محمد رضا باطنی؛ از پادویی بازار تا استادی ام. آی. تی / زبانشناسی که قربانی انقلاب فرهنگی شد
در 47 سالگی بازنشسته شد در حالی که استمرار فعالیت او در 40 سال بعد نشان داد چشمه خلاقیت او همچنان جوشان بود
عصر ایران؛ مهرداد خدیر - دانشآموزان دبیرستانی در درس بیست و سوم کتاب درسی تاریخ درباره «انقلاب فرهنگی» در ایران چنین میخوانند (و لابد باید همین را از بر کنند و طوطیوار پاسخ دهند و به لطف آموزش و آزمون مجازی از روی کتاب در جواب سؤالی درباره آنچه به نام انقلاب فرهنگی شناخته شده بنویسند): «در تاریخ انقلاب، پاکسازی گروههای های معاند که در مراکز دانشگاهی نفوذ کرده بودند و همچنین ایجاد تحول در درسهای آموزش عالی با عنوان انقلاب فرهنگی شناخته میشود.» اما اگر انقلاب فرهنگی همین بود و میخواست «گروههای معاند» را پاکسازی و متون درسی را متحول کند با دکتر محمد رضا باطنی چه کار داشت تا نامی در اندازه و آوازه او که با علم زبانشناسی در ایران گره خورده بود به بازنشستگی اجباری تن بدهد و یک چند مدیر کارخانه گچ و بعد از آن افسرده شود و اگر سرگرم ترجمه و فرهنگ نویسی نمیشد در همان میان سالی از پا میافتاد.
از محمد رضا باطنی حرف میزنم. مرد خود ساختهای که تعبیر دکتر محمد علی موحد درباره نجف دریابندری - بر پایه سخن نظامی - «استاد خودکشته و خود درویده و کباب از ران خود خورده» او را نیز میسزد. از برجسته ترین زبانشناس ایرانی که اگرچه نمی توان گفت این علم را به ایران آورد یا پدر زبان شناسی در ایران است اما بی تردید زبان شناسی را به همگان شناساند و ارتقا داد و خدمات شایانی هم به زبان فارسی و نگاه مدرن به دستور آن کرد. از او که روز سه شنبه 21 اردیبهشت 1400 چشم از جهان بست. هر قدر زندگینامه باطنی پر پند و آموختنی است و همت سترگ او ستودنی اما درک این موضوع که چرا در سال 1360 او را از دانشگاه تهران بازنشسته کردند دشوار و البته تلخ است. وقتی در سال 1400 درگذشته یعنی 40 سال پس از بازنشستگی هم میتوانسته کار فرهنگی و پزوهشی داشته باشد کما این که داشت و وقتی متولد 1313 بوده یعنی در آن سال تنها 47 سال داشته است. محمد رضا باطنی البته نه تنها زبانشناس بود که زبان تند و تلخی هم داشت و با کسی زباد دمخور نمیشد و شاید به همین خاطر نام او را در فهرست استادان اخراجی قرار دادند و وقتی باخبر شد ترجیح داد زودتر تقاضای بازنشستگی کند تا از نان خوردن نیفتد و چون سابقه ریاست اداره آموزش در دوره دکتر عالیخانی را داشت کار او سریع انجام شد. داستان از این قرار بود که روزی نماینده ستاد انقلاب فرهنگی برای رایزنی به دانشگاه آمده بود تا نظرات استادان را دریافت کند و او تعبیر «ستاد انقلاب فرهنگی» را به سخره گرفت و گفت: «فرهنگ، نیاز به انقلاب ندارد و به فرض به انقلاب فرهنگی نیاز باشد، ستاد نمیخواهد و تازه ستاد هم بخواهد نباید محدود به شما چند نفر باشد.» البته بعید است همین دو سه جمله موجب قرار گرفتن نام دکتر باطنی در لیست اخراجیها شده باشد. از نظر مخالفان مشکل داشت نه مانند برخی به خاطر همکار یبا ساواک در رژیم قبل. چرا که هیچ صنمی با رژیم پهلوی نداشت و تازه در مدتی که رییس اداره آموزش دانشگاه شده بود با سختگیری کار را به شورش کشاند و صابون ساواک به تن او هم خورده بود بلکه چون سابقه عضویت در شورای منتخب دانشکدهها پس از پیروزی انقلاب را داشت در همان سال 1358 که مدیریت، شورایی شد و برخی که خاطره خوشی از او نداشتند ترجیح دادند او نباشد. اما چه کسی؟ او که از پادویی بازار به استادی دانشگاه ام. آی. تی و دستیاری نوآم چامسکی در امریکا رسیده بود. محمد رضا باطنی که از فقر به آن جایگاه رسیده بود باج نداد و از دانشگاه کناره گرفت: «بعد از اینکه من استعفا کردم و از دانشگاه بیرون آمدم، چهار سال سرگردان بودم، کاری نداشتم، دچار افسردگی عمیق شدم. اولین کار شرکت گچ بود. حال شما فکرش را بکنید یک نفر از زبانشناسی و مدیریت آموزش دانشگاه، مدیر عامل کارخانه گچ شود! صاحبان آن کارخانه رفته بودند، پولی قرض کردم و ژنراتور خریدم. به محض اینکه موتورها روشن شد، سر و کله آقایان پیدا شد، که صاحبان اصلی اینجا رفتهاند و مصادره میشود. ما به خانه آمدیم. یک روز که در حال بهتری بودم. خانم من به من گفت در دانشگاه درس نمیدهی، اما زبان انگلیسی که بلدی، ترجمه کن. این حرف مانند چکشی در مغزم صدا کرد. همان شب کتاب فلسفه بوخنسکی را پیدا کردم و در اتاق کار یک پاراگراف از مقدمه کتاب را ترجمه کردم که کار شروع شده باشد و خوابیدم. از فردا شروع کردم به ترجمه کتاب نگاهی به فلسفه، نوشته بوخنسکی. در این دوره چندین کتاب ترجمه کردم، یکی انسان به روایت زیست شناسی که با همسرم ترجمه کردم. دنبال کتابهای علمی بودم تا اینکه دکتر حقشناس شبی به خانه ما آمد و گفت مؤسسهای پیدا شده به نام فرهنگ معاصر. در سال 1364 بودیم. من در سال 1360 از دانشگاه بیرون آمدم و این چهار سال به اشکال گوناگونی خود را سرگرم کرده بودم.» انقلاب فرهنگی مطابق تعریف رسمی برای تحول در متون درسی و پاکسازی عناصر معاند بود و باطنی خود مرد تحول بود و قربانی برخوردهای ساواک و انگ وابستگی و عنصر معاند بر او نمینشست چندان که پیش از پیروزی انقلاب هم فعالیت داشت:
«یک دانشجوی فعال بودم که مقاله مینوشتم، صحبت میکردم که از نظر آنها (ساواک) سابقه خوبی نبود. ساعت دو نصفه شب، پرواز ایران ایر در فرودگاه مهرآباد نشست و افسر پاسپورت من را که پاسپورت تحصیلی بود گرفت و گفت آقای باطنی شما لطفا روی آن نیمکت بنشینید. بعد که مسافران رفتند گفت که نامهای از ساواک با نام محمد باطنی آمده است. شاید خود شما هستید و یا اشتباه است به هر حال شما باید اینجا بمانید تا صبح که مسئول بیاید. در کف شیر نر خونخوارهای / جز به تسلیم و رضا کو چاره ای؟
گفتند در ساختمان نیمکت و رختخواب هست تا فردا ساواک باز شود و ببینیم که داستان چیست. شوکه شدم. نشستم روی تخت و فکر میکردم. نمیتوانستم بفهمم چه اتفاقی افتاده است. اولین کار این بود که تلفنهای آشنا را پاره کردم و دور ریختم. بعد جرات پیدا کردم تا ببینم در سایر اتاقها کسی هست. دیدم همه خالی است و فقط من هستم. خلاصه تا صبح بیدار ماندم تا از ساواک آمدند و متوجه شدم دنبال بندهاند. مرا به ساواک بردند و آن چند ماهی که قرار بود روی تزم کار کنم صرف دویدن به دنبال ساواک بود. تا اول سال تحصیلی فرا رسید و ساواک به ما فهماند که فکر برگشتن به انگلیس را به کلی از ذهنم بیرون کنم.
در اینجا اتفاق خوبی افتاد. وقتی نزد دکتر مقدم که گروه زبانشناسی را تازه افتتاح کرده بود. رفتم، به من پیشنهاد کرد که به عنوان استاد حقالتدریسی چیزهایی که خوانده بودم را درس بدهم و به عنوان دانشجوی رشته دکتری هم ثبت نام کنم. یک سال گذشت. ساواک بر این فکر بود که نمیتوانستم به انگلیس برگردم. من آن رسالهای را که برای انگلیس نوشته بودم تغییر دادم و به عنوان کتاب «توصیف ساختمان زبان فارسی» منتشر کردم. این کتاب الان 32 بار چاپ شده است. اگر در انگلیس به عنوان رساله عرضه کرده بودم، الان در انبار خاک می خورد! چه بسا رسالههای بهتر از من که در آنجا خاک میخورد. خیلی خوشحالم که این اتفاق افتاد چون این کتاب به درد بعضی هم وطنانم خورد. این گونه است که عدو شود سبب خیر. ماجراها باعث شد که نتوانم به موقع به انگلیس برگردم. بعد که اجازه دادند، وقتی به انگلیس رفتم، گفتند دفاع از این رساله منتفی است، چون از این رساله درتهران دفاع کردید و از یک رساله هم بیش از یک بار نمیتوان دفاع کرد پس در تهران در سال 1346 دکتری زبانشناسی در زبانشناسی زبانهای باستانی گرفتم.» برای این که نیاز به توضیح بیشتر نباشد بد نیست بدانیم کودکی خود را چگونه گذراند: «اگر بپرسید چه کسانی روی من تأثیر گذاشتهاند؟ بدوندرنگ به شما جواب میدهم: اول از همه، مادرم. این زن بیسواد درعمل به من آموخت که چشم به مال دنیا ندوزم. به من آموخت که عزت نفس خود را با هیچ چیز معامله نکنم. به من آموخت که چطور صورتم را با سیلی سرخ نگه دارم ولی جلوی ناکسان گردن کج نکنم... در خانهای زندگی میکردیم که هر اتاقش در اجاره یک خانواده بود. یک شب، مادر چراغ خوراک پزی را روشن کرده بود و قابلمهای هم روی آن غلغل میکرد. موقع شام، مادر سفره را پهن کرد، مقداری کناره نان و نان خشکیده دوروبر سفره پهن کرد و سپس مکث کرد و به من و خواهرانم گفت: "بچه ها من و پدرتان آبرو داریم. به من قول بدهید که سر مرا فاش نکنید". و پس از آن که از سه بچه 7 و 9 و 11 ساله قول گرفت، گفت: توی آن قابلمه هیچ غذایی نیست، فقط آبجوش است که غلغل میکند. من برای حفظ آبرو، جلوی همسایه ها این چراغ خوراکپزی را روشن کردهام. نمیدانم ولی شاید پس از گذشت پنجاه سال مادرم اگر بشنود سر او را فاش کردهام هنوز هم آزرده خاطر شود.» (گفت و گوی مجدالدین کیوانی با دکتر باطنی، مترجم، ش17 و 18، بهار و تابستان1374، ص19).» درباره محمد رضا باطنی بسیار میتوان نوشت. همین که در کودکی و نوجوانی هم در بازار پادویی میکرده و هم درس می خوانده و همه کار کرده تا بعدها از آمریکا هم سر در میآورد و در قامت یک زبانشناس برجسته به ایران بازمیگردد و استاد مهم ترین دانشگاه ایران میشود. میتوان از سالها بعد نوشت که پس از دانشگاه به فرهنگنویسی روی آورده و فرهنگ معاصر حاصل همان سالهاست که ده ها بار تجدید چاپ شده است. این که به زبان به مفهوم علمی کلمه پی برده بود و خطاب به ابوالحسن نجفی نوشت: «اجازه بدهید غلط بنویسیم!» هر چند به خاطر لحن تند آن مقاله عذرخواهی کرد و استاد هم پذیرفت. این که خداوندگار زبان انگلیسی بود اما بسیار به ندرت و مگر از سر اجبار واژگان بیگانه را به کار نمیبرد. این که حتی حاضر به دریافت جایزه کتاب سال نشد و البته این که محمد رضا شفیعی کدکنی درباره او گفته است:
«به عنوان یک شاهد و گواه، در تاریخ معاصر ایران، و بیشتر برای آیندگان و ثبت در تاریخ، میتوانم گواهی دهم که دکتر باطنی یکی از مردان آزاده عصر ما و نسل ماست که با پارسایی و زهدی از نوع زهد عارفان تذکرالاولیاء، بیاعتنا و سربلند از کنار تمام وسوسههای قدرتطلبی و جاذبههای حیات اداری و مادی و نان به نرخ روز خوردن ها گذشت و این جایگاه اخلاقیاش، حتی، از جایگاه علمی و دانشگاهیاش ارزش بیشتری دارد و میدانم که او بعد از انقلاب درین راه رنجی درازدامن را با شکیبایی خویش آزموده است». اما کاش یکی بگوید چرا آدمی با این سطح از دانش را 40 سال قبل از مرگ، بازنشسته و از گچ تخته سیاه دور و افسرده کردند؟ مقایسه دو مورد محمد رضا باطنی و نوام چامسکی در ایران و آمریکا نمونههایی برای یک پژوهش علمی میتوانند بود که نشان میدهد چگونه چامسکی در دانشگاهی که مستقل باشد بالنده تر شد و تازه اهل سیاست هم هست و باطنی را از دانشگاه دور کردند. حتی وقتی درگذشته هم در این روزها ندیدم تلویزیون برنامهای درباره او پخش کند و باز گلی به جمال شب های بخارا که گویا دو بار موضوع و میهمان بود و آنچه در بالا در گیومه نقل شد مربوط به خاطرات از زبان خود آقای زبانشناس است در همان شبهای بخارا.
زبانشناسی که زبانی سرخ داشت اما نه آن قدر که سر سبز او را بر باد دهد. نوع مواجههها البته به مرور بهتر شد و شاید اگر قدری انعطاف نشان میداد زمینه بازگشت او هم فراهم میشد. با این همه هرگز به رفتن نیندیشید. فرزندان او مثل جوانانی دیگر رفتند و می توانست نزد آنان برود که از آب و گل درآمده بودند اما ماند و میگفت: «من کجا بروم؟ اصلا چرا بروم؟ اینجا خانه من است، وطن من است... به قول شاملو من اینجاییام. چراغم در این خانه میسوزد». او سال های متمادی هر روز صبح سر وقت پشت میز خود در مؤسسه فرهنگ معاصر نشست و به کار فرهنگنویسی و آموزش جوانترها پرداخت. هر چند نیکوتر برای ملک و ملت و فرهنگ آن بود تمام این مدت را در دانشگاه به سر کند و چون ایران را دوست داشت به کار در دانشگاه های اروپا و امریکا هم نیندیشید. حال آن که با آن سطح زباندانی و زبانشناسی و گواهی چامسکی درها به روی او باز میشد اما ماند و ماند تا تمام بدن او آرتروز مفاصل گرفت تا جایی که از حرکت بازایستاد و از شدت درد قلم هم در دست نمی توانست گرفت و راستی نباید از قلم بیفتد که او راب هسبب سال های طولانی همکاری با مطبوعات و خصوصا مجله بخارا در ردیف روزنامهنگاران هم می توان قرار داد.
و سرانجام سه شنبه هفته پیش چشم از جهان بست. او که میگفت زندگی من حاصل اتفاقهاست نه انتخابها...
لینک کوتاه: asriran.com/003HyM