دوشنبه 5 آذر 1403

چشم‌های آقا نمره یک بود!

وب‌گاه فرارو مشاهده در مرجع

در این روز‌های صعب که هم سهل است وهم ممتنع شاید سپری نمودن لختی از وقت با جادوی تاریخ در داستانواره‌ای کوتاه کمترین پیشکش صاحب قلم باشد. باشد که مقبول افتد.

احسان اقبال سعید؛ بالکن آپارتمان شماره سیزده چنان بی‌رنگ گشته بود که انگار منتظر یک تعارف است تا غرور اشرافی‌اش را به کناری نهد و هری پایین بریزد. می‌خواهد بیزاری‌اش از گردش نامراد چرخ و شلاق خدوی نوکامگان را در کرنای سنتی به جا مانده از سالیان بر سر هر کوی و برزن به جماعتی دوزاری عیان پیشکش کند. خسته است از بس که هر کس و بی‌ربطی را به خود دیده و خیر ندیده، خسته است از خونین نگاه داشتن گونه‌هایش تنها با شلتاق اشعه‌ی آفتاب‌های مدیترانه... این آفتاب بر ارشمیدس تا همین پاچه ورمالیده‌های پفکی بر همه تابیده و شاید تابشش همین پفک‌های بی نمک را بیشتر هم باد کرده است. میزبانی که زمانی چند میهماندار می‌پلکیدند ور دست و پایش و جماعتی می‌لولیدند دورو ورش حالا خود باید بالکن را آب وجارو کند و میز محقر عصرانه را برای گپ و نوش عصرگاهی فراهم کند. خانه تاجی احمدی در پاریس سبیل و دشنه آن عصر پاییزی دهه هشتاد میلادی قرار بود میزبان دو دیرسال باشد، تا گلو به چای ایرانی‌تر کنند و خاطره و تخیل هم همچنین، تا شاید پیرانه سر اگر روزگارشان به شکوه پیرنه و آلپ نه، اما به تلخی تریاق انتحار علی اکبر خان داور هم نباشد. تفو بر منفذ وافور روزگار که جوانی را به نسیه فرو می‌بلعد و نامرادی و سوخته جانی را نقدا تقدیم می‌کند. احمدی همان السنه دولتمداری هویدا مرز پرگهر را ترک گفته بود. خودش زودتر کشفش شده بود که روزگار پرنوری در پیش ندارد که روز فروزان و ظهوریست و کسی صدا و سیمایش را به بلیط شهر فرنگ رویافروشی هم نمی‌خرد. بار و بندیل را بست وآمد پاریس تا فراموش شود مثل خیل خیلی‌های دیگر. انگار پاریس جان می‌دهد برای فراموش شدن، برای گوشه نان جویدن و ژست چربی کباب دور دهان با دستمال ابریشمین زدودن. تاجی خوب یادش بود که جای اکتریس‌های فرنگی قند پارسی در دهانشان نهاده و زمانی تک و تق عاج کفش هایش چه بوسه‌ها که بر شیار میان سنگفرش‌های لاله زار و رادیو خیابان ارک ننهاده است. داشت فکر می‌کرد سخن کردن با دو میهمان سخت گو و تلخ گوشت عصرگاهی می‌تواند حتی دشوارتر از رل بازی کردن در فیلم "خشت وآینه" ابراهیم گلستان باشد. همان شیرازی سختگیری که خواسته بود احمدی بیاید مقابل جمشید مشایخی در فیلم اینتلکتولی‌اش بازی کند. آها حرف اینتلکتول شد، شنیده بود شاه در شب شراب با خودی‌ها انگشت در جیب جلیقه گفته بود: عنتلتوئل‌ها! گلستان جمع اضداد بود. تندخو، ولی کاربلد، جوهر قلم راقم "اسرار گنج دره جنی" از نفت جنوب بود، اما کلماتش بوی قرمه سبزی و "حسرت به دلان" می‌داد. تاجی همان ایام شنید که اولاد گلستان کتاب "از رنجی که می‌بریم" سیمین ساکن دزاشیب را دست به دست مکرر از بر می‌کنند. روزی رژیستور روزنامه‌نویس خواست به همنام محبوبه قیس عامری بگوید ساندویچ برای سلامت مضر است. پس تمام ساندویچ‌های جلوی دخترک را برداشت و با غیض و غضب پرتاب کرد وسط باغچه خانه، می‌گویند شاید حالا در حیاط درخت ساندویچ روئیده باشد. روزگار تاجی، اما به منعمی آن دخترک پلی تکنیک خوانده‌ی آمده از پاریس نبود. اگر آن به تهران برای کروفر آمده این به پاریس کوچیده برای گم شدن لای اوراق کاهی. کهنه‌ی تاریخ... قرار بود عصر میزبان ایران تیمورتاش دختر تیمورتاش مقتول عصر رضاشاهی باشد و علی امینی پیرمردی که کسی ندانست مقرب بارگاه است یا مخنث ذهن مخدوش صاحب درگاه همایونی. اما میزبان می‌خواست چای بریزد وظرف شیرینی خانگی را پیاپی پروخالی کند تا گپ گل بیندازد عین زغال اول منقل و رنج به جان کشیدن فرتوتی و فراموشی را... همین وهمین... باقی‌اش زیادت است و بار خاطر. مدعوین سلانه و سربه زیر وارد کوشک به گل نشسته شدند و نه با راحتی پیکر را روی صندکی‌های بالکن جاگیر کردند. عاج عصای علی امینی هنوز از بهترین کرگدن‌های ایالت میشیگان حکایت داشت. تن پوش ایران تیمورتاش هنوز سیاه و کدر و هنوز رد اشک‌های فشانده بر پیکر پدر و در رسای ردای به خون نشسته‌ی "خان خانه‌ی قلبش" مکدر می‌نمود... علی امینی، چون همیشه اش که انگار زیر زبانی برای سخن گفتن طلب می‌کرد در میدان نطق سپر انداخته، گشایش کلام را به آن دو دیگر حاضر محفل سپرده بود. کسی نایی و نوایی برای گفتن از اقلیم و گرمی و گرانی نداشت. پس دخت تیمورتاش به سخن آمد: آقا رسوایی فرانسوا میتران را خوانده اید در فیگارو؟ دنیا شده جای آدم‌های بی‌بته! آخر رئیس الوزرا هم از این کار‌ها می‌کند؟ رئیس مملکت باید سرسنگین باشد وفخیم عین مرحوم آقا. اشکش ناگاه فرود آمد، عین یک فرود اضطراری در اثر نقص فنی یا نقض غرض. ادامه داد پدرم را عرض می‌کنم. انگار سوزن گرامافون دختر روی صفحه قتل پدر گیر کرده بود و هر بار در هر محفل باز می‌خواند و بازهم. ناگاه گفت:: از پهلوی پالان دوز چه انتظار که قدر آقا‌ها را بداند؟ آن‌ها آغا می‌خواستند نه مثل مرحوم آقا، آقا. مسبوقید که جناب امینی آن قزاق کذا به ایام خردی داشت در طویله بین راه تلف می‌شد که دم آخر به دادش رسیدند آخر آن جماعت را چه به بروت و جبروت تیمورتاش. اگر چندی آدم شدند و شاه گربه هم از صدقه سر پدرم بود. تاج را روز تاجگزاری آن حرمله پدرم در سینی مطبق برایش آورده بود. کاش سربریده تمام اولادش را در سینی بیاورند. این دربدری امروزشان تقاص پاگیر شدن خون آقاست. امینی چشم‌های درشت آغشته به خون‌اش را کمی چرخاند و گفت: "پدر کشتی و تخم کین کاشتی / پدر کشته را کی بود آشتی؟" این را گفت: و باز زبان را نفی بلد کرد و دست را در کار سقوط دانه‌ای شکر در قهوه سیاه روی میز کرد. ایران تیمورتاش که پدر ایرن می‌نامیدش برای نوازش ادامه داد جناب دکتر! خود این قزاق و پسرش کم در حق جنابعالی جفا کردند؟ یادتان است چطور گستاخانه خورند خود و خاستگاهش گفته بود: در تمام خاندان قجر تنها یک ونیم مرد وجود دارد، نیمش که آغا محمدخان و یکش هم خانم فخرالدوله والده جنابعالی. بله بله تصدیق می‌کنم فرمایش سرکار را.. و باز سکوت و تامل‌نمایی. ایرن پی حرف را گرفت که عشق دوران طفولیتش گردگیری پایپوش‌های براق و برازنده‌ی پدر بوده است. گفت که کاش پدر بود تا غبار کفش‌های کریستین دیورش را با مژگان می‌زدود و در شیشه خاطرات برای این سال‌ها محبوس می‌کرد. باز ایرن گفت: تاجی خانم، دکتر، آقا پدرم از کودکی در جبین نشان سروری داشت. پدربزرگم کریمداد خان نردینی عقب ملاقات با پرنس ارفع سفیر ممالک محروسه در تفلیس و پاریس پدرم را دست او سپرده بود تا پدری کند در حق اش. مرحوم ارفع هم کم نگذاشت. پدرم پتروگراد که حالا بلشویک‌ها نامش را گذاشته اند استالینگراد درس نظام خواند به سفارش پرنس. لبخندی محو وگریزان بر لبانش نقش بست.. آقا زیبا بود. عقب دوران مشق نظام تمام نسوان روس محب رعنایی ایشان شده بودند.. الهی که من به قربان آن رعنا. آقا زیباترین مرد ایران بود. زن یک نجیب‌زاده روس عاشقشان شده بود. کاش افتخار دختریشان را نداشتم تا خودم عاشقشان می‌شدم. شویش آمده بود صیانت حیثیت تا دوئل کند با آقا، به رسم آن روزگار رجز خوانده بود که نجیب‌زاده فلان منطقه است. پدرم فرموده بودند من هم خان نردینسکی هستم. شوخی فرموده بودند. نردین دهات اجدادی مان را به روسی نردینسکی خوانده بودند. در عین ابهت فدایشان بشوم شیرین زبان بودند، همه چیز به قاعده بودند. جناب دکتر چشمان آقا در زیبایی نمره یک بود. خدا چشم به راه ابدی نگاه دارد اولاد آن‌که باعث شد چشمانش را خاک تیره پرکند. امینی به سخن آمد تا شاید چهار کلمه هم اگر گره کراوات خفت شده‌ی زیرگلویش بگذارد کلام براند. بنده خوشنامی وزارت مرحوم مصدق سلطنه را واگذاشتم که بشوم عاقد قرارداد با هوارد پیچ سر قضیه نفت تا غائله بخوابد. آقایان سر باز شدن شیر نفت سر بنده را شیره مالیدند. بدنامی اش ماند برای بنده. سر رئیس الوزرایی بنده تا چندتا سارق رزق رعیت را انداختم محبس چنان سریع سوار طیاره شدند رفتند آمریکا که زیرآب بنده را بزنند که نگو و نپرس. ساواک هم که رئیسش معاون بنده بود، اما تیغه اش دست کسان دیگر و دسته دست بنده. آتیه بنده را خانه نشین کردند. تذکره ام را هم ضبط کردند مبادا پایم را از مملکت بیرون بگذارم. یکی می‌گفت: خود آن تاجدار مرتب از سر خشم از بنده به والده ام اهانت می‌کرده است. امینی انگشتان فربه‌اش را به زیر عینک ضخیم قطورش برد تا چشمان پیشرو و منقلب از نام نامی مادر را نهیب بزند که آبرو نگاه دارند. امینی فرمان ادامه به زبان داد تا بیان اشک چشم را مخفی ومحبوس ابدی کند. ادامه داد خانم مادرم سفر زیارتی عتبات عراق رئیس الوزرایی‌ام را حاجت خواسته بود. اما آخرش گفته بود اگر صلاحش است. نگذاشتند خانم... نگذاشتند.. راستی خانم مرحبا بر حمیت شما. شنیدم عقب سرآمدن سال‌های دیکتاتوری به عقوبت جلادان پدر تا عراق عرب رفته‌اید و گناهکاران را آویخته‌اید. مرحبا! دور از جانتان اهتمام‌تان خاطر مادرم فخرالدوله را برایم زنده می‌کند. ایرن به نفس آمده گفت: دکتر جسارت است، اما آقا یک پسر داشت و آن هم بنده ام. در منوچهر و مهرپور که یک موی نازک آقا هم موجود نبود. عقب پی جویی‌هایم بعد آوارگی قزاق پیر، چون شاه جوان وکالت و وزارتی پیش کششان کرده بود مدام برایم رجز می‌خواندند که دست از خون پدر بردارم. تا عراق رفتم ونوری سعید را دیدم. همان نخست وزیر ابدمدت و بد عاقبت ملک فیصل وملک غازی... هنوز ابهت آقا برایش اعتبار داشت. داد پزشک احمدی و سایر ظلمه را کت بسته شرطه‌های عراقی آوردند تا کرمانشاه دادند تحویل. به زنانگی خودم تا تهران کشاندمشان و با مختار اربابشان آوردم پای میز محاکمه فرشته عدالت. احمدی را آویزان کردم و مختار را آرشه ویولون شکستم فرستادم پشت میله‌ها آب خنک بخورد. اما این‌ها هیچکدام برایم آقا نمی‌شود، بابا نمی‌شود. البته.. البته تاجی احمدی انگار در میان گپ اکابر و اشراف تنها موید ومشوق ومصدق بود. یگانه نقش تاریخی اش آوردن راحت الحلقوم برای سهل العبور کردن مسیر کاروان سخن اعیان از گلو بود و بس. تنها سرتکان می‌داد و می‌داد. انگار شنیدن زنده‌ی سخن پارسی آن هم پس از مدت‌ها برایش کفایت وافی داشت و دیگر هیچ از دنیا نمی‌خواست، مگر همین، مگر همان...