شکنجه زیر آب یخ در اردوگاه "عنبر" به جرم بسیجی بودن
در اردوگاه عنبر سرگردی بود به نام سرگرد محمودی که به فارسی مسلط بود و بسیاری از اسرا را اذیت میکرد. یک روز به من گفت که تو آمدی ما را بُکشی؟ آمدی با ما بجنگی؟
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، «روزبهروز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکتهیابی و نکتهسنجی زندگی شهدا در جامعه ما رواج پیدا کند.»، این جمله کوتاه برشی از فرمایشات مقام معظم رهبری در 27 بهمن ماه سال 1393 در خصوص اهمیت نام و یاد شهدا است.
خبرگزاری تسنیم در نظر دارد همزمان با هفته دفاع مقدس خاطرهای از سبک زندگی، سیره اخلاقی شهدا و روزهای سخت دفاع مقدس را منتشر کند.
آزاده رستم حقیقی در سال 1344 در یکی از روستاهای اطراف شیراز به دنیا آمد. او در آستانه 17 سالگی چشم دل باز میکندو وارد جبهه میشود. رستمی در سال 61 به همراه تیپ امام سجاد (ع) به منطقه جنگی اعزام میشود و در 12 آبان همان سال در عملیات محرم به اسارت بعثیها درمیآید و 8 سال از دوران طلایی زندگی خود را در اردوگاههای مخوف عنبر و موصل سپری میکند.
آزاده سرافراز رستم حقیقی با روحیهای نترس و جنگجو خاطرات زیادی از روزهای جبهه و اسارت دارد. او بخشی از این خاطرات میخوانیم:
در شب عملیات محرم بعد از یک روز درگیری و 24 ساعت بیخوابی و تلفات سنگین روحیه بچهها ضعیف شده بود و همه خسته بودند با این حال یک لحظه اسلحه خود را زمین نگذاشتند و همواره مقاومت میکردند. عراق با تمام توان بر سر ما آتش میریخت و لحظهای صدای شلیک گلوله قطع نمیشد. در همین بین یکباره همه جا برایم تاریک شد، برخورد تیر به چشمم را احساس کردم. درست نمیدیدم، خودم را به سنگر رساندم. از دور میدیدم که چند نفر به سمت من میآیند. خون تمام صورتم را گرفته بود. به بالای سرم که رسیدند به من تیر خلاصی زدند و تیر به فکم برخورد کرد و فکم شکسته شد و من دیگر چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم.
وقتی به هوش آمدم در بیمارستان الاماره عراق بودم بعد از یک روز من را به بیمارستان الرشید بغداد منتقل کردند و چون فکم سوراخ شده بود به وسیله لوله سرم به من غذا میدادند. 6 ماه در بیمارستان الرشید بودم. نمیتوانستم درست حرف بزنم یا غذا بخورم اما دیگر از فضای بیمارستان خسته شده بودم به اصرار خودم من را به اردوگاه عنبر منتقل کردند.
چرا به واحد «شنود» در دفاع مقدس حقوق نمیدادند؟ خاطرات شهدا | روایتی دردناک و شنیدنی از رزمندهای که «زنده زنده» سوخت اما «آخ» نگفت + فیلمدر اردوگاه عنبر سربازی بود به نام سرباز محمودی که به فارسی مسلط بود و بسیاری از اسرا را اذیت میکرد. یک روز به من گفت که تو آمدی ما را بُکشی؟ آمدی با ما بجنگی؟ و داد میزد این پاسدار خمینی (ره) است چند تا از سربازان بعثی من را در حمام انداختند و در زیر آب یخ شروع به کتک زدنم کردند. تا حد مرگ من را شکنجه کردند و جسم نیمهجانم را در اردوگاه انداختند. تا یک هفته هر روز به این دلیل که من بسیجی بودم من را شکنجه میکردند. بعد از مدتی من را به اردوگاهی در شهر موصل که به موصل بزرگه معروف بود منتقل کردند و تا پایان اسارت در آنجا بودم. تا اینکه به لطف خدا و رهبران انقلاب در 26 مرداد سال 61 بعد از 8 سال دوری از وطن و تحمل شکنجههای سنگین به وطن بازگشتم.