قصهگویی که سینما، فوتبال و سیاست را به هم پیوند میزد

از زمینهای خاکی و سکوهای ورزشگاه امجدیه تا لابهلای صفحات کتابها، حمیدرضا صدر فوتبال را نه تنها یک بازی بلکه آینهای از زندگی میدید.
از زمینهای خاکی و سکوهای ورزشگاه امجدیه تا لابهلای صفحات کتابها، حمیدرضا صدر فوتبال را نه تنها یک بازی بلکه آینهای از زندگی میدید.
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب، فرگاه افشار: در خیابانی که بوی خاک بارانخورده و خاطرات گمشده میداد، پسرکی بود که از میان شیشه مغازههای قدیمی، به توپهای چندلایه آویزان خیره میشد. توپهایی که گویی تمام رؤیاهای یک نسل، در تار و پودشان پیچیده بود. در همان کوچه پسکوچهها، صدای سوت داور، فریادهای «پاس بده!» و عطرِ جوهرِ تازه بر کاغذِ روزنامهها، اولین نتهای سمفونی زندگیاش را مینواخت. این نوای غریب، سالها بعد، در جایی از زندگیاش به واژههایی تبدیل شد که تا ابد در گوشها طنین انداخت: «فوتبال مثل زندگی است. زندگی پر از شکست و جدایی است.» بله؛ این خود اوست حمیدرضا صدر.
از زمین خاکیِ تاریخ، تا چمن امجدیه
او در بهار 1335، در خانهای دیده به جهان گشود که بر ستونهای تاریخ و سیاست بنا شده بود. نه خانهای معمولی؛ اینجا، سایههای مردانِ بزرگ بر دیوارها میرقصید و صدای نجواهای قدرت از لابهلای درزِ درها به گوش میرسید. پدری ارتشی، عمویی که وزیر عدلیه پهلوی اول و حتی زمانی نخستوزیر پهلوی دوم بود. اینها نه فقط نسبتهای خونی، که جریانهای زیرپوستیِ تاریخ بودند که از همان آغاز، او را با زیر و بمِ سازوکارهای قدرت آشنا میکردند. همانطور که بعدها قلم برداشت تا از محمدرضای پهلوی بنویسد. در «تو در قاهره خواهی مرد» (1383)، او نه فقط یک زندگینامه، که روحِ محتومِ یک تراژدی را در کالبد کلمات دمید؛ از تباهی و زوال گفت، از جبرِ قدرت که چگونه پادشاهی را به مرگ سوق میدهد، آن هم با زبانی که خواننده را بیاختیار به بطنِ آن گردابِ تاریخی پرتاب میکرد. گویی او از همان کودکی، تماشاگرِ بازیِ بزرگِ زندگی بود، در پی رمز و رازهای پشتِ صحنه، پشتِ پردههای غبارآلود زمان.
«به خود میگویی مگر تاریخ همیشه همین نبوده؟ مگر کاریترین ضربهها را خودیها نزدهاند؟» (تو در قاهره خواهی مرد)
اما این ریشههای عمیق در خاکِ تاریخ، هرگز او را از شورِ نابِ نوجوانی دور نکرد. کوچه پسکوچههای دهه 50 شهر تهران، شاهدِ شور و سرزندگی پسری بود که با رفقایش، توپهای چندلایه را شوت میکرد. روزهای جوانیاش در ورزشگاه امجدیه میگذشت؛ همان جایی که با دوربین عکاسیاش، نه فقط بازیکنان محبوبش، بلکه روحِ جمعیِ تماشاگران را به ثبت میرساند. امجدیه برای او نمادی از برابری بود، جایی که فارغ از طبقه و جایگاه، همه شانه به شانه هم میایستادند و برای تیمشان هورا میکشیدند. در همان شور نوجوانی، عشقِ عکاسی در دلش ریشه دواند، لنز دوربینش، دریچهای شد برای ثبت لحظات، قابهایی که بعدها در ذهنش، به واژگان تبدیل شدند و به نوشتههایش، بعدی تصویری بخشیدند. این جوان، تحصیلات آکادمیکش را با اقتصاد در دانشگاه تهران آغاز کرد و سپس دکترای شهرسازی را از دانشگاه لیدز انگلستان گرفت. این تلفیقِ عمیقِ علم و هنر، تاریخ و شورِ فوتبال، او را به شخصیتی چندوجهی تبدیل کرد؛ شخصیتی که میتوانست در هر عرصهای قدم بگذارد و با نگاهی نو، آن را از زاویهای متفاوت بررسی کند، گویی که هر پدیدهای، یک داستان ناگفته در خود داشت و او، مترجمِ این داستانها بود.
از ملبورن تا قلمرو کلمات
ملبورن، آذر 1376. صحنه آماده بود. آن بازگشت دراماتیک فوتبال ایران به جام جهانی، گویی نقطه عطفی بود که قلمش را به سمت فوتبال کشاند. او دیگر نمیتوانست سکوت کند. از بهار 1377، با پیشنهادی برای نقد فوتبال در مجله فیلم، پای او به این میدان باز شد. نوشتههایش خواندنی و پرنفوذ شدند، با سرعتی باورنکردنی به قلب مخاطبان راه یافتند. او نه فقط بازی را تحلیل میکرد، بلکه روح فوتبال را میشکافت؛ این ورزش را نه یک تفریح گذرا، که یک پدیده فرهنگی، اجتماعی و حتی فلسفی میدید. او فوتبال را از زمینِ چمن به تاریخ میکشاند، به سیاست وصل میکرد، به سینما گره میزد، و در نهایت، به خودِ زندگی پیوند میداد. قلمش صریح بود؛ نه با علی پروین تعارف داشت، نه با علی دایی و علیهای دیگر.
«احتمالاً اولین چیزی که از تماشای فوتبال آموختیم، این بود که نتیجه بازی خوب، همیشه مترادف با پیروزی نیست؛ اینکه بازی تماشایی همیشه خوشحالتان نمیکند؛ اینکه نتیجه بازی بد هم همیشه شکست نیست. اینکه بهترها همیشه برنده نمیشوند. اینکه پیروزی و قهرمانی معیار روشنی برای جمعبندی ناکامی و توفیق و تبیین سقوط و پرواز است؛ ولی پرسشهای پرشماری هم ما را نشانه رفته...»
تحلیلهای صدر از تاریخ و سیاست و اقتصاد و سینما که در نهایت به لذت فوتبال ختم میشد، قابهایی فراموشنشدنی در ذهن فوتبالدوستان دهههای 80 و 90، برای همیشه حک کرد. هر جمله، گویی یک تصویر بود، یک خاطره، که در ذهن مخاطب، جان میگرفت و تا ابد میماند. او حتی برای مجله 7 نوشت، اما ناگهان، توقیف مجله، او را از فضای پرشور مطبوعات دور کرد. و بعدها، وقتی عادل فردوسیپور، همپیمانِ روحیاش در قاب جادو، از صحنه تلویزیون دور شد، حضور صدر نیز در آن پرده نورانی کمرنگ شد. تلویزیون، یکی از مهمترین فضاهای گفتوگوی او با مخاطبانش را از دست داد؛ فضایی که در آن، واژهها جان میگرفتند و تحلیلها، به داستانهایی شنیدنی و تأملبرانگیز بدل میشدند. او میتوانست با یک جمله، تمام هیجان یک بازی، تمام فلسفه یک شکست، یا تمام غرور یک پیروزی را در جان آدمی بریزد.
نجواهای جاودانه در صفحات
این علاقهمند به بارسلونا، نویسندگی را نه یک سرگرمی، بلکه نَفَسِ زندگیاش میدید، راهی برای بیان تمام آن شور و فهم عمیقی که در وجودش بود. از سال 1379 تا واپسین دم حیاتش، کتابهای متعددی منتشر کرد که هر کدام، گویی پنجرهای تازه به دنیای فکری و احساسی او گشودند:
«روزی روزگاری فوتبال» (1379): این کتاب، نه فقط یک تاریخنگاری، که سفری تاریخی و فلسفی به عمق فوتبال جهان است؛ نشان میدهد چگونه این بازی، آینهای است از تاریخ، اجتماع و روح انسانی، از بابل تا برزیل.
«تو در قاهره خواهی مرد» (1383): روایتی جذاب از آخرین پادشاه ایران که بُعدی دیگر از تواناییهای نوشتاری او را به نمایش میگذارد و نشان میدهد چگونه میتوانست از دل تاریخ، قصهای چنان زنده بیرون بکشد.
«پسری روی سکوها» (1385): یک خودزندگینامه صریح و پرشور با محوریت فوتبال. او ما را به سکوها میبرد، به قلب یک نوجوانِ عاشقِ فوتبال، به آنهمه شور و انتظار و ناامیدی. اینجا، نه تنها فوتبال را میبینید، بلکه خودتان را در میان آن هیجان و حسرت مییابید.
«نیمکت نشینها» (1393): صدر اینجا به سراغ جنبههای کمتر دیدهشده فوتبال میرود؛ داستانهایی از بازیکنان و مربیانی که شاید در اوج شهرت نبودند، اما نقششان در تاریخ فوتبال، بیبدیل است. این کتاب، ادای دینی است به صداهای خاموش.
«پیراهنهای همیشه» (1395): او از پیراهنها میگوید، اما نه فقط از جنس و شماره. او قصههای پشتِ پیراهنها را روایت میکند؛ قصههایی از قهرمانیها، از شکستها، از رویاها و اسطورههایی که با هر تار و پود پیراهن درآمیختهاند، از مارادونا تا پله.
«یونایتد نفرینشده» (1396): نگاهی عمیق به تاریخ باشگاه منچستر یونایتد. اینجا فوتبال، دستمایه میشود برای کاوش در مفهوم وفاداری، شکست و رستگاری، در دلِ یک تراژدیِ ورزشی.
«وقتی گفتم دوستت دارم، هیچکس نشنید» (1400): این عنوان، خود گویای ناگفتهها و احساسات عمیق مردی است که عاشقانه زیست و عاشقانه نوشت. گویی وداعی بود از مردی که کلمات، آخرین پناهش بودند؛ همانند وصیتنامهای از جنس حسرت و عشق، برای تمام آنانی که نشنیدند یا درک نکردند.
«قیطریه تا اورنج کانتی» (1401): و سرانجام، این اثر، که پس از رفتن او منتشر شد، روایتی است از سفر پایانی زندگیاش. در این کتاب، او با شجاعتی بیمانند، از مواجههاش با بیماری، از روزهای مبارزه، و از آخرین تجربیات خود میگوید. این آخرین صفحاتی است که او از زندگی و مرگ نوشت؛ گویی شرحِ آخرین بازی بود که خود در آن به میدان رفته بود.
«دفتر میرسی؛ میرسی و بیقرارانه پشت کامپیوتر میپری. میپری و صفحه گوگل را باز میکنی و واژه «آدنوکارسینوما» را تایپ میکنی. جملهها پشت هم ردیف میشوند: سرطان، تومور بدخیم در بافت غدد که چهل درصد مبتلایان سرطان ریه دچارش هستند. بلافاصله تو و آن واژه به هم گره میخورید، همان توده، همانی که تا آخرین لحظه زندگیات، یار غارت خواهد بود. دشمنت، جلادت: کارسینوما. میخوانی. دوباره و دوباره. بیشتر و بیشتر. اکثر مبتلایان به این نوع سرطان ریه سیگاری هستند و تو سیگاری نیستی. پدر و مادرت سیگاریهایی حرفهای بودهاند ولی تو هیچ وقت سیگاری نبودهای. آنقدر بیدست و پا بودهای که حتی بلد نیستی سیگار روشن کنی، بلد نیسیتی به سیگار پک بزنی، بلد نیستی با دودش چه کنی، بلد نیستی و حالا مبتلا به سرطان سیگاریها شدهای...» (قیطریه تا اورنج کانتی)
حضور در غیاب
سرنوشت، گاهی بیرحم است. سرطان، این مهمان ناخوانده، این بار به صحنه آمد تا سفرِ پربارش را کوتاه کند. بیماری که او با شجاعتی تحسینبرانگیز در روزهای پایانی زندگیاش و در صفحات «قیطریه تا اورنج کانتی» از آن گفت، فرصت شنیدن تحلیلها و خواندن قصههایش را از ما گرفت. گویی تقدیر، میدان بازی را از او ربود، اما تأثیرش در الهامبخشی و میراثش در کلمات را نه.
4 سال پیش در چنین روزی، یعنی در 25 تیرماه 1400، در سن 64 سالگی، پردهها فروافتاد و او برای همیشه با دنیای ما و کلماتش وداع کرد.
اما این وداع، پایانی بر قصه نبود، بلکه آغازی بر جاودانگی بود. زندهیاد حمیدرضا صدر صرفاً یک مفسر فوتبال نبود؛ او یک روایتگرِ زندگی بود که با واژهها و تحلیلهایش، به هستی معنا میبخشید و نشان میداد که در دل هر خداحافظی، رگههایی از زندگی و امید میتواند وجود داشته باشد و او بود که روزهای پایانی زندگیاش پیوسته یادمان میآورد که: «هرچه داری به پای زندگی بریز تا مرگ، چیزی برای بردن نیابد.»
و حالا، در هر لحظهای که به مستطیل سبز و متعلقاتش مینگریم، یا ورقهای کتابهایش را لمس میکنیم، یا به تاریخ و زندگی میاندیشیم، حضور او را حس میکنیم. حضور مردی که کلمات، قلم، و توپ، ابزارهای او برای فهم جهان بودند. نامِ حمیدرضا صدر و قصه او هنوز ادامه دارد؛ در هر قلبِ عاشقی که فوتبال را و زندگی را، از دریچه کلمات به جا مانده از او میبیند.