افزایش تازهواردها در بازار زبالهفروشی تهران / پدرهایی که زبالهفروشی میکنند
بار اول خیلی سخت بود. اصلا نتونستم دست به کیسهها بزنم. نزدیک نیمه شب رفتم که کسی منو نبینه. رفتم سراغ سطلی توی یه خیابون خلوت. پر بود از کیسه آشغال. کیسهها رو از سطل درآوردم و خالی کردم کف پیادهرو. چراغ موبایلم رو گرفتم روی زبالهها. مقوا و قوطی و پلاستیک رو لابهلای پوشک کثیف و تفاله میوه و آشغال سبزی میدیدم ولی نمیتونستم دست بزنم. بوی گندش حالم رو بههم زد. کنار همون زبالهها...
روزنامه اعتماد نوشت: صفحه نمایش باسکول. عدد 23.300 را نشان میدهد؛ 23 کیلو و 300 گرم. سیروس، گونی تا خرخره پر از بطری پلاستیکی نوشابه و آب و پاکت کاغذی شیر و مقوای کارتن را از روی صفحه باسکول پایین میکشد و رو میکند به حمید که روبهروی باسکول ایستاده و مردمک چشمش میدود بین صفحه نمایش باسکول و گونی پلاستیکی و میپراند «23 کیلو.» سر میبرد در صفحه دفترچهاش و زیر 28 و 18 و 26، یک 23 هم اضافه میکند و روی هوا و زیر لب، جمع میزند و ده بر یک میکند و یک رقم رند درمیآورد «شد 92 کیلو درهم. 322 تومن.» از دسته ده هزاریها، 32 تا میشمرد و میگذارد کف دست حمید و میگوید: «راضی باشی دو هزاری رو بدم به شاگردم. امروز هیچی دشت نداشت.»
حمید یکی از دهها مردی است که این روزها با جمع کردن زبالههای قابل فروش از سطلهای پسماند کنار خیابان، خرج خانوادهشان را درمیآورند. حمید، تا 6 ماه قبل، یک مغازه لوازم خانگی داشت؛ اول خیابان تختی، نازیآباد شرقی. مغازه، هنوز هم هست، هنوز هم لوازم خانگی دارد، اما حمید دیگر صاحبش نیست.
6 ماه قبل، مغازه و کل متعلقاتش را واگذار کرد و با 90 میلیون تومان بدهی، به خانه برگشت. همه سرمایهاش، 250 میلیون تومان کاسه و بشقاب و لیوان و قابلمههایی بود که هنوز هم در طبقات دکوری مغازه خیابان تختی چیده شده و خریدار ندارد.
70 میلیون تومان، کل موجودی حساب بانکی مشترک با زنش را گرفت و داد پیشقسط یک پراید نقرهای که مسافرکشی کند. درآمد 12 ساعت مسافرکشی در روز، جواب قسط ماهانه 5 میلیون تومانی پراید و اجاره سه میلیون و 500 هزاری خانه را نمیداد.
جواب طلبکارها را که هیچ، جواب سفره خانواده 7 نفره را که اصلا. دو ماه مسافرکشی کرد و همان غروب آخر اردیبهشت که رفت تعمیرگاه بابت اگزوز خفقان گرفته، صبحش ازسیروس؛ صاحب گاراژ خرید زباله ته خیابان مشیریه، ریز قیمت خرید مقوا و قوطی و بطری پلاستیکی و فلزی را گرفته بود.
«تا سه سال قبل، جوادیه بودم. وضع کاسبی بد نبود. مغازه مو جابهجا کردم اومدم نازی آباد. از همون موقع، اجاره مغازه رفت بالا. گرونی شد. امروز جنس رو میفروختم 100 هزار تومن، هفته بعد میرفتم بازار همون جنس رو میخریدم 120 هزار تومن. 4 ماه اخر پارسال، یک ریال نفروختم. فقط از جیب خرج کردم. بدهکار شدم. صاحبخونه هم یک تومن گذاشت روی اجاره. اسفند ماه دیگه قید مغازهداری رو زدم.»
فرزند تربتجام است و 10 سال قبل به تهران آمد وقتی دو بچه داشت. از بیکاری تربت فرار کرده بود و حالا باید برای نان 6 نفر، زبالههای پایتخت را زیر و رو کند و از دورریز مردم، به دردبخورش را بقاپد زودتر از صدها رقیب گونیکش؛ همانها که زمستان پارسال وقتی مصمم شده بود برای واگذار کردن مغازه، کنجکاو درآمدشان شد و یادش دادند که هر رقم زباله قیمت خودش را دارد و اگر میخواهد سرش کلاه نرود باید حوصله کند و هر چه از داخل کیسههای زباله پیدا میکند، به تفکیک فلزی و غیرفلزی جدا کند وگرنه یکسره بریزد داخل گونی و درهم از قرار کیلویی 3 هزار و 4 هزار بفروشد.
«بار اول خیلی سخت بود. اصلا نتونستم دست به کیسهها بزنم. نزدیک نیمه شب رفتم که کسی منو نبینه. رفتم سراغ سطلی توی یه خیابون خلوت. پر بود از کیسه آشغال. کیسهها رو از سطل درآوردم و خالی کردم کف پیادهرو. چراغ موبایلم رو گرفتم روی زبالهها. مقوا و قوطی و پلاستیک رو لابهلای پوشک کثیف و تفاله میوه و آشغال سبزی میدیدم ولی نمیتونستم دست بزنم. بوی گندش حالم رو بههم زد. کنار همون زبالهها بالا آوردم. رفتم دورتر نشستم کف خیابون و زدم زیر گریه.
همون وقت رفتگر شهرداری از سر خیابون اومد و شروع کرد به جارو زدن. رسید به جایی که من نشسته بودم. نگاهِ من کرد و نگاهِ زبالههای کف پیادهرو. پرسید پدر جان دنبال چیزی میگردی؟ چی بهش میگفتم؟ توی زبالهها دنبال نون میگشتم؟ دنبال پول؟ جاروشو گرفتم زبالهها رو ریختم توی کیسهها و انداختم توی سطل و اون تیکه پیادهرو رو خودم جارو زدم.
فردای همون شب، یک جفت دستکش با خودم آوردم و رفتم سراغ همون سطل. اون شب، 80 کیلو جمع کردم. 28 شهریور میشه 4 ماه که زباله جمع میکنم و میفروشم برای خرج زن و بچهام. الان شبی 90، 95 کیلو جمع میکنم.»
حمید هر روز از ساعت 4 و 5 عصر از خانه بیرون میزند و تا دو ساعت بعد از نیمه شب، اتاق پرایدش؛ غیر از همان تکه جای راننده، لبالب کیسههای پر از بطری پلاستیکی و مقوای کارتن و قوطی فلزی میشود که ظهر فردا میبرد گاراژ ته مشیریه میفروشد.
پدر و مادر، خواهر و برادرش به قوم و خویشها گفتهاند حمید مغازه را واگذار کرده و سرمایهاش را با یک کاسب شریک شده. در این 4 ماه، همسرش دایم گریه میکند و دختر و پسر بزرگش؛ بچههای 16 ساله و 14 ساله، روزه سکوت گرفتهاند و جز حرفهای خیلی خیلی معمولی و آن هم به قد چند کلمه، چیزی نمیگویند. یکی از ظهرهایی که راهی گاراژ سیروس بوده، سر کوچه با همسایه طبقه پایین خانهشان شاخ به شاخ شده.
«ظاهرا منو نگاه میکرد ولی میدیدم چشمش به این همه کیسه پر از بطری و قوطی بود. چیزی نپرسید البته. کاری نیست که بتونی پنهانش کنی. باید زندگی رو اداره کنم.»
حساب میکند که با پول بنزین و جریمه دوربینهای راهنمایی رانندگی و خرج ماشین و رِند بازیهای سیروس گاراژدار که وزن زبالهها را به نفع جیب خودش رُند میکند و خفتگیری گاه و بیگاه زبالهدزدها، درآمد خالص هر شب، 200 تا 220 هزار است؛ رقمی برای گذران فقیرانه امور شکم یک خانواده 7 نفره و نه بیشتر.
«امسال کلاس زبان دختر و پسرم رو قطع کردم. روی میز صبحونه ما همیشه 6 رقم مربا و کره و خامه و تخممرغ و دو، سه جور نون بود. حالا فقط نون لواش و پنیر و چای سر سفره است. قبلا هفتهای 3 تا مرغ میگرفتم، الان هر دو، سه هفته یکبار، یه دونه مرغ میخرم و بیشتر وقتا، غذای حاضری و ساده میخوریم. برنج و گوشت که گرونه و خیلی وقته نخریدم. بیشتر با نون خودمونو سیر میکنیم.»
شب و روز این 4 ماه، بدترین خاطره 45 سال عمر حمید است؛ پر از لحظههای ناتوانی از چشم در چشم شدن با بچه و همسر و پدر و خواهر، پر از هولِ هجوم طلبکارها، پر از ترسِ تصادف و دزدیده شدن پرایدی که هنوز از نزول قسطهایش 20 ماه باقی مانده، پر از نگرانی بدتر شدن روزگار از همینی که هست.
«نمیدونم تا چند وقت میتونم به این وضع ادامه بدم. تا زندهام یادم نمیره این شبا رو.»
همه گاراژهای خرید زباله بازیافتی خیابان فرحآباد تعطیل است. خیابان فرحآباد، عمود است به کوچه اوراقچیهای میدان شوش. هم خیابان و هم کوچه، مرکز تعمیر موتوسیکلت و گازسوز کردن ماشین سواری است و پر از اتاقهای اجارهای 6 متری و 12 متری ارزانقیمت زیر سقف ساختمانهای پوسیده.
تا چند ماه قبل، از خیابان فرحآباد که رد میشدی، از درگاه و قاب پنجرهای که سرک میکشیدی، 10 تا و 15 تا در میان، باسکول بود که گونی پلاستیکی زباله بازیافتی وزن میکرد و اسکناس بود که شمارش میشد و سه چرخه و آدم بود که بار بر زمین گذاشته، برای 20 تومان و 30 تومانی که در جیب میسُراند، چاه و چاله میکند.
حالا، سر ظهر شهریور، سر تا ته خیابانی به این درازی، یک گاراژ خرید زباله باز نیست؛ کرکرهها، همه کشیده. شک میکنم که از کی ساعت کاردار شدهاند گاراژهایی که خواب نداشتند. در عوض، لابهلای هر 10 تا یا 15 تا تعمیرگاه موتوسیکلت، تابلوی فلزی سردر گاراژ زدهاند که «خرید ضایعات فلزی به بالاترین قیمت.»
جلوی یکی از همین گاراژها، مردی روی چهارپایه کوتاهی نشسته و با تکه بلندی از گلگیر اسقاطی ماشین کلنجار میرود که فلز و پلاستیک را به زور پیچ گوشتی از هم سوا کند. پشت سرش، داخل گاراژ تاریک، تا جایی که چشم میبیند، انبوهی از خردهتکههای فلزی درهم گره خورده و دیوار دود زده گاراژ، از ترشحات برادههای فلز، میدرخشد.
کنار پای مرد، یک تشت بزرگ است پر از تکه شکستههای گلگیر و بطری شیشهای و کابل توخالی. انگار سطل آشغال. مرد همینطور که کله پیچگوشتی را در درزهای گلگیر اهرم میکند تا بست کارخانه را بشکند، میگوید هیچ رقم خرید از غیر آشنا ندارد و هیچ رقم خرید غیر فلز ندارد و حوصله جواب دادن به مامور آگاهی بابت منشا و منبع آهن قراضه و سیم مسی مشکوک هم ندارد.
میگوید از علت تعطیلی گاراژهای خرید زباله بازیافتی هم بیخبر است، چون نه زباله میخرد و نه از آدم معتاد خرید میکند. مرد چرک و بداخلاقی است که با هر «نمیدونم» که با منت از شکاف لبهایش ول میکند، ابروهایش تاب بیشتری برمیدارد. درنهایت، بدون اینکه دل از گلگیر شکسته و دسته پیچگوشتی بکند، دست چپش را در مسیر جنوب به شمال حرکت میدهد که بروم از بقیه کاسبها بپرسم.
دنبال یکی از گاراژهایی میگردم که یادم مانده نبش یک کوچه بود و کف گاراژ، چند پله پایینتر از سطح خیابان بود و وارد گاراژ که میشدی، کف کفشت میچسبید به شیرابه ماسیده به موزاییکها و اولین چشماندازت، دیوارهای دودزده مگس پوش بود و از بوی گند زبالههای تازه نفس، تک سرفه میزدی. گاراژ، هنوز سرجاست.
درگاهش پشت پارچه کثیف ضخیمی در حکم پرده استتار شده. پارچه را پس میزنم؛ این هم شده تعمیرگاه موتوسیکلت. سه موتور هوندای غول پیکر کف گاراژ خواباندهاند و جای پای اضافه نیست. در جواب نگاه خیره مردی که از پشت دخل گردن کشیده و پسر جوانی که از پشت یکی از غولهای هوندا بلند میشود، توضیح میدهم که دنبال گاراژهای خرید بازیافت میگردم و یادم هست این خیابان چند گاراژ داشت. پسر جوان میگوید همهشان با دستور شهرداری تعطیل شدهاند.
میگوید زمستان پارسال، ماموران شهرداری آمدند و کرکره همهشان را پایین کشیدند و گفتند از این به بعد خرید و فروش زباله تعطیل. میگوید بعد از آن روز، همه گاراژها شدند یک چیز دیگر؛ تعمیرگاه موتور، خرید ضایعات فلز، فروش قطعات یدکی و. هر چیزی غیر از خرید زباله بازیافتی.
میگوید شنیده که پیمانکار نظافت منطقه، خرید کل زبالهها را کنترات بسته به جای طلبهایی که از شهرداری دارد. همزمان پلیس هم آمده سروقت گاراژهای خرید ضایعات فلزی و دستور داده هیچ گاراژی حق خرید پسماند از افراد مشکوک ندارد و اگر نتوانند ثابت کنند ضایعات فلزیشان را از چه کسی خریدهاند به مالخری متهم میشوند و میروند دادسرا.
فاصله میدان شوش تا راهآهن، پلاک به پلاک مغازههای کوچک و بزرگ خرید ضایعات فلزی است؛ مس، برنج، آلومینیوم. خرید و فروش ضایعات فلزی سود دلچسبی دارد و بازارش هیچوقت کساد نیست حتی اگر هفتهها بگذرد و در عرضه جهانی، آب از آب تکان نخورد.
به همین دلیل است که فاصله میدان شوش تا راهآهن شبیه شعبه دوم بازار خلازیر شده. بینشان که بگردی، اما خریدار پسماند هم پیدا میشود. مثل فریدون که زبالههای بازیافتی محمد را میخرد؛ پنهانی و بیهیاهو. محمد، پسرک 7 ساله ریز جثهای بود که وقتی از پل عابر میدان شوش پایین میآمدم دیدم از داخل سطل زباله بیرون پرید و هر چه از سطل جسته بود انداخت توی دهان گونی پلاستیکی که زیر پایه پل پنهان کرده بود و دهانه گونی را گرهای به توان دستهای کوچکش زد و کله پیچ خورده گونی را به کول راست گرفت و دست چپش را هم پیچاند داخل درزهای از هم دریده کمر گونی که حائل باشد و گونی نیفتد.
از میدان شوش تا گاراژ فریدون، 20 دقیقه پیاده روی بود. بچه وقتی به گاراژ فریدون رسید، قطرههای درشت عرق کل صورت کوچکش را پوشانده بود. تا محتویات گونی را خالی و تفکیک کند، فریدون گفت که این بچه هرروز صبح زود از باغ آذری، از خانهشان پیاده راه میافتد تا برسد میدان شوش. روزی 4 یا 5 بار گونیاش را پر و خالی میکند و غروب که بازار ظروف شوش تعطیل میشود، پیاده به خانه برمیگردد.
محمد تنها نانآور خانواده بود؛ خانوادهای تشکیل شده از محمد و پدر معتادش که خرج موادش را محمد میداد. فریدون مرد مهربانی بود. میدانست درد اعتیاد و رنج کار از سن کودکی چیست. فریدون، هم از کودکی کار کرده بود و هم معتاد بود. وقتی محمد کیسه قوطیهای آلومینیومی نوشابه را سر داد روی صفحه باسکول، صفحه نمایشگر باسکول عدد 3.5 را نشان میداد؛ 3 کیلو و 500 گرم. فریدون روی صفحه دفترچهاش نوشت «4 کیلو.»
وانت با سرعت 10 کیلومتر در ساعت راه میرود. کف فرعیهای خیابان خلازیر آسفالت ندارد و همه، خاک و کلوخ است. در فرعیهای تاریک خلازیر، فقط چراغ گاراژ حیدر روشن است.
از هر طرف نگاه کنی انگار خلأ مطلق؛ سیاه و خالی از نور. هوای نیمه شب هنوز به آن برودت نرسیده که کارتنخوابهای باغانگوری آتش لازم باشند. در بیابان سوخته پشت ورزشگاه، دیده و نادیده، اموراتشان میگذرد. مفلستر هم شدهاند بس که سطلهای زباله شهر خالیتر شده.
از سید که قیمت جنس را پرسیدم، جیبهایش را خالی کرد از ربعیهای شیشه و هرویین که اول صبح خریده برای دختر و پسرهای کم سالی که هنوز راه و چاه بیابان خوابی را یاد نگرفتهاند و طاقت خماری ندارند و گفت: «پارسال دو هزار تومن میدادم به یکی از بچهها. میرفت صبحونه میگرفت. 5 نفر میخوردیم و سیر میشدیم و اضافه هم میموند. حالا یه صبحونه 200 هزار تومن برام آب میخوره. با این گرونی جنس، میترسم بچهها امسال سرما اینجا دووم نیارن، بزنن به خلاف واسه زنده موندن.»
وانت که ترمز میکند، معصوم؛ شاگرد حیدر از اتاقک گچ مال سرک میکشد و به من میگوید «بیا. اینم یکی دیگه.»
معصوم تعریف میکرد که این 5 ماه و 6 ماه، زیاد دیده ماشین شخصی و آدمهای «معتبر» که زباله بازیافتی بار ماشینشان کردهاند و آوردهاند برای فروش. صاحب وانت را میشناخت. مرتضی، راننده وانت بود که هر دو، سه شب یکبار 70 هزار تومان از مهرداد میگرفت و بار زبالههای چند روزهاش را تا خلازیر میآورد.
مهرداد، یکی از همان «معتبر»ها بود؛ یک مرد 56 ساله، پدر یک دختر 18 ساله و یک پسر 16 ساله، تعمیر کار بنز و استاد آموزش بوستان ترافیک که سال 98، بعد از 8 سال کار برای پیمانکار، از کار اخراج شد و وقتی به اداره بیمه رفت برای بیمه بیکاری، گفتند، چون قرارداد شما 89 روزه بوده، شامل دریافت بیمه بیکاری نمیشوی.
«چند ماه مسافرکشی کردم. وقتی خانومم درخواست طلاق داد، ماشینم رو فروختم بابت مهریه. دیگه هیچی ته جیبم نبود. رفتم دنبال کار. کار نبود. هر جا رفتم گفتن سنت بالاست و به درد ما نمیخوری. حاضر بودم واسه مکانیکی پادویی کنم با حقوق یک تومن. قبولم نمیکردن. چارهای نموند جز جمع کردن ضایعات. قبلا بچههای زبالهگرد رو دیده بودم. میدونستم زندگیشون از گشتن توی سطلای زباله میگذره. اونا هم آدمن. نیستن؟ از چند نفرشون پرسیدم شما چکار میکنین. گفتن ما ضایعات رو جدا میکنیم و میبریم میفروشیم. بِهِم یاد دادن چی به درد میخوره. الان سه ساله که با فروختن زباله زندهام.»
8 تا گونی از اتاق وانت مرتضی میرود روی صفحه باسکول. مهرداد و معصوم چشمشان به نمایشگر باسکول است و معصوم، وزن هر گونی را بدخط و کج و کوله در صفحه دفترچه مینویسد. جمع و ضرب عددها به اینجا میرسد که مهرداد بابت 3 کیلو فلز، 20 کیلو پلاستیک و 12 کیلو مقوا، 27 اسکناس 10 هزاری از معصوم میگیرد و سوار وانت میشود.
این، حاصل سه شب زبالهگردی مهرداد بود؛ 270 هزار تومان. مهرداد هر شب، از تاریکی هوا تا روشنی آسمان در خیابانهای اطراف خانه و محلهاش میگردد و از سطلهای زباله، مقوای کارتن و قوطی و بطری فلزی و پلاستیکی جمع میکند.
اگر خوششانس باشد، گاهی تکهای فلز گرانقیمت گیرش میآید؛ میلگردی که بیهوا از درگاهی و دیواری بیرون زده و آماده است برای بریده شدن! کابل برقی رها شده! که اگر نباشد هم هیچ خانهای بینور نمیماند، اما در عوض، آن همه رشته تنیده مس داخل کابل، به گاراژ و باسکول حیدر که برسد، سفره مهرداد روشن میشود.
«تا 6 ماه نتونستم دست به زبالهها بزنم. چند بار رفتم بالا سر سطلا، حتی نتونستم توی سطل دست ببرم. حالت تهوع میگرفتم. یه رفیقی داشتم توی کشتارگاه کار میکرد. عادت داشت به کثافت. راضی شد شبی 10 هزار تومن بگیره و با هم بریم پای سطل و کیسهها رو خالی کنه و به دردبخورهاش رو بریزه توی گونی. گونی رو میآوردیم خونه و میبردم انباری. اونجا دستکش به دست، از هم سوا میکردم. این وانتی رو هم رفیقم پیدا کرد. ضایعات کشتارگاه رو میبرد برای پناهگاه سگای ولگرد. بعد 6 ماه، وقتی سوا کردن زبالهها برام عادی شد، خودم رفتم سر سطل. میریختم کف خیابون و جدا میکردم و گونی به کولم میاومدم خونه.»
مهرداد مستاجر نیست. یک خانه 95 متری دارد نزدیک فرودگاه مهرآباد. مسیر زبالهگردیهایش هم همان سمت است؛ سی متری جی، یافتآباد... علت شبگردیهایش هم همین است که همسایه و آشنا نبیند. از دیده شدن در لباس زبالهگرد خجالت میکشد.
این مرد، میانسالی را هم رد کرده و اگر بیمه درست درمانی داشت، 9 سال دیگر به سن بازنشستگی میرسید و حالا نمیداند با این همه خطر در شبهای تاریک و ناامن جنوب غرب تهران، با این سقوط آزاد روی نردبان زندگی، با این گونی پر از کثافتی که هر شب به کول میکشد و بو میکشد و دست میکشد، اصلا 9 سال دیگر را میبیند یا نه.
«لباس رنگ تیره میپوشم. یه کارد آشپزخونه هم میذارم زیر کمر شلوارم. چند بار که زباله دزدا ریختن خفتم کنن گونیمو بدزدن، کارد رو گرفتم جلوشون، در رفتن. توی این سه سال با مشقت کار کردم. توی سرما، توی گرما. من با سر سقوط کردم و نمیدونم چرا.
گاهی که میشنوم مردم از زندگیشون راضین، از خودم میپرسم مهرداد، تو هم از زندگیت راضی بودی؟ هستی؟ توی این سه سال، بارها شده که روزی یک وعده غذا خوردم، اونم معمولا حاضری. چیزی توی خونه نیست که غذایی درست بشه. میوه به ندرت میتونم بخرم مگر این میوه لواشکیای حراجی یا دورریز که 2 کیلو 3 کیلو 10 هزاره. یه جفت جوراب نمیتونم برای خودم بخرم. پول زباله فروشی پولی نیست که بتونی براش نقشه بکشی. الان حتی با پول زبالهفروشی زندگیم نمیگرده بس که گرونیه. اینجا شهر حسوداست. هر کی پول داره حکومت میکنه. پشت پولش قایم میشه، چون پول نمیذاره اشتباهاتش دیده بشه.»
دستور ممنوعیت خرید و فروش ضایعات فلزی از و به غریبههای مشکوک و هر جور معامله با کارتنخوابها، به ضایعاتیهای خیابان خلازیر هم ابلاغ شده. به تیرهای برق خیابان کاغذهای بزرگی چسباندهاند با نوشتههای چاپی با این مضمون که به منظور حفظ سلامت شهروندان و جلوگیری از امراض مسری، از 20 تیر ماه هر گونه خرید و فروش و فعالیت گاراژهای پسماند در این محدوده ممنوع شده است.
به صاحب گاراژ خرید ضایعات فلزی روبهروی یکی از تیرهای برق، کاغذ را نشان میدهم. پوزخند میزند و میگوید: «اینجا کسی دلش برای سلامت مردم نسوخته. پیمانکار شهرداری کل منطقه رو اجاره کرده. ماهی یک میلیارد و 200 میلیون تومن به شهرداری میده که صفر تا صد زبالهها دست خودش باشه.»
در این خیابان چرک با آن آسفالت آبلهزدهاش، قیمت جهانی فلزات حکومت میکند. 2 ساعت گذشته از ظهر 13 شهریور، آهن کیلویی 8500 تومان، برنج کیلویی 200 هزار تومان، مس کیلویی 500 هزار تومان و آلومینیوم کیلویی 58 هزار تومان مشتری و دلال داشت و برای کارخانه شمش شهر ری و اصفهان و رشت بارگیری میشد، اما هیچ کدام از کاسبها نمیدانستند صبح 14 شهریور چه در انتظار دخلشان خواهد بود.
صاحب گاراژی که سیم پیچ مسی دور یک ترانس را با سیم چین میشکافت میگفت کاسبهای این خیابان بابت هر تکه فلزی که بخرند یک عکس از کارت ملی فروشنده میگیرند که به پلیس و مامور آگاهی نشان بدهند وگرنه مغازهشان پلمب میشود و به اتهام مالخری میروند بازداشتگاه.
«همه مغازههای این خیابون جواز دارن. هیچ کدوم نمیخوان گیر پلیس بیفتن. نمیارزه یعنی. حداقل ماهی 40 میلیون تومن خرج هر مغازه است. از اجاره مغازه بگیر تا حقوق کارگر و مالیات و بیمه حوادث. صاحب ملک و اداره مالیات هیچ رحمی ندارن. اجارهشونو میخوان و مالیاتشونو. بنده با سند و مدرک کاسبی میکنم که گیر نیفتم.
شما میای این ترانس رو به من میفروشی و میری. یک ساعت بعد مامور کلانتری میاد ترانس رو دست من میبینه و میپرسه 500 گرم مس خالص رو از کجا آوردم. باید بتونم ثابت کنم این جنس دزدی نبوده وگرنه جلبم میکنه میبره بازداشت. توی این شهر بازار مالخری زیاده. اونی که کاسب این راه باشه، اینجا نمیاد. میدونه جنس دزدی رو کجا ببره آب کنه.»
ضایعاتفروشهای چغر از دود لحیم و براده فلز و غبار گودهای خاک رس کورههای فراموش شده، در این 5 ماه انواع ماشین سواری دیدهاند که با اتاق پر از قوطی فلزی و مقوا و بطری پلاستیکی، سراغ از گاراژهای زباله بازیافتی گرفته. جلوی یکی از مغازههای خرید ضایعات فلزی، انبوهی شیرآلات ساختمانی ریختهاند.
صاحب مغازه میگوید شیرآلات ساختمانی از جنس برنج است و خریدار نقد دارد. میرود داخل مغازه و گونی به دست بیرون میآید و گونی را به جوانکی میدهد که شیرآلات را از کف زمین جمع کند.
«پژو 405 اومده، سمند اومده، رانا اومده، ال 90 اومده، پژو 206 و 207 و 208 اومده، بیشتر از همه، پراید اومده. تک میان، با خانواده میان. یه بار که بیان، نشونی رو یاد میگیرن. تقصیر ندارن مردم. با حقوق 5 تومن 6 تومن چه کنن؟ حداقل میاد زباله میفروشه 200 تومن 100 تومن گیرش میاد. هفتهای یه بار بیاد و 200 تومن 300 تومن زباله بفروشه خرج گوشت و مرغ یه ماه خانوادهاش در میاد. کار قشنگی نیست. کار تمیزی نیست. کار شرافتمندانهای نیست. ولی وقتی بابا باشی و بچهات حسرت خورش با گوشت داره چه کنی؟ میری بالای سطل با یه گونی و 4 تا تیکه ضایعات جمع میکنی که خرج اون خورش در بیاد.»
گاراژهای خرید بازیافت خلازیر، آنهایی که کار میکنند، ته و دورافتاده است. هر چه جلوی چشم بوده تعطیل شده، مثل گاراژهای خیابان فرحآباد. نزدیک باغ انگوری، چند گاراژ کار میکنند.
یکی حلب خالی روغن نباتی میخرد، یکی مقوا و کاغذ باطله میخرد، بقیه هم درهم از قسم پلاستیک و آلومینیوم. صاحب هر گاراژ، ایرانی است، اما مستاجرانش که همیشه و شبانهروزی در گاراژ هستند، افغانی و همه هم بدون کارت اقامت و همه هم جسته از گردنه راهزنیهای پشت و پیش مرز ایران و افغانستان و همه هم جوان. جوان که فرز و تیز کار کنند.
زبالهفروشی مردمِ به قول معصوم «معتبر» از چشم این پسرها پنهان نمانده و آنها هم زیاد دیدهاند این چند ماه ماشین شخصیهایی که 70 کیلو و 50 کیلو و 90 کیلو زباله بازیافتی میآورد و کف گاراژ خالی میکند و بدون کلمه حرفی، وزن بارش حساب میشود و پول نقد میگیرد و میرود. یکی از بچه افغانیها که گونیهای غول پیکر را هل میداد تا ردیف و نظم سِرهها از ناسرهها به هم نخورد، همانطور که مثل ستون خودش را چسباند به دیواره گونی که قدش بلندتر از قامت خودش بود و گونی را روی آسفالت سوخته از شیرابه، به خط کرد گفت: «خرج 11 نفر خانواده من از همین زباله در میاد. 6 تا آبجی دارم، دو تا داداش، مادر و پدر.
افغانیا آدمای قانعی هستن. خانواده من چیز زیادی نمیخوان. فقط اینکه گرسنه نباشن. من که خودم کاسبم و شبانهروز کار میکنم توی خرج خانوادهام موندم. چطور انتظار داری توی این شهر شما که هر روز قیمت جنس گرونتر میشه، باباها بتونن از پس خرج زندگی بر بیان؟
نون بربری شده 5 هزار تومن. مرغ شده 60 هزار تومن. یه بابا چقدر حقوق داره که بتونه هرچی بچهاش دلش خواست براش بخره؟ راهی بلد نیستن. چکار کنن؟ حداقل نون حلال به بچهاش میده. عار که نیست. میره سطل زباله رو پس و پیش میکنه، زباله رو میاره میفروشه. بهتر از دزدیه. نیست؟»
رقم اجاره گاراژهای خرید زباله بازیافتی خلازیر، بسته به وسعت گاراژ، دوری و نزدیکی به خیابان اصلی، امکاناتی مثل آب و برق و حتی تعداد اتاقهای گچ مال و دست ساز فرق میکند. گاراژ محمد، نزدیک باغ انگوری است. در فاصلهای دور از خیابان اصلی و در نقطهای کور که جز صدای سگهای ولگرد هراسان در بیابان، هیچ صدایی از بازار پر تکاپوی خلازیر شنیده نمیشود.
محمد بابت اجاره این گاراژ، ماهی سه میلیون و 500 هزار تومان اجاره میدهد و 20 میلیون تومان هم ودیعه داده به صاحب ایرانی. کیسه زباله بازیافتی یک کارتنخواب را روی صفحه باسکول میگذارد و همینطور که چشمش به نوسان عددهای نمایشگر باسکول است میگوید: «یه شبی، خیلی دیر بود. سه ماه پیش فرضا. نزدیک بود تعطیل کنیم. یه پراید اومد.
یه آقا بود با یه بچه به قامت شاید 7 ساله. بچه خواب بود. آقا جوون بود. هراسون بود. 4 تا کیسه آورد گذاشت روی باسکول. یه جور هول بود. کیسهها 23 کیلو بود. درهم بود. قوطی و بطری. ما درهم رو کیلویی 4 تومن میخریم. حساب کردم گفتم برادر، میشه 92 تومن. گریهاش گرفت. ما به زندگی مردم چکار داریم؟ گفتم چرا اشک میریزی؟
ساعت مچی از دستش باز کرد گفت اینم بخر. گفتم اینم به قیمت پسماند بخرم؟ چه شده خب؟ مادر بچه دارو میخواست. آقا پول نداشت. 500 هزار میخواست و پول نداشت. گفتم این ساعت حیفه. من بزخری نمیکنم. به شما قرض میدم هروقت داشتی برام بیار. 500 هزار بهش قرض دادم. آب شدم از خجالت و قرض دادم. وقتی میرفت منم اشک ریختم.»
تماشاخانه