پنج‌شنبه 8 آذر 1403

«آبنبات دارچینی» و حکایت سفر فامیلی خانواده محسن به روستای طبر

خبرگزاری خبرنگاران جوان مشاهده در مرجع
«آبنبات دارچینی» و حکایت سفر فامیلی خانواده محسن به روستای طبر

کتاب «آبنبات دارچینی» از سری سوم کتاب‌های مجموعه «آبنبات» است، که لحظه‌های خنده‌دار برای مخاطبان خلق می‌کند.

کتاب «آبنبات دارچینی» از سری سوم کتاب‌های مجموعه «آبنبات» است، که به قلم مهرداد صدقی با همان حال و هوای کمدی از سوی انتشارات سوره مهر روانه بازار شده است.

به قولِ نویسنده کتاب، ما توی «آبنبات هلدار»، «آبنبات پسته‌ای» و «آبنبات دارچینی» با یک بسته روبه‌رو هستیم. در جلد نخست وقایع در دهه 60 می‌گذرد، در جلد دوم اتفاقات مربوط به اوایل دهه 70 است و در جلد سوم به فضا و رویداد‌های اواسط دهه 70 اشاره دارد. ضمن اینکه جلد بعدی «آبنبات» به اواخر دهه 70 اختصاص خواهد داشت.

در کتاب «آبنبات دارچینی» محسن به عنوان کوچکترین عضو خانواده که راوی داستان است و در مقطع دبستان درس می‌خواند، حالا به سن بلوغ رسیده و با چالش‌های این سن دست و پنجه نرم می‌کند. آن‌ها اینبار تصمیم می‌گیرند دسته جمعی و به همراه فامیل راهی یکی از روستا‌های آب و اجدادی‌شان بشوند و همراه هم لحظه‌های خوشی را رقم بزنند.

«هر جور حساب می‌کردم، حتی تا ده رقم بعد از اعشار هم نمی‌شد جزء سرنشینان پیکان باشم. با مشاهده وضعیتِ وانت آهسته کنار گوش آقاجان گفتم: «آقاجان، نمشه آقا برات‌اینا با وانت بیان، من با پیکان بیام؟».

- پسرجان، خودت که مِبینی؛ بازم جا نمشیم. همین‌جور جلو بریم یک‌وقت مبینی توی همین وانتم جا نشی و مجبور بشی تا طبر پشت سر ما بدوی».

«[...] به سفارش آقاجان، زن‌ها توی خانه و ما مرد‌ها توی ایوانِ مشرف به باغ خوابیدیم. عمو باقر جلوی ایوان را با آفتابه مسی آب‌پاشی کرده بود. بوی نمِ دلپذیری می‌آمد و با وزش نسیم آدم دلش می‌خواست برود زیر لحافِ سنگین. با اینکه خیلی خسته بودم، خوابم نمی‌برد. رو به آسمانِ پُرستاره، به دریا فکر می‌کردم و اینکه آیا او هم در این لحظه به ستاره‌ها نگاه می‌کند؟ چون جا کم بود، آقاجان و آقا برات روی یک تشک و زیر یک لحاف دونفره خوابیدند. چراغ‌ها که خاموش شد، عمو باقر فانوس به دست آمد توی ایوان. سوسویِ نورِ فانوس، با هر حرکت، روی دیوار سایه‌هایی مثل تصویر گلدوزی‌های خاله رقیه ایجاد می‌کرد.

- این فانوس اینجایه. فعلاً خاموش مُکنمش. ولی اگه هر کی نصف شب خواست بره مستراح، روشن کنه که راهِ ببینه.

دایی گفت: «نه نمخواد. امشب مهتابه. اینا پاهاشانِ واجبی انداختن. برق مزنه، همه‌جا رِ روشن مُکنه». عمو باقر بدون توجه به حرف دایی گفت: «راستی امروز هی کوه کوه مِکردین، غروب توی مسجد بشیرِ دیدم. فردا صبح زود گوسفندا رِ مبره کوه. از جلوی باغ رد مشه. اگه مخواین برین، بیدارتان کنم». دایی اکبر با اشتیاق گفت: «ها عامو جان... دمت گرم! بی‌زحمت همه‌مانِ بیدار کنین؛ به‌خصوص علی آقا رِ». آقاجان گفت: «شما بِرین. من راهشِ خودم بلدم. با آقا برات خودمان می‌آیم». حتی اگر احسان و مهسا هم توی جمع ما بودند می‌تواتستند میزانِ صداقت آقاجان را در جمله‌اش تشخیص بدهند. بعد از چند لحظه، آقا برات سرش را از زیر لحاف درآورد و درباره مهمترین دغدغه‌اش از عمو باقر پرسید: «عمو جان، راستی اینجا مار داره یا نه؟»

عمو باقر که حس می‌کرد یک سوال تخصصی از او پرسیده شده و لازم است با تفصیل پاسخ دهد، مثل معلم‌هایی که اول می‌خواهند ببینند چه کسی سوال کرده تا بدانند چطور جواب بدهند، فانوس را جلو آورد و از بالای سرِ همه رد کرد تا رسید به قیافه مبهوت آقا برات. چون عمو باقر فانوس را پایین نگه داشته بود و نورِ آن از پایین به چهره‌اش می‌تابید، حتی از خودِ مارِ عکاس هم ترسناک‌تر شده بود».

باشگاه خبرنگاران جوان فرهنگی هنری ادبیات