2 جفت جوراب نویی که با ساک شهید برای مادرش آوردند
مادر شهیدان نظری
خبرگزاری فارس حماسه و مقاومت: شاید برای هر کدام از ما پیش آمده باشد که با مادر شهیدی مأنوس میشویم، در مناسبتها با او تماس میگیریم و حتی یک وقتهایی که دلمان از دنیا میگیرد به او سر میزنیم و چقدر دلِ تنگِمان آرام میگیرد. اما چقدر سخت میشود روزی که خبر درگذشتش را میشنویم. ولی انگار این محبت ابدی میشود و هیچ وقت نمیتوانیم چهره مهربان و حرفهای این مادر شهید را فراموش کنیم.
«طوبی مشتریان» مادر شهیدان مهدی و علیاکبر نظری بود که هر دو فرزندش در والفجر یک حضور داشتند؛ مهدی در این عملیات شهید شد و علیاکبر اسیر. این مادر همیشه منتظر آمدن علیاکبر بود و حتی دلش نمیآمد برایش مراسم ختم بگیرد. این مادر شهید 17 فروردین 1397 درگذشت، اما بعد از گذشت این سالها وقتی خبر کشف پیکر شهیدی میآید، یاد حرفهای این مادر شهید میافتم که میگفت: «هیچ وقت برای علیاکبر مراسم ختم نگرفتم، چون نگفتند که شهید شده است؛ سال 93 ما را به مشهد بردند، یکی از مسئولین سخنرانی کرد و در حرفهایش به این اشاره داشت که مفقودیها دیگر برنمیگردند. من با شنیدن این حرف حالم دگرگون شد؛ طوری که مجبور شدند مرا به درمانگاه ببرند. راستش تحمل این را ندارم که کسی بگوید پسرم دیگر برنمیگردد.»
چند سال است که دیگر این مادر شهید انتظار نمیکشد و خودش به دیدار فرزندانش رفته است؛ اما حرفهای او ماندگار است. آنچه در ادامه میخوانید صحبتهای مادر شهیدان نظری در آبان ماه سال 1391 است.
این مادر شهید درباره خانواده و همسرش میگفت: «همسرم صنعتکار بود و در یک کارگاه با دستگاهی که گندم را از سبوس و سنگ و خاشاک جدا میکند، کار میکرد. کارش خوب بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم صاحب کارخانه به نام «افضلی» از ایران فرار کرد؛ الان هم مجتمع آپارتمانی در محل آن کارخانه ساخته شده است. در دوره انقلاب به همراه همسرم و بچهها به راهپیمایی میرفتیم، آتش هم بر سرمان میریختند، اما صحنه را ترک نمیکردیم. همسرم سال 1357 در ابتدای انقلاب چند بار در راهپیماییها زخمی شد و 27 اسفند 57 در مقابل کارخانه، ضدانقلاب با ماشین به او زد و بر اثر ضربهای که به وی وارد شده بود، به رحمت خدا رفت. درآمدی نداشتیم و ماهانه حقوقی از بیمه همسرم به ما میدادند و آن پول را خرج زندگی میکردیم.»
شهید مهدی نظری که مزارش در قطعه 28 گلزار شهدای بهشت زهرا (س) است
از امضای رضایتنامه اعزام بچههایم پشیمان شدم
مهدی متولد 1342 و علیاکبر متولد 1345 بود. وقتی جنگ شروع شد، مهدی و علیاکبر رضایتنامه اعزام به جبهه را آوردند تا مادر امضا کند. او دودل بود که امضا کند یا نه! سرانجام امضا میکند، اما بعدش پشیمان میشود. مادر در این باره میگفت: «بعد از امضاء رضایتنامه، برای لحظهای از این کار پشیمان شدم، میخواستم به سپاه شهرری بروم و رضایتنامه را پس بگیرم؛ پسرم جعفر که از مهدی و علیاکبر کوچکتر بود، آمد و گفت: اگر نگذاری بروند، جواب حضرت زهرا (س) را چه میخواهی بدهی؟! به همین خاطر از راهی که میرفتم، برگشتم.»
آقا مهدی در بانه، آزادسازی خرمشهر حضور داشت و دورهای هم به سوریه و لبنان رفت. او در ششمین اعزامش که در اسفند 1362 بود، در 20 سالگی در عملیات «والفجر یک» منطقه «فکه» به شهادت رسید و پیکرش بازگشت. اما زمانی روزگار بر مادر سخت گذشت که او انتظار آمدن علیاکبر 16 سالهاش را کشید و این انتظار تا پایان عمر مادر همراهش بود. مادر شهید درباره علیاکبرش میگفت: «یکی از دوستان علیاکبر تعریف میکرد که علیاکبر شبها نمیخوابید و به دشمن شبیخون میزد، هر چه میگفتیم نرو تو را میکشند، میگفت: خب بکشند، کشته شدنمان در راه خداست؛ یک وقتهایی میدیدیم با چند تا اسلحه از طرف بعثیها به سنگر میآمد. علیاکبر بار دوم در 14 اسفند 62 به فکه رفت و چند وقت بعد هم پلاک، رساله امام و سایر وسایل علیاکبر را از سپاه برایمان آوردند. دو جفت جوراب نو هم در کیفش گذاشته بودم، همان طور به من تحویل دادند.»
نفر سمت راست؛ شهید علیاکبر نظری در مسجد محله
انتظاری که تمامی نداشت
این مادر شهید روزها و شبها، هفتهها، ماهها و سالها از علیاکبر بیخبر بود. برنامههای رادیوی عراق را دنبال میکرد. او در این باره میگفت: «یک بار در برنامه رادیویی عراق، اسرای ایرانی خودشان را معرفی میکردند، یک روز علیاکبر خودش را از رادیو معرفی کرد و گفت: علیاکبر نظری هستم و اسیرم. تا خواستم صدای رادیو را زیاد کنم، آن گفتوگو قطع شد و دوباره من ماندم و بیخبری. آخرین عکس علیاکبر در زمان به اسارت در آمدن به دست ما هم رسید»
به گفته مادر شهید اولین نفر در این تصویر علیاکبر است که به اسارت بعثیها درآمد
این مادر سالها منتظر ماند تا علیاکبر برگردد؛ وقتی که خبر دادند، اسرا به کشور باز میگردند، لوبیا سبز گرفت و خشک کرد تا وقتی علیاکبر میآید، برایش لوبیاپلو درست کند. چون علیاکبر لوبیاپلو و ماکارونی خیلی دوست داشت. البته چند سالی میشد که مادر لوبیاسبز نگرفته بود. اسرا آمدند و باز هم خبری از علیاکبر نیامد و مادر شهید هم نتواست لوبیا را در خانه نگه دارد و آن را به دیگران بخشید. مادر شهید آخرسر میگفت: «فکر میکنم علی اکبر در همان اسارتگاه بعثیها به شهادت رسیده است؛ اما تا روزی که بمیرم منتظر علیاکبرم هستم. الان هم اگر کسی در بزند، اولین چیزی که به ذهنم میرسد این است که خبری از اکبر آورده است.»
شهید مفقود «علیاکبر نظری»
شهیدی که برای خانواده شهدا نان میخرید
دلخوشی مادر در سالهایی که انتظار آمدن علیاکبرش را میکشید، چند قطعه عکس بود و خاطراتی که دیگران از پسرش میگفتند. این مادر شهید تعریف میکرد: «بعد از اعزام بیبازگشت علیاکبر دوستانش و خانواده شهدا میآمدند و میگفتند که وقتی در محلهمان کسی شهید میشد، علیاکبر عکسش را میکشید و برای او پلاکارد مینوشت، شبها به پاسداری میرفت. او نان خانواده شهدا را میخرید، بستهبندی میکرد و به منزلشان میبرد تا مبادا زن و بچه شهدا برای خرید نان از خانه بیرون بروند و معطل شوند. پسرم حتی به مادر شهدای مفقود سر میزد. شهید رضا انور دوست علیاکبر بود که در آزادسازی خرمشهر مفقود شد. علیاکبر به مادر رضا سر میزد؛ مادرش میگفت وقتی علیاکبر را میبینم انگار رضا را دیدهام.»
پایان پیام /5074