دوشنبه 24 اردیبهشت 1403

«اشک را مهلت ندادیم» روانه بازار نشر شد / عرضه اولین روایت همسرانه

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
«اشک را مهلت ندادیم» روانه بازار نشر شد / عرضه اولین روایت همسرانه

کتاب «اشک را مهلت ندادیم» نوشته سمیه جمالی توسط انتشارات 27 بعثت منتشر و راهی بازار نشر شد.

کتاب «اشک را مهلت ندادیم» نوشته سمیه جمالی توسط انتشارات 27 بعثت منتشر و راهی بازار نشر شد.

به گزارش خبرگزاری مهر، کتاب «اشک را مهلت ندادیم» نوشته سمیه جمالی، شامل خاطرات زهرا یوسفیان همسر شهید ابوالفضل محمدی توسط انتشارات 27 بعثت منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب اولین روایت همسرانه است که توسط این انتشارات منتشر شده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

هیچکس موافق نبود بروم جبهه. پدر ابوالفضل می‌گفت: «آنجا جای زن نیست، باباجان!» می‌گفتم: «چرا، هست! این همه زن می‌روند برای کمک!» آقا مهدی به آنها گفته بود: «بگذارید برود. چند تا دل و روده پوکیده ببیند، غش می‌کند و برش می‌گردانند!»

21 مهر فهرست اعزامی‌ها اعلام شد، ولی من جزوشان نبودم. اداره آموزش و پرورش موافقت نکرد. رفتم از شغلم استعفا دادم، نپذیرفتند. گفتند: «شما می‌خواهی بچه‌های مردم را دست چه کسی بسپاری؟!» هرچه صغری کبری چیدم، نتیجه خود را گرفتند که: «اگر این دخترها بیفتند زیر دست یک آدم جلَب، شما وجدانت راحت است؟! پس بفرما برو!»

دندان‌هایم را شمرده بودند. گفتم: «باشد، میمانم تا وقتی جانشین مناسبی برایم پیدا کنید.» قول دادند بعدش با رفتنم موافقت کنند. رفته بودم استعفا بدهم، حکم مدرسه بزرگ‌تری را برایم زدند. قبول نکردم. گفتند: «این مدرسه درست پشت خانه تان است. تازه مدرسه یکدستی است، با معلم و شاگردان خوب.» خیالم راحت شده بود که چهار صباح دیگر، اسمم برای اعزام در می‌آید و پایم نرسیده به جبهه، شربت شهادت را می‌دهند دستم و تمام! پذیرفتم. اداره یک مدرسه بیست کلاسه دنگال افتاد گردنم.

هرچه منتظر شدم، خبری از اعزام نشد. با مسئول هماهنگی تماس گرفتم، گفت: «نیروها رفتند خانم! اجازه شما را ندادند!» گفتم: «قول داده بودند!» جواب داد: «مسئول شما اجازه داد، ولی مدیرکل گفت که ما نیروهایمان را لازم داریم.» حالا که کار از کار گذشته بود، خرمای کرم خورده را خیرات کردم که «مدیرکل مثل فرمانده است و اطاعت از دستورش، اطاعت از فرمان امام!» و مثل یک سرباز جان برکف، سرم را زیر انداختم و رفتم نشستم پشت میز مدیریتم. بقیه هم دلداری می‌دادند: «سنگر مدرسه هم کم از جبهه ندارد دخترم! اصلاً اگر تو می‌رفتی، چه کسی این بچه‌ها را به ثمر می‌رساند؟!»

این کتاب در 136 صفحه، شمارگان هزار نسخه عرضه شده است.