استفاده از زمان و برنامه ریزی دو شاخص موفقیت افراد
به گزارش خبرگزاری اقتصادایران، همه ما در روز 24 ساعت وقت داریم. ولی چرا بعضیها از سروسامان دادن به کارهای روزمرهشان هم درمیمانند و بعضیهای دیگر میشوند امیرکبیر که در یک بازه سهساله اصلاحات اجتماعی بزرگی انجام داد؟ چه چیزی جز زمان، چنین تفاوت ملموس و مؤثری ایجاد میکند؟
پاسخ ساده است؛ روش استفاده از زمان! تفاوت مهم آنهایی که به کارهای روزمرهشان هم نمیرسند با کسانی که از میان روزمرگیها و مشغلههای رایج زندگی، منشأ اثر میشوند، برنامهریزی است. برنامه همان چیزی است که ما را به هدف میرساند.
به قول «نرگس مهاجر» کارشناسی که در مسیر برنامهریزی راهبردی دست ما را خواهد گرفت: «فرق بزرگ افراد اثرگذار با افراد عادی، برنامه داشتنشان تا رسیدن به هدف است.».
بیایید مسأله را بشکافیم و تا اعماقش پیش برویم تا ببینیم اصلاً چرا برنامه؟ چرا راهبرد؟ و اساساً چرا هدف؟ حرفهای زیادی در این باره با شما داریم...
این داستانِ همه ماست، در شکلها و طرحهای متفاوت!
صبح تا شب میدویم و میکوشیم و زحمت میکشیم، اما آخر شب که با خودمان خلوت میکنیم و به حساب روزمان میرسیم، چیزی ته چنته نمیماند که روحمان را راضی کند. خوب که دقت میکنیم میبینیم تمام وقتمان را به روزمرگی و حتی بعضاً کارهای بیفایده گذراندهایم، بیآنکه قدمی به سوی آرزوها و اهدافمان برداشته باشیم یا دستکم به سمت بهتر شدن پیش رفته باشیم.
این حکایت بسیاری از ما خانمهای خانهدار است که انتخاب کردهایم در خانه و کنار فرزندانمان باشیم. اما گاهی احساس پوچی، ناکافی بودن، راکد ماندن، متوقف شدن یا ترکیبی از تمام اینها روحمان را میآزارد و انرژیمان را تحلیل میبرد.
نه اینکه کار کردن بیرون از خانه آش دهانسوزی باشد. چه بسا که بسیاری از ما این را هم تجربه کردهایم و به خوبیها و بدیهایش وافقیم. اما وقتی مدتی در خانه پابند زندگی و بچهها میشویم، گویی روزمرگی چنان بر روحیهمان غلبه میکند که هر فعالیت دیگری، برایمان خوش آب و رنگ مینماید.
و باز هم، نه اینکه خانهداری و بچهداری کار بیارزش یا کمفایدهای باشد. اما همگی معترف هستیم که تمامِ تمامِ تمامِ وقتمان را این کارها پر نمیکند. لابهلای این کارها هم میتوانیم مسیری به سمت اهداف خود باز کنیم. البته اگر برنامهای برایش ریخته باشیم!
یک مسیرِ طیشده که همه به نوعی آن را رفتهایم
وقتی میخواهیم برای انجام یک کار جدید برنامه بریزیم، خصوصاً اگر مادر خانهدار باشیم، اولین سنگی که پیش پای خودمان تصور میکنیم این است که «من که وقت ندارم! از صبح تا آخر شب دارم میدوم. کِی برای این کار زمان بذارم؟». خودمان اینکارهایم! فکر کردید دستتان را نخواندهایم؟
بیایید تا از یک مسیر طیشده با شما سخن بگویم!
دوقلوها که تازه به دنیا آمده بودند آن قدر در خانه کار و مسئولیت بر دوشم بود که گاهی فرصت صرف یک وعده غذای گرم و کامل را هم نداشتم. چه برسد به فکر کردن به هدفها و آرزوهایم.
اما گاهی پیش میآمد که بچهها بعد از سرویس کامل (شامل تعویض پوشک، تغذیه کامل، گرفتن بادگلو و...) آرام خوابیده بودند. خودم هم سیر و نمازخوانده گوشهای نشسته بودم و اوضاع را با چشم و گوش میپاییدم و مدیریت میکردم. ولی دیگر جانی در بدن نداشتم که از فرصت خواب بودن بچهها استفاده کنم و به هزاران کار و علایقی برسم که در ذهن داشتم.
عاشق بچهها و مادریکردن بودم، با تمام خستگیهایش؛ اما نمیتوانستم آن قسمت مغزم را که مدام تلنگر متوقفشدن حرکتم به سمت هدفها و آرزوهایم را میزد، خاموش کنم.
کجا ایستاده بودم؟
ماجرا داشت بین آن قسمت همهچیزخواه مغزم و شرایط سخت آن روزهایم، بالا میگرفت. دیدم اگر یک قدم عقب بنشینم نتیجه را مفتضحانه به افسردگی و خدای ناکرده پشیمانی از فرزندآوری واگذار میکنم. این شد که بلند شدم و چادرم را دور کمرم گره زدم! باید راهحلی پیدا میکردم. شاید کار شما با صرف یک فنجان قهوه وقتی به افق خیره شدهاید راه بیفتد، اما من اینطوری چارهاندیشی میکنم!
از هر طرف که شرایط را نگاه میکردم، دو جفت چشم کوچولو دنبالم میدوید و کلی کار در خانه و انبوهی از علایقم، و البته بیعلاقگیام به استخدام پرستار که خط بطلانی میکشید بر خیلی از تدابیری که میاندیشیدم و برنامههایی که میریختم!
پذیرفتن یک کار دستکم پارهوقت در زمینه رشته تخصصیام، مطالعه برای کنکور دکتری، ادامه دادن ورزش رزمی که از نوجوانی تا چند سال قبل مشغولش بودم و...؛ اینها حداقلهایی بود که میخواستم، آن هم دقیقاً زمانی که دو نوزاد ریزهمیزهتر از بچههای آن سن، برای کوچکترین نیازهایشان به من که حالا مادرشان بودم نیاز داشتند.
چارهاندیشی قبل از فاجعه
کمکم دیدم اصلاً چرا میخواهم یکهو این سنگهای بزرگ را بردارم؟ دکترا را میشد دو سه سال دیگر، وقتی بچهها از آب و گل درآمدند هم بخوانم. آمادگی جسمانی را در خانه و با اپلیکیشنهای ویژه ورزش و نرمش هم میشد حفظ کرد. کار هم حالا دیر نمیشد! به قول دوستان: «کاکو چرا هَمی حالو؟».
کلاه نداشتهام را قاضی کردم و به این نتیجه رسیدم همین که بین این همه مشغولیت و مسئولیت، از وقتم درست استفاده کنم، میتوانم روحیهام را قوی نگه دارم و از خودم رضایت نسبی داشته باشم که توقعم از خودم، آن هم در چنین شرایطی، تا دکتری و باشگاه رفتن و شاغل شدن پیشروی نکند که هم از اینها بمانم، هم از خانه و همسر و بچهها.
نهایتاً راهکار کوتاهمدتم این شد: اگر خیلی همت دارم، فرصتهای سوخته و نیمسوز روزمرهام را زنده کنم! میدانید که؟ این یک قاعده کلی است: «همه همیشه کلی وقت مرده دارند، مگر اینکه خلافش ثابت شود.».
کمکم که روی کارهای روزمره و زمانهایی که برایشان صرف میکردم دقیقتر شدم، راه و چاه استفاده از این فرصت بزرگ خانهداری و بچهداری دستم آمد. باورش سخت بود. اما من در همین مشغولیتهای ظاهراً بیپایانی که دو نوزاد برایم ایجاد کرده بودند، زمانهای مرده زیادی داشتم. زمانهایی که ناباورانه هرز میرفتند و غیرمنصفانه حیف و میل میشدند.
«پالالا» قاتل خاموش لحظهها
یکی از زمانهای مردهای که در طول روز داشتم، زمانی بود که بچهها را روی پایم لالایی میکردم و بنابراین نمیتوانستم کار فیزیکی انجام بدهم. «پالالا» اسمی است که دوقلوها بر لالایی روی پا گذاشتهاند. نکته غمانگیز ماجرا که بعداً دلچسبترین ساعات روزم را رقم زد این بود که برای یک دوره چند ماهه، تمام وعده خواب دخترک روی پای من میگذشت و اگر حتی در اوج خواب و در کمال آرامش، او را زمین میگذاشتم، از خواب میپرید و خانه را روی سرش میگذاشت. پس در این ساعتهای روز نه میتوانستم به کارهای خانه برسم، نه دستکم استراحت کنم.
این مردهترین زمان در روزهای تکراریام بود که از خالی سپری شدنش غصهام میگرفت و باعث شده بود باز هم به مطالعه برای کنکور دکتری در این ساعتها فکر کنم. اما قبولی دکتری و به سرانجام رساندنش هم شوخیبردار نبود. آن هم در شهر تهران با آن دانشگاههای مَکُش مرگِ ما!
یک روز که طبق معمول یکی از بچهها را روی پا لالایی میکردم، یاد کتابهایی افتادم که با اشتیاق خریده بودم، اما در شلوغی کار و زندگی، هیچوقت فرصت مطالعهشان را به دست نیاورده بودم. اولین کتابی که زمانهای مردهام را به برکتش جان دادم، «آتش بدون دود» بود. بعد «ن و القلم». بعد هم کلی دیگر از کتابهای نادر و جلال و خیلیهای دیگر.
بهبود روحیه؛ معجزه احیای زمانهای مرده
برنامه این بود: مشغول کارهای خانه و رسیدگی به بچهها میشدم تا جایی که یکی از بچهها لالایی بخواهد. مینشستم، لالاییاش میدادم و به جای فکر و خیال و غصه خوردن بابت توقف و رکود، کتابم را میخواندم تا بچه میخوابید. بعد بلند میشدم و با حالی بهتر از زمانی که نشسته بودم، به کارها میرسیدم تا نوبت خواب بعدی بشود.
همین تغییر ساده، روحیهام را زیر و رو کرد. این قاعده بازی است. خانم مهاجر نیز میگوید: «شادی و احساس رضایت از خودمان و زندگیمان تا حد زیادی به عملکردمان بستگی دارد. اگر هر روز کاری را به طور منظم انجام بدهیم و نهایتاً محصول آن را ببینیم، انرژی و نشاط فوقالعادهای پیدا میکنیم.». این انرژی و نشاط، گمشده روزهای کسلکنندهای بود که میگذراندم و میخواستم در یافتن شغل، ادامه تحصیل، رفتن به باشگاه ورزشی و... پیدایش کنم. کمکم کلی زمان مرده و نیمسوز دیگر هم در خلال روز و کارهای خانه کشف کردم؛ زمان آشپزی، ظرف شستن و... را هم به مرور وارد بازی کردم.
از روزی که تصمیم گرفتم به این زمان مرده جان دوبارهای بدهم تا امروز، تنها در زمان «پالالا»، بیشتر از 80 جلد کتاب خواندهام. تازه فقط در این یک قلم زمان! و اصلاً تعداد کتابها که مهم نیست. مهم برکت حال خوبِ جلوگیری از قتلعام لحظههاست که از آن روز در روح و جانم جاری شد.
پس بیایید به معجزه جان بخشیدن به زمانهای مرده ایمان بیاوریم.
زمانهای مرده خودتان را پیدا کنید
اگر کمی وضعیت خودمان را بررسی کنیم و ویژگیهایش را زیر ذرهبین قرار دهیم، میبینیم که فرصت خانهداری، یکی از بهترین موقعیتها برای توسعه مهارتهای فردی و رسیدن به آرزوها و اهدافمان است. چون در خانه و کارهای فراوانش، چیزی که بیشتر از همه جلوی پیشرفت ما را میگیرد، وفور کارها نیست؛ بلکه استفاده نکردن از فرصت بسیار طلایی وقتهای مرده است.
فکر نکنید اگر کارمند هستید، دیگر وقت مرده ندارید. اتفاقاً قلمبهترین وقتهای مرده را شما کارمندها دارید. گلدرشتترینش زمانی که در مسیر رفت و آمد به خانه و محل کار هستید و به گشتزنی در شبکههای اجتماعی و خواندن مطالب بیمحتوا و بیفایده بعضیها اختصاصش میدهید. باز هم بگویم؟ زمانی که مسئول آیتی آمده تا مشکل رایانهتان را رفع کند و شما بدون اینکه از کار او سردربیاورید، به تماشا نشستهاید.
از این مثالها تا دلتان بخواهد وجود دارد. خودتان که بهتر میدانید!
اینجا اول راه است
خانم نرگس مهاجر میگوید: «بسیاری اوقات خستگی آخر روز ما ناشی از سنگینی کار روزانه نیست. بلکه به این خاطر است که در طول روز کار مفید و قابلتوجهی انجام ندادهایم و روزمان را بدون هیچ کار و اتفاق ارزشمندی و بدون دستاورد به پایان رساندهایم.». این را احتمالاً همه ما بارها در طول زندگیمان تجربه کردهایم.
اصلاً ما اینجا هستیم که درباره همین ماجرا حرف بزنیم و با راهنمایی خانم نرگس مهاجر، برایتان راهکارهایی ارائه کنیم که با زندگی معمولی و یکنواخت روزمرهتان خداحافظی کنید و به یک قهرمان تبدیل شوید!
بخش زیادی از قسمت اول گزارش به داستان و ماجرا گذشت. اما از قسمت بعدی این خبرها نیست! کمربندها را ببندید و آماده حرکت باشید. البته قبلش دفترچهتان را آماده کنید. دفتر برنامهها و آرزوها...
برمیگردیم. منتظرمان باشید.