یک‌شنبه 4 آذر 1403

روایت دردناک خودسوزی دختران و زنان جوان در دالاهو کرمانشاه

وب‌گاه عرشه آنلاین مشاهده در مرجع
روایت دردناک خودسوزی دختران و زنان جوان در دالاهو کرمانشاه

همه‌چیز برایش واضح است، از آتشی که روی بدن دخترش شعله کشید تا آخرین وصیت روی تخت بیمارستان که با صدای آرامی در گوشش زمزمه کرده بود. از لباس‌های همیشه مشکی و خطوط روی صورت این مادر مشخص است که بعد از 10 سال هنوز این آتش خاموش نشده. چند جمله را بین هر حرفش جای می‌دهد: «دخترم تازه 18 ساله شده بود. به بیمارستان که رسید پشیمان شده بود...».

همه‌چیز برایش واضح است، از آتشی که روی بدن دخترش شعله کشید تا آخرین وصیت روی تخت بیمارستان که با صدای آرامی در گوشش زمزمه کرده بود. از لباس‌های همیشه مشکی و خطوط روی صورت این مادر مشخص است که بعد از 10 سال هنوز این آتش خاموش نشده. چند جمله را بین هر حرفش جای می‌دهد: «دخترم تازه 18 ساله شده بود. به بیمارستان که رسید پشیمان شده بود...».

همه آنها بعد از خودسوزی پشیمان بودند، زنانی که همان سهم اندک برای زندگی را هم از خود گرفتند و حالا خانواده‌های داغداری از خود به جای گذاشتند. داستان هرکدام از زنان این چند روایت به شکلی با خشونت و تنهایی گره خورده است. خودسوزی زنان دالاهو، در یکی از شهرستان‌های کرمانشاه، مانند برخی مناطق کشور با فرهنگ‌های خاص، به امری مسری برای ابراز خشونت و اعتراض این زنان تبدیل شده که در بیشتر موارد نتیجه‌ای جز مرگ جان‌های جوان به همراه ندارد. داستان برخی از این زنان قربانی به دلیل فضای اجتماعی خاص منطقه هرگز بازگو نخواهد شد، زنانی که در تنهایی بار خشونت‌های خانگی را به دوش کشیدند و در آخر با آتشی بر جانشان، به زندگی وداع همیشگی گفتند. مرگ‌های وحشت‌انگیزی که شاید علت بخشی از آن به فضای مردسالار حاکم در منطقه و محدودیت‌های مردانه برای زنان برگردد.

‌حسرتی برای همیشه

روسری را کنار می‌زند، تضاد چهره جوانش با چروک‌های عمیق سوختگی که روی گردن و بدنش نقش بازی می‌کند، روایتگر حرف‌های بسیار این مادر 20ساله است. صدای گریه‌های بی‌امان نوزادش را با شیردادن خاموش می‌کند. دختر سه‌ساله‌اش با بسته‌ای پفک و لبخندی روی صورت وارد اتاق می‌شود و تشک‌های گوشه خانه را به زمین می‌ریزد، پرستو نگاهی می‌کند و دخترش به‌سرعت از اتاق بیرون می‌رود: «می‌بینید چقدر اذیت می‌کنند؟ به‌خاطر بچه‌ها افسردگی گرفتم، بعضی وقت‌ها خسته می‌شوم. اصلا وقت نمی‌کنم به خودم برسم، مدام هم که خانه هستم. فقط درگیر جمع‌وجورکردن خانه و بچه‌داری‌ام».

فرط تنهایی و شاید نادیده گرفته‌شدن، او را به جنونی از جنس آتش رسانده، روزی که آتش به جان خودش انداخت و حالا روز و شب از پشیمانی همان لحظه حرف می‌زند. سوختگی‌های خود را هنگام شیردادن به نوزاد بی‌تابش نشان می‌دهد: «کاش این کار را نمی‌کردم، هزار سال پیر شدم، اصلا آن‌قدر همه‌چیز بد نبود که این کار را کردم...».

چشمان درشت و گونه‌های شفافش اوج جوانی این مادر را نشان می‌دهد، مادری که شروع و پایان روایتش یک کتمان بزرگ از رنج‌هایش را به تصویر می‌کشد.

پرستوی داستان، زخم‌های عمیق روی پوست جوانش را از علاقه‌اش به درس و مدرسه و اجبار به ترک درس و ازدواج شروع می‌کند: «اینجا زندگی برای زنان سخت است، اینجا زنان باید در خانه بمانند و بچه‌داری کنند. من هم مثل بقیه 17 سالگی ازدواج کردم اما دوست داشتم درسم را ادامه دهم، گریه کردم و پدر و مادرم را قسم دادم بگذارند درس بخوانم اما نشد. البته بین اهالی و فامیل من خیلی بیشتر از دخترهای دیگر درس خوانده بودم. خلاصه بعد از آن من ازدواج کردم و الان هم مدام در خانه تنها هستم، همسرم بیرون می‌رود و می‌گردد اما من همیشه باید در خانه بمانم. حتی دو تا از خواهرهای خودم که ازدواج کردند در کوچه پدرم زندگی می‌کنند اما حق تنها بیرون رفتن ندارند. فقط ماهی یک بار همراه همسرشان برای شب‌نشینی به خانه مادر و پدرم می‌روند...».

از خواستگارهای بسیاری که داشته حرف به میان می‌آورد، اینکه از بین تمام آنها پدرش پسری را انتخاب می‌کند که تا زمان ازدواج حتی چهره واضحی از او ندیده و حالا پدر دو فرزندش است. پرستو شبیه به بسیاری از زنان دیگر این منطقه گوشی برای شنیدن می‌خواهد تا حرف بزند. خودش روایت را دست می‌گیرد و پیش می‌رود: «همسرم را دوست داشتم تا اینکه من را از روستای خودمان به اینجا آورد، زندگی روستایی اینجا به خاطر دامداری واقعا سخت است اما به من گفتند باید این کارها را انجام دهم. همان موقع بین من و همسرم اختلافاتی پیش آمد، همسرم می‌گفت اگر می‌خواهی با من زندگی کنی باید این کارها را انجام بدهی. غیرتی هم بود، می‌گفت در روستا حرف درمی‌آورند پس نباید تنها بیرون بروم، حتی تنهایی خانه پدرم هم نمی‌توانم بروم... من تا همین الانم که دو بچه دارم تابه‌حال با همسرم جایی نرفته‌ایم که مثلا تفریحی کنیم. جانم برایتان بگوید که ما هیچ‌وقت دوتایی جایی نرفتیم، حتی وقتی دختر اولم نوزاد بود، برای همین چیزها چند بار قهر کردم و درخواست طلاق دادم... کتکم زد و من کارم به پزشکی قانونی رسید. مسئولان پزشکی قانونی می‌گفتند چطور همسرت با تو چنین کاری کرده. خلاصه کار به جدایی رسیده بود که یک روز مادرشوهرم و چند تا از بزرگان فامیل به خانه پدرم آمدند، من هم که چند‌ماهی بود دخترم را ندیده بودم و شیرم هم خشک شده بود، زیر گریه زدم... خیلی دلم برایش تنگ شده بود و همین باعث شد به خانه همسرم برگردم. مادرشوهرم می‌گفت برگرد. دوست داری این بچه زیر دست نامادری بزرگ شود؟ خلاصه من رضایت دادم و برگشتم اما اختلاف کمتر که نشد، تازه بیشتر هم شد. به خودم گفتم طلاق فایده ندارد الان بمیرم بهتر از آن است که با طلاق از دخترم جدا شوم. همان شد که به سرم زد و خودم را سوزاندم...». دستش را بالا می‌گیرد تا جای سوختگی‌ها کامل مشخص شود: «ببین همه‌جا سوخت. به خدا عکس قبلم را ببینید باورتان نمی‌شود که این من هستم. بعد از سوختگی آن‌قدر افسردگی گرفتم که پیر شدم...».

پرستو هم شبیه بسیاری دیگر از زنان قربانی خشونت خانگی که دست به خودسوزی می‌زنند، پشیمان است. از آن روز با جزئیات یاد می‌کند: «همسرم عصبانی بود و از خانه بیرون رفته بود، مادرشوهرم مدام می‌گفت منت پسرم را نکش، او باید ناز تو را بکشد. من همان موقع بنزین را روی لباسم ریخته بودم و مادرشوهرم جلوی من را گرفته بود. بعد از کمی حرف‌زدن و نصیحت‌کردن من را راهی حمام کرد تا دوش بگیرم. داخل حمام دوباره همین فکرها به سرم زد، به خودم گفتم تو چند بار درخواست طلاق دادی، این‌قدر هم اذیت شدی و هیچ‌چیز درست نشد، همان‌جا در حمام لباسم را آتش زدم و آتش هم شدت گرفت... درد همه وجودم را گرفته بود. ترسیدم خواستم لباس تنم را دربیاورم که لباس در تنم گیر کرد و بالای تنم سوخت. دردش را هنوز به یاد دارم... هر وقت یاد آن روزها می‌کنم اشک در چشمانم جمع می‌شود. واقعا سخت‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام بود...». همان موقع دخترش وارد اتاق می‌شود و بسته نیمه‌خالی پفکش را در بغل مادر می‌اندازد و می‌رود. پرستو دوباره صحبت‌هایش را از سر می‌گیرد: «آن لحظه را کامل در خاطرم دارم، داد که زدم مادرشوهرم رسید و آتش را خاموش کرد. حدود دو هفته در بیمارستان ماندم بعد هم به خانه پدرم رفتم. بعد از آن همسرم تماس گرفت که می‌ترسم به تو حرفی بزنم و باز این کار را انجام دهی، من هم گفتم تو اخلاقت با من خوب باشد، من این کار را نخواهم کرد. خلاصه مادرشوهرم و همسرم به دیدنم آمدند، به تفاهم رسیدیم و من به خانه همسرم برگشتم... از آن روز به بعد همسرم رفتار بهتری با من دارد. حتی قول داده یک روز برای جراحی پوستم به تهران می‌رویم. الان هم به خدا کسی را ندارم کنارش بنشینم، حرف بزنم تا خالی شوم، الان فقط در خانه بچه‌داری می‌کنم اما شوهرم با موتور بیرون می‌رود و برای خودش می‌گردد... راستش دوست ندارم شوهرم من را به این شکل ببیند، مدام گریه می‌کنم و افسردگی گرفته بودم چون مجبور بودم چهره‌ام را از همسرم مخفی کنم».

‌پشیمانی در پایان

همه‌چیز برایش واضح است، از آتشی که روی بدن دخترش شعله کشید تا آخرین وصیت روی تخت بیمارستان که با صدای آرامی در گوشش زمزمه کرده بود. از لباس‌های همیشه مشکی و خطوط روی صورت این مادر مشخص است که بعد از 10 سال هنوز این آتش خاموش نشده. چند جمله را بین هر حرفش جای می‌دهد: «دخترم تازه 18 ساله شده بود. به بیمارستان که رسید پشیمان شده بود...». از داخل کمد مشکی‌رنگ گوشه اتاق، چند آلبوم عکس و کاغذی تاخورده بیرون می‌کشد، چند عکس را جدا می‌کند: «‌ببین این دخترم است، عکس پایان سال دوم و سوم دبیرستان، عاشق درس بود، دخترم حیف شد». نوشته‌های روی کاغذ را طوری نگاه می‌کند که گویی برای اولین بار چینش این کلمات را کنار هم می‌بیند. «ببینید، این را دخترم قبل از مرگش نوشته بود، برای خدا نامه نوشته بود، از سختی‌های زندگی تا اینکه خانواده اجازه دهد به دانشگاه برود...».

رؤیا دختر 18ساله‌ای که درگیری‌های مکرر با زن دوم پدرش او را وادار به خودسوزی در وسط حیاط خانه می‌کند، خودسوزی که عاقبت با پیشمانی و مرگی پردرد همراه می‌شود. منیره، مادر دختری که سنش از 18 سال فراتر نرفت، از روزهایی روایت می‌کند که شاهد حضور زن دیگری در کنار همسرش بوده، زن دومی که او را عامل مرگ دخترش می‌داند. بدون هیچ تأمل و مکثی از این سیکل معیوب خشونت که از خودش به دخترش رسیده حرف می‌زند و شروع می‌کند: «پدر دنیا سر من هوو آورد، یک روز گفت می‌خواهم زن بیاورم، من که گفتم راضی نیستم من را کتک زد، گفتم من چه ایرادی دارم؟ مادر بچه‌ها که هستم، خانه‌داری که می‌کنم، دیگر چه می‌خواهی؟ گفت عاشق شدم باید او را بیاورم. از وقتی هم که هوو آمد، با ما در یک خانه زندگی کرد. الان هم سه تا پسر دارد. بعد از مرگ دخترم گفتم نمی‌توانم با او در یک خانه باشم و با کمک اهالی روستا خانه تهیه کردم و جدا شدم اما هنوز هم گاهی هوو به خانه ما می‌آید و سر می‌زند. ما 10 سال با هم در یک خانه با بدبختی و بیچارگی زندگی کردیم... این هوو هر روز دعوا و درگیری راه می‌انداخت که یک روز طاقت دخترم تمام شد و این کار را با خودش کرد. آن‌قدر این درگیری‌ها همیشگی بود که دخترم چند باری قصد کرده بود خودش را بکشد، واقعا زندگی را برای ما سخت کرده بودند. حتی یک روز به همسرم گفتم من دیگر نمی‌توانم با این زن زندگی کنم و باید از هم جدا شویم اما همسرم گفت نه، اصلا نمی‌شود... دخترم هر روز می‌گفت مادر طلاق بگیر، می‌گفت تو با بدبختی زندگی کردی، دخترم خیلی دانا و باسواد بود، خیلی می‌فهمید، در این زندگی آن‌قدر اذیت شد که دیگر خودش را سوزاند».

اهالی این روستا هم روز خاکسپاری دنیا را به‌خوبی در خاطر دارند. دختر نوجوانی که قربانی اشتباه پدر و زن دوم این خانه شده بود و حتی در مراسم خاکسپاری هم اهالی شاهد بودند که همسر منیره به‌جای در آغوش کشیدن و دلداری او، زن دوم را که باعث تنش قبل از خودسوزی دنیا بود، در آغوش می‌کشد. منیره از هر چیز می‌گوید به غیر از روایت همان لحظات خود‌سوزی دخترش. او از وصیت دخترش که پشیمان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بوده، می‌گوید: «همسرم بعد این اتفاقات هیچ کاری نکرد، اما بعد از اینکه دخترم را به بیمارستان بردیم، از ترس اینکه کسی با زن دوم همسرم کاری داشته باشد، از من خواست کسی با او کار نداشته باشد. می‌گفت مادر او هم بچه دارد و مادر است. این آخرین وصیت دخترم بود. روز قبل این اتفاق، کارنامه خودش و دوستش را از مدرسه گرفته بود. با 80 درصد سوختگی اما یادش مانده بود کارنامه دوستش را به او برسانم؛ می‌گفت مادر من ماندنی نیستم کارنامه دوستم را از روی یخچال بردار و به دستش برسان... بعد از این اتفاقات هوو هیچ کاری نکرد، حتی همه جا پر کرده بود که من دروغ می‌گویم که باعث مرگ دخترم شده، در صورتی‌که همه آبادی می‌دانستند ماجرا از چه قرار است».

منیره بعد از مرگ دخترش دیگر توان زندگی با زن دوم همسرش را نداشت و همین باعث شد تا با کمک فامیل و همسایه، خانه‌ای درست کند و همان‌جا در تنهایی زندگی را پیش ببرد. خودش تکرار می‌کند: «خانه و زندگی برای آنهاست چون مثل یک خانواده به من کمک کردند».

منیره حالا بی‌مقدمه، بعد از سکوت و بغضی چند‌ثانیه‌ای، از آن روز تلخ می‌گوید که حالا بعد از چند سال هنوز روز و شبش را با هر لحظه از یاد آن پیش می‌برد. همه چیز را هر اندازه که خودش دوست دارد، تعریف می‌کند: «پسرهای آن زن کوچک بودند، ما هم یک تلویزیون کوچک داشتیم، پسر هوو گفت من هم تلویزیون می‌خواهم، خلاصه هوو تلویزیون ما را برداشت و برد. دخترم شروع به دعوا کرد. همان لحظه نفت را از گوشه حیاط برداشت و روی خودش ریخت. تا من رسیدم به آتش کشیده شده بود... حیف شد، عاشق درس بود، می‌گفت مادر دوست دارم بزرگ که شدم به فقرا کمک کنم تا هر‌چه داریم را با آنها قسمت کنیم... دخترم حیف شد». منیره به آلبوم‌های عکس که روی زمین چیده نگاه می‌کند و همچنان عکس‌های دخترش دنیا را از بقیه عکس‌ها جدا می‌کند. بیشتر جملاتش را کردی ادا می‌کند اما حالا معنای جملات تکه‌تکه‌شده‌اش مشخص است که زمزمه می‌کند: «آن‌قدر دخترم را اذیت کردند که خودسوزی کرد. با حرف‌های ویران‌کننده همیشه بین من و همسرم دعوا راه می‌انداخت. من یک زن کرد بدبخت هستم که نتوانستم از حق خودم و بچه‌هایم دفاع کنم... آن روز هیچ کاری نتوانستم بکنم. آتش تا بالای سرش رفته بود. هوو هم خانه بود، اما حتی بیرون نیامد که ببیند چه شده... همه چیز جلوی چشمم سیاه شد، با یک پتو آتش را خاموش کردم... حالا دیگر افسره شدم، روانم افسرده است».

منیره اشک‌هایی را که از اول مکالمه روی صورتش جاری شده بود، کنار می‌زند و از سختی مرگ اولاد می‌گوید که کاش برای هیچ مادری پیش نیاید. تمام عکس‌های روی زمین را یکی‌یکی جمع می‌کند، جز عکس دختر خندان هفت‌ساله که شاید نوری در میان تاریکی‌های تمام این سال‌های سخت منیره باشد. عکس را جلو می‌آورد: «ببینید خدا بعد از رؤیا دختر دیگری به من داد. همسرم اسم این را هم رؤیا گذاشت اما من هیچ‌وقت رؤیا صدایش نزدم. به او ستاره می‌گویم اما همه چیزش، از چهره تا رفتارش همه شبیه به رؤیا‌ست. ستاره هم عاشق درس و مدرسه است...».

‌آینه‌ای بی‌مصرف

هر‌کدام از اهالی روستا که داستان خودسوزی شهرزاد را شنیدند، می‌دانند که در آخرین روز زندگی‌اش از همه تقاضای آینه می‌کرده تا صورتش را ببیند اما هر‌کس به روشی خواسته این دختر نوجوان را رد می‌کرد. وقتی خودش را برای آخرین بار در آینه می‌بیند، یک جمله می‌گوید: «صورت زیبای من کجا رفت؟ من حتی اگر زنده هم بمانم خودم را خواهم کشت...».

مرگ این دختر، اهالی خانه، به‌خصوص مادر را کم حرف کرده است؛ مادری که مملو از حرف‌های نگفته است ولی همچنان لب بسته. همسایه‌ها روایت آن روز را به خاطر دارند و از شدت سوختگی شهرزاد می‌گویند که در همان دو روز یکی‌یکی انگشتانش از بافت دستش جدا می‌شده و مادر با صورتی مبهوت، در گوش یکی از همراهان گفته بوده کاش دخترم با این وضع زنده نماند. خطوط روی صورت این مادر، جوانی سن او را پنهان می‌کند. از آن روز می‌گوید که برای کارگری سر زمین خیار بوده و یکی از اهالی خبر خودسوزی را به او می‌رساند. «سرپل ذهاب بودیم، یکی با عجله خبر آورد که بلا بر سر دخترت آمد. من با عجله خودم را به بیمارستان رساندم. دخترم پشیمان بود ولی دیگر از کسی کاری برنمی‌آمد. برایم توضیح داد که در مدرسه از بچه‌ها گوشی گرفته بودند و گفته بودند فردا با پدر و مادرتان بیایید که دخترم ترسیده بوده، از ترس اینکه آبرویش رفته به خانه می‌آید و خودش را آتش می‌زند. وقتی به بیمارستان رسیدم، بالای سرش رفتم، گفتم مادر چرا این کار را با خودت کردی؟ من فکر کرده بودم کسی بلایی به سرش آورده، اما گفت نه کسی با من کاری نکرده، من فقط ترسیدم بابا مدرسه بیاید جلوی بقیه چیزی بگوید و آبرویم برود...».

سرش را پایین می‌اندازد و به گل‌های کدر‌رنگ فرش خانه خیره می‌شود: «دبه نفت گوشه حیاط را روی خودش ریخت... تقریبا دو روز در بیمارستان ماند، دیگر بدنش حسی نداشت... دخترم پشیمان بود، هنوز هم پدرش گاهی گریه می‌کند که من مگر چه کار می‌کردم که دخترمان این کار را کرد... شاید عصبانی می‌شدم و سیلی می‌زدم ولی دیگر این چه کاری بود. آن روز یکی از برادرهای شهرزاد در خانه بوده و این صحنه‌ها را دیده است. هنوز هم وقتی نام دخترم می‌آید، پسرم زیر گریه می‌زند. خودم هم خیلی افسردگی گرفتم اما الان بعد از مدت‌ها توانستم دوباره روی پا بایستم. الان فقط ترس دارم که این اتفاق برای بچه‌های دیگرم پیش نیاید، برای همین بیشتر از قبل مراقبشان هستم...».

‌زنان تنهای دالاهو

انتظار رستمی، بهورز خانه بهداشت بزمیرآباد سرپل‌ذهاب نیز از تنهایی و خشونت‌های پنهان زنان این منطقه می‌گوید؛ از ازدواج‌های زودهنگام دختران تا تجربه خشونت‌های گوناگون در این مناطق که گاه به اشکال مختلف باعث تولید قربانی‌های خودسوزی می‌شود.

رستمی اشاره می‌کند: «در این مدت ازدواج دخترها در سن پایین بیشتر شده و بعد از آن هم معمولا درس را ول می‌کنند. درصد کمی از دخترها درس را ادامه می‌دهند که آن‌هم نهایت تا دیپلم است. دخترهایی که اینجا هستند از حق و حقوقشان چیزی نمی‌داند. مثلا کتک‌خوردن از شوهر را یک چیز عادی می‌دانند؛ یعنی اصلا برایشان چیز عجیب و تعجب‌آوری نیست و این موضوع را حق همسرشان می‌دادند. اینجا خشونت خانگی خیلی زیاد است. موارد زیادی بوده که یک زن را دیده‌ام که بدنش پر از کبودی و زخم است. اخیرا یکی با لگد به زنش زده بود که دنبالچه‌اش کامل شکسته بود و او را به دکتر بردم. خشونت‌ها در سن کم بیشتر است؛ چون معمولا دخترها به دلیل تجربه کمتر، آسیب بیشتری می‌بینند. در مراجعه زنان به ما، کبودی و زخم ناشی از خشونت خیلی زیاد است. حتی خیلی وقت‌ها خانم‌ها از ترس درباره خشونتی که دیده‌اند، صحبت نمی‌کنند».

این تسهیل‌گر ادامه می‌دهد: «به‌طور کلی همه اینها در بحث خودسوزی اثر دارد و خودسوزی و خودکشی خانم‌ها در منطقه ما خیلی زیاد است. مثلا چند وقت پیش خانمی سم خورد و خودکشی کرد. اما تا الان همه زنانی که دست به این کار زده‌اند، پشیمان شده‌اند و علت اصلی آن هم خشونتی است که تجربه می‌کنند و با این کار می‌خواهند خانواده‌ها را بترسانند تا از رفتار سابق خود دست بکشند ولی متأسفانه بعد از این اقدام معمولا می‌میرند. ما اینجا ماهی 10 مورد خشونت داریم که معمولا از سمت مردان معتاد و بی‌کار منطقه برمی‌آید. اینجا به کار اساسی نیاز دارد و از عهده یک نفر برنمی‌آید. مثلا بیرون‌رفتن و پیاده‌روی برای زنان موضوع خیلی عجیبی بود ولی من از مدتی قبل شروع به این کار کردم. تنها پیاده‌روی می‌کردم و با بدترین توهین‌ها مواجه می‌شدم اما به کارم ادامه دادم. کم‌کم بعضی زنان همراه شدند و الان صبح‌ها حدود 50 زن پیاده‌روی می‌کنند. بعضی وقت‌ها من تازه برای پیاده‌روی بیرون می‌روم و می‌بینم از صبح زودتر زنان دیگری برای پیاده‌روی بیرون زده‌اند. اصلاح این شرایط به یک کار تیمی نیاز دارد که امیدوارم مهیا شود...».

منبع: شرق هم اکنون دیگران می خوانند -->

بیشتر بخوانید

روایت دردناک خودسوزی دختران و زنان جوان در دالاهو کرمانشاه 2