دوشنبه 5 آذر 1403

حضورِ خلوصِ سجود

خبرگزاری ایرنا مشاهده در مرجع
حضورِ خلوصِ سجود

تهران - ایرنا - عصر روز دوم اردیبهشت‌ماه، ساعت 18 بعد از پایان شیفت کاری خبرگزاری، دلداده به نسیم خنک اردیبهشت بهشتی در خیابان ولی‌عصر نبش کوچه ایرنا منتظر آمدن حبیب ورمقانی راننده پراید مشکی بودم تا با او سفر خود را به مصلای حضرت امام (ره)، میزبان بیست‌ونهمین نمایشگاه بین‌المللی قرآن کریم آغاز کنم.

سمندی خاکستری کمی جلوتر از کوچه ایرنا توقف کرد. دنده عقب گرفت و گفت آقای خرمی! پاسخ مثبتم نشانه آن بود که قرار بر هم رکابی با توسن سمند است برای رسیدن به مقصد.

به رسم ادب سلام کردم و حبیب آقا که رد تجربه روزگار خاکسترنشین کرده بود موها و محاسنش را قبل‌از پرسش من پاسخ داد که هنوز تغییر ماشین را به شرکت اعلام نکردم! این خود بهانه‌ای برای آغاز هم‌صحبتی‌مان تا رسیدن به مقصد شد.

فقط خودت مسلمانی؟!

حوالی غروب جمعه در آستانه دومین شب قدر رمضان 1443 قمری در حال پشت سر گذاشتن هاشورهای سفید آسفالت خیابان شهید مطهری برای ورود به بزرگراه مدرس شمال بودیم که حاج حبیب پرسید: «مصلا می‌روید یا می‌خواهید سوار مترو شوید؟»

گفتم: مقصدم خود مصلی است!

گفت: پس نه‌تنها هم‌سفریم که هم مقصدیم!

آرام دستی بر محاسنش کشید. همزمان انگار زیر لب ذکر می‌گفت یا با خودش حرف می‌زد یا شاید دو دوتا چارتا می‌کرد که وقتی قرار است صدایش را در قالب آواز و غزلی از حافظ در داخل اتاق توسن سمندش رها کند واکنش من چه خواهد بود...

بعد از سکوتی چند لحظه‌ای «با اجازه‌ای» گفت و با لحن آواز گونه‌ای شروع کرد به خواندن که:

بر سر آنم که گر ز دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سر آید

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد

دیو چو بیرون رود فرشته درآید

صالح و طالح متاع خویش نمودند

تا که قبول افتد و که در نظر آید...

بعد هم به‌به‌ای گفت و «شکرت آخدا...» را چاشنی انتهای آوازش کرد.

این سه‌بیت را که خواند من مانده بودم که به او آفرینی بگویم یا برای لذت‌بخش بودن این نوا بعد از پشت سر گذاشتن شیفت کاری و رفع خستگی و ارتباط ناخودآگاه مضمون انتخاب این غزل با مقصد و هدف ما (مصلی امام)؛ زلف سکوت را گره بزنم بر دقایق باقی‌مانده تا رسیدن به مقصد.

اما آفرینی گفتم و همان را پیوند زدم برای گرفتن شماره کارتش برای پرداخت اینترنتی کرایه، که گفت: «جوون! گفتم که هم مسیرو هم مقصدیم!»

گفتم: یعنی شما هم قراره به مصلی برید؟

گفت: فقط خودت مسلمانی؟!

خنده‌ای روی لبم نشست و گفتم: چنین جسارتی نکردم!

امشب شب عاشقی واسه عاشق‌ترین امامِ

آرام دنده را عوض کرد و این همان لحظه‌ای بود که داشت به سمت پارکینگ مصلی می‌پیچید. ماشین را پارک کرد و با هم از خودرو پیاده شدیم. چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که گفت: «آخ! قرآنم!»؛ لحظه‌ای ایستادم و آقا حبیب بدو سمت ماشینش رفت، در را باز کرد و کیف کوچکی را با خودش به‌همراه آورد.

آقا حبیب که عرق چین سبز رنگ و رو رفته‌ای را هم در همین حین روی سرش گذاشت و در یک آن نامش برایم از آقا حبیب به «حاج حبیب» تغییر پیدا کرد، در طی مسیر از ماشین تا جایی‌که ایستاده بودم سرش را تکان می‌داد و با اشاره به من گفت: «قدر جوونیت رو بدون... پیریه و هزار و یک دردسر...». دور از جانی گفتم و بار دیگر هم‌قدم شدیم.

از شلوغی پارکینگ می‌توانستم شلوغی مصلی را آن‌هم در شب شهادت مولای متقیان و دومین شب قدر رمضان حدس بزنم. اما حدسم کجا و آنچه دیدم کجا! به سمت حیاط مصلی که راه کج کردیم انبوه جمعیت بود و ناخودآگاه شبه‌جمله «وای! چه خبره...» که از کلامم خارج شد.

حاج حبیب گفت: رفیق! چه انتظاری داشتی؟ این‌که چیزی نیست. باید جلوتر بریم. امشب شب عاشقی واسه عاشق‌ترین امامِ... آی به قربانش!

داشتم این فکر را در ذهنم زمزمه می‌کرد که رمضان باشد، شبی از شب‌های قدرش همپای آن؛ حتی در مسجدهای محل نیز کمتر جایی می‌توان برای خلوت پیدا کرد. این‌جا که مسلم باید میزبان انبوه مردم باشد. مصلی که هست و مِهر و نامش در این ایام با مِهر قرآن کریم ممهور شده...

گفت: امشب کار تعطیله! کاری هم اگر هست فقط طرف حسابت مولاست... کارهمیشه هست، شب شهادت علی (ع) یه بار تو کل سال...

خواستم در برابر غزل‌خوانی حاج حبیب کمی ادبی‌تر از لحن عامیانه چیزی گفته باشم و ادامه خودگویی‌ام را بلندتر گفتم که: جمع، جمع عاشقان است. هر چه معشوق بزرگتر، حظ امشب بیشتر...

نزدیک در شبستان که شدیم گفتم: سر کرایه مسیر که من رو شرمنده کردی، این شرمندگی رو تموم کن و اگر خاطرت بود و ته دلت برای همه اونهایی که دیدی و ندیدی لرزید، ما رو هم دعا کن!

دست بزرگ و جثه هیکلی‌اش را جلو آورد و گفت: محتاجیم جوون! تو داخل نمی‌آیی؟

گفتم: خبرنگارم و برای تهیه گزارش اومدم... باید گشتی تو محوطه بزنم...

گفت: امشب کار تعطیله! کاری هم اگر هست، امشب فقط طرف حسابت مولاست... کارهمیشه هست، شب شهادت علی (ع) یه بار تو کل سال...

با خودم گفتم، امشب دل بدم به صاحب دل... عاشقیه و دلداده‌گیش... و بلند، طوری که صدایم در جذابیت صوت قرآن و قیل و قالِ همهمه مردم شنیده شود گفتم: چشم! گشتی در محوطه بزنم، اگر قسمت باشه همدیگه رو می‌بینیم...

معصومیت جا خوش کرده کنار لپ‌های نمکین!

خود را سپردم به خنکای نسیم غروب جمعه. بوی عطر و گلاب جاری در فضای محیط مصلی که آن را مدیون غرفه‌های مختلف حاضر در نمایشگاه قرآن کریم بودم و غرق در بوی اسفند و کُندر، کنجکاوانه و جست‌وجوگرانه شروع به قدم زدن کردم.

پس بچه‌ای را دیدم که هنوز عشق، مهر و عاطفه را در جوار لپ‌های نمکینش داشت و پاهایش هنوز آن‌قدر بلند نشده بود که به واسطه آن رشد پا، بال‌های فرشته‌گونش کوتاه و کوتاه‌تر و ناپدید شوند

شاید مصلی میزبان نام تخصصی نمایشگاهی مرتبط با کتاب آسمانی مسلمانان، قرآن کریم باشد؛ اما مِهر مردمان روزه‌دار صفای دیگری به این نمایشگاه داده است. افرادی که آرام‌آرام زیراندازها، زیلوها یا حتی روزنامه‌های خود را در جای‌جای مختلف صحن حیاط شبستان مصلی پهن می‌کردند تا خود را برای دعای جوشن کبیر و اعمال شب قدر آماده کنند.

موذن، اذان که خواند؛ ناخودآگاه سری به آسمان بردم، فاتحه‌ای خواندم و در خلوتم خودم در آن شلوغی مشغول من و دعا و خدا شدم. اما کشیده شدن گوشه پیراهنم مرا از آن لحظه به برون پرت کرد.

سرم را پایین آوردم. پسربچه‌ای شاد و پرانرژی با لباس و شلوار یک دست سیاه و سربند سبز یا علی‌ای را دیدم که هنوز عشق، مهر و عاطفه را در جوار لپ‌های نمکینش داشت و پاهایش هنوز آن‌قدر بلند و بزرگ نشده بود که به واسطه آن رشد پا، بال‌های فرشته‌گونش کوتاه و کوتاه‌تر و ناپدید شوند. رشد جسمی که به قول زنده‌نام حسین پناهی از معصومیت و مظلومیت کودکی ما را جدا می‌کند و پای‌مان را به دنیای بزرگسالی با همه محاسن و تلخی‌هایش با زمی‌کند.

با همان لبخند جدا نشدنی از صورتش و صدای کودکانه‌اش گفت: عمو سلام... بفرما خرما... قبول باشه!

خرما را برداشتم گفتم: سلام به روی ماهت مرد! می‌دونم کروناست و نمی‌تونم بغلت کنم اما اجازه می‌دی ببوسمت؟

نگاهی به سمت چپش انداخت. جایی‌که مادر و پدرش نشسته بودند. به نشانه احترام و ادب سری برای آن‌ها تکان دادم و «قبول باشه‌ای» گفتم. در همین حین پسربچه گفت: «باشه عمو!»

آرام سرش را بوسیدم و بار دیگر با تکانِ سر از مادر و پدرش خداحافظی کردم. چشمم به قدم‌های تندتند آن پسربچه بود که سراغ عابران درحال گذر می‌رفت و به آن‌ها خرما تعارف می‌کرد و قوبل باشدی می‌گفت.

امشب، شب کار نیست، شب عاشقی‌ست!

غرق در آن تصویر شیرین و لبخندی که آرام بر صورتم میهمان شده بود بودم که جوانی بلند قد، با قامتی ورزشکاری با سینی چای داغ در دست تعارفی کرد. گمانم بر آن بود که شاید از مسئولان و خادمان نمایشگاه برای پذیرایی از روزه‌داران باشد که با دستش اشاره کرد و گفت: «سفره کوچیکی داریم، طالبی بد بگذرون و با هم افطار کنیم.»

با آن جوان بلند قد کنار سه جوان دیگر که پای چند روزنامه‌ای که روی زمین پهن کرده بودند رفتم و نشستم. نمی‌دانم چرا این‌قدر بی‌تعارف دعوت‌شان را قبول کردم.. چای تعارفی‌شان را با نان، پنیر و سبزی سفره آنها خوردم.

صادق - همان جوان بلند قد -، شهاب، محمدرضا و اگر نام آن جوان یکدست آبی پوش را درست به‌خاطر داشته باشم، آرش؛ دانشجویان رشته‌های مختلف از دانشگاه پلی‌تکنیک تهران بودند که خود را به مصلی برای همدلی با عاشقان علی در دومین شب از لیالی قدر و در آستانه شهادت مولا به مصلی رسانده بودند.

گپی دوستانه زدیم و از شغلم و کارم برایشان گفتم و آن‌ها هم از دانشگاه، روزها و شب‌های درس و ماه رمضان و خاطرات افطاری‌های خوابگاهی که مدتی است به‌سبب کرونا به قول خودشان «عشق و حال سابق را نداره» گفتند.

ته حرف‌شان آن بود که «مُردیم از بس دیفرانسب و انتگرال به خورد مغزمون دادیم... گفتیم بیایم و حالی به دل‌مون بدیم».

برای آن جمع خودمانی و صمیمی چیزی برای عرضه کنار سفره‌شان نداشتم. تنها چند آب‌نبات کوچک در کیفم بود که آن‌ها را میان چهار رفیق مهندس آینده تقسیم کردم. با یک یا علی، خداحافظی و التماس دعا از آن‌ها خداحافظی کردم... جمله آخرشان برایم جذاب بود... صادق گقت: کار و بار رو ول کن.. مام پُکیدیم از درس و اومدیم اینجا دل رو صفا بدیم...

این دومین بار بود، بعد از حاج جبیب که صادق این جمله را به من گفت. «امشب، شب کار نیست، شب عاشقی‌ست!»

به معجزه اعتقاد داری؟.. سخت ایمان دارم

بعد از خواندن و اقامه نماز جماعت، آرام‌آرام با ذکر و صدای خوش راوی و مداح آن شب مهیا شدیم برای دعای جوشن کبیر. به روی جدول سیمانی سبز و سفید یکی از باغچه‌های حیاط مصلی کنار گل‌های بنفشه نشستم.

نمی‌دانم این حس خوبی است یا در مواردی جوشش‌اش برای بروز خود بدون توجه به شرایط و زمان ممکن است که طرف شنونده را آزرده کند! اما خبرنگاری است و پرسش‌گری

کنارم جوانی بود که سرگرم چرخاندن حلقه ازدواج در انگشتش بود. با گردن خَم شده به سمت زمین، چکه‌های اشکش آرام آرام و هرازگاهی از کنار بینی‌اش به روی زمین می‌ریخت. نمی‌گویم زیرچشمی؛ رویم را به سمت او چرخاندم و غرق نیم‌رُخ صورتش بودم که خانمی با چادر بلند مشکی و دستی که لیوان آبی به‌همراه داشت کنار جوان ایستاد و گفت: «بیا احسان؛ خنکه بخور...»

احسان که سرش را بالا آورد و آب را گرفت، چشمان سرخش در زیرِ نورِ نورافکن‌های فضای اطراف شبستان مصلی سرخی‌اش بیشتر به چشم می‌آمد. خواستم کمی آن‌طرف‌تر بروم تا آن خانم کنار همسرش بنشیند. پیش‌از آنکه من حرکتی به خود بدهم، به سمت راست شوهرش رفت و بر روی سکو نشست و دستان احسان را گرفت.

نمی‌دانم این حس خوبی است یا در مواردی جوشش‌اش برای بروز خود بدون توجه به شرایط و زمان ممکن است که طرف شنونده را آزرده کند! اما خبرنگاری است و پرسش‌گری.. سلامی کردم، با گفتن قبولی روزه‌اش خودم را معرفی کردم.

روی برگرداند و آرام پاسخ سلامم را داد و گفت: از شما هم قبول...

گفت: دو ساله که خورد خورد ماشین، خونه، زندگی رو واسه درمون سرطان مادرم فروختم. بعد از دو سال دوا و درمون جواب دکترا به من این بود که: فقط معجزه

گفتم: از مشکلت اطلاعی ندارم اما اشک‌هات سخت درگیرم کرد. به همون سختی که از صورتت می‌چکید رو آسفالت... قصد فضولی هم ندارم؛ اما می‌تونم بپرسم بغضت و اشکت واسه چیه؟

گفت: محتاجم! سخت به معجزه محتاجم! به معجزه اعتقاد داری؟

گفتم: سخت! خیلی سخت! با تمام وجود باور دارم...

گفت: دو ساله که خورد خورد ماشین، خونه، زندگی رو واسه درمون سرطان مادرم فروختم. بعد از دو سال دوا و درمون جواب دکترا به من این بود که: فقط معجزه.

با خودم گفتم «پس تو هم محتاجی»... گفت؛ نه! چیزی نگفت! شاید من پیش خودم فکر کردم که دارد چیزی می‌گوید. ناخودآگاه دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: حاج حبیبی می‌شناسم که یه ساعت پیش بی اینکگه من رو بشناسنه گفت «امشب، شب عاشقیه... خواستن از خدای عاشقا... خدایِ علی که عاشق‌ترینِ...» همه این جماعت نیتی، حاجتی دارن و واسه طلب‌شون اومدن...

سرش را تکان داد و از لرزش شانه‌هایش که دستم هنوز روی آن بود فهمیدم که به هق‌هق افتاده. گفتم بیش ازین مزاحمش نشوم که فراز جوشن کبیر و اولین بخش الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب با صدای جمعیت تو محوطه پیچید.

غرق ذکر شدم و بازهم سراغِ من و خدا و دعایم رفتم. نمی‌دانم چند دقیقه گذشت... بازهم سری بالا آوردم تا در کنار زمزمه فراز دیگر از استغاثه از خداوند برایم رها نمودن مان از آتش دوزخ، سری میان جماعت چرخاندم.

به‌خاطر نشستن روی سکوی سیمانی پاهایم خواب رفته بود و مانند چند نفر دیگر سر پا ایستادم. وقت، وقتِ قرآن گرفتن بر سر بود. شاید هوای پایتخت در غروبِ شامگاهِ دوم اردیبهشت‌ماه، در دومین شب از لیالی قدر، در شب شهادت مولای متقیان صاف بود؛ اما شرجی غریب و لذت‌بخشی فضای اطرافِ شبستان مصلی را گرفته بود. اما باران اشک وجود و سجود دعا گویان را دربرگرفته بود.

چینش تصاویر عاشقی، زیباترین هدیه شب قدرم شد

زلفِ طلب از طالب را با زلف شهادت علی (ع) که در جهان نیست و گویا سخت‌تر از نبودنش و بیشتر از باورش در همین جمع و جهان است گره زده و ره‌توشه حضورشان در نمایشگاه قرآن کریم کنند

از اشک‌باران عاشقان علی، آرام گرفته بودم. نه من که انگار همه در آرامش و خلوصِ خلسه‌ای عارفانه و عاشقانه بودند، در شب شهادت امامِ عشق.

نمی‌دانم چرا بار دیگر یاد زمزمه‌های آواز حاج حبیب افتادم. «بر سر آنم که گر ز دست برآید / دست به کاری زنم که غصه سر آید»... حافظ که حافظه ایران و حافظ قرآن بود و همدل ایران و ایرانی؛ انگار خودش بهتر و پیشتر از هر کسی جایگاه و مقامش را در فرهنگ‌مان پیش‌بینی کرده بود که: «شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است / آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش»

دعا و نیایش که تمام شد، دیگر از آن جوش‌وخروش قبل‌از افطار خبری نبود. همه آرام، گویی در خلسه عاشقانه‌شان با حضورِ خلوصِ سجودشان دست به دست هم داده بودند و آرام و سر به زیر، هر یک یه سمتی شروع به حرکت کردند. تا این بار زلفِ طلب از طالب را با زلف شهادت علی (ع) که در جهان نیست و گویا سخت‌تر از نبودنش و بیشتر از باورش در همین جمع و جهان است گره زده و ره‌توشه حضورشان در نمایشگاه قرآن کریم را چاشنی طی مسیر تا خانه‌هایشان کنند.

من هم عزم سوی خانه کردم و در همین راه به عاشقی حاج حبیب راننده؛ صداقت بی‌ریای صادق - دانشجوی پلی‌تکنیک -؛ ایمان به معجزه احسان و شور و انرژی ناتمام آن کودک با نذر خرماهایش در ذهنم و تصاویری که بعد از دو سال دوری از چنین جمعی به واسطه میهمانِ ناخوانده، لجوج، سمج و مرگ‌باری چون کرونا ردیف می‌کردم فکر می‌کردم.

خدایم را شکر کردم. رو به درگاه اصلی شبستان ایستادم و بار دیگر تمام دعاهایم و خواسته‌هایم را مطالبه کردم و به سمت خانه شدم. یا علی (ع)...

برچسب‌ها

حضورِ خلوصِ سجود 2
حضورِ خلوصِ سجود 3
حضورِ خلوصِ سجود 4
حضورِ خلوصِ سجود 5
حضورِ خلوصِ سجود 6
حضورِ خلوصِ سجود 7
حضورِ خلوصِ سجود 8