پنج‌شنبه 8 آذر 1403

دو فرزندم در بمباران کرج فدای سید الشهدا (ع) شدند

خبرگزاری دانا مشاهده در مرجع
دو فرزندم در بمباران کرج فدای سید الشهدا (ع) شدند

گلتاج قالوجه بانوی 52 ساله ای است که در بمباران سال 65 در شهر کرج توسط نیروهای صدام نه تنها جانباز شده بلکه در این بمباران 2 پسر، 2 برادر و پدر خود را از دست داده است.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به مناسبت هفته دفاع مقدس به سراغ بانوی جانباز 40 درصد و مادر دو شهید کودک در بمباران هوایی شهر کرج رفتیم. در ادامه گفتگوی صمیمی "تیتریک" را با این بانوی جانباز می خوانید:

خودتان را معرفی کنید؟ گلتاج قالوجه متولد 1349 از شهرستان میانه و مادر شهیدان اکبر و اصغر رضالو (3 ساله و 3 ماهه) و جانباز 40 درصد هستم که در بمباران منطقه حصارک کرج مجروح شدم. چه شد که شما دو فرزند سه ساله و سه ماهه را از دست دادید؟ من چند روزی برای مهمانی به منزل پدرم رفته بودم. روز سوم که آنجا بودم همه خواهرهایم به آنجا آمدند و با هم بودیم. بچه‌هایمان با هم بازی کردند و ناهار خوردیم. بعد از ساعت 2 پدرم به مغازه خودش که آهنگری بود، رفت و خواهرهایم برای زیارت به امام زاده محمد (ع) رفتند، من هم می خواستم با آنها همراه شوم اما چون بچه هایم کوچک بودند، در خانه ماندم. همسرم به خانه آمد که بچه ها را ببیند. پسر بزرگم خواب بود. من قنداقه فرزند کوچکم را باز کردم و به پدرش دادم و گفتم بچه را نگه دارد تا من لباس ها و کهنه‌هایش را بشویم. وقتی کار شستشو تمام شد، همسرم بچه را به من داد و رفت. من هم بچه را گرفتم و قنداق کردم و خواباندم و به پشت بام رفتم تا لباس های بچه ها را پهن کنم تا در آنجا خشک شود. وقتی لباس ها را پهن می کردم، متوجه یک هواپیمای سفید با صدای بسیار وحشتناک شدم که از کنارم رد شد، با خودم گفتم چرا این هواپیما این گونه رد می‌شود، آدم را می ترساند، انگار هواپیمای عراقی است. چند لحظه بعد دوباره هواپیمای دیگری رد شد که خاکستری رنگ بود و دیدم که بمب می ریزد. می خواستم سریع پایین بروم که از شدت باد هواپیما روی زمین افتادم و انگار بی‌هوش شدم. چند دقیقه بعد به هوش آمدم و احساس کردم که نفس می‌کشم و هنوز زنده‌ام. سرم را بالا گرفتم، دیدم که آجر و آهن روی بدنم ریخته و سعی کردم که بیرون بیایم، دیدم پاهایم بین آهن‌ها و آجرها گیر کرده است. به سختی پاهایم را آزاد کردم و متوجه شدم که به شدت صورتم خونریزی دارد. خیلی آهسته از یک راهی که بین آوارها پیدا کردم، توانستم بیرون بروم. بدنم گرم بود و متوجه نبودم که بدنم پر از ترکش است، سر، پاها، سینه و صورتم به شدت خونریزی داشت. بیرون رفتم و فریاد می زدم: بچه‌هام بچه‌هام زیر آوار ماندند. هیچکس را نمی شناختم فقط یکی از فامیل های پدرم را دیدم و به او گفتم: می شود بچه‌های من را دربیاری؟ گفت: "خودت داری می میری فکر بچه‌هایت هستی! تو برو، ما بچه هایت را در می آوریم." بعد دو تا مرد را دیدم که دست من را گرفتند و گفتند خانم همه جای شما خونریزی دارد، باید به بیمارستان بروید. من گفتم: "نه بچه هایم را باید از اتاق پائینی دربیارید. من نمیروم، باید بچه هام را از زیر آوار دربیاورم." برادران گفتند: "شما به بیمارستان بروید، ما بچه‌ها را در می‌آوریم و من را سوار ماشین کردند و به بیمارستان بردند." وقتی به بیمارستان رجایی رسیدیم، دیگر نتوانستم راه بروم و من را داخل بردند و خونریزی صورتم را بند آوردند و به بیمارستان شهید مدنی منتقل کردند. در بیمارستان شهید مدنی من را به اتاق عمل بردند و صورتم را بخیه زدند و ترکش‌های بدنم را درآوردند و بعد از به هوش آمدن، به بخش آوردند. در بخش که بودم هر روز که اقوام به ملاقاتم می آمدند، سراغ بچه هایم را از آنها می گرفتم که می گفتند بچه ها را از زیر آوار زنده درآوردند و خوب هستند. می گفتم پدرم کجاست؟ می گفتند:" بیمارستان تهران بستری شده و پایش شکسته است." به من دروغ می گفتند. یک روز که در بیمارستان خواب بودم و پشتم به پرستاری بود که داخل اتاق بود و پانسمان بیماران را عوض می کرد. پرستار گفت: "آن بچه قنداقی برای کی بود که دل آدم را خیلی می‌سوزاند؟"تخت بغلی یواشکی من را نشان داد و گفت: "بچه این بوده و خودش نمی‌داند." وقتی بعد از ظهر اقوام به ملاقاتم آمدند، گفتم چرا به من نمی‌گویید که اصغرم شهید شده است؟ گفتند: "نه شهید نشده پیش عمه‌اش است." گفتم: "بچه‌ام را بیاورید شیرش بدهم، سینه‌ام پر از شیر است." می‌گفتند: "تو ترکش خورده‌ای و در بیمارستان هستی، نمی توانی به بچه شیر بدهی." یک روز دوباره خواب دیدم که پدرم یک بچه قنداقی را در دستش گرفته و از جلو حرکت می‌کند و می گوید شعار بدهید که این اصل شهید است و مردم پشت سرش حرکت می‌کردند. وقتی خواهرم به ملاقاتم آمد، برایش تعریف کردم و او حالش بد شد و گفت سوار ماشین شدم، حالم بد شده که من متوجه نشوم. چند روز گذشت تا بالاخره مرخص شدم. من را به خانه پدرشوهرم بردند. با خودم گفتم الان پسرم به استقبالم می آید و می‌گوید که مامانم آمده، اما در را که باز کردم و داخل خانه شدم، پسرم جلو نیامد، نشستم و به پهنای صورتم اشک ریختم. مادرم گفت چرا گریه می‌کنی؟ گفتم چرا بچه‌ها به استقبالم نیامدند؟ مادرم گفت: "ما به استقبال شما آمده ایم، پسر بزرگت زخمی شده و در بیمارستان تهران بستری است اما پسر کوچکت شهید شده است." گفتم پس پدرم کو؟ برادرانم کجایند؟ مادرم پاسخ داد: "برادر کوچکت هم شهید شده و آن یکی هم تهران بیمارستان است." تا آن موقع من نمی‌دانستم و مادرم هر روز به خانه خواهرم می رفت و گریه می کرد و می آمد. یعنی آن روز فقط دو نفر را به شما گفتند که شهید شدند؟ بله. یک روز مادرم آمد و به او گفتم: "مادر، پدرم شهید شده، 2 تا برادرم هم شهید شدند و 2 تا پسرم هم شهید شدند." مادرم گفت: "خودت می‌دونی؟" گفتم: "بله می‌دانم اما نمی‌خواستم شما ناراحت شوید. همه آنها (برادران و پسرانم) فدای پدرم." دیگر همه گریه کردند و من هم گریه کردم. خیلی طول کشید تا من خوب بشوم و راه بروم. خوابیده بودم و مادر و مادرشوهرم از من پرستاری می کردند. از اینکه در یک روز پدر، 2 برادر و 2 فرزند خود را از دست دادید چه احساسی دارید؟ همه آنها را فدای امام حسین (ع)، حضرت علی اکبر (ع)، حضرت علی اصغر (ع) و حضرت اباالفضل (ع) می کنم و افتخار می کنم که آنها فدایی راه سیدالشهدا (ع) شدند. شما خیلی از جراحات بدنتان رنج می کشید، از این موضوع ناراحت نیستید؟ نه خوشحالم. فدای حضرت اباالفضل (ع)، رنج ما در مقابل واقعه کربلا ناچیز است. الان خیابان یا کوچه ای به نام شهدای شما هست؟ خیر، تاکنون چنین اقدامی صورت نگرفته است؛ دوست داشتم کوچه‌مان به نام فرزندان شهیدم بود. در پایان اگر نکته ای باقی مانده است، بفرمایید؟ برای حفظ این انقلاب خون ها داده ایم، بنابراین ضمن قدرانی از شهدا باید ادامه دهنده راه آنها باشیم و با پایداری و استقامت، جلوی حربه های دشمن بایستیم زیرا جنگ ادامه دارد تا پرچم اسلام به دست صاحب بر حقش امام زمان (عج) برسد. انتهای پیام /