روایت «پزشک کرونایی» از صحنههای آخرالزمانی در یک بیمارستان!
گروه سلامت خبرگزاری فارس - محمد رضازاده:حالا دیگر خیلی وقت است کسی سراغشان را نمیگیرد، نه از تشویق کردن آنها در کوچه و خیابان خبری هست نه از مردمی که آنها را در خط مقدم جا گذاشتند و رفتند سراغ کار و زندگی شان. کادر درمان را میگویم، همانها که شدند قهرمانان خط مقدم، قهرمانان بیمزد و منت، قهرمانانی که حالا تنهای تنها هنوز هم مانند روزهای اول در راهروهای بیمارستان بالا و پایین میروند و به بیماران کرونایی رسیدگی میکنند.
هنوز چند روزی از تعطیلات نوروز نگذشته است، روزهای تعطیلی که بسیاری از همین افراد با زبان روزه در محل کار حاضر شدند تا مرحمی باشند بر زخم بیماران. حالا که کرونا فروکش کرد گویی ما فراموش کردیم که هنوز هم کادر درمان جانشان را کف دست گرفتهاند و با این ویروس وحشتناک میجنگند. کرونا هنوز تمام نشده و هنوز هم روزانه تعدادی از هموطنان در گوشه و کنار بیمارستان ها جان خود را از دست دادند. در ادامه روایت دکتر سید محمد میرخانی عضو هیئت مدیره نظام پزشکی استان تهران از ابتلا به بیماری کرونا تا درمان را می خوانید:
صحنههای آخرالزمانی هالیوود در بیمارستانها
سه سال پیش اوایل شیوع کرونا، در اسفند ماه 1398 در بیمارستان بودم، نه به عنوان پزشک بلکه بیمار، با تنگی نفس به نزدیکترین بیمارستان مراجعه کردم، گفتم احتمالاً کروناست، ترسیدند و با همان تنگی نفس از اورژانس بیرونم کردند و گفتند اینجا نیا؛ بیمارستانها پر بودند، حالی نداشتم به دوستانم هم زنگ بزنم، آنقدر بدحال بودم که حتی نفهمیدم من را به بیمارستان نظامی منتقل کردند، با سختی پذیرشم کردند، توی اورژانس اکسیژن گذاشتند تا نفسم باز شد. اورژانس بیمارستان مثل فیلمهای آخرالزمانی پر از آدم و صدای ناله و گرد مرگ بود، اوایل شیوع داروی اختصاصی برای کرونا وجود نداشت، و فقط اُسلتامیویر تجویز میشد، آن هم خیلی کم و با فرض اینکه کرونا هم مثل آنفلانزا درمانش همین است. روی تخت اورژانس افتاده بودم، یکی از طلبه های جهادی بالای سرم بود، چند ثانیه نگاهم کرد و گفت انشالله شفا پیدا میکنید و رفت تا برای تخت کناری دعا کند. یک نفر دیگر بالای سرم آمد که خیلی خشن و عصبانی بود، آمد و نمونه خون گرفت، میخواستند به بخش منتقلم کنند، به قدری بیحال بودم که سخت راه میرفتم و ناچار من را با ویلچر تا آسانسور بردند، در این چند دقیقه از اورژانس تا بخش بدون اکسیژن احساس خفگی میکردم، هماتاقیام سرهنگ بازنشستهای بود که مانند من بیحال بود، سلام کرد و من هم دستی تکان دادم.
روی تخت افتادم، تب امانم را بریده بود، از شدت تب و تنگی نفس بیقرار بودم، با اصرار یک ناپروکسن 500 دادند، پسر جوانی که به سختی 20 سالش هم نمیشد آمد و چند سؤال پرسید، گفتم شما؟ گفت پرستارم، فهمید که از سن کمش متعجبم گفت دانشجوی پرستاری هستم و میخواهم رگ بگیرم.
من تب داشتم و آب بدنم هم کم شده بود و رگهای خوب نداشتم، به نظر میرسید پسرک احتمالاً قبل از من مریضهای زیادی نداشته و خیلی هم حرفهای نیست، آنژیوکت را میزد و میگفت رگت سُر است و رگت فرار کرد، با خودم میگفتم درد را بکش محمد تو هم زمانی رگ از دست مریض گرفتی و الانم نوبت خودت است. دوباره سعی کرد و اینبار خرابتر شد، گفت دستت اصلاً رگ ندارد و بعضی مریضها دستشان بیرگ است با خنده گفتم فدای سرت ولی من هم پزشکم! بالاخره با سختی زیاد رگ گرفت، برایم ماسک اکسیژن گذاشت و رفت.
برای اولین بار صدای کد 99 را شنیدم و برای CPR نرفتم
ماسک روی صورتم بود ولی جریان هوایی نداشت، رگولاتور بالای سرم خراب بود، به یک نفر گفتند آمد چند تا تقه به رگولاتور زد و یک هوایی راه انداخت و رفت، برای چند دقیقه باز نفس کشیدم، صدای کد 99 رو شنیدم، رفتند اتاق کناریام. اولین بار بود که صدای کد را میشنیدم و برای CPR نمیرفتم، شروع کردم به دعا کردن، کاری بیشتر از من بر نمیآمد، چند دقیقه بعد هم جسد را بردند. شب شده بود و تنگی نفس داشتم، کنجکاو بودم که بدانم جواب PCR کرونای من چیست؟ دوست داشتم مثبت باشد تا تکلیفم را بدانم، اما تستها 72 ساعت زمان میبردند.
با سختی خوابیدم، با احساس خفگی بیدار شدم، تب شدید داشتم و اکسیژن هم قطع بود، کمک خواستم، بیمار تخت کناریام بیدار شد و پرستار را صدا زد، جوانک دانشجوی ترم 2 پرستاری آمد، دید نمیتواند اکسیژن را درست کند، گفت صبر کن تا شیفت بعدی بیایند و برایت اکسیژن را درست کنند! داشتم خفه میشدم، جناب سرهنگ تخت کناری هم وابسته به اکسیژن است اما نشسته تا لب تخت آمد، ماسکش را روی صورت من گذاشت تا کسی بیاید و کاری کند، در بخش کپسول اکسیژن نیست، نه اینکه نباشد، تمام شده بود؛ با هزار سختی اکسیژنم درست شد تا طلوع آفتاب کمی خوابیدم. منتظر بودم دکتر بیاید و ویزیتم کند، آمد درگیریام را شرح داد و برایم دارو گذاشت، خواهش کردم که آزمایشهایم را به من هم نشان بدهند، سرپرستار گفت آزمایشاتت را نمیدهیم ببینی روحیهات خراب میشود!
با هزار خواهش و اینکه من اینجا غریب افتادهام وگرنه ما هم به نوعی همکاریم راضی شد آزمایشات را نشانم دهد، نتیجه خوب نبود، اصلاً نبود، در خون، قلب و کلیهها احتمالاً اتفاقات جالبی رخ نداده بود، دوباره آمدند رگ بگیرند، اینبار هم نشد، شالدون گردن گذاشتند، دوباره بیحال شدم، در بیمارستان استأمینوفن تزریقی نبود، ناپروکسن خوردم، ناپروکسن بیش از دو سه ساعت تبم را کنترل نمیکرد. حالم بدتر شد، تب اصلاً پایین نمیآمد، عفونت میکروبی شدید هم در ریهها جمع شده بود، با ضربان قلب بالا و تنگی نفس، قرار شد به آی سی یو منتقل شوم. آی سی یو جا نداشت، دور از مرگ نبودم، پذیرفته بودم و سعی کردم حواسم را چند دقیقه جمع کنم تا چند جمله برای یکی از دوستانم با موبایل بفرستم چون در آی سی یو محال بود اجازه بردن گوشی بدهند.
سعی کردم به یاد بیارم به چه کسانی بدهکارم، از چه کسانی باید طلب عفو میکردم، گیج بودم، احساس مرگ میکردم اما ناراضی نبودم، به فضل پروردگار امید داشتم، دیگر چیزی درست یادم نیست، دوستم بعدها تعریف کرد که سعی کرده با من تماس بگیرد و صدای من را شنیده که کد ملی و آدرسم را پشت سر هم تکرار میکردم.
یک روز یا دو روز بعد بهتر شدم طوری که تا کنار پنجره اتاق میرفتم، از کنار پنجره ماشینهای بهشت زهرا را میدیدم سالها بود که ماشینهای بهشت زهرا بنزهای جدید شده بودند اما آن روزها تعداد فوتی ها زیاد بودند و حتی ماشینهای قدیمی را هم به کار گرفته بودند. چه مظلوم بودند خانوادههایی که پشت این ماشینها میرفتند، بیشتر از یکی دو نفر اجازه نداشتند وارد بیمارستان شوند تماشا کردنشان سخت بود به اینکه نوبت من هم شده بود فکر میکردم، اما ناراضی نبودم، روی تخت خوابیدم سرفه امانم را بریده بود. چشمانم سنگین شد دیدم طلبه ای بالای سرم آمد، اسمم را از بالای تخت خواند، با لحنی مهربان گفت آقا سید محمد. خوبید الحمدلله؟ گفتم ممنونم، رفت سراغ تختهای بعدی، شاید فایدهای نداشت ولی میخواست کاری کند.
از بلندگوهای بیمارستان مناجات و ادعیه پخش میشد، میخواستند روحیه بدهند اما فضا شبیه مجلس ترحیم میشد، هیچ چیز معلوم نبود، وسط درمان گفتند داروهای کرونا عوض شده است و هر چیزی تا دیروز درمانم بود جایش را به داروی جدیدتر میداد، هر روز توسط یک پزشک متفاوت با روز قبل ویزیت میشدم.
فقط چشم و ابرو و پیشانی غرق در عرق پرشکان قابل رؤیت بود
بیمارستان پر از مریض بود و نیروی انسانی کم آورده بودند، یک روز رزیدنت سال اول گوش و حلق بینی ویزیتم میکرد و یک روز رزیدنت داخلی و یک روز هم رشتهای دیگر، فوق تخصص ریه بیمارستان و متخصص عفونی بیمارستان فشار کاری بالایی داشتند، چهره هیچکدام را تقریباً ندیدم، تنها راه شناختن پزشک و پرستار چشمها و ابروها و صدایشان بود، صورتی که زیر ماسک و بدنی که تمامش زیر لباس محافظ سرتاسری محبوس شده بود، شاید فقط چشم و ابرو و پیشانی بود که رؤیت شدنی بود، پیشانیهایی که قطرههای عرق گرما و سختی کارشان را نشان میداد.
یک نفره چند بخش را باید ویزیت میکردند، شرمم میآمد که سؤالی بپرسم یا حرفی بزنم، فقط خسته نباشید میگفتم و آرزوی سلامتی میکردم که حداقل حق همکاری را به جا آورده باشم، دستگاه سنجش اکسیژن خون انگشتی (پالس اکسیمتری) خراب شده بود، میگفتند چندمین دستگاه هست که خراب شده احتمالاً هیچ وقت خود دستگاه پالس اکسیمتری فکرش را نمیکرد که روزی برسد که این همه مهم شود و از شدت استفاده خراب شود، پالس اکسیمتری آزاد دیگری نبود و سعی کردند برنامه اندرویدی سنجش اکسیژن خون را روی موبایل دانلود کنند و با آن کارشان را راه بیاندازند، دانلود شد، تست کردند دیدند همه را 96-97 میزند و حتی بدون نزدیک شدن به انگشت بیمار هم همین اعداد را نشان میداد، پزشک بخش چند ساعت برای دستگاهی به این سادگی معطل شد، برایم داروی جدید تجویز کرده بودند، غیر از سفتریاکسون و سیپروفلوکساسین و حتی مروپنم این بار نوبت ونکومایسین شده بود.
خانواده به موبایلم زنگ می زدند ولی خانواده و فامیل جناب سرهنگ تلفن اتاق را میگرفتند، دوست و فامیل هم زیاد داشت و عزیز خاندانش بود و به همین خاطر تلفن اتاق ما مرتب زنگ میخورد، جناب سرهنگ عادت نداشت زود تلفن را جواب بدهد و میگفت اگر زود جواب بدهم قطع میشود و باید اندازه 3 تا بوق کامل صبر کرد تا قطع نشود هر چند در عمل به نظرم صبری طولانیتر هم میکرد، کرونا خیلی عجیب بود، انقلابی در همه طبقات درمانی ایجاد کرده بود، همیشه بیمارستانها ساعاتی را برای ملاقات و عیادت بیماران در نظر میگرفتند ولی در کرونا این کار عملی نبود و در نظر گرفتن وقت ملاقات مساوی بود با گسترش بیماری در همه ابعاد! برای همین مریضهای کرونایی خیلی تنها بودند و خیلیها چشم انتظار از این دنیا رفتند.
بیماران بدون ملاقاتی و یخچالهای پر از آب هویج!
تنها راه ارتباطیام موبایلم بود، چند بار خانواده اصرار داشتند تماس تصویری بگیرم ولی وضعیتم دیدنی نبود برای تماس صوتی هم حتی نفس زیادی نداشتم، معنی وابسته به اکسیژن بودن را با تمام وجود درک میکردم، اینکه بدون اکسیژن احساس بیقراری کنی چیز خوبی نبود، اکسیژنی که از زیر ماسک تنفس میکردم با بوی پلاستیکی که بویی شبیه نفت و روغن هم میداد مخلوط بود ولی چارهای نداشتم نفسم به آن ماسک و شلنگ بند بود. هنوز بیمارستان استامینوفن تزریقی نداشت، اجازه دادند که از بیرون بیمارستان توسط خانوادهام تهیه شود، به خانواده گفتم اگر میتوانند آپوتل و پالساکسیمتری و لب تاپم را بیاوردند، لب تاپ را با اجازه یکی از مسوولان و با سختی فراوان به بخش تحویل دادند، همراه با اینها چند بطری آب هویج و آب پرتقال هم بود، البته یخچالهای کل بخش پر از آب هویج و آب پرتقال و آب کرفسهایی بود که خانوادهها میآوردند.
آن زمان به خاطر جدید بودن بیماری کرونا، تئوری همیشگی که میگفت ویتأمین C قاتل ویروس و بیماری هاست در جامعه خیلی طرفدار پیدا کرده بود و آب میوه فروشیها برخلاف سایر مشاغل که تعطیل شده بودند در حال سود کردن بیشتر بودند، حتی بعداً شنیدم قیمت هویج چند برابر شده بود. 5 تا آمپول آورده بودند، پرستار که باز هم جوان دانشجوی پرستاری دیگری بود گفت اینها را برای شما جدا میگذارم تا توسط همکاران اشتباهی مصرف نشود، شرط کردم که اگر کسی نیاز داشت برایش تزریق کنید وگرنه نمیخواهم، او هم قبول کرد، با تزریق اولین در سرم توانستم شب را بدون تب بخوابم، حدود صبح با احساس خیس شدن صورت از خواب پریدم، فکر کنید که در آرایشگاه مردانه نشستهاید و آرایشگر به سرتان با آبپاش آب میپاشد و صورتتان هم خیس میشود؛ درست همینطور، با وحشت از خواب پریدم، دیدم یک نفر که مخزن سمپاشی پشتش هست دارد اتاق را سمپاشی میکند.
این دستگاهها را در سمپاشی گلخانهها اماکن زیارتی دیده بودم که گلاب پاشی میکردند ولی در بیمارستان فکرش را نمیکردم ببینم، از سر تا پای من را روی تخت در چند ثانیه مرطوب کرد، بویی شبیه به بوی سرکه میداد، گفتم آقا چه کار میکنی؟ گفت دارم ضد عفونی میکنم. با همان ته صدای ضعیف گفتم در و دیوار و میز رو ضد عفونی میکنن نه مریضا را... سرهنگ هم خیس شده بود و سرفه میکرد! گفت به ما دستور دادند همه جا را ضد عفونی کنیم، تا چند دقیقه بوی سرکه میآمد و در سرفه و عذاب بودیم، سرهنگ کلافه بود. سرهنگ زمان جنگ شیمیایی هم شده بود و سابقه جراحی در قفسه سینه داشت، مرد محترمی بود، بازنشسته نیروهای مسلح بود. بعد از بازنشستگی در آژانس کار کرده بود و میگفت تا چند روز پیش که بستری شده راننده سرویس مدرسه دخترانه بوده و الان دلش برای نوه و دختر و پسر و عروس و دامادش هم تنگ شده، خیلی از بیمارستان خسته شده بود، هر روز میپرسید کی مرخص میشوم؟ عین زندانیها تاریخ آمدنش رو حساب میکرد و انتظار ترخیص را میکشید.
در ویزیت گفتم شالدون اذیتم میکند، کمی هم قرمز شده بود و از دیالیز شدن که تا چند روز قبل احتمالش مطرح شده بود کمی دورتر شده بودم، اینبار خواستند رگ بگیرند، گفتند یکی از بهیارهای با تجربه آمد، دفعه اول گرفت، چهرهاش واقعاً خسته بود، گفت بعضی بچههای بیمارستان خودشان هم مریض شدند و کار اینها مضاعف شده، لباس مخصوص ش، م، ه تنش بود که ضخیمتر از لباسهای محافظ عادی بود و به خاطر کمبود گان و لباس مجبورش کرده بودند ان لباس را بپوشد، چند آب میوه خنک که برایم آورده بودند را با خواهش دادم و باز خواهش کردم بعد از ضد عفونی کردن میل کند، کسی به فکر اینها نبود که ممکن هست از گرما توی لباس از حال بروند، وضعیت بدی بود، یکی دیگر از همکارانش هم به بخش آورده بودند و چون تخت خالی نبود در انتهای بخش و در محلی کوچک پارتیشنبندی شده بخوابانند.
میگفتند چند درصد ممکن است اگر کرونا بگیریم بمیریم؟
سرم جدید برایم گذاشتند، گفتند داروهایت عوض شده نشسته بودم روی تخت و درحال گرفتن دارو بودم برای چند لحظه احساس کردم خارش شدید گوش دارم (شاید 2-3 ثانیه) و بعد حس کردم سر و صورت و کل بدنم میسوزد، نمیدانستم چه شده فقط دیدم جناب سرهنگ داد میزند بیایداینجا و بیایید اینجا... پسر دانشجوی پرستار امد و گفت دکتر چیزی شده؟! و سرپرستار را صدا کرد، دچار سندروم red man متعاقب تزریق ونکومایسین شده بودم، الان میخندم ولی در آن بیحالی و تنگی نفسی که داشتم چند ثانیه تجربه حساسیت به ونکومایسین اصلاً دوست داشتنی نبود، چیزهایی که توی کتابها میخواندم دانه دانه به سراغم میآمدند، سرم را بستند و بعداً هم سرعت تزریق را کمتر کردند و درست شد، ان زمان هنوز استفاده از کورتیکواستروییدها در کووید مرسوم نبود، دستورالعمل کشوری خیلی طرفدار نداشت و در خیلی از موارد سلیقهها هم دخیل بودند، درمانها حمایتی بود، کسی هم مقصر نبود چون کرونا خیلی جدید بود و هیچ سابقه مشخصی جز گزارشات محدود چینی وجود نداشت.
تلفنها و پیامها شروع شده بودند، چند نفر شنیده بودند حال خوبی ندارم پیام میزدند، بعضیها را حتی درست نمیشناختم، به بهانه پرسیدن حالم سؤالهای کرونایی مطرح میکردند، خیلی ترسیده بودند و میگفتند چند درصد ممکن است اگر کرونا بگیریم بمیریم؟ حتی یکی پرسید علائم مریضی چطور شروع شد و بعد از پاسخ من گفت: «نکند منم مثل تو بمیرم؟» سریع حرفش را اصلاح کرد. یکی از عزیزترینهایم که مدتها با من صحبتی نکرده بود پیام زد و گفت کار خوبی کردی رفتی بیمارستان و برایت دعا میکنم، احساس میکردم عزیز شدم البته عزیزی که همه فهمیدهاند موعد مردنش آمده و با او مهربان بودند، یکی که همیشه پستهای اینستاگرامش از جملاتی بود که آدمهایی که مرده بودند فرستاده بود و آخرین مکالمات را منتشر میکرد درست با همان ادبیات توی اینستاگرام برام دایرکت میداد و احتمالاً آماده بود.
با این همه آنتی بیوتیک تزریقی باز هم خوب نمیشدم، شبیه جانبازان شیمیایی جنگ شده بودم، با سرهنگ مسابقه میدادیم که بدون ماسک کداممان بیشتر میتواند تحمل کند؟ در زندگیام تنها مسابقهای بود که هر دو شرکتکننده باختیم، نزدیک ساعت 10 دختر خانمی 22-23 ساله امد، خیلی ماسک وگان محکمی نداشت، گفت دکترتان برای سرفههای شما شربت نوشته، روی شیشه شربت نوشته بود شربت عسل و آویشن، مثل ویزیتورها از خواص شربتش گفت و حتی این هم گفت که قیمتش 15 هزار تومن هست ولی برای شما رایگان است، بیحالتر از این بودم که بپرسم چرا اینها را میگویی و اصلاً کی هستی؟
فکر میکردم دانشجو پرستاری است و در حال کارآموزی! شربت را خوردم، سرفهها کمتر که نشد هیچ بیشتر هم شد، نوبت بعدی را هم که خوردم بدتر شدم، نمیدانستم برای شربت هست یا سیر بیماریام، شربت مزخرفی بود، بعداً فهمیدم یک جورهایی تواناییهای شربت را روی ما میسنجیدند و در آن فشار کاری بالا از هر فرصتی استفاده میکردند.
شب شده بود صدای سرفه در بخش از اکثر اتاقها میآمد، شاید یکی از آنها من بودم، تب شدید و تنگی نفس هم داشتم، کم کم اکثرا خوابیدند ولی من از شدت تب و تنگی نفس خوابم نمیبرد، شب عجیبی بود، پیج کردند کد 99 به یکی از اتاقها، بیقرار بودم و صدای کد 99 باز هم آمد اینبار به یک بخش و اتاق دیگر، چه اتفاقی داشت در بیمارستان میافتاد در چند دقیقه دو بار برای دو بیمار مجزا کد زدند، سومی هم تا 15 دقیقه بعد شنیدم، سرهنگ هم بیدار شده بود و میگفت چرا اینطوری شده؟ نمیدانست احتمالاً در چند دقیقه سه تا تخت خالی میشوند و سه نفر به سردخانه میروند.
خدا کند فقط زودتر تمام شود
مانیتور را آوردند بالای سرم و وصل کردند، عرق میکردم، تند تند نفس میکشیدم و با هر بار نفس کشیدن میخواستم که خدا کند فقط زودتر تمام شود و همین، چند تا دارو زدند، کمی آرامتر شدم، تب هم کمتر شد و حتی فکر کنم قطع شد و تنفس تا حدودی عادی شد، سرهنگ نگاهم میکرد، در نگاهش ترس را میدیدم، ترس برای من و ترس برای خودش، تا فردا وضع به همین شکل بود، چند اسپری تنفسی اضافه شد و تنفسم بهتر شد، بیقرار نبودم و حتی میتوانستم حرف بزنم، سرهنگ خیلی حوصلهاش سر رفته بود، میگفت یعنی میشود عید خانه باشم؟ گفتم سرهنگ برایت فیلم بگذارم؟ گفت عالیه، با خودم گفتم چه فیلمی پخش کنم که روحیه سرهنگ را بهتر کند. فیلم را میدیدیم ولی با صدای فس فس اکسیژنی که از توی ماسک تنفس میکردیم، اولین باری بود که این مرد چند دقیقه خندید، غیر از ما هر کسی از پرستار و پزشک هم آمدند یکی دو دقیقه ماندند و خندیدند، این خندهها گریه داشت چون چندین روز بود که خانواده خود را ندیده بودند و فقط کار کرده بودند.
خدا کند مادرم زیاد شلوغ نکند یا خودش رو نبازد!
دلم خیلی گرفته بود، حالم که تعریفی نداشت، به پنجره خیره شدم، پنجره شده بود سینمای من، در سینما هر پرندهای که میدیدم را با چشم دنبال میکردم و یا آدمهایی که از حیاط رد میشدند را میدیدم، آن روز ماشینهای بهشت زهرا بیشتر از روزهای دیگر بود، دو خانم چادری و یک آقا تا پشت ماشین رفتند، دستهای آقا را میدیدم که بالا میبرد و توی سرش میزد، گفتند اینجا بیمارستان است، چند تا بعد از اینها یک خانم دیگری بود که نگذاشته بودند پیکر پسرش را ببیند تا آلوده به ویروس نشود، داشت درب ماشین را میبوسید و نوازش میکرد، فکر میکردم نوبت من که برسد چطور میبرند؟ با کدام یک من راخواهند برد؟ خدا کند مادرم زیاد شلوغ نکند یا خودش را نبازد! از خود مرگ نمیترسیدم، روی بخشش پروردگار زیاد حساب باز کرده بودم ولی صدای مادرم هم تلفن میزد و جلوی گریهاش را میگرفت و خواهش میکرد که قول بدم تمام سعیام رو کنم تا زودتر خوب شوم توی سرم میپیچید، اوضاع تنفسیام بهتر شد، دیگه میتوانستم چند قدم را راه برم بدون اینکه احساس خفگی کنم، سرفهها هنوز بودند ولی بدون ماسک اکسیژن تا 88-89 میرسید، تب هم نداشتم، تا آدم نرمال شدن خیلی فاصله بود ولی از روزهای قبل فاصله گرفته بودم.
پارکینگ بیمارستان را تبدیل به اقامتگاه بیماران کرده بودند که بعد از مرخصی در آنجا قرنطینه بشوند، چند طبقه رو تخت گذاشته بودند با یک صندلی، امکانات بسیار کم و محیطی نه چندان جالب، وضعیت خوبی در کل نبود و شرایط جنگی بود؛ جنگ با کرونا. سرهنگ هم بهتر بود، دیگر صحبت از ترخیص میشد، بیمارستان شلوغ بود و جا نداشت و در اولین فرصتها باید تخت خالی میکردند، مرخصم کردند، لباسهایی که با آن به بیمارستان آمدم برایم گشاد شده بودند، تنگی نفس داشتم ولی کمتر، اما سرفهها رهایم نمیکردند، با سرهنگ خداحافظی کردم، احساس میکردم رفیق نیمه راه هستم، به سرهنگ گفتم هر روز زنگ میزنم، از پرستار طلب حلالیت کردم، 3 تا آپوتل باقی مانده بود که میخواستند بدهند تا ببرم، با خواهش من قبول کردند که در بیمارستان برای دیگران استفاده کنند.
سوار ماشینم کردند، به سمت خانه رفتیم، خواهش کردم که چند دقیقه در محله بچرخیم، هوس دیدن خیابان داشتم میخواستم کمی در و دیوار محل را ببینم، هر خیابون و کوچه یک پارچه سیاه بود، چه خبر بود،، همه عزادار!
این کرونا چه کرده بود؟
رسیدیم، سریع آماده تحویل سال نو شدیم، سرفه میکردم و سینهام هم صدا میداد و کپسول اکسیژن هم نزدیکم بود، من فکرم پیش سرهنگ بود که دوست داشت سال تحویل خانه باشد، قبل از سال تحویل زنگ زدم، گفت توی اقامتگاه هستم و حالم خوب است، آماده سال جدیدی نبودم، توی اینستاگرام عکس نرجس خانعلیزاده را دیدم و یکی از دوستان پزشکی که با کووید فوت کرده، احساس شرمندگی و جاماندن میکردم، خوش به حال آنها که سربلند رفتند، چه تلخیها کشیدیم و چه عزیزانی را تحویل خاک دادیم.
پایان پیام /