی: بچه‌ها از چند نفری از بچه‌های قدیمی‌تر که لباس نظامی داشتند و ما را تحویل گرفتند، وضعیت امنیت پادگان را پرسیدند و خیالشان راحت شد. البته تأکید می‌کردند که آتش روشن نکنید تا صبح بشود. اطراف پادگان ارتفاعاتی داشت و به همین خاطر امنیت داشت و هیچ‌وقت هم سقوط نکرد. محوطه پادگان هم پر از درخت کاج بود. ما را در طبقات یکی از ساختمان‌ها جا دادند.

دانیال فاطمی (نفر سوم از سمت چپ) در کنار تعدادی از شهدای فاطمیون

**: لباس و پتو تحویلتان دادند؟

فاطمی: نه؛ چیزی تحویلمان ندادند. هوا هم خوب بود و نیازی به پتو نداشتیم. تخت‌های دو طبقه سربازی داشت و هر نفر تخت خودش را انتخاب کرد و مستقر شد. بعضی‌ها تا صبح نخوابیدند چون غریبی می‌کردند.

وقتی دمشق از هواپیما پیاده شدیم، تعدادی اتوبوس زرد دنبال ما آمده بود. وقتی از فرودگاه خارج شدیم، کمی پرده را کنار می‌زدم تا بیرون را ببینیم. البته شب بود و چیزی پیدا نبود. من صندلی عقب نشسته بودم و همه بچه‌ها را می دیدم. بچه‌ها خیلی خسته بودند. از آن شهر شمالی آمده بودیم تا فرودگاه و بعدش هم پرواز تا دمشق، بچه‌ها را خسته کرده بود. تا مقر ما تقریبا چهل دقیقه راه بود و می دیدم که بچه‌ها خوابند. راننده ما سوری بود و یادم هست برای این که خوابم نگیرد، دو تا کشیده توی گوش خودم زدم! ضرب این کشیده‌ها هیچ وقت یادم نمی رود.

**: چه اصراری داشتید بیدار بمانید؟

فاطمی: خب، همه خواب بودند و احساس مسئولیت می کردم که بیدار بمانم و حواسم جمع باشد...

صبح گرسنه‌مان شده بود. نماز را خواندیم و وقتی هوا روشن شد، دیدیم اتاقک کوچکی مثل بوفه مدرسه‌ها در کنار پادگان باز شد. ما که پول سوری نداشتیم تا چیزی بخریم. فقط کمی ریال با خودمان برده بودیم.

**: مثلا شما چقدر پول همراهتان برده بودید؟

فاطمی: من حدودا دویست هزار تومان پول داشتم. قرار نبود کسی پولی همراه خودش ببرد و هر کسی هر چقدر می‌خواست، همراهش داشت. حتی در دمشق هم می گفتند هر چیزی که نشانه ایران است با خودتان به حلب نبرید اما خب نمی شد پول‌هایمان را با خودمان نبریم. البته برخی از بچه‌ها برخی وسائلشان را تحویل دادند... سابقه داشت که بعضی از نیروهای ما را که اسیر گرفته بودند، از پول توی جیب‌شان فهمیده بودند از طرف ایران آمده‌اند.

**: وقتی پول سوری نداشتید، باز شدن بوفه چه فایده‌ای داشت؟

فاطمی: تازه زبان عربی هم بلد نبودیم و هر چیزی می خواستیم باید با اشاره می گفتیم. رابط ما که سوری بود، مقدار کمی فارسی بلد بود. من وقتی دیدم بعضی از بچه‌ها خرید کرده‌اند، تعجب کردم. رفتم و دیدم پول ایرانی هم قبول می کند. خوشحال شدم که می شود چیزی برای خوردن بخرم. آن زمان صد دلار آمریکایی آنجا 32000 لیر بود. یعنی هر 1000 لیر نزدیک به 30هزار تومان می شد. تازه این برای آن زمانی است که ارزش پول ما اینقدر پایین نیامده بود. الان که هفت سال از آن روزها گذشته، 100 دلار شده 220000 لیر و ارزش پولشان خیلی پایین‌تر آمده. هر 1000لیر شده معادل 6000 تومان. یکی دو سال است که جنگ اقتصادی سوریه هم شروع شده و فقر بالا رفته و قدرت خرید مردم سوریه خیلی پایین آمده. در لبنان هم اوضاع اقتصادی اصلا خوب نیست. این اتفاقی که مردم در ایران می بینند، فقط برای ایران نیست و خیلی از این کشورها با این وضعیت روبرو هستند.

رزمنده فاطمیون، دانیال فاطمی در سمت راست تصویر

چند نفر از بچه‌های فاطمیون آمدند که برای قسمت پشتیبانی بودند. صبحانه را بین بچه‌ها تقسیم کردند. بعضی از بچه‌ها که اهل چای بودند، خودشان آتشی روشن کرده بودند و بساط چای را به پا کردند. بعضی از بچه‌ها به شوخی می گفتند ما بدون غذا و آب می توانیم زندگی کنیم؛ حتی بدون هوا می توانیم زندگی کنیم اما بدون چای، هرگز. (با خنده)

**: پادگان کلا برق نداشت؟

فاطمی: شب‌ها فقط دوساعت برق می‌آمد. در روز که اصلا برقی وجود نداشت. دو سه تا مربی و یک روحانی آمدند و خلاصه، آموزش شروع شد. نماز جماعت‌های مفصل و خوبی هم برگزار می کردیم. صحبت‌هایی هم درباره تفکر مدافعان حرم شد. آموزش‌ها هم شسته‌رُفته‌تر شده بود.

**: پس بالاخره واقعا آموزش شروع شد...

فاطمی: ما سطح توقعمان را نمی توانستیم بالا ببریم. از هر 15 نفرمان یک نفر توانست آرپی‌جی بزند. یا این که یک نفر از ما توانست تجربه گرفتن گوش در آرپی‌جی‌زدن را تجربه کند؛ اما آن شور و شوق و اعتقادی که بچه‌ها داشتند و پخش کلیپ تخریب مزار حجربن عدی و بیرون کشیدن جنازه‌اش آن ایام خیلی در ما تأثیر داشت. بچه‌های ما گوشی هوشمند نداشتند اما بچه‌های قدیمی گویا همانجا گوشی خریده بودند و بعضی کلیپ‌ها را می‌شد دید.

من آنجا به شدت دنبال یک نفر می گشتم و هر جا می رفتم اولین سئوالم این بود که ابوحامد کجاست؟

**: شما ابوحامد را قبلا ندیده بودید؟

فاطمی: نه، اصلا ایشان را ندیده بودم و نمی شناختم. مثل الان هم نبود که با جستجو در گوگل چیزی پیدا بشود.

پشتیبانی همان روز آمد و بعد از صبحانه، مربی‌مان گفت: ساعت 9 به خط بشوید، می خواهیم تجهیزتان کنیم. همان جا ما را تجهیز کردند و لباس‌ها را پوشیدیم و به خط شدیم. گفتند که مربی می خواهد صحبت کند. در ذهنمان این بود که مربی مان یک ایرانی باشد اما دیدیم یک نفر آمد و شروع کرد با لهجه افغانستانی حرف زدن. نه درجه‌ای داشت و نه لباس پاسداری تنش بود. شروع کرد به خیر مقدم گفتن و عذرخواهی کردن. گفت: من خبر دارم که در ایران دو روز بیشتر نبودید و در دمشق هم به زیارت حضرت رقیه (س) نرفتید. (چون بچه‌ها از این موضوع ناراحت بودند و می گفتند مگر ما مدافع حرم نیستیم؟ چه اشکالی دارد به زیارت برویم؟!) ایشان باز هم عذرخواهی کرد که شرایط «شام» طوری نبوده که بشود ما را به زیارت ببرند. آن موقع هم ما نمی دانستیم که حرم حضرت رقیه در دل شهر و ناامن است و مثل زینبیه نیست که از شهر، دور باشد. مثلا اگر حرم حضرت زینب مثل حرم امام است که خارج از شهر است، حرم حضرت رقیه، بلاتشبیه مثلا در میدان شوش قرار داشت. نمی‌خواستند زیاد برای مردم سوریه، آمدن ما مشهود باشد.

ایشان آمد و محترمانه عذرخواهی کرد. ما هم گفتیم دمش گرم که اینقدر خاکی است. بعد گفت: یک هفته اینجا آموزش می بینید و بعدش شما را در خط می‌بینم... وقتی گفت شما را در خط می بینم، شاخکم قدری تیز شد ولی فک می کردم مسئول عملیات یا تشریفات است. چنین چیزی در ذهن من بود و خدا می‌داند که آنجا نفهمیدم ابوحامد است.

**: همراه و دفتر دستک نداشت؟

فاطمی: هیچ همراهی نداشت. حتی خودش رانندگی می کرد و از پشت فرمان پیاده شد. پیش خودمان می‌گفتیم این فرد، قطعا فرمانده نیست!

شهید علیرضا توسلی معروف به ابوحامد،‌نفر اول از سمت چپ

نزدیک به 10 روز آموزش ما طول کشید. خیلی هم سخت‌گیری می کردند و عرق بچه‌ها را در می‌آوردند.

**: مربی‌ها ایرانی بودند؟

فاطمی: بله، استاد مرتضی مصیب‌زاده مربی بود که بعدها شهید شد. همین مربی را در حلب و در درگیری هم دیدیم. یعنی مربی‌ای نبود که در عقب خط مقدم، فقط آموزش بدهد. برای ما خیلی دلنشین و جالب بود. مثلا لابه لای نکات آموزشی، نکات اخلاقی هم می گفت که خیلی دل ما را خوش و آرام می کرد. بعضی‌ها از بالا به پایین به بچه‌ها مخصوصا به افغانستانی‌ها نگاه می کنند اما مربی‌ها اینطوری نبودند. آنجا این نکته برایمان تکرار شد که نباید به کسی از بالا به پایین نگاه کنیم. استاد مرتضی کسی بود که به شدت خودش را از نظر گفتار و ادبیات و از نظر جایگاهی پایین می آورد؛ با این که می دانستیم حتما جایگاه بالایی دارد که به آنجا آمده است. برای این که با بچه‌ها زیست کند، خودش را پایین می آورد و می نشست با ما غذا می خورد. بچه‌هایی که از افغانستان آمده بودند، دیدن این وضعیت برایشان خیلی عجیب‌تر بود. چون درجه‌دارهای افغانستان اصلا چنین فضایی نداشتند. کسی که در ارتش افغانستان بوده باشد، مستقیم با آمریکایی‌ها کار کرده و وقتی آن مدل را می بیند و بعدش می آید این مدل را هم می بیند، قشنگ برای خودش و در ذهنش، تحلیل و بازنگری و تثبیت می کند.

شهید مرتضی مصیب زاده

**: سلاح هم تحویلتان شده بود؟

فاطمی: بله، هر روز هم موظف بودیم تمیزش کنیم. اگر سرویس بهداشتی هم می رفتیم باید با خودمان می بردیم. خدا را شکر در این مسائل، وضعیت آموزشمان بد نبود.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد...

منبع: خبرگزاری مشرق
چرا فرمانده لشکر خودش رانندگی می‌کند؟! + عکس 2
چرا فرمانده لشکر خودش رانندگی می‌کند؟! + عکس 3
چرا فرمانده لشکر خودش رانندگی می‌کند؟! + عکس 4
چرا فرمانده لشکر خودش رانندگی می‌کند؟! + عکس 5
چرا فرمانده لشکر خودش رانندگی می‌کند؟! + عکس 6