رهبر انقلاب: خط مبارزه سیاسی ائمه، تشکیل حکومت اسلامی بوده است
بیانات رهبر انقلاب در مراسم افتتاحیه کنگره جهانی حضرت رضا (ع) در سال 1365، برای نخستین بار منتشر شده است.
خبرگزاری میزان - برای نخستین بار بیانات رهبر انقلاب در مراسم افتتاحیه کنگره جهانی حضرت رضا (علیهالسلام) در مشهد در سال 1365، منتشر شده است که در ادامه میخوانید.
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابیالقاسم محمد و علی آله الاطیبین الاطهرین المنتجبین الهداالمهدیین المعصومین سیما بقیالله فی الارضین.... البته بحث در این باب، در گنجایش یک مجلس نیست ولیکن توجه به اینکه زندگی مستمر این عزیزان معصوم و بزرگوار از اهلبیت رسول خدا، با یک جهتگیری سیاسی همراه است، قابل این است که بهعنوان یک فصل جداگانه مورد عنایت قرار بگیرد، و بنده امروز به این مطلب خواهم پرداخت. در پیام سال گذشته، اشاره کردم به مبارزهی حاد سیاسی در زندگی ائمه و در زندگی امام هشتم؛ امروز انشاءالله این جمله را مایلم با قدری شرح و تفصیل عرض کنم.
اولا مبارزهی سیاسی، یا مبارزهی حاد سیاسی که ما به ائمه (علیهم السلام) نسبت میدهیم، یعنی چه؟ منظور این است که مبارزات ائمهی معصومین (علیهم السلام) فقط مبارزهی علمی و اعتقادی و کلامی، از قبیل مبارزات کلامیای که در طول همین مدت شما در تاریخ اسلام مشاهده میکنید مثل معتزله، مثل اشاعره و دیگران نبود؛ مقصود ائمه از این نشستنها و حلقات درس و بیان حدیث و نقل معارف و بیان احکام، فقط این نبود که یک مکتب کلامی یا فقهی را که به آنها وابسته بود، صددرصد ثابت کنند و خصوم خودشان را مفحم کنند، [بلکه] چیزی بیش از این بود؛ همچنین نه یک مبارزهی مسلحانه از قبیل آن چیزی که انسان در تاریخ زندگی ائمه، در زندگی جناب زید و بازماندگانش و همچنین بنیالحسن و بعضی از آل جعفر و دیگران میبیند؛ آن مبارزه را هم ائمه (علیهم السلام) نداشتند؛ البته همینجا اشاره کنم بعد اگر رسیدیم و وقت بود، یکقدری تفصیلیتر عرض خواهم کرد که آنها را بهطور مطلق هم تخطئه نمیکردند؛ بعضی را تخطئه میکردند به دلایلی غیر از نفس مبارزهی مسلحانه، بعضی را هم تأیید کامل میکردند، در بعضی هم شرکت میکردند بهنحو پشت جبهه؛ لوددت أن الخارجی من آل محمد خرج و علی نفق عیاله؛ با کمک مالی، کمک آبرویی، جا دادن و مخفی کردن و از این قبیل؛ لکن خودشان بهعنوان ائمه (علیهم السلام) آن سلسلهای که ما میشناسیم وارد در مبارزهی مسلحانه نبودند و نمیشدند. مبارزهی سیاسی نه آن اولی است و نه این دومی؛ عبارت است از مبارزهای با یک هدف سیاسی؛ آن هدف سیاسی چیست؟ عبارت است از تشکیل حکومت اسلامی و به تعبیر ما حکومت علوی.
- بیشتر بخوانید:
- حزباللهیها مراقب باشند
ائمه از لحظهی وفات رسولالله تا سال 260 درصدد بودند که حکومت الهی را در جامعهی اسلامی به وجود بیاورند؛ این، اصل مدعا است. البته نمیتوانیم بگوییم که میخواستند حکومت اسلامی را در زمان خودشان، یعنی هر امامی در زمان خودش به وجود بیاورد، [بلکه] آیندههای میانمدت و بلندمدت و در مواردی هم نزدیکمدت وجود داشت؛ مثلا در زمان امام مجتبی (علیه السلام)، به نظر ما تلاش برای ایجاد حکومت اسلامی در آیندهی کوتاهمدت بود؛ امام مجتبی در جواب مسیببننجبه و دیگران که میگفتند چرا شما سکوت کردهاید فرمود: و ان ادری لعله فتن لکم و متاع الی حین. و در زمان امام سجاد به نظر بنده، برای آیندهی میانمدت [بود] که حالا دراینباره شواهد و مطالبی هست که عرض خواهم کرد و در زمان امام باقر (علیه الصلا و السلام)، احتمال زیاد این است که برای آیندهی کوتاهمدت، و از بعد از شهادت امام هشتم (علیه السلام) به گمان زیاد برای آیندهی بلندمدت. [تلاش] برای کدام آینده؟ مختلف بود، اما همیشه بود؛ این معنای مبارزهی سیاسی است. همهی کارهای ائمه (علیهم السلام) غیر از آن کارهای معنوی و روحی که مربوط به اعلاء نفس یک انسان و قرب او به خدا است بینه و بین ربه یعنی درس، حدیث، علم، کلام، محاجه با خصوم علمی، با خصوم سیاسی، تبعید، حمایت از یک گروه و رد یک گروه، در این خط است؛ برای این است که حکومت اسلامی را تشکیل بدهند. مدعا این است.
البته همانطور که جناب آقای طبسی اشاره کردند، بله، این مطلب مورد اختلافنظر بوده و خواهد بود؛ بنده هم اصراری ندارم که درک و برداشت من قبول بشود؛ اصرار دارم که این سرنخ مورد توجه دقیق قرار بگیرد و زندگی ائمه بازنگری بشود. تلاشی که ما این چندساله داشتیم، برای این بوده که این مطلب را چه نسبت به مجموع ائمه (علیهم السلام) و چه نسبت به هر فرد فردی از این بزرگواران، به دلایل قابل قبولی مستند کنیم؛ البته بعضی از دلایل، دلایل کلی است، مثلاینکه مثلا میدانیم که امامت ادامهی نبوت است، و نبی اولین امام است ان رسول الله کان هو الامام، در کلام امام صادق (علیه الصلا و السلام) و رسولالله برای ایجاد نظام عدل و حق الهی قیام کرد و آن نظام را با مبارزات پیگیر خود به وجود آورد و تا بود، از آن حفاظت کرد، [لذا] نمیشود امام که دنبالهی نبی است، از یکچنین نظامی غافل بماند. این یک استدلال کلی است که البته با بحث زیاد و توجه به نکات گوناگون، این استدلال را میشود تعقیب کرد. بعضی از دلایل هم دلایل صادرهی از کلمات ائمه (علیهم السلام) یا از روش و منش زندگی اینها است که با توجه به این نکته و با تفطن [نسبت] به این جهتگیری، همهی آنها معنا پیدا میکند؛ و حقیقت این است که یک مقداری هم در توجه به این معنا، شرایط و اوضاع میتواند کمک کند کمااینکه آن زمان برای ما چنین چیزی بود؛ در داخل سلول تاریک زندان، انسان درست میتوانست علت و معنا و وجه سلام بر «معذب فی قعر السجون و ظلم المطامیر ذی الساق المرضوض بحلق القیود» را درست بفهمد؛ و بههرحال این آن جهتگیری و خطی است که دربارهی آن میخواهیم یکقدری بحث کنیم و بنده برداشتهای ذهنی خودم را در این مجلس بزرگ و معظم عرضه کنم.
عنصر مبارزهی سیاسی را همانطور که عرض کردم اگر بخواهیم مشخص بکنیم، نه آن چیزی است که در مبارزات کلامی مشاهده میشود و نه آن چیزی است که در مبارزات مسلحانه. برای کسانی که تاریخ قرن دوم هجری را خوب میدانند و حرکات بنیالعباس را از سالهای قبل از 100 هجری تا سال 132 که آغاز حکومت بنیالعباس است درست مطالعه کردهاند، بنده میتوانم مبارزهی حاد سیاسی در زندگی ائمه را تشبیه کنم به آنچنان چیزی که در زندگی بنیالعباس مشاهده میشود؛ البته اگر کسی در زندگی بنیالعباس و مبارزات آنها و دعوت آنها مطالعه نکرده باشد، این تشبیه، [برای او] درست رسا و گویا نیست؛ همانجور چیزی در زندگی ائمه (علیهم السلام) هم هست منتها با فرقهای جوهری در هدف بنیالعباس و ائمه و در روشهای آنها و ائمه و در اشخاص آنها و ائمه؛ اما شکل کار و نقشهی کار تقریبا به هم نزدیک است؛ لذاست که یک جاهایی هم میبینیم که این دو جریان با هم مخلوط میشوند، یعنی بنیالعباس بهخاطر نزدیکی روششان و تبلیغاتشان و دعوتشان با آل علی، در مناطق دورتر از حجاز و عراق اینجور وانمود میکنند که همان خط آل علی هستند؛ حتی «مسود» که لباس سیاه را در طلیعهی دعوت بنی عباس در خراسان و ری بر تن میکردند، میگفتند «هذا السواد حداد آل محمد و شهداء کربلاء و زید و یحیی»؛ میگفتند این لباس ماتم آل محمد و ماتم شهیدان کربلا و ماتم زید و یحیی است، و حتی عدهای از سرانشان خیال میکردند که دارند برای آل علی کار میکنند. یکچنین حرکتی در زندگی ائمه بود، منتها همانطور که گفتیم با سه تفاوت عنصری در هدف، در روشها و در اشخاص. این معنای مبارزهی سیاسی است در زندگی ائمه (علیهم السلام).
من لازم میدانم اول ترسیم کلی مبارزهی ائمه را عرض کنم، بعد برگردیم به بعضی از نمودارهای این مبارزه در کلمات ائمه (علیهم السلام). ترسیم کلی در دوران سه امام اول یعنی امیرالمؤمنین و امام مجتبی و سیدالشهدا را فعلا مسکوت میگذارم، [چون] دربارهی آنها بحث زیاد شده و تقریبا کسی شبهه ندارد که در حرکت آنها یک جهتگیری و عنصر سیاسی و هدف سیاسی وجود داشته؛ از دوران امام سجاد شروع میکنیم. به نظر بنده، از دوران امام سجاد یعنی از سال 61 هجری، تا سال 260 که 200 سال است ما سه مرحله داریم: یک مرحله از سال 61 است تا سال 135 یعنی شروع خلافت منصور عباسی، که در این مرحله حرکت از یک نقطهای آغاز میشود، بتدریج کیفیت پیدا میکند، عمق پیدا میکند، گسترش پیدا میکند و اوج میگیرد تا سال 135. سال 135 که سال مرگ سفاح و خلافت منصور است، وضع عوض میشود؛ مشکلاتی پدید میآید که بسیاری از پیشرفتها را متوقف و معطل میکند. در یک مبارزهی سیاسی، اینجور چیزی پیش میآید و ما هم در این دوران خودمان مشاهده کردیم یک مرحلهی دیگر، از سال 135 است تا سال 202 یا 203 که سال شهادت امام رضا است؛ این هم یک مرحلهی دیگر است که باز حرکت و مبارزه، از یک نقطهی بالاتر از نقطهی سال 61 و عمیقتر و گستردهتر از آن، منتها با یک مشکلات جدیدی آغاز میشود و رفته رفته اوج پیدا میکند، گسترش پیدا میکند، قدم به قدم به پیروزی نزدیک میشود تا سال شهادت امام هشتم که یا سال 202 یا 203 یا 204 است و احتمالا 203 باشد؛ و اینجا باز حرکت متوقف میشود. با رفتن مأمون به بغداد در سال 204 و شروع خلافت مأمونی که یکی از فصلهای بسیار دشوار در زندگی ائمه (علیهم السلام) است، باز یک فصل جدیدی آغاز میشود که فصل محنت ائمه است؛ بااینکه گسترش تشیع در آن روزها بیش از همیشه بوده، به اعتقاد بنده محنت ائمه هم آن روزها بیش از همیشه بوده؛ و این همان دورانی است که به گمان بنده، تلاش و مبارزه برای بلندمدت است یعنی ائمه برای تا پیش از غیبت صغری دیگر تلاش نمیکنند بلکه زمینهسازی میکنند برای بعدها و این دوران، از سال 204 ادامه پیدا میکند تا سال 260 که سال شهادت امام عسکری (علیه السلام) و شروع غیبت صغری است. این، سه دوره است؛ هریک از این سه دوره خصوصیاتی دارد که بنده اجمالا خصوصیات این دورهها را عرض میکنم.
دورهی اول که دورهی امام سجاد (علیه السلام) است، کار با دشواری فراوان آغاز میشود. حادثهی کربلا یک تکان سختی در ارکان شیعه بلکه در همهجای دنیای اسلام داد؛ قتل و تعقیب و شکنجه و ظلم سابقه داشت، اما کشتن پسر پیغمبر و اسارت خانوادهی پیغمبر و بردن اینها شهر به شهر و بر نیزه کردن سر عزیز زهرا که هنوز بودند کسانی که بوسهی پیغمبر بر آن لب و دهان را دیده بودند، چیزی بود که دنیای اسلام را مبهوت کرد؛ کسی باور نمیکرد که کار به اینجا برسد. اگر این شعری که به حضرت زینب (علیها السلام) منسوب است درست باشد که
ما توهمت یا شقیق فؤادی
کان هذا مقدرا مکتوبا
اشاره به این است و این برداشت همهی مردم است. ناگهان احساس شد که سیاست، سیاست دگری است؛ سختگیری از آنچه تا حالا حدس زده میشد، بالاتر است؛ چیزهای تصورنشدنی تصور شد و انجام شد؛ لذا یک رعب شدیدی تمام دنیای اسلام را گرفت مگر کوفه را، [آنهم] فقط به برکت توابین و بعد به برکت مختار، والا در مدینه و در جاهای دیگر دنیای اسلام و حتی در مکه با وجود اینکه عبدالله زبیر هم بعد از چندی قیام کرده بود یک رعب بیسابقهای ناشی از حادثهی کربلا بود. در کوفه و عراق هم اگرچه حرکت توابین در سال 64 و 65 که شهادت توابین ظاهرا سال 65 است یک هوای تازهای را در فضای گرفتهی عراق به وجود آورد، اما شهادت همهی آنها تا آخر، مجددا جو رعب و اختناق را بیشتر کرد؛ و بعد از آنکه دشمنان دستگاه اموی یعنی مختار و مصعببنزبیر، به جان هم افتادند، و عبدالله زبیر از مکه، مختار طرفدار اهلبیت را هم نتوانست تحمل کند و مختار به دست مصعب کشته شد، باز این رعب و وحشت بیشتر شد و امیدها کمتر شد و بالاخره عبدالملک که سر کار آمد، بعد از مدت کوتاهی تمام دنیای اسلام زیر نگین بنیامیه قرار گرفت، با کمال قدرت؛ و عبدالملک 21 سال قدرتمندانه حکومت کرد.
البته لازم است مخصوصا به ماجرای حره در سال 64 اشاره کنم که حملهی مسلمبنعقبه به مدینه است که آن هم باز بیشتر موجب شد که رعب و وحشت زیاد بشود و اهلبیت در غربت بیفتند. جریانش بهطور خلاصه این است که یزید یک جوانی از سرداران شامی را که بیتجربه بود، بر مدینه گماشت؛ او برای اینکه مدنیها را بلکه با یزید مهربان کند، از یک عدهای از اهل مدینه دعوت کرد که بروند با یزید در شام ملاقات کنند؛ اینها بلند شدند رفتند با یزید در شام ملاقات کردند؛ یزید جایزهی زیادی پنجاه هزار درهم و صد هزار درهم به اینها پول داد ولی اینها که یا از صحابه بودند یا از اولاد صحابه بودند، وقتی دستگاه یزید را دیدند، بیشتر نسبت به او متغیر و خشمگین شدند؛ به مدینه برگشتند و عبدالله بن حنظلهی غسیل الملائکه، ادعای امارت کرد و قیام کرد و مدینه را جدای از حکومت مرکزی اعلام کرد؛ آنها هم مسلمبنعقبه را فرستادند و آنچنان فاجعهای در مدینه به بار آوردند که در کتب تواریخ، فصل گریهآور و غمباری را این حادثه تشکیل میدهد؛ این هم، بیشتر موجب شد که مردم احساس رعب و وحشت کنند. این، رعب حاکم بر دنیای اسلام بود.
یک عامل دیگر در کنار این رعب به وجود آمد و آن، انحطاط فکری مردم در سرتاسر دنیای اسلام بود که ناشی بود از بیاعتنائی به تعلیمات دین در دوران بیستسالهی گذشته. از بس تعلیم دین و تعلیم ایمان و تفسیر آیات و بیان حقایق از زبان پیغمبر، در دوران بیست سال بعد از سال 40 هجری به این طرف مهجور شد، مردم از لحاظ اعتقادات و مایههای ایمانی بشدت پوچ و توخالی شده بودند. زندگی مردم آن دوران را وقتی انسان در تواریخ و روایات گوناگونی که در تواریخ هست زیر ذرهبین میگذارد، این واضح میشود؛ البته علما و قراء و محدثین بودند که حالا دربارهی آنها هم عرض خواهم کرد لکن عامهی مردم دچار یک بیایمانی و ضعف و اختلال اعتقادی شدید شده بودند. کار به جایی رسیده بود که حتی بعضی از ایادی دستگاه خلافت، نبوت را زیر سؤال میبردند. در کتابها دارد که خالدبنعبدالله قسری که یکی از دستنشاندگان بسیار پست و دنی بنیامیه بود، کان یفضل الخلاف علی النبو؛ میگفت خلافت از نبوت بالاتر است؛ استدلالی هم میآورد و مثلا میگفت: ایهما افضل؟ خلیف رجل فی اهله او رسوله الی اصحابه؟ شما یک نفر را جانشین خودتان در خانوادهتان بگذارید، این بالاتر است، این نزدیکتر به شما است، یا آن کسی که برای پیامی میفرستید به یک جایی؟ خب پیدا است آن کسی که در خانهی خودتان میگذارید و خلیفهی شما است، او نزدیکتر است به شما پس خلیفهی خدا که خلیفهی رسولالله هم نمیگفتند «خلیفالله» بالاتر از رسولالله است؛ این را خالدبنعبدالله قسری میگفت، دیگران هم میگفتند؛ و بنده در اشعار شعرای دوران بنیامیه و بنیعباس که نگاه کردم، دیدم از زمان عبدالملک، تعبیر خلیفالله در اشعار اینقدر تکرار شده که آدم یادش میرود که خلیفه، خلیفهی پیغمبر هم هست؛ تا زمان بنیعباس هم ادامه داشته. در شعر بشار [میگوید] بلند شوید ببینید که «خلیفالله بین الزق و العود».
بنیامی هبوا طال نومکم
ان الخلیف یعقوب ابن داود
ضاعت خلافتکم یا قوم فالتمسوا
خلیف الله بین الزق و العود
حتی آن وقتی هم که میخواست خلیفه را هجو بکند، باز خلیفالله میگفت؛ و همهجا در اشعار شعرای معروف آن زمان مثل جریر و فرزدق و کثیر و دیگرانی که بودند صدها شاعر معروف و بزرگ [در آن زمان] هستند در مدح خلیفه وقتی حرف میزنند، خلیفالله است، خلیف رسولالله نیست؛ این یک نمونه است. اعتقادات مردم اینجور حتی نسبت به مبانی دینی سست شده بود، اخلاق مردم بشدت خراب شده بود.
بنده در مطالعهی کتاب اغانی ابوالفرج به یک نکتهای توجه کردم و آن این است که در همین سالهای حدود هشتاد و نود، و تقریبا تا پنجاه شصت سال بعد از آن، بزرگترین خوانندهها و نوازندهها و عیاشها و عشرتطلبهای دنیای اسلام، یا مال مدینهاند یا مال مکه! هروقت خلیفه در شام دلش برای غناء تنگ میشد و یک خواننده و نوازندهای میخواست، میفرستاد تا از مدینه یا مکه، خوانندهها و نوازندههای معروف را، مغنیها و خنیاگران را ببرند برای او؛ بدترین و هرزهدراترین شعرا در مکه و مدینه بودند؛ مهبط وحی پیغمبر و زادگاه اسلام، شده بود مرکز فحشا و فساد. خوب است ما دربارهی مدینه و مکه اینها را بدانیم؛ متأسفانه در آثاری که ماها داریم، از یکچنین چیزهایی اثری نیست و این یک واقعیتی است که بوده.
وضع فساد سیاسی هم یک عامل دیگر است. اغلب شخصیتهای بزرگ، سر در آخور تمنیات مادیای که بهوسیلهی رجال حکومت برآورده میشد، داشتند. شخصیت بزرگی مثل محمدبنشهاب زهری که یک روزگاری خودش شاگرد امام سجاد هم بوده، وابستهی به دستگاه شد؛ آن نامهی معروف امام سجاد به محمدبنشهاب زهری که در تحفالعقول و جاهای دیگر ثبت شده یک نامهای است برای تاریخ که نشاندهندهی این است که چه وابستگیهایی برای شخصیتهای بزرگ بوده. امثال محمدبنشهاب زیاد [بودند]. یک جملهای را مرحوم مجلسی (رضوان الله علیه) از ابنابیالحدید نقل میکند که خیلی خوب است که عرض بکنم؛ اول مجلسی (علیه الرحم) در بحار از جابر که ظاهرا جابربنعبدالله است نقل میکنند که امام سجاد فرمود: ما ندری کیف نصنع بالناس ان حدثناهم بما سمعنا من رسول الله (صلیالله علیه و آله) ضحکوا و ان سکتنا لم یسعنا؛ [وقتی از رسول خدا روایت کنیم، مردم] نهفقط قبول نمیکنند، [بلکه] میخندند! بعد ماجرایی را ذکر میکند که حضرت حدیثی را برای جمعی نقل کردند و کسی در بین آن جمع بود که استهزا کرد و قبول نکرد آن حدیث را؛ بعد دربارهی سعیدبنمسیب و زهری، میگوید از منحرفین بودند که البته در مورد سعیدبنمسیب بنده قبول نمیکنم این را؛ دلایل دیگری دارد که جزو حواریون امام بوده، اما در مورد زهری و خیلیهای دیگر، همینجور است بعد ابنابیالحدید عدهی زیادی از شخصیتها و رجال آن زمان را میشمرد که اینها همه از اهلبیت منحرف بودند؛ بعد نقل میکند از امام سجاد (علیه الصلا والسلام) که فرمودند: «ما بمک و المدین عشرون رجلا یحبنا» بیست نفر در همهی مکه و مدینه نیستند که ما را دوست داشته باشند؛ این وضع دوران امام سجاد است در آنوقتی که ایشان میخواهد شروع کند به این کار عظیم؛ و این همان دورانی است که امام صادق (علیه الصلا و السلام) بعدها فرمودند که «ارتد الناس بعد الحسین الا ثلاث» بعد از ماجرای عاشورا فقط سه نفر ماندند. این حدیث، سه نفر را اسم میآورد: ابوخالد الکابلی، یحیی بن ام الطویل و جبیر بن مطعم، که علامهی شوشتری احتمال میدهند که جبیربنمطعم درست نیست و حکیمابنجبیربن مطعم است؛ در بعضی از روایات یا شاید در بعضی از نقلها که بنده الان درست یادم نیست و متأسفانه نشد مراجعه کنم محمدبنجبیربن مطعم است؛ سه نفر. البته در بحار روایاتی هست که چهار نفر را ذکر میکند؛ در بعضی از روایات پنج نفر را ذکر میکند که همهی اینها با همدیگر قابل جمع هم هست؛ این وضع امام سجاد (علیه السلام) است که در یکچنین زمینهای و در یکچنین زمینهی قفری، آن حضرت مشغول کار خودشان میشوند.
حالا امام سجاد باید چه کار کند؟ امام سجاد اگر بخواهد آن هدف را تعقیب کند، سه مسئولیت بر دوش او است: اولا باید معارف دین را به مردم زمان خودش یاد بدهد. ما اگر بخواهیم یک حکومت اسلامی به وجود بیاوریم، امکان ندارد که بدون اینکه مردم را با معارف دینی آشنا کرده باشیم، بتوانیم امید داشته باشیم که یک حکومت به وجود بیاید؛ بنابراین اولکار این است که معارف دینی به مردم تعلیم داده بشود.
کار دوم این است که بخصوص مسئلهی امامت که یک مسئلهی مهجوری شده و از ذهنها بکلی دور شده یا بد معنا شده، برای مردم و در ذهنهای مردم دوباره بازسازی بشود؛ امامت یعنی چه؟ چه کسی باید امام باشد؟ امام چه شرایطی دارد؟ این هم یک کار دیگر؛ چون بالاخره جامعه امام داشت، عبدالملک امام بود و مردم او را امام میدانستند، پیشوای جامعه بود.
البته بعد در بحث امام عرض خواهم کرد که آن برداشتی که ما در طول این دو سه قرن اخیر از معنای امام داشتیم، بکلی متفاوت است با آن معنایی که برای امام در صدر اسلام وجود داشته؛ هم موافقین، هم مخالفین، امام را به همان معنایی میدانستند که ما امروز در دوران جمهوری اسلامی میدانیم، یعنی امام امت، امام ملت، حاکم دین و دنیا. برداشت ما از امام در طول این دو سه قرن اخیر چیز دیگری بود؛ برداشتمان این بود که جامعه یک نفر دارد که او از مردم مالیات میگیرد، مردم را به جنگ میبرد، مردم را به صلح میخواند، امور مردم را اداره میکند، ادارات دولتی را درست میکند، دولتی تشکیل میدهد، قبض و بسط میکند، و اسمش حاکم است؛ یک نفر دیگر هم در آن طرف داریم که او دین مردم را درست میکند، اعتقاد مردم را درست میکند، قرائت نماز مردم را درست میکند هرچه همتش باشد و اسمش عالم است، و امام در دوران خودش همان عالم است؛ خلیفه کار خودش را میکرد، او هم دین مردم را درست میکرد یا اخلاق مردم را درست میکرد؛ برداشت ما از امام این است درحالیکه در صدر اسلام برداشت همه از امام غیر از این است، یعنی پیشوای جامعه، منتها پیشوای دین و دنیا. بنیامیه هم همین ادعا را داشتند، بنیالعباس هم همین ادعا را داشتند؛ همان مخمورهای غرقشدهی در لهوولعبها هم همین ادعا را داشتند؛ آنها هم خودشان را امام میدانستند، که حالا اگر انشاءالله برسیم و وقت بشود، در این زمینه صحبت خواهم کرد.
بههرحال، پس جامعه امام داشت؛ امامش عبدالملک بود. امام سجاد باید برای مردم معنای امامت را، جهت امامت را، شرایط امامت را، آن چیزهایی که امام ناگزیر از آنها است و آن چیزهایی را که اگر نباشد کسی نمیتواند امام باشد، برای مردم تشریح کند و تبیین کند؛ و سوم اینکه بگوید من امامم، یعنی آن کسی که باید در آنجا قرار بگیرد منم؛ این سه کار را امام سجاد باید میکرد. بیشترین [زمان] تلاش امام سجاد، روی آن کار اول گذشت، چون همانطور که گفتیم، زمینه، زمینهای بود که نوبت به مسئلهی «من امامم» نمیرسید؛ باید دین مردم درست میشد، باید اخلاق مردم درست میشد، باید مردم از این غرقاب فساد بیرون میآمدند، باید جهتگیری معنوی که لب لباب دین و روح اصلی دین همان جهتگیری معنوی است دوباره در جامعه احیا میشد؛ لذا شما نگاه که میکنید، میبینید همهی زندگی امام سجاد و کلمات امام سجاد، زهد است، مثلا: ان علام الزاهدین فی الدنیا الراغبین عنها، تا آخر، که شروع در یک سخن مفصل و طولانی [است]؛ اگرچه در این سخن هم یک اشارهای به آن اهداف کذاییای که ذکر کردیم هست. یا «ا و لا حر یدع هذه اللماظ لاهلها فلیس لانفسکم ثمن الا الجن فلا تبیعوها بغیرها»، از امام سجاد است.
کلمات امام سجاد، بیشترینش زهد است، بیشترینش معارف است، اما معارف را هم باز در لباس دعا [مطرح کردند]؛ چون همانطور که گفتیم، اختناق در آن دوران و نامساعد بودن وقت، اجازه نمیداد که امام سجاد بخواهند با آن مردم بیپرده و صریح و روشن حرف بزنند؛ نهفقط دستگاهها نمیگذاشتند، [بلکه] مردم هم نمیخواستند؛ اصلا آن جامعه، یک جامعهی نالایق و تباهشده و ضایعشدهای بود که باید بازسازی میشد.
بعد، نوبت به امام باقر میرسد؛ زندگی امام باقر دنبالهی همان خط است، منتها وضع بهتر شده؛ آنجا هم تعلیمات دین و معارف اسلامی است، اما اولا مردم، آن بیاعتنائی و بیمهری نسبت به خاندان پیغمبر را دیگر ندارند؛ وقتی امام باقر وارد مسجد مدینه میشود، عدهای از مردم همواره حلقه زدهاند، دور او را گرفتهاند و از او استفاده میکنند؛ [شخصی] میگوید امام باقر را در مسجد مدینه دیدم و حوله اهل خراسان و غیرهم [درحالیکه] از بلاد دوردست، از خراسان و جاهایی که نزدیک اینجاها نیستند، عدهای آمدند دور حضرت را گرفتند؛ این، نشاندهندهی این است که تبلیغات دارد مثل امواجی به سرتاسر جهان اسلام سرایت میکند و مردم نقاط دوردست دلشان به اهلبیت دارد نزدیک میشود. یا در یک روایت دیگر دارد «احتوشه اهل العراق»، [اهل عراق] در حاشیهی او نشسته بودند و او را در میان خود گرفته بودند و آن حضرت با آنها دربارهی مسائل حلال و حرام صحبت میکردند.
بزرگان علمای زمان، پیش امام باقر درس میخوانند و استفاده میکنند. شخصیت معروفی مثل عکرمه شاگرد ابنعباس وقتی میآید خدمت امام باقر، برای اینکه از آن حضرت حدیث بشنود شاید هم برای اینکه امتحانش بکند دست و بالش میلرزد و در آغوش امام میافتد؛ بعد خودش تعجب میکند، میگوید یا ابن رسولالله! من بزرگانی مثل ابنعباس را دیدم و از آنها حدیث شنیدم [اما] هرگز این حالتی که در مقابل تو به من دست داد، برای من دست نداده بود؛ و ببینید امام باقر در جوابش چقدر صریح میگویند «ویلک یا عبید اهل الشام! انک بین یدی بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه»؛ ای بندهی کوچک شامیان! تو در مقابل عظمت معنویت است که مجبوری اینجور به خودت بلرزی. کسی مثل ابوحنیفه که از فقها و بزرگان زمان است، میآید خدمت امام باقر و از آن حضرت معارف و احکام دین را فرا میگیرد، و بسیاری از علمای دیگر جزو شاگردان امام باقر هستند و صیت علمی امام باقر در اکناف عالم میپیچید که به «باقرالعلوم» معروف میشود.
پس ببینید؛ وضع اجتماعی و وضع عاطفی مردم و احترامات آنها نسبت به ائمه، زمان امام باقر فرق کرده، تفاوت کرده. به همین نسبت ما میبینیم که حرکت سیاسی امام باقر هم تندتر است؛ یعنی امام سجاد در مقابلهی با عبدالملک، [بهصورت] روبهرو، تندی و سخن درشت و سخنی که بتوانند آن را بهعنوان یک قرینهای بر مخالفت بگیرند، ندارد. عبدالملک به امام سجاد نامه مینوشت دربارهی فلان موضوع، حضرت هم جواب او را میدادند؛ البته جواب پسر پیغمبر همیشه یک جواب محکم و متین و دندانشکن است، اما در آن، بهآنصورت تعرض نیست؛ اما در مورد امام باقر (علیه الصلا و السلام) اینجوری نیست؛ حرکت امام باقر آنچنان است که هشامبنعبدالملک احساس وحشت میکند و میبیند که باید آن حضرت را زیر نظر قرار بدهد و به شام میخواهد آن حضرت را؛ البته امام سجاد را هم در دوران امامتشان بعد از آن دفعهی اول با غل و زنجیر و مانند اینها به شام بردهاند، لکن وضع آنجا جور دیگری است و امام سجاد با ملاحظهی بیشتری همیشه برخورد میکردند، اما در مورد امام باقر، ما لحن کلام را تندتر میبینیم. بنده چند روایت در [زمینهی] مذاکرات حضرت باقر (علیه الصلا و السلام) با اصحابشان دیدم که نشانهی دعوت به حکومت و خلافت و امامت و حتی نوید آینده در آنها مشاهده میشودکه انشاءالله چند نمونهاش را عرض میکنم.
حالا یک روایت، این روایتی است که در بحار هست که نقل میکند منزل حضرت ابیجعفر، پر از جمعیت بود؛ پیرمردی آمد و تکیه داده بود به یک عصایی یا مانند آن؛ آمد و سلام کرد خدمت حضرت و اظهار علاقه کرد و اظهار محبت کرد و بعد نشست پهلوی حضرت و گفت «فو الله انی لأحبکم و احب من یحبکم و و الله ما احبکم و احب من یحبکم لطمع فی دنیا و انی لابغض عدوکم و ابرأ منه و و الله ما ابغضه و ابرأ منه لوتر کان بینی و بینه و الله انی لاحل حلالکم و احرم حرامکم و انتظر امرکم فهل ترجو لی جعلنی الله فداک»؛ یعنی آیا امید داری که من ببینم آن روزگار شما را؟ چون منتظر امر شما هستم یعنی منتظر فرارسیدن دوران حکومت شما. امر هذا الامر، امرکم یعنی حکومت؛ در تعبیرات آن دوره، چه تعبیرات بین ائمه و اصحاب ائمه، چه مخالفینشان و دشمنانشان مثلا هارون اشاره میکند «و الله لو تنازعت معی فی هذا الامر...» یعنی خلافت، یعنی امامت؛ «امرکم» یعنی خلافتتان؛ بلاشک این تعبیر به این معنا است. میآید سؤال میکند که آیا امید دارید که من به آن روز برسم و آن روز را ببینم؛ فقال ابو جعفر علیه السلام الی الی حتی اقعده الی جنبه»؛ او را نزدیک آوردند و نشاندند پهلوی خودشان؛ ثم قال ایها الشیخ ان ابی علی بن الحسین علیه السلام اتاه رجل فساله عن مثل الذی سالتنی عنه؛ حضرت از قول امام سجاد نقل میکنند و خب این را ما در روایات امام سجاد پیدا نمیکنیم؛ یقینا میشود فهمید که اگر امام سجاد در یک جمع بزرگی این قضیه را فرموده بودند، به گوش دیگران و ماها هم میرسید، اما آن چیزی را که امام سجاد به گمان زیاد سرا فرمودند، اینجا امام باقر علنا میگویند. بعد، از قول پدرشان نقل میکنند که فرمود «ان تمت ترد علی رسول الله و علی علی و الحسن و الحسین و علی علی بن الحسین و یثلج قلبک و یبرد فؤادک و تقر عینک و تستقبل بالروح و الریحان مع الکرام الکاتبین... و ان تعش تری ما یقر الله به عینک و تکون معنا فی السنام الاعلی»؛ یعنی مأیوسش نمیکنند؛ میگویند اگر بمیری، چون پیر بوده که خب با پیغمبر هستی و مانند اینها، اگر هم بمانی، با خود ما خواهی بود؛ یعنی یک چنین تعبیراتی در کلام امام باقر [هست].
اما آن مطلبی که میخواستم از زندگی امام باقر عرض بکنم این است که اولا در یک روایت از امام باقر (علیه السلام) تعیین وقت شده برای خروج و این چیز عجیبی است؛ حدیث در کافی است؛ عن ابی حمز الثمالی بسند عال، قال سمعت ابا جعفر علیه السلام یقول یا ثابت ان الله تبارک و تعالی قد کان وقت هذا الأمر فی السبعین؛ سال هفتاد قرار بوده حکومت الهی تشکیل بشود؛ فلما ان قتل الحسین صلوات الله علیه اشتد غضب الله تعالی علی اهل الارض فاخره الی اربعین و مائ فحدثناکم فاذعتم الحدیث فکشفتم قناع الستر و لم یجعل الله له بعد ذلک وقتا عندنا و یمحوا الله ما یشاء و یثبت و عنده ام الکتاب؛ ابوحمزه میگوید: فحدثت بذلک ابا عبدالله علیه السلام فقال قد کان کذلک». سال 140 دوران زندگی امام صادق است؛ این همان چیزی است که بنده قبل از آنکه این حدیث را هم ببینم، از روال زندگی ائمه به نظرم میرسید که [تشکیل] حکومتی که امام سجاد آنجور برایش کار میکند و امام باقر آنجور کار میکند، به دوران امام صادق میافتد.
از سال 114 امامت امام صادق شروع میشود تا سال 148 که مهمترین دوران در این مرحلهی اول، دوران امامت امام صادق است. امام صادق، دو مرحله در این دوران طی میکنند؛ یک دوره از سال 114 تا سال 132 یا تا سال 135 یا تا غلبهی بنیعباس، یا تا خلافت منصور است که دوران آسایش و گشایش است؛ آن مطلبی که معروف شده که ائمه بهخاطر اختلاف بنیامیه و بنیعباس فرصتی پیدا کردند، مال این دوران است؛ زمان امام باقر چنین چیزی نبود؛ زمان امام باقر، [دوران] قدرت بنیامیه بود و هشامبن عبدالملک هم و کان هشام رجلهم مرد بنیامیه و بزرگترین شخصیت بنیامیه بعد از عبدالملک بود؛ بنابراین زمان امام باقر، هیچگونه اختلافی بین کسی و کسی که موجب این باشد که ائمه بتوانند از فرصت استفاده کنند، نبود؛ مال زمان امام صادق است، آنهم مال این دوران که دوران شروع آهسته آهستهی دعوت بنیعباس و گسترش دعوت آنها و اوج دعوت شیعی علوی در سرتاسر دنیای اسلام [است] که من در یک صحبتی که بعد هم پیاده شده و چاپ شده، شرح دادهام که آن وقتی که امام صادق به امامت رسیدند، در جاهای مختلف دنیای اسلام، در آفریقا، در خراسان، در فارس، در ماوراءالنهر، چه درگیریها و چه جنگهایی بوده؛ یکچنین وضع عجیبی بوده و امام صادق از فرصت استفاده کردند برای بیان معارف اسلامی؛ همان سه نکتهای که در زندگی امام سجاد بود [یعنی] معارف اسلامی، مسئلهی امامت، و بخصوص تکیه بر روی امامت اهلبیت؛ که این سومی در دوران اول امامت امام صادق بوضوح مشاهده میشود.
البته اینجا مسئلهی امامت را باید مطرح کرد که ببینید چه میکردند؛ مثلا یک نمونه این است که در این روایات بنده یادداشت کردهام: عمرو بن ابی المقدام [میگوید]«رایت ابا عبد الله (علیه السلام) یوم عرف بالموقف و هو ینادی باعلی صوته»، حضرت در عرفات، در روز عرفه در اجتماع مردم و وسط مردم ایستاده بودند و با فریاد یک جملهای را میگفتند؛ به یک طرف رو میکردند و این جمله را میگفتند، بعد به یک طرف دیگر رو میکردند و میگفتند، بعد به آن طرف دیگر رو میکردند؛ به چهار طرف رو میکردند و این مطلب را با فریاد میگفتند؛ حالا آن چیست؟ ایها الناس! ان رسول الله کان هو الامام؛ میبینید توجه به معنای امامت را و بیدار کردن مردم نسبت به حقیقت امامت را که امامت چیست و آیا اینهایی که سر کارند شایستهی امامتند یا نه؛ ثم کان علی بن ابی طالب ثم الحسن ثم الحسین ثم علی بن الحسین ثم محمد بن علی ثم هه فینادی ثلاث مرات لمن بین یدیه و عن یمینه و عن یساره و من خلفه اثنی عشر صوتا؛ هر طرفی سه بار فریاد میکرد و اینها را میگفت و دوازده مرتبه این جمله را حضرت در عرفات تکرار کرد؛ بعد میگوید پرسیدم که آن «هه» یا «هاه» یعنی چه؟ گفتند در لغت مثلا بنیتمیم یا بنی فلان، کنایه است از «من»؛ یعنی بعد از محمدبنعلی، من امامم. این یک نمونه [است].
یک نمونهی دیگر: قال قدم رجل من اهل الکوف الی خراسان فدعا الناس الی ولای جعفر بن محمد علیه السلام ففرق اطاعت و اجابت؛ یک نفری بلند شده از مدینه آمده خراسان، و مردم را به ولایت جعفربنمحمد یعنی حکومتشان دعوت میکند. اصلا شما ببینید در دوران مبارزات، آنوقتی که ما توانستیم بگوییم جمهوری اسلامی یا حکومت اسلامی کی بود؟ در طول سالهای مبارزه حداکثر این بود که مثلا حدود اسلامی در باب حکومت را آنهایی که دربارهی حکومت بحث میکردند، بیان کنند؛ چه جور آدمهایی باید حاکم باشند، و نظر اسلام دربارهی حکومت چیست، این حداکثر چیزی بود که ما میگفتیم. سال 57 یا حداکثر سال 56 در محافل خصوصی بود که ما اسم حکومت اسلامی را آوردیم که تازه حاکمش را معین نمیکردیم؛ پس ببینید، اینکه زمان امام صادق بلند میشوند میروند در اقصینقاط اسلام، مردم را به حکومت امام صادق دعوت میکنند، معنایش چیست؟ معنایش اقترابالاجل است، این همان سال 140 است، این همان چیزی است که خیز حرکت ائمه بهطور طبیعی ایجاب میکرده که در آن دورانها حکومت اسلامی به وجود بیاید.
خب، رفته و دعوت میکند مردم را به ولایت جعفربنمحمد (علیه السلام)؛ البته معنای ولایت را امروز ما خوب میفهمیم؛ در قبل، ولایت را فقط به محبت معنا میکردند، یعنی مردم را دعوت کرده به محبت جعفربنمحمد؛ [درحالیکه] محبت، دعوتی ندارد، بعد هم اگر [به محبت] دعوت بکنند، آن وقت دنبالههای این [روایت] دیگر معنی ندارد؛ حالا توجه کنید: ففرق اطاعت و اجابت؛ یک فرقه اطاعت کردند و اجابت کردند؛ و فرق جحدت و انکرت؛ انکار کردند و گفتند نه. خب محبت اهل بیت را در دنیای اسلام غالبا انکار نمیکردند، [پس موضوع] چیز دیگری است؛ و فرق ورعت و وقفت؛ توقف و تورع، دیگر مال محبت نیست؛ این مال یک چیز دیگر است؛ این، همان حکومت است؛ یک فرقه هم تورع کردند؛ بعد، فخرج من کل فرق رجل فدخلوا علی ابی عبد الله علیه السلام؛ [از هر فرقه یک نفر] میآیند خدمت حضرت و صحبتهایی میکنند؛ بعد، حضرت به یکی از آن متوقفین که در مقابل حضرت قرار گرفته، میگویند تو که تورع کردی و توقف کردی، چرا تورع نکردی در کنار فلان نهر که فلان کار خلاف را انجام دادی؟ که او آنوقت ناگهان متنبه میشود و میفهمد که حضرت تعریض میکنند؛ این نشان میدهد که آن کسی که رفته خراسان، از پیش خود هم نرفته، خلاف رضای امام هم نبوده، [بلکه] امام هم دنبال میکردند قضیه را. این مال دوران امام صادق (علیه الصلا و السلام) است که البته خیلی این دوران پرشورتر است تا وقتیکه منصور میآید سر کار. وقتی منصور سر کار میآید، البته وضع سخت میشود. بههرحال، برخورد بین امام صادق و منصور خیلی تند است تا به شهادت امام صادق در سال 148منتهی میشود.
البته دنبالهی قضیه و زندگی امام موسیبنجعفر، فوقالعاده زندگی شورانگیزی است که به نظر بنده، اوج این حرکات مبارزه، مال زمان موسیبنجعفر است و ما متأسفانه از زندگی موسیبنجعفر یک گزارش درستوحسابیای در دست نداریم؛ گاهی گوشهوکنار یک چیزهایی از زندگی آن حضرت پیدا میشود که آدم را مبهوت میکند. مدتی امام موسیبنجعفر پیدا نبودند، یعنی هارون دنبالشان میگشته و حضرت را پیدا نمیکرده؛ کسانی را میبرده، شکنجه میکرده، که شما بگویید موسیبنجعفر کجا است. این یک چیز بیسابقه است. ابنشهرآشوب در مناقب، یک روایتی دربارهی موسیبنجعفر نقل میکند که ما دربارهی هیچ یک از ائمه این را نداریم؛ موسیبنجعفر در یک مدتی «دخل بعض قری الشام متنکرا هاربافوقع فی غار و فیه راهب»؛ بعد با آن راهب صحبت کردند و چیزهایی گفتند؛ اینها نشاندهندهی یک جرقههایی است در زندگی موسیبنجعفر که آنوقت معنای آن زندان حبس ابد کذایی معلوم میشود، والا هارون، اول که به خلافت رسید و به مدینه آمد، همانطور که شنیدید موسیبنجعفر را کاملا نواخت و احترام کرد؛ و آن داستان معروف را مأمون نقل میکند که ما رفتیم، و حضرت سوار درازگوشی بودند و آمدند و وارد منطقهای که هارون نشسته بود شدند و میخواستند پیاده بشوند که هارون قسم داد که باید تا دم بساط من، سواره بیایی، و ایشان سواره آمدند؛ بعد احترام کردند، چنین گفتند، چنان گفتند، بعد که داشتند میرفتند، به ماها گفتند رکابشان را بگیرید. البته جالب این است در همین روایت مأمون میگوید که پدرم هارون، به همه، پنج هزار دینار و ده هزار دینار جایزه میداد، [اما] به موسیبنجعفر، دویست دینار جایزه داد، درحالیکه وقتی صحبت کرد و حال حضرت را پرسید، فرمودند بله، اولاد زیادی دارم، گرفتاریهای زیادی دارم، وضع معیشت خوب نیست؛ که حالا به نظر بنده این صحبتهای موسیبنجعفر به هارون هم بسیار جالب است، یعنی این صحبتها برای ما خیلی آشنا است و کاملا قابل فهم است که آدم چطور میشود که به مثل هارونی یکوقت اظهار کند که بله، وضع ما هم خوب نیست و زندگیمان هم نمیگذرد و مانند اینها؛ هیچ معنایش گدایی و تذلل نیست؛ آدم اگر خودش [این کار را] کرده باشد، میداند که این چهجوری است؛ و خیلی از شماها میدانم که در دوران رژیم جبار و دوران خفقان، تقیتا از این کارها زیاد کردید و بههرحال کاملا قابل فهم است.
بعد که این حرفها را میزند، که این ایجاب میکند که هارون بگوید خب بسیار خوب، پس مثلا این پنجاه هزار دینار مال شما، فقط دویست دینار میدهد؛ میگوید بعد که پرسیدم از پدرم که چرا این کار را کردی، گفت که اگر این را بدهم مضمونش این است، عبارتش را اینجا نوشتم، بخواهم بگردم وقتتان میگذرد اگر بدهم، این شمشیربهدستهای خراسان را بسیج خواهد کرد، دویست هزار مرد را به جان من خواهد انداخت؛ این، برداشت هارون است و هارون درست فهمیده بود. حالا بعضی خیال میکنند که از حضرت سعایت میکردند؛ نه، حقیقت قضیه این بود. آن زمانی که موسیبنجعفر با هارون مبارزه میکرد، واقعا اگر پولی در آن دستگاه بود، خیلی کسان بودند که آماده بودند و حاضر بودند که در کنار موسیبنجعفر شمشیر بزنند، و نمونههایش را ما جاهای دیگر در غیر ائمه دیدیم [مانند] حسینبنعلی شهید فخ که قبل از هارون، زمان موسیالهادی بود و دیگران و دیگران؛ [لذا] خیلی روشن بود که کار آنها نشاندهندهی این است که اگر ائمه قیام میکردند، چقدر میتوانستند مردم را دور خودشان جمع کنند و هارون درست فهمیده بود این را؛ بنابراین دوران موسیبنجعفر، دوران اوج است که بعد هم به زندان منتهی میشود.
بعد که نوبت امام هشتم (علیه الصلا و السلام) میرسد، باز دوران، دوران گسترش و رواج و وضع خوب ائمه است و شیعه در همهجا گستردهاند و امکانات بسیار زیاد است که منتهی میشود به مسئلهی ولایتعهدی؛ البته در دوران هارون، امام هشتم در نهایت تقیه، یعنی پوشش، زندگی میکردند [هرچند که] تلاش را داشتند، حرکت را داشتند، تماس را داشتند؛ آدم میتواند بفهمد؛ مثلا فرض بفرمایید دعبل خزاعی که دربارهی امام هشتم در دوران ولایتعهدی آنجور حرف میزند، آنا از زیر سنگ که بیرون نیامده بود؛ آن جامعهای که دعبل خزاعی میپرورد، یا ابراهیمبنعباس شاعر میپرورد که جزو مداحان علیبنموسیالرضا است یا دیگران، یا دیگران، بایستی فرهنگ ارادت به خاندان پیغمبر در آن سابقه داشته باشد؛ و این آنجور نیست که آنا ببینیم که بله، در مدینه و در خراسان و در ری و در مناطق گوناگون، با ولایتعهدی علیبنموسیالرضا جشن گرفتهاند، اما قبلا چنین چیزی سابقه ندارد. آنچه در دوران ولایتعهدی علیبنموسیالرضا پیش آمد که حادثهی بسیار مهمی است و بنده سال گذشته در پیام البته به اشاره عرض کردم نشاندهندهی این است که وضع علاقهی مردم و جوشش محبتهای مردم نسبت به اهلبیت در دوران امام رضا، خیلی بالا بوده؛ بههرحال، بعد هم که اختلاف امین و مأمون و جنگ و جدال بین خراسان و بغداد پنج سال طول کشید، همهی اینها موجب شد که علیبنموسیالرضا بتوانند کار خوبی بکنند که اوجش رسید به مسئلهی ولایتعهدی، منتها متأسفانه آنجا هم باز همانطور که گفتیم با آن حادثهی شهادت قطع شد، و یک دوران جدیدی شروع شد که به نظر بنده دوران محنت و غم اهلبیت از دوران امام جواد به بعد شروع میشود، بدتر از همهی اوقات دیگر.
خب، این یک ترسیم کلی است. بنده البته بحثم را دو قسمت کرده بودم: یک قسمت ترسیم کلی بود که تا اینجا تمام میشود، یک قسمت دیگر هم نمودارهایی از حرکات مبارزی در زندگی ائمه که البته دیگر طبیعی است که برای آن، وقت نیست. البته بنده شاید جایز نباشد که بیش از این مزاحم برادران عزیز و دوستان ارجمند بشوم و وقت جلسه را بگیرم، اما آن چیزهایی که به نظر من آمد و یادداشت کردم و فرصت کردم در ظرف پریروز و دیروز چند ساعتی کار کنم و در یادداشتهای قدیمیام پیدا بکنم، اینها است. البته عناوین مورد بحث، فقط اینها نیست و اگر کسی بخواهد کار کند، خیلی بیش از اینها عنوان هست، اما من حالا برای اینکه اگر دیگرانی بخواهند کار کنند این عناوین در اختیارشان باشد، اینها را عرض میکنم:
یکی از مسائل، ادعای امامت و دعوت به امامت است که این هرجا در زندگی ائمه هست، نشانهی حرکت مبارزی است که این فصل مفصلی است؛ آنوقت، روایات «الائم نور الله» در کافی و روایت امام رضا در آن فرمایش مفصل و آن نامهی حضرت رضا ظاهرا به فضلبنسهل یا به دیگری از آن بحثهای بسیار مفصل است. [پس] یکی مسئلهی امامت.
یکی برداشت خلفا از ادعاها و کارهای ائمه است. شما میبینید که از زمان عبدالملک تا زمان متوکل، همیشه یکجور برداشت از زندگی ائمه بوده؛ خب، این را باید دنبالگیری کرد و نمیشود سهلانگاری کرد؛ چرا اینها از زندگی ائمه اینجور برداشت میکردند؟ مثلا نسبت به موسیبنجعفر [گفته شد]«خلیفتان یجبی الیهما الخراج؟»، یا مثلا دربارهی امام علیبنموسی: هذا علی ابنه قد قعد و ادعی الامر لنفسه؛ و یا دربارهی ائمهی دیگر؛ این داعیهای که خلفا و دوستان خلفا از زندگی ائمه برداشت میکردند، قابل توجه است و یکی از آن نقاط مهم هست که روایاتی را بنده اینجا ذکر کردهام.
اصرار خلفا بخصوص خلفای بنیعباس، بر اینکه امامت را به خودشان نسبت بدهند البته خلفای بنیامیه هم این اصرار را داشتند و حساسیت شیعه، که نگذارند. کثیر شاعر که از شعرای بزرگ طراز اول آن دورهی اول است، یعنی در ردیف فرزدق و جریر و نصیب و مانند اینها، شیعه است، از شعرای بزرگ هم هست؛ ایشان وقتی خدمت امام باقر آمد، حضرت گفتند که «امتدحت عبد الملک؟»، شنیدم مدح عبدالملک را کردی؟ کثیر دستپاچه شد، گفت «یا بن رسول الله انی ما قلت له یا امام الهدی»؛ من «امام الهدی» یا «خلیف رسولالله» را به او نگفتم؛ بل قلت یا أسد و الأسد کلب و یا شمس و الشمس جماد و...»، و بنا کرد توجیه کردن؛ حضرت خندیدند؛ اشاره کردند به کمیت، آنوقت کمیت بلند شد آن قصیدهی هاشمیه را خواند: من لقلب متیم مستهام
غیر ما صبو و لا احلام
تا میرسد به اینجا که
ساس لا کمن یری رعی النا
س سواء و رعی الانعام
یعنی ائمه نسبت به اینکه عبدالملک مدح بشود حساس بودند، اما شاگردان ائمه و دوستان، مثل کثیر، حساسیتشان روی امامالهدی بود، میگفتند ما که به او «امامالهدی» نگفتیم. [البته] او هم میخواست «امام الهدی» بگویند؛ در زمان بنیعباس، این بیشتر بود. مروانبنابیحفصهی اموی خبیث از شعرای مداح و وابسته و مزدور هم بنیامیه و هم بنیعباس بود و عجیب این بود که زمان بنیامیه شاعر دربار بود، بعد که بنی عباس آمدند سر کار، باز شد شاعر دربار، چون شاعر بسیار بزرگی بود و با پول میخریدندش؛ این مدح بنیعباس را که میگفت، اکتفا به این نمیکرد که از کرمشان و خصالشان بگوید، [بلکه] آنها را نسبت میداد به پیغمبر؛ یکی از شعرهای او این است:
انی یکون و لیس ذاک بکائن
لبنی البنات وراث الاعمام
میگوید چطور چنین چیزی میشود که دخترزادگان، ارث عمو را ببرند؟ خب عموی پیغمبر، عباس، ارث دارد، و چرا دخترزادهها که اولاد فاطمه هستند، میخواهند ارث او را ببرند؟ ببینید! دعوا سر خلافت است؛ یک جنگ حقیقی فرهنگی است، جنگ سیاسی است. در مقابلش فورا شاعر طائی شیعی معروف ظاهرا جعفربنعفان طائی جواب میدهد میگوید:
لم لا یکون و ان ذاک لکائن
لبنی البنات وراث الاعمام
للبنت نصف کامل من ماله
و العم متروک بغیر سهام
جواب میدهد، میگوید خب دختر نصف مال پدر را میبرد، عمو از مال آن انسانی که دختر دارد، چه میبرد؟ پس شما ارثی ندارید که او را طلب میکنید؛ ببینید! بین شعرا دعوای فرهنگی است، دعوای سیاسی است؛ این حساسیت روی داعیههای ائمه است که این هم قابل توجه است.
تأیید و حمایت از حرکات خونین، یکی از بحثهای زندگی ائمه است که حاکی از همین جهتگیری مبارزه است، [مانند] اظهارات امام صادق دربارهی معلیبنخنیس، وقتی کشته میشد: لا ینال درجته الا بما ینال من داود بن علی»؛ یا اظهارات در باب زید و در باب حسینبنعلی شهید فخ. من روایت عجیبی را در نورالثقلین دیدم که کسی نقل میکند از علیبنعقبه یا عقبه «عن ابیه قال دخلت انا و المعلی علی ابی عبد الله علیه السلام»، [بر امام صادق (علیه السلام)] وارد شدیم؛ حضرت بیمقدمه شروع کردند و این را گفتند: ابشروا! انتم علی احدی الحسنیین شفی الله صدورکم و اذهب غیظ قلوبکم و انالکم من عدوکم و هو قول الله «و یشف صدور قوم مؤمنین» و ان مضیتم قبل ان یروا ذلک مضیتم علی دین الله الذی رضیه لنبیه و لعلی». نمیگوید که قضیه چه بوده، اما شما ببینید قضیه چه میتوانسته باشد؛ معلیبنخنیس که بعد هم کشته میشود، معلیبنخنیس که «و کان بابه معلی بن خنیس»، باب امام صادق است که خود این باب هم یک باب واسعی است که بابهای ائمه چه کسانی بودند و غالبا هم کشته شدند: یحییبنامطویل به شهادت رسید، معلیبنخنیس همینطور معلیبنخنیس با یک نفر دیگر، بر امام صادق وارد میشوند؛ امام صادق بیمقدمه میگویند که الحمدلله خدا غیظ قلوب شما را فرو نشاند، خشم شما را فرو نشاند، شما را بر دشمنتان پیروز کرد، بر یکی از احدیالحسینین وارد شدید؛ اگر چنانچه این هم نمیشد و رفته بودید، باز بر دین خدا رفته بودید؛ پیدا است که یک حرکت حاد کرده بودند و آمده بودند و حضرت خداقوتی به آنها میداده؛ و همینطور روایات دیگری در باب تأیید حرکات خونین هست.
یک بحث دیگر در زندگی ائمه، زندانها و تبعیدها و تعقیبها است که به نظر بنده یک فصلی است که باید دنبال بشود که این هم مفصلا مطالبی دارد که حالا حتی یک دانهاش را هم فرصت نمیشود بخوانم.
یکی، زبان تندوتیز ائمه در مقابل خلفا است که اگر اینها آدمهای محافظهکاری بودند، باید مثل دیگر علما و زهاد و مانند اینها، زبان نرم به خودشان میگرفتند؛ حتی آن زهادی که مورد ارادت خلفا بودند. میدانید زهاد زیادی بودند که خلفا به اینها علاقهمند بودند؛ اینها نصیحت میکردند و هارون را مثلا به گریه هم میآوردند، اما مواظب بودند که به او جبار و طاغی و شیطان نگویند، اما ائمه میگفتند.
یک بحث، تندیهای خلفا به ائمه است؛ مثل همان رفتاری که در مورد منصور چند موردش را عرض کردم، و [تندیهایی که] هارون نسبت به موسیبنجعفر دارد، و از این قبیل.
یک مسئله از آن عناوینی که باید تعقیب بشود، داعیههایی است که حاکی از استراتژی امامت است. انسان گاهی یک داعیههایی در زندگی ائمه میبیند که اینها عادی نیست، حاکی از استراتژی خاصی است که آن همین استراتژی امامت است؛ مثلا چند نمونهاش را در همین صحبتهایی که میکردیم، در مورد امام باقر عرض کردم. یکی آن مسئلهی فدک است که هارون یکوقتی برای اینکه قال قضیهی بنیهاشم و ادعاهایشان را بکند، به موسیبنجعفر گفت که «حد فدکا حتی اردها الیک»، (54) محدودش کن، مشخصش کن تا فدک را به تو برگردانم؛ حضرت اول امتناع میکنند، بعد میگویند: «لا آخذها الا بحدودها»، حدود اصلیاش را اگر بدهی میگیرم؛ بعد او میگوید که بسیار خب، حدودش را مشخص کن؛ آنوقت خیلی جالب است، حضرت حدود برایش معین میکنند؛ حدودش این است: اما الحد الاول فعدن؛ یک حد فدک، عدن است؛ حالا اینها نشستهاند در مدینه یا در بغداد و دارند با هم صحبت میکنند؛ یکیاش عدن، منتهاالیه جزیرالعرب؛ فتغیر وجه الرشید؛ [هارون] رنگش متغیر شد؛ و قال ایها، قال و الحد الثانی سمرقند؛ حد دوم فدک، سمرقند است؛ فاربد وجهه؛ رنگش تیره شد؛ و الحد الثالث افریقی؛ حد سوم، تونس است؛ فاسود وجهه؛ صورت هارون الرشید سیاه شد؛ و قال هیه؛ عجب! چه حرفی! قال و الرابع سیف البحر مما یلی الجزر و ارمینی؛ حاشیهی دریاها و آن جزیرهها و مثلا ارمینیه؛ حالا ارمنستان [است] یا هر جا؛ مثلا آن منتهاالیه دریای مدیترانه و آنجاها؛ قال الرشید فلم یبق لنا شیء؛ پس برای ما چه ماند؟ فتحول الی مجلسی؛ بلند شو بیا سر جای من بنشین؛ قال موسی علیه السلام قد اعلمتک اننی ان حددتها لم تردها؛ گفتم که اگر محدودش بکنم، تو آن را برنمیگردانی؛ فعند ذلک عزم علی قتله؛ اینجا که شد، عازم شد که موسیبنجعفر را بکشد؛ این داعیهی موسیبنجعفر و از این قبیل داعیهها در زندگی موسیبنجعفر، امام صادق و امام هشتم وجود دارد که آن هم یک بحث قابل توجه است.
یک بحث دیگری که قابل توجه است، برداشت اصحاب ائمه است، از حرکت ائمه. اصحاب ائمه خب از ما که به امام نزدیکتر بودند؛ آنها دربارهی ائمه چه خیال میکردند؟ آیا شما در روایات ائمه برنخوردید به اینکه اصحاب ائمه، از ائمه انتظار خروج داشتند؟ خب بیخودی انتظار خروج داشتند؟ آن کسی که بلند میشود میآید میگوید یابن رسولالله! چرا قیام نمیکنی درحالیکه پانصد هزار مرد در خراسان، منتظر اشارهی تو هستند، و حضرت دائم با او چانه میزنند تا میرسد بالاخره به تعداد کمتری، او چرا میگوید قیام کنید؟ یا آن افراد متعددی که به امام صادق دائم مراجعه میکردند، [البته] غیر از جاسوسهای بنیعباس؛ آنها را نمیگویم؛ آن کسانی که جاسوس بودند، از جواب امام معلوم میشود اینها جاسوسند، اما آن کسانی که واقعا جاسوس نبودند و از جواب امام میشود فهمید که جاسوس نبودند، آنها چرا مراجعه میکردند؟
این روایت خیلی جالبی است؛ زراره که یکی از بزرگترین اصحاب امام صادق است، میآید خدمت امام صادق و میگوید یا بن رسولالله! یک فردی است از اصحاب ما در کوفه، او به یک نفر از دشمنان ما مدیون است و، چون نتوانسته قرض را بدهد فرار کرده؛ شما بفرمایید اگر این قضیه، همین یکی دو ساله انجام خواهد گرفت، ما بگوییم این فرد فراری بماند تا انشاءالله حکومت حق بیاید و مسئله خودش بهخودیخود حل بشود؛ [اما] اگر نه، زمان بیشتری طول میکشد، این بیچاره نمیتواند خیلی فراری بماند، ما جمع بشویم و پولش را جمع کنیم و بدهیم. حضرت جواب صریح نمیدهند که نمیشود؛ حالا زراره خب چرا بایستی اینجور خیال کند که همین یکی دو ساله قرار است یک کاری انجام بگیرد؟ یعنی زراره آدم سادهدلی بود و با مسائل ائمه آشنا نبود؟ زراره هنگامی که امام باقر وفات میکردند، به یکی از اصحاب امام صادق میگوید: لا تری علی اعوادها غیر جعفر؛ روی منبرهای خلافت، غیر از جعفر کسی دیگر را نخواهی دید؛ بعد میگوید وقتیکه حضرت صادق رحلت کردند، من پرسیدم که چه شد، چطور شد؟ گفت «بله، این استنباط خود من بود که گفتم، یعنی امام نفرموده بود» تا حرف امام دروغ درنیاید. خب چرا زراره چنین اشتباهی را ممکن است بکند؟ این واقعا اشتباه است؟ یا نه، برداشت [اصحاب] از ادعاهای ائمه و از آیندهی دنیای اسلام در مورد ائمه، یک چیز قابل توجه است؛ ما که به نزدیکی آنها نیستیم؛ همهی آنها منتظر بودند؛ و بدانید که اصحاب ائمه، همه یا اکثر، منتظر بودند که خروج بشود و قیام بشود و حکومت حق بزودی تشکیل بشود، که داستانهای مفصلی در این باب هست. برداشت اصحاب ائمه از حرکات آنان، که همان انتظار خلافت است، این هم یک فصل است که قابل بررسی است.
یک فصل دیگر این است که آیا علت اینکه ائمه مورد بغض خلفا بودند، حسد خلفا بود؟ این یک سؤالی است. یک عدهای خیال میکنند که ائمه، چون محسود خلفا بودند، از این جهت بود که اینها را میکشتند؛ بنده این را قبول ندارم. قبول دارم که ائمه محسود بودند؛ [در مورد] آن آیهی شریفهی «ام یحسدون الناس علی ما ءاتاهم الله من فضله»، حضرت میفرماید که «نحن المحسودون»؛ ائمه محسودند، اما حسد کی ممکن است منشأ یکچنین آثاری بشود؟ حسد بر علمشان بود؟ حسد بر تقوایشان بود؟ خب، عالم و متقی خیلی بودند؛ در همان زمان ائمه، کسانی از علما معروف به علم و ورع و تقوا و زهد بودند و خلفا هم میرفتند سراغ اینها و گریه میکردند. منصور گفت که کلکم یمشی روید کلکم یطلب صید غیر عمرو بن عبید
عمروبنعبید را دیگر استثنا کرد؛ البته بنده در زندگی عمروبنعبید دیدم نخیر، ایشان هم جزو همان مستثنیمنه است، «یطلب صید» و مانند اینها است. حالا از این قبیل زیاد بودند. آن کسانی که علمشان زیاد بود، تقوایشان هم زیاد بود، وجههی در مردم هم داشتند مثل ابویوسف قاضی، مثل ابوحنیفه، مثل حسن بصری، مثل سفیان ثوری و از این قبیل رجال معروف به علم و تقوا و ورع که محبوب هم بودند، علم هم داشتند، تقوا هم داشتند، اما مدعی خلیفه نبودند، خلیفه هیچ کار به کار اینها نداشت؛ حسد نسبت به اینها وجود نداشت؛ حسد مال آن کسی است که ادعایی دارد؛ [نسبت به] آن که ادعایی ندارد چه حسدی [هست]؟ و آن ادعا چیست؟ بنابراین حسد کافی نیست. این هم یک بحث است که بد نیست مورد توجه قرار بگیرد.
یکی دیگر از عناوین، آن اصحاب ائمه که تندی کردند، [است]. بین صحابهی ائمه کسانی هستند مثل یحییبنامطویل که اینها حرکات تندی داشتند و آشکارا بدگویی میکردند. یحییبنام طویل میرفت در مسجد مدینه، رو میکرد به مردم و میگفت: انا براؤا منکم و مما تعبدون من دون الله کفرنا بکم و بدا بیننا و بینکم العداو و البغضاء؛ حرف ابراهیم به کفار را یحییبنامطویل به مسلمانهای آن زمان میگفت؛ یا میآمد در کناسهی کوفه، به شیعیان خطاب میکرد و حرفهایی میزد. معلیبنخنیس وقتی ایام عید، مردم برای نماز به صحرا میرفتند، با لباس ژولیده و سر و روی ژولیده میآمد در بیابان، بعد اشک میریخت، فریاد میکشید و میگفت: اللهم ان هذا مقام اولیائک؛ این جایگاهی که اینها غصب کردند، جای اولیای تو است؛ فریاد میکشید و علنا میگفت. این هم قابل تحقیق و بررسی است که اینها چرا [این کار را میکردند]. حالا ما میبینیم متأسفانه آنچنان بمباردمان تبلیغاتی کردهاند معلیبنخنیس را، این یار دیرین امام صادق و شهید بین یدی ولی الله را که حضرت بهخاطر او با داودبنعلی قطع [رابطه] کردند و لعن کردند داودبنعلی را، و داودبنعلی بهخاطر قتل معلی کشته شد و حضرت فرمودند: معلی لا ینال درجته الا بما ینال من داود بن علی»؛ حالا آمدند این آدم را بهعنوان اینکه راوی درستوحسابیای نیست، متهم کردهاند و بنده دست همان خباثت بنیعباس را در اینگونه کارها میبینم که چهرههای برجستهی تشیع را اینجور از دور خارج کنند؛ این هم یک موضوع است که قابل بحث است؛ و بالاخره مسئلهی تقیه که آنوقت تقیه در این چهارچوب معنا میدهد؛ تقیه یعنی همین که امام سجاد و امام باقر و امام صادق و بقیهی ائمه، این کارهایی را که گفتم بکنند و نگذارند این پوشش و حفاظ از روی کارها برداشته بشود و اگر کسی هم تندی میکند، به او بگویند تندی نکن. در آن روایت، حضرت میفرماید: که لیس من احتمال امرنا التصدیق له؛ اینجور نیست که کسی که حامل امر ما است و ولایت ما را قبول دارد، فقط همین که ما را تصدیق بکند، کافی باشد؛ نه، بلکه «من احتمال امرنا ستره و صیانته»؛ امر ما را باید مکتوم بدارید، نباید به کسی بگویید. بعد حضرت میگویند «هذا ابوحنیف له اصحاب و هذا الحسن البصری له اصحاب»؛ کسی به کار اینها، کاری ندارد؛ من هم خب فرزند پیغمبر هستم، زیر پوشش قرآن و حدیث و معارف میتوانستم اصحابی داشته باشم و کسی به کار من کار نداشته باشد؛ شماها میروید به اینجا و آنجا و میگویید و کتمان اسرار مرا نمیکنید و اینقدر برای ما مشکل درست میکنید؛ این فرمایش امام صادق است، که این هم یک بحث دیگر است، و بحث تقیه هم بحث مفصلی است.
بههرحال، این مسئلهی مبارزه و جهتگیری سیاسی، یکی از آن موضوعات بسیار بسیار مهم زندگی ائمه است، و آنچه بنده عرض کردم، یک صدم آن چیزی است که در این زمینهها میتوان گفت؛ و امیدوارم که خدای متعال توفیق بدهد تا برادرانی که علاقهی به این کار دارند، دنبال این مسئله را بگیرند. بنده [در این زمینه] کارهای زیادی کردم؛ متأسفانه امروز فرصت نمیکنم آن کارها را جمعبندی کنم و مجالش را ندارم و ای کاش که صاحبهمتهایی پیدا بشوند و این کار را دنبال کنند، ادامه بدهند و زندگی سیاسی ائمه (علیهم السلام) جمعبندیشده به دست مردم برسد، و ما بتوانیم [این] زندگی را بهعنوان درس و الگو در اختیار داشته باشیم، نهفقط بهعنوان یک خاطرهی جاودانه.
والسلامعلیکمورحمالله وبرکاته