آخرین درخواست سردار سلیمانی از شهید کاظمی
کتاب "حوالی احمد" همزمان با اکران فیلم "احمد" از سوی انتشارات شهید کاظمی روانه بازار نشر شد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، اکران فیلم «احمد» به کارگردانی امیرعباس ربیعی در روزهای گذشته بازخورد خوبی در میان رسانه و فضای اجتماعی داشت. در این فیلم که با تمرکز بر واکنش انسان و همدلی آدمها در مواجهه با بحران ساخته شده است، این موضوع را در بستر واقعه تکاندهنده زلزله بم روایت میکند؛ فاجعهای که در دهه ظرف 12 ثانیه شهر را زیر و رو کرد و با کشته شدن هزاران نفر، سومین زلزله پرتلفات کشور نام گرفت.
فیلم ربیعی داستان را با حضور شخصیتهای مختلف از جمله شهید احمد کاظمی و نقش او در امدادرسانی به مردم در این واقعه هولناک روایت میکند.
اکران این فیلم و نقشی که حاج احمد در مدیریت بحران بم داشت، بار دیگر توجه مخاطبان را به سمت شناخت بیشتر از او هدایت کرد؛ شناخت فرماندهای که در ساعتهای ابتدایی واقعه در میدان حاضر بود و با تصمیمگیری درخصوص انتقال مجروحان از فرودگاه بم، نور امیدی در دل مردمانی ایجاد کرد که در یک چشم بر هم زدنی، عزیزان خود را از دست داده بودند و زندگیشان زیر و رو شده بود.
در سالهای اخیر با توجه به نقش شهید کاظمی در این واقعه و در عرصههای دیگر مانند جنگ تحمیلی، آثار متعددی با تمرکز بر بیان نقش تاثیرگذار او و پرداختن به ابعاد شخصیتی ایشان نوشته شده است که از جمله آنها، میتوان به کتاب جدید انتشارات شهید کاظمی با عنوان "حوالی احمد" اشاره کرد که به قلم فائضه غفار حدادی نوشته شده است.
ویژگی برجسته این اثر، استفاده از روایتهای دستاول و تازه از اطرافیان شهید است؛ از جمله روایت منتشرنشده همسر شهید و خاطرات افرادی که برای نخستینبار لب به سخن گشودهاند.
برخلاف بسیاری از کتابهای مشابه، «حوالی احمد» تنها به مدح و ستایش بسنده نمیکند؛ نویسنده با ارائه نقدهای صریح به برخی رفتارها و تصمیمهای شهید، قضاوت نهایی را به خواننده واگذار کرده است.
انتشارات شهید کاظمی پیش از این نیز با انتشار دیگر آثار مانند "حاج احمد"، اثر محمدحسین علیجانزاده تلاش کرده زوایای جدیدی از ابعاد زندگی شهید را روایت کند. بخشهایی از این دو اثر را میتوانید در آستانه سالروز شهادت شهید کاظمی در ادامه بخوانید:
با موهای فرفری و پیراهن یقه خرگوشی و شلوار بیتلی، و آن هیکل درشت اندامش که یک سر و گردن از باقی بچهها بلندتر بود، شده بود شاخص. موتور تریل 400 مدل یاماهای ژاپن، آن روزها که فقط چند نفر در نجفآباد داشتند، همه نگاهها را قفل میکرد روی احمد. تیپش غلط انداز بود، ولی آدم متدین و بامعرفتی بود که بیشتر وقتها، حتی لاتهای شهر هم میخواستند با احمد رفاقت کنند. (برشی از کتاب "حاج احمد")
«احمد»؛ فیلمی خیلی خوب اما خیلی دیر!***
روز پنجم، همت و چند نفر دیگر از فرماندهان به جزیره اضافه شدند؛ دیگر در طلاییه کاری از دست کسی بر نمیآمد. دیگر مسلم بود که عراقیها میخواهند هر طور شده جزیره را به چنگ بیاورند. احمد در سنگر لشکر عاشورا و در کنار مهدی بود. خبر رسید که حمید تحت فشار است. مهدی سریعاً یاغچیان را برای کمکش فرستاد. هنوز 200 متر از سنگر دور نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. احمد رو به مهدی کرد و گفت: «اینطور فایده نداره... باید یکی از ما بره پیش حمید» بعد گفت: «من میرم پیش حمید!»
فاصله تا حمید زیاد نبود؛ اما آتش آنقدر وحشی بود که هیچ نیرویی نمیتوانست خودش را سالم به خط برساند. حمید تا احمد را دید، خندید.
احمد گفت: نه خبر؟ قارداش!
حمید نگران احمد بود که در خط تلاقی با عراقیها آمده است. برای همین سعی بر پنهان کردن احمد داشت تا از تیر و ترکشها در امان باشد.
احمد با صدای بلند گفت: لازم نیست، حمید! اومدم پیش شما باشم.
حمید آمد کنارش نشست و گفت: «احمدجان! شما نباید اینجا باشی.»
احمد اطمینان داد که مشکلی پیش نمیآید. نیروها داشتند با چنگ و دندان از خط دفاع میکردند. فاصله آنقدر کم شده بود که اگر سنگی به سمت عراقیها می پراندند، به سر و کله آنها میخورد.
یک وانت تویوتا پر از نیرو به سمت خط میآمد. احمد رو به حمید کرد و گفت: «بیا قارداش اینم کمک... هنوز حرف احمد تمام نشده بود که گلولهای به وانت خورد و نیروهایش به شهادت رسیدند. حمید از این صحنه شوکه شد.
احمد بغضی گلویش را فشرد و گفت: «حتماً خیری در کار است.»
تصمیم بر این شد که یک خاکریز عقبتر احداث شود و این خاکریز را ول کنند و یک قدم عقب بنشینند. احمد به مهدی بی سیم زد و گفت: «هرچی لودرچی داری بفرست برای خاکریز زدن. وقت تنگه.»
در همین حین، خمپاره شصتی کنار سنگر کوچکشان نشست. گردوغباری بلند شد. احمد صورت خاکآلود حمید را دید که آغشته به خونی که از سرش روی صورتش جاری بود، خضاب شده بود و به گوشهای افتاده بود. ترکشی هم به گلویش خورده بود که همچون اربابش شهید شده بود.
آنقدر مبهوت شهادت حمید شد که از ترکشی که به دستهای خودش خورده بود، غفلت کرد...»
سردارشهید حاج قاسم سلیمانی نیز در زمان حیاتش بیش از چندین بار از ارادت ویژهاش به شهیدکاظمی و فراق و دوری حاج احمد سخن گفته بودند:
«وقتی احمد در جمع ما بود، تداعی همه زندگیمان را میکرد؛ هر چیزی که در زندگی به آن خوش بودیم. چهره باکری را در احمد میدیدیم، خرازی را در احمد میدیدیم. زینالدین را در احمد میدیدیم. همت را در احمد میدیدیم. خیلی از شهدا را ما در احمد خلاصه میدیدیم. شما وقتی یک کسی یادگار همه یادگاریهایت است، یادگار همه دلبستگیهایت است، یادگار همه بهترین دوران عمرت است، این را از دست میدهی، این یک از دست دادن معمولی نیست. احمد با رفتن خودش، همه ما را آتش زد.
خب. مدتها از زمان جنگ گذشته بود، دلخوشیمان به هم بود، نه اینکه پشتوانه خاصی برای همدیگر باشیم، قوت قلب معنوی برای هم بودیم. در بیان کردن موضوعات، نصیحت کردن هم و سطوح مختلف دیگری با هم رودربایستی نداشتیم. من همیشه به احمد میگفتم: «الهی دردت بخوره توی سرم». اصطلاح من بود نسبت به احمد، میگفتم: «دورت بگردم.» آنچه که مکنونات قلبیام است، از خدا میخواهم، خدا هر چه سریعتر مرا به او ملحق بکند و خودم را مستحق این عنایت خدا میدانم و به او اگر بنویسم، این را خواهم نوشت: «مرا ببر. ما را تنها نگذار.» این را خواهم گفت.»(کتاب "حاج احمد")
***
بلند شدم از پنجره محوطه پر از فضای سبز پادگان را نگاه کردم و آه کشیدم. دلم گرفته بود. از دست نادانیهای داخلی و دشمنیهای خارجی. حاج احمد که حرف میزد گرههای ذهنیام باز میشد. پرسیدم: «حاجی! تکلیف این دشمنیهای خارجی چیه؟ آخرش چی میشه؟ تا کی برامون شاخ و شونه می کشن؟ ما باید چی کار کنیم؟»
حاج احمد هم بلند شد و آمد کنار من ایستاد. لبه پنجرهاش دانه ریخته بود برای پرندهها. چندتا کبوتر هم آمده بودند و بدون توجه به ما نوک میزدند. گفت: «جنگ حتمیه علی. ما قطعا یه روز با آمریکا و اسرائیل شاخ به شاخ میشیم. ولی تا اون موقع سه تا بازومون رو باید قوی کنیم. بسیج و موشکی و مهندسی.» سکوت کردم تا بیشتر توضیح بدهد.
«بسیج یعنی مردم. مردم باید باهامون باشن. مردم رو نداشته باشیم انگار هیچی نداریم. موشک هم نداشته باشیم دستمون خالی میشه و سریع از پا درمییاییم. استحکامات و پناهگاههای مجهز هم باید داشته باشیم که اگه یه روزی جنگ شد تلفات زیاد ندیم و مردم آسیب نبینند.» احساس کوچکی کردم از فکرهای مشوش خودم. از ترسهای کوچکم و نگرانیهای کم اهمیتم. حاج احمد کجاها را می دید و من به چه چیزهایی فکر می کردم. ("حوالی احمد")
***
سفارش کرده بود که کنار حسین خرازی دفنش کنند؛ جایی که میگفت: «اینجا دری از درهای بهشته» و این در برایش باز شد. قاسم سلیمانی هم به درون قبر رفت و درون گوش احمد زمزمه کرد.
قسمش داد به حضرت زهرا (س): «تویی که عشق حسین (علیهالسلام) داری! از خدا برای من هم بخواه! احمد! قرارمون که یادت نرفته؟! احمد! مَرده و قولش، منتظر خبرت میمونم. قول میدم راهت رو ادامه بدم و دست فرمانده رو از همیشه پرتر کنم. فقط براتِ شهادت منو هم از آقا امام حسین بگیر!»