شفیعی کدکنی احتمالا «غوکنامه» را دهه 90 سروده نه دهه 40!
حسن گلمحمدی، مترجم، شاعر و منتقد ادبی میگوید بررسی کرونولوژیک قصیده غوکنامه محمدرضا شفیعی کدکنی نشان میدهد اینشعر احتمالا در دهه 90 سروده شده نه انتهای دهه 40.
حسن گلمحمدی، مترجم، شاعر و منتقد ادبی میگوید بررسی کرونولوژیک قصیده غوکنامه محمدرضا شفیعی کدکنی نشان میدهد اینشعر احتمالا در دهه 90 سروده شده نه انتهای دهه 40.
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه: حسن گلمحمدی، پژوهشگر، مترجم و منتقد ادبی و نویسنده کتابهایی چون «امیرهوشنگ ابتهاج؛ شاعری که باید از نو شناخت»، «نیما چه میگوید؟»، «با کاروان مولوی از بلخ تا قونیه»، «دکتر شفیعی کدکنی چه میگوید؟»، «گزیده شاهنامه فردوسی به نظم و نثر»، «پنجرههایی به باغ پربار شعر و ادب فارسی»، «نسل سرگردان»، «رنسانس مجسمهها»، مصحح کتابهای «دیوان کامل اشعار شاطر عباس صبوحی قمی» و «دیوان کامل ناصرالدین شاه قاجار» و مترجم آثاری چون «قصهها، افسانهها و سرودههای مردم و سرزمین کانادا» و... در تازهترین مطلب ارسالی خود به مهر به بررسی کرونولوژیک «غوکنامه» محمدرضا شفیعی کدکنی نشسته است. در ادامه این نقد را بخوانید:
شفیعی کدکنی در مقدمه کتاب گزیده اشعار دکتر پرویز ناتل خانلری ضمن آنکه شعر عقاب استاد خانلری را یکی از 10 شعر مهم معاصر ایران قلمداد میکند مدعی شده که نیما یوشیج خانلری کپی برداری کرده و و شعر با غروبش را پس از خواندن شعر یغمای شب خانلری که در مجله سخن چاپ شده سروده و تاریخ زیر آن را تغییر داده است.
وی همچنین ادعا کرده در مورد آثار نیما یوشیج ملاک اعتبار تاریخ نشر شعرهاست نه تاریخ نوشته شده در زیر آنها. در این مقاله نگارنده به دو موضوع اساسی در رابطه با قصیده غوک نامه دکتر شفیعی اشاره میکند موضوع اول آنکه به قراین اثبات و اشعار میدارد که تاریخ زیر قصیده غوک نامه یعنی فروردین 1349 خورشیدی نادرست و تاریخ سرودن این شعر نه تنها در بعد از انقلاب بلکه به احتمال زیاد مربوط به دهه 90 است. برای روشن شدن بیشتر این مطلب در بدو امر به رویدادهای سال سرودن ادعایی شاعران 1349 اشاره میکنیم. سال 1349 سالی است که دکتر شفیعی تازه درجه دکترای خود را از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران دریافت کرده و به توصیه دکتر ناتل خانلری و موافقت استاد فروزانفر به تدریس در دانشگاه تهران مشغول شده و همچنین در این سال تاهل اختیار کرده است.
بنابراین نه از لحاظ زمانی و نه از نظر موقعیت اداری، این تصور و مجال در ایشان ممکن به نظر نمی رسد که چنین شعر انتقادی را برای رژیم گذشته (شاه) بسراید. از به کار بردن واژگان و اصطلاحاتی مانند: زلال خضر، تسبیح ایزد، امر معروف و نهی منکر، شیخ و شاب، شوم نوحه، تب انقلاب، مادر به خطا، دیوباد، غوک جامه، دستار تازیان، مجاوبه (به کسی جواب دادن) و... میتوان پی برد که جامعه سال 1349 با چنین واژگانی مانوس نبوده است.
بررسی کرونولوژیک «غوکنامه»
در سال 1349 حکومت ایران در حال گذار از موانع مختلف برای رشد و تغییر در جامعه بود. مسئله استقلال بحرین مطرح بود. رژیم شاه درصدد برقراری روابط سیاسی و اقتصادی با شوروی بود. سازمان پیمان مرکزی سنتو فعالیت می کرد. درگیریهایی بین دولتهای عربی به ویژه مصر با اسرائیل جریان داشت. استاد فروزانفر که مورد علاقه دکتر شفیعی بود بدرود حیات گفت. قرارداد فروش گاز به شوروی به امضا رسید. تیمور بختیار در عراق ترور شد و جشن هنر شیراز را برپا کردند. جمال عبدالناصر رئیس جمهور مصر بر اثر سکته درگذشت. ژنرال دوگل رئیس جمهور فرانسه فوت کرد. در دانشگاه تهران تظاهرات وسیعی علیه رژیم شاه برپا شد.
تاریخ زیر قصیده غوک نامه یعنی فروردین 1349 خورشیدی نادرست و تاریخ سرودن این شعر نه تنها در بعد از انقلاب بلکه به احتمال زیاد مربوط به دهه 90 است قرارداد جدید نفت بین کمپانیهای نفتی و اوپک منعقد شد. کارگران شرکت واحد دست به اعتصاب زدند به حکم دادگاه نظامی متهمان به حمله به پاسگاه سیاهکل تیرباران شدند. سازمان چریکهای فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق اعلام موجودیت کردند. واقعه سیاهکل در 19 بهمن اتفاق افتاد.
با توجه به اینکه قصیده غوک نامه از لحاظ کرونولوژی و تطبیق رویدادهای اجتماعی با واژگان به کار رفته در آن با رویدادهای تاریخ سرودن ادعایی شاعر هیچ مناسبتی ندارد، لذا به ضرس قاطع میتوان نتیجه گرفت که تاریخ ذکر شده در زیر شعر مذکور نادرست است.
بنابراین برای بررسی بیشتر این ادعا، به نقد و تحلیل این شعر میپردازیم. قصیده غوک نامه اینگونه آغاز میشود:
«ای غوکها که موج بر آشفته خوابتان
و افکنده در تلاطم شط شتابتان
خوش یافتید این خزه سبز را پناه
روزی دو، گر امان بدهد آفتابتان
دم از زلال خضر زنید و مسلم است
کز این لجن کده ست همه نان و آبتان»
در لغتنامه دهخدا آمده، غوک جانوری است که در آب و زمین نمناک زندگی میکند. ذوالحیاتین است که در ترکی به آن قورباغه میگویند. در برابر تابش مستقیم نور خورشید ناتوان است و سعی میکند خود را در لجن و خزه پنهان کند. این جانور نسبتا مرموز و ناتوان، متظاهر هم هست و دم از زلال خضر میزند. پیامبری که بنا به روایات با شستشو در چشمه آب حیات عمر جاودان یافته است. این غوکها که در برکه لجن زندگی میکنند، از روی ریا و تظاهر و دروغ، آن لجنزار را چشمه آب حیات میپندارند، در حالی که همه نان و آبشان از آن لجن گندیده تامین میشود.
«بی شرمتر ز جمع شمایان نیافرید
ایزد که آفرید برای عذابتان
کوتاه بین و تنگ نظر، گرچه چشمها
از کاسه خانه جسته برون چون حبابتان
در خاک رنگ خاکی و در سبزه سبز رنگ
رنگ محیط بوده، هماره مآبتان»
اصل خلقت این غوکهای بی شرم برای عذاب بوده است. آنها کوتاهبین و تنگ نظر هستند و همواره چشمانشان از حدقه درآمده و دنبال زندگی و ثروت دیگراناند. این جانوران منحوس جهان، دو رنگ و متظاهر به زنگ روز درآمدن، هستند، با محیط رنگ عوض میکنند. در هر محفل و مجلسی، مطابق میل افراد حاضر سخن میگویند.
«از بیخ گوش نعره زنانید و گوش خلق
کر شد ازین مکابره بیحسابتان
یک شب نشد کز این همه بیداد بس کنید
وین سیم بگسلد ز چگور و ربابتان
تسبیح ایزد است به پندار عامیان
آن شوم شیون چون نعیب غرابتان»
این غوکان زشت منظر با داد و فریاد و سخنرانی با صدای بلند خود، گوش خلق را کر کردهاند، حتی یک شب از این کار دست برنمیدارند و هیچگاه سیم صدای همچون سازشان پاره هم نمیشود. مردم عامی و جاهل فکر میکنند که شیون و صدای مانند کلاغ آنها، تسبیح و نیایش به درگاه خداوند است.
«هنگام قول، آمر معروف و در عمل
از هیچ منکری نبود اجتنابتان
بسیار ازین نفیر نفسگیرتان گذشت
کو افعیای که نعره زند در جوابتان
داند جهان که در همه عمر بوده است
روزی ز بال پشه و خون ذبابتان»
شما، ای غوکان، به ظاهر قول امر به معروف میدهید ولی خودتان از هیچ منکری ابا ندارید، زمان بسیاری از صدای نفسگیر و بلندتان گذشته و کسی نیست که به نعرههای شما جواب گوید. اما جهانیان همه میدانند که روزی و خوراک شما بال پشه و خون مگسهاست. این مطلب اشاره به غذای غوکهاست. غوکها گیاهخوار و گوشتخوار نیستند. چون آنها دندان ندارند و غذای خود را با یک حرکت میبلعند. غذایشان اغلب حشرات، پشه، مگس، کرم، عنکبوت و... است. زبان چسبندهای دارند که در عرض چند ثانیه بیرون میآید و طعمه به آن میچسبد و تا بخواند عکسالعملی نشان دهد، بلعیده میشود.
«جز جیغ و ویغ و شیون و فریاد و همهمه
کاری دگر نیامده از شیخ و شابتان
تکرار یک ترانه و یک شوم نوحه است
سر تا به سر تمام سطور کتابتان
چون است و چون که از دل گندابه قرون
ناگه گرفته است تب انقلابتان»
از پیر و جوانانتان جز داد و فریاد و شیون و نوحه کار دیگری ساخته نیست. در سرتاسر کتابهایتان هم به جز ناله و نوحه شوم چیز دیگری وجود ندارد. اینک چه شده است که شما با این گونه صفات و قرنها زندگی در دل گنداب پر تعفن، ناگهان تب انقلاب گرفتهاید؟
«وز ژاژ ژنده خنده به خورشید میزند
شمع تمام کاسه نیمتابتان
مانا گمان برید که ایزد به فضل خویش
کرده ست بهر فتح جهان انتخابتان
یا خود زمان و گردش افلاک کرده است
بر جمله ممالک مالک رقابتان»
ژاژ ژنده یعنی سخن بیهوده و کهنه و تکراری. شمع وجودتان که به نیمه عمر رسیده است با سخنهای بیهوده و کهنه و تکراری به خورشید طعنه میزنید و فکر میکنید که ایزد شما را برای به زیر سلطه گرفتن جهان انتخاب کرده است. یا آنکه گردش روزگار و چرخ و فلک شما را مهتر و بزرگتر جامعه قرار داده است.
«گر جمع مادران به خطا نامتان نهیم
هرگز نکردهایم خطا در خطابتان
نی اصلتان به قاعده، نی نسلتان درست
دانسته نیست سلسله انتسابتان
جز این حقیقتی که یکی ابر جادوی
آورد و برفشاند بر این خاک و آبتان»
اگر شما را حرامزاده بنامیم، هرگز اشتباه نگفتهایم، چون نه اصلتان از روی قاعده است و نه نسلتان درست. معلوم هم نیست که چگونه شما را انتساب کردهاند. مگر جز این است که یک ابر جادویی شما را آورده و بر این آب و خاک رها کرده است؟
«پروردتان به نم نم باران خویشتن
تا برگذشت حد نصیب از نصابتان
این آبگیر گند که آبشخور شماست
وین سان بود به کام ایاب و ذهابتان
سیلی دمنده بود ز کهسار خشم خلق
کاین گونه گشته بستر آرام و خوابتان»
این ابر جادویی با نم نم باران خود، پرورشتان داد تا آنکه به اندازه کافی رشد کردید و آن لجن زاری که محل زندگی شماست اینک محل نشو و نما و آمد و رفتتان شده است. از کوهسار خشم مردم، سیلی دمنده آمد و بستر آرام و خواب برای شما مهیا کرد.
«تسبیحتان دعای بقای لجن کده ست
بادا که این دعا نشود مستجابتان
ای مشت چنگولک زمینگیر و پشهخوار
شرم آور است دعوی اوج عقابتان
گاهی درون خشکی و گاهی درون آب
تا چند ازین دو زیستن کامیابتان؟»
دعا و نیایشتان آن است که این لجن زار محل زندگی شما باقی بماند. خدا کند که این دعا مستجاب نشود. ای غوکهای مفلوج زمین گیر پشه خوار، مایه شرم است که شما دعوی رسیدن به اوج آسمانها را همچون عقابها دارید. گاهی در خشکی و گاهی درون آب هستید، تا کی میخواهید با این وضعیت از زندگیتان کامیاب شوید:
چون صبح روشن است که خواهد ز دست رفت
فردا، عنوان دولت پا در رکابتان
چندان که آفتاب تموزی شود پدید
این جلبکان سبز نگردد حجابتان
این آبگیر عرصه این جنگ و دار و گیر
گردد بخار و سر دهد اندر سرابتان»
مانند روز روشن است که روزی این دولت و زندگی مهیا از دستتان خواهد رفت. هنگامی که آفتاب تند تابستان پدید آید، این جلبکها و خزهها که در پشت آنها جا گرفتهاید، دیگر سبز باقی نمیمانند و این آبگیر و جایگاهی را که شما عرصه بگیر و ببند خود کردهاید، آبش بخار میشود و شما در سراب ناامیدی باقی میمانید تا نابود شوید.
«و آنگاه، دیو باد رمانی رسد ز راه
بپراکند به هر طرفی با شتابتان
وز یال دیو باد در افتید و در زمان
ببینم خموش و خسته و خرد و خرابتان
وین غوکجامههای چو دستار تازیان
یک یک شود به گردن نازک طنابتان»
زمانی که گردباد شدیدی از راه رسد، به سرعت شما را نابود میکند و هنگامی که از این تندباد فرو افتید، خاموش و خسته و خرد و خراب به گوشهای پرت میشوید. این لباسهای غوکیای که مثل دستار عربها بر تن کردهاید، هرکدام به دور گردنتان چون طناب دار میپیچد.
«وان مار را گمارد ایزد که بشکرد
آسودگیطلب تن خوش خورد و خوابتان
وز چشم مار رو به خموشی نهید و مار
باری درین مجاوبه سازد مجابتان»
آنگاه ماری را خداوند مامور کند که شما را در این لجن زار شکار کند و جواب عملکردتان را بدهد.
«نک خوابتان به پهنه مرداب نیمشب
خوش باد تا سحر بدمد آفتابتان
با این همه گزند که دیدیم دلخوشیم
تا بو که خلق درنگرد بینقابتان»
اینک در این نیمه شب خوابتان در مرداب بزرگ خوش باد تا آنکه در سحرگاه آفتاب پر نور بتابد و شما را نابود کند. با این همه آسیب و مصیبتی که از دستتان دیدیم، دلخوشیم از آنکه روزی مردم شما را بی نقاب مشاهده کنند و ماهیتتان را تشخیص دهند.
غوکنامه شعری آوانگارد است
به باور نگارنده، شعر پر ایهام غوکنامه، شعری پیشرو و آوانگارد است. البته شاعر جسارت عریان گویی بیشتر مانند سیمین بهبهانی و حسین منزوی را نداشته و شرایط را در پرده بیان کرده است. غوکنامه شعر دیروز و امروز و فردای ماست. چرا یک چنین شعر آوانگاردی که در سال 1349 (52 سال قبل) سروده شده مورد توجه جامعه فرهنگی ما قرار نگرفته و چرا بعد از نیم قرن اکنون منتشر شده است؟
با توجه به اینکه قصیده غوک نامه از لحاظ کرونولوژی و تطبیق رویدادهای اجتماعی با واژگان به کار رفته در آن با رویدادهای تاریخ سرودن ادعایی شاعر هیچ مناسبتی ندارد، لذا به ضرس قاطع میتوان نتیجه گرفت که تاریخ ذکر شده در زیر شعر مذکور نادرست استاگر کسی با روش و متد کرونولوژی که تقابل و تطابق همزمانی رویدادها با هم است، آشنایی داشته باشد به راحتی متوجه میشود که این شعر متعلق به دوران بعد از انقلاب است. آیا ما هم میتوانیم همچون دکتر شفیعی که روی تاریخ شعرها نیما شک کرد، روی تاریخ سرودن این شعر شک کنیم؟ از آن گذشته مضامین به کار رفته در این شعر مشکوک است. میزان ارتباط مفاهیم شعری با مسایل اخیر بیشتر از گذشته است. یکی از مشکلات و مهجوری این شعر که در قالب سنتی سنگین و محکم با قافیه سخت و ثقیل سروده شده آن است که زبان شعر پیچیده و گنگ است و شاعر آن را با واژگان غیرمانوس در جامعه امروز سروده است که ارتباط برقرار کردن با آن برای همه افراد میسر نیست.
به نظر شما منظور شاعر از انقلاب در این شعر کدام انقلاب است؟ انقلاب سفید رژیم گذشته یا انقلابی دیگر؟ چه شده که دیگر استاد شفیعی از این گونه اشعار آوانگارد نمیسراید؟ مگر ما امروز در جامعهمان مشکلات و ناهنجاریهای فراوانی نداریم؟ پس چرا ایشان سکوت کردهاند؟ همین سکوت و تقیه است که شعرهای اخیر استاد را از حالت آوانگارد درآورده و بر مصلحت اندیشی فرو برده است. پس اگر استاد شفیعی احساس میکند که شاعری آوانگارد نیست، این اکر خودخواسته است. جالب است که دکتر شفیعی میگوید سرنوشت هر شعری را جامعه تعیین میکند، نه من و نه منتقدان رهنشناس. او حتی داوری جامعه امروز را بسنده نمیداند و در انتظار آیندگان است.
نکته دیگری گه درباره این شعر میتوان بیان کرد آن است که دکتر شفیعی این قصیده 37 بیتی را به استقبال و تقلید از قصیده 51 بیتی غوکنامه ملک الشعرای بهار که به سبک خراسانی و با مفاهیم و صلابت و زیباییای برتر از قصیده دکتر شفیعی است، سروده است. این دو قصیده در بسیاری از تفکرات، اندیشه و حتی واژگان به هم نزدیکی دارند و دکتر شفیعی از قصیده پرمحتوا و زیبای ملک الشعرا بهار استقبال و تقلید کرده است. به چند بیت از قصیده بهار اشاره میشود:
بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا
خامش، گرت هزار عروسیست، ور عزا
ای دیو زشتروی، رخ زشت را بشوی
ورنه در آب جوی مزن بیش دست و پا
آن غوک سبزپوش برآن برگ پیلگوش
جسته کمین خموش و دو دیده سوی سما
چون زاهدی عنود، به سجاده کبود
برکرده از سجود، سر و روی با خدا
گر بگذرد ز پیشش، پروانهای ضعیف
بر وی کمین گشاید، آن زاهد دغا
بیرنج گیر و دار بیوباردش به قهر
چونان که آدمی را اوبارد اژدها
غوک کبود چهر، شده خیره بر سپهر
خواهد مگر ز مهر، فلک دوزدش قبا
ای غوک جنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی کهچون چگوک بپری سویهوا»
...
در هر زمین و آب که آنجا چراکنی
همرنگ آن زمین فتدت رنگ بر قبا
در خاک تیره، تیره و در خاک زرد، زرد
در جای سبزه سبز و به جای سیه سیا
...
چشمی فراخ داری و حلقی فراختر
رانی بسی ستبر و بری همچو متکا
چون دشمنی به بینی اندر طپی به آب
...
دست از پی گرفتن و پای از پی شدن
این خوی آدمیت تو چون کردی اقتدا؟
...
اندر حدیث، کشتن تو نارواست، لیک
یک ره بر آن سرم که کنم کار ناروا
آن برکه را تهی کنم از آب و افکنم
چندین هزار غوک لعین را به زبرپا
کاین برکه جایگاه فسادست و نام اوست
بنگاه فسق و جای زنا، مرکز شقا
...
در زندگیت هرگز دردی دوا نشد
لیکن ز کشته تو شود دردها دوا
...
بیتی ز اوستاد لبیبی، بدین نمط
برخواندم و نبشت و بدان کرد اقتفا
آن بیت را من ایدون پیوند ساختم
دریابد آنکه دارد در پارسی ذکا»
بیت:
««ای غوک جنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی کهچون چگوک بپری سویهوا»
از لبیبی شاعر ایرانی در قرن پنجم هجری است که از استادان مسلم زبان فارسی بود و قصاید محکم و استواری داشت. شاعرانی همچون فرخی سیستانی و مسعود سعد سلمان او را استاد خود نامیدهاند. شعر معروف:
کاروانی همی از ری به سوی دسکره شد
آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره شد
گله دزدان از دور بدیدند چو آن
هر یکی زیشان گفتی که یکی قسوره شد
آنچه دزدان را رای آمد بردند شدند
بد کسی نیز که با دزدان همی یک سره شد
رهروی بود در آن راه درم یافت بسی
چون توانگر شد گویی سخنش نادره شد
هرچه پرسیدند او را همه این بود جواب
کاروانی زده شد کار گروهی سره شد
نیز از اوست.