تابوت حاج قاسم، تابوت نیامده ابراهیم هادی بود / گفته بود برنمیگردم
گفته ها و شنیده ها از شهید ابراهیم هادی فراوان است. اما روایت ناگفته های زندگی این شهید والامقام از زبان خواهرش در روز تاسوعا؛ باب جدیدی از زندگی او باز می کند.
گفته ها و شنیده ها از شهید ابراهیم هادی فراوان است. اما روایت ناگفته های زندگی این شهید والامقام از زبان خواهرش در روز تاسوعا؛ باب جدیدی از زندگی او باز می کند.
خبرگزاری مهر- گروه فرهنک - الهه آخرتی: قمر بنی هاشم، حضرت ابوالفضل العباس را در حد وسع ناچیز خودمان در درک و شناخت، چون دریایی بی کران به صفاتی میشناسیم که در هرکس سرانگشت یا ردپایی از آن صفات پیدا شود بیاختیار جذبش میشویم، به دیده تحسین نگاهش میکنیم و بر خود واجب میدانیم تکریمش کنیم و بدون شک شهید ابراهیم هادی با ویژگیهای اخلاقی و سیره عملی زندگیاش یکی از کسانی است که میتوان در او نشانههایی از شاگردی در محضر اهل بیت و علمدار همیشه الهام بخش کربلا را پیدا کرد.
از شهید ابراهیم هادی بسیار گفته و نوشتهایم با این وجود هنوز که هنوز است آنقدر ناگفته در خصوص جلوههای مختلف شخصیتی و رفتاری این شهید و درسهای ناب برای درس آموزی وجود دارد که بیشتر مثل این است که چیزی درباره او گفته نشده است و ابراهیم هادی را آنطور که باید و آن گونه که بود نمیشناسیم. به همین بهانه و با بهره بردن از فرصت تاسوعای حسینی که به روز سقای لب تشنگان شناخته میشود با خواهر بزرگوار شهید ابراهیم هادی همکلام شدیم تا این بار از زبان خواهر ابراهیم دریچهای رو به شناخت ابراهیم باز کنیم و صد البته بسیار بیش تر از آنچه توقعش را داشتیم روزیمان شد. بی اطاله کلام شما را همراه شدن با صحبتهای خواهر شهید ابراهیم هادی دعوت میکنم.
از ابتدا شروع کنیم. لطفا کمی برای ما از خانواده و فضایی که شما و آقا ابراهیم در آن بزرگ شدید بفرمایید.
زمانی که ما کوچیک بودیم هم تعداد بچهها بیشتر بود و هم فضای خانهها کمتر اما در همان فضای کم کارهای بزرگی انجام میشد. تصور کنید شما در یک خانه 39 متری، شش تا بچه و پدر و مادر باشید. همانجا برای ما هم کانون خانواده خیلی جالب بود، هم روشهای تربیتی. مثل الان نبود که فضاهای مشخص و مجزا وجود داشته باشد. اینجا کلاس فلان است و آنجا فضای فلان کار. کلاس و این جور برنامهها برای بچهها معنا نداشت. هرکاری داشتیم از همان محیط کوچک و صمیمی خانواده استفاده میکردیم. وقتها هم برکت داشت. آنقدر وقت داشتیم برای انجام کارها که به کارهایمان میرسیدیم. نه مثل حالا که تا بلند میشویم صبح شب میشود و به هیچ کاری هم نمیرسیم. به نظرم باید فضای آن زمان و شیوه زندگی آن روزها را بر امروز منطبق کرد. آن روزها دغدغه خانوادهها زندگی بود و فرزندانشان. اصلیترین تعهد هر خانواده فرزندانش بود. نه این چیزی که این روزها حسابی باب شده، زندگی مجردی جوانهای ازدواج نکرده، که خیلی از پدر و مادرها هم استقبال میکنند. اینگونه شاکله خانواده از هم میپاشد. آن زمان این طور نبود. بچهها و زندگیهایشان یک شاکله خوبی داشتند. تا کم سن و سال و در خانه بودند نظارت پدر و مادر بود و اطاعت پذیری از در محیط خانه. بعد هم همین فضا به فضای بعد از ازدواج منتقل میشد. در نتیجه کانون خانواده نبض زندگی، اولویت افراد خانواده و قوام دهنده اعضای خانواده بود. امروز بیشتر خانه تبدیل به محیط خواب اهالیاش شده و شاید به همین خاطر است که امروز در باب پیروی از زهبری هم به مشکل خوردهایم. هرکس رأی و نظر خودش را نافعتر میداند چون منیتها خیلی رشد کرده است.
برهه نوجوانی شما، شهید هادی و هم نسلیهایتان چطور گذشت؟ طبیعتا این فضا از جایی با حال و هوای مبارزه و روزهای پیش از پیروزی انقلاب تلاقی پیدا میکند.
آن زمان ما فقط سرمان گرم زندگیمان بود و هرکس فقط به کارهای خودش میرسید. اصلا سیاست در بطن زندگی مردم نبود. در این فضا کم کم هیئتها جان گرفت. توی کوچه ما همین جوانها، یکی چادر مادرش را میآورد و یکی چای از مادرش میگرفت میآورد و با همین وسایل در نهایت سادگی هیئت بر پا میشد. انقلاب اصلا از نهضت امام حسین و همین هیئتها جان گرفت. این کاملا درست است که میگویند ذکر امام حسین مرده زنده میکند. خانوادهها هم به پای بچهها میآمدند. با میان داری همین هیئتها، گروهی از جوانان با رهبری امام خط فکری تازهای پیدا کردند و سعی بر پیاده کردن آن گرفتند. آن هم به صورت مخفیانه. ما کم سن و سال بودیم. جوری مردم را ترسانده بودند که تا حرفی میخواستیم بزنیم به ما میگفتند: " حرفی نزنیدها، چیزی نگویید، میگیرن میبرنتون". آن روزها میدیدم ابراهیم کاغذهایی میآورد و میبرد اما خبر نداشتیم اعلامیه توی دست و بالش دارد. مینشست و به زبان ساده برای ما شرایط را توضیح میداد. رژیم آقا را اذیت میکند، رژیم فلان کار را میکند، هی ما را نصیحت میکرد. حالا جالب این بود که مگر خودش چند سال داشت؟ چهارده پانزده سال.
آن روزها میدیدم ابراهیم کاغذهایی میآورد و میبرد اما خبر نداشتیم اعلامیه توی دست و بالش دارد. مینشست و به زبان ساده برای ما شرایط را توضیح میداد. رژیم آقا را اذیت میکند، رژیم فلان کار را میکند، هی ما را نصیحت میکرد. حالا جالب این بود که مگر خودش چند سال داشت؟ چهارده پانزده سال مقایسه کنید با چهارده پانزده سالههایی که گاهی بی هدف در فضای مجازی برای خودشان دور میزنند. اینها به منزله تلنگری برای ما بود. بعضی توصیهها را به کار میگرفتیم و اصلا متوجه اهمیت بعضیهایشان نمیشدیم. به طور کلی از ابراهیم حرف شنوی داشتیم ولی ما کوچکتر بودیم و دو تا برادر بزرگتر از ابراهیم هم در خانه بود. به هر صورت غیر مستقیم اشارههایی میکرد اما دقیق متوجه کارش نمیشدیم. خیلی آرام آرام جلو میرفت. شاید حتی اگر خانوادهها صد در صد در جریان کار بچههایشان قرار میگرفتند روی حساب رعب و وحشتی که وجود داشت جلوی بچهها را هم میگرفتند. این بچهها به صورت خودجوش و زیرنظر بزرگترهای این جریان حرکت خودشان را به صورت جدی آغاز کرده بودند.
از چه زمانی متوجه شدید که ابراهیم پای ثابت مبارزه و انقلاب اسلامی شده است؟
ابراهیم اجازه داد همه چیز با زمان پیش برود تا روزش برسد. آن جمعه سیاه، 17 شهریور روزش بود. بعد از این فاجعه هولناک همه چیز در خانه جا به جا شد. ابراهیم روز 17 شهریور در خیابان بود. ما ترس و دلهره داشتیم که چه پیش خواهد آمد. مردم تا آن زمان صدای تیراندازی نشنیده بودند. از جلوی کلانتری رد میشدند تنشان میلرزید. من خودم پلیس میدیدم میترسیدم. روز 17 شهریور تمام مردم آمدند توی خیابان. ابراهیم هم رفت. گفت: " من برم ببینم چه خبره". چند ساعتی طول کشید و توی خیابان بود. ما دیدیم غروب شد، شب شد نیامد. دل توی دلمان نبود. وقتی آمد دیدم خیلی نامرتب و بهم ریخته است. صورت سیاه، هنوز محاسن در نیاورده بود، و لباسهایش کثیف و خونی. وحشت کردیم. دویدیم جلو که ابراهیم چی شده؟ گفت: " خدا لعنت کنه رژیم رو! ببین داره با مردم چی کار میکنه" و برایمان توضیح داد. از فساد رژیم از ظلمش. اینها را گفت و تاکید کرد باید پای برنامههایمان بایستیم. پرسیدیم یعنی چی باید پای برنامههایمان بایستیم؟ گفت: "خب دیگه شاه داره مردم را میکشه، جوانها راوشکنجه میکنه. ما باید در صحنه حاضر بشیم".
آن شب بعد از اینکه سر و صورتش را شست، نشست برای ما تعریف کردن از خاطرات آن روز. از اینکه نمیتوانستند حتی زخمیها را از توی خیابان جمع کنند. بعضی میترسیدند جلو بروند و بعضی به این فکر میکردند که خب این مجروح را باید کجا ببرند. بیمارستانها این جور بیمارها را قبول نمیکردند. ابراهیم اینها را گفت و تعریف کرد چطور با چند تا از رفقایش بعضی مجروحها را انداختنهاند روی شانههایشان و از کوچه و پس کوچهها به همان چند تا بیمارستانی که میدانستند پذیرش این مجروحان را میکنند. یکی بیمارستان سوم شعبان بود. جلوی درهای بقیه بیمارستانها سرباز ایستاده بوده و نمیتوانستند کسی را داخل ببرند. نوجوانی در آن سن و سال بدون فکر اینکه ممکن است خودش گرفتار شود به خاطر انتقال این بچهها اینطور در آن حادثه از خودش غیرت نشان داده بود.
و از آن زمان فعالیتهای شهید ابراهیم هادی جدی تر آغاز شد.
دیگه کارهای اینها شروع شد، چه شروع شدنی. هر روز علنیتر شد و با اشکال مختلف. برنامههای خاصی داشتند که باید برای عملی کردنش برنامه ریزی میکردند. دیگر اعلامیههای آقا را دست ما هم میداد. خیلی بیشتر با ما صحبت میکرد و ما هم وارد جزئیات شده بودیم. دیگر میدانستیم حضرت امام کیست، وظیفه ما چیست. هرچه بیشتر میشنیدیم تشنه تر میشدیم. انگار تمام سلولهای وجودمان میطلبید کاری کنیم که این رژیم برود و رژیمی روی کار بیاید که مردم در فضایی ایرانی و اسلامی بتوانند زندگی کنند. بچههایی که پای انقلاب ایستادند خیلی زحمت کشیدند. آن هم در فضایی که همه جور آدمی با هر هدفی وارد میشد. مردم به دنبال مطالبات خودشان بودند و آنها که شیشه بانکها را میشکستند و به اموال عمومی آسیب میزدند هدف دیگری داشتند. این اغتشاش گران همیشه بودهاند. بچههای انقلابی برای جدا کردن مسیر انقلاب از آنها و به ثمر رساندن برنامههای حضرت امام خیلی تلاش کردند. ابراهیم در تبیین این خط برای ما خیلی تلاش میکرد.
بچههایی که پای انقلاب ایستادند خیلی زحمت کشیدند. آن هم در فضایی که همه جور آدمی با هر هدفی وارد میشد. مردم به دنبال مطالبات خودشان بودند و آنها که شیشه بانکها را میشکستند و به اموال عمومی آسیب میزدند هدف دیگری داشتند. این اغتشاش گران همیشه بودهاند از خاطرات مشترک روزهای منتهی به انقلاب چیزی در خاطرتان مانده است؟
برنامه ریخته بودند برای خلع سلاح کلانتریها. یک شب خاطرم هست از سر شب در تب و تاب بودند. رفت و آمد، از این پشت بام به آن پشت بام، کلی تلاش. آخر سر فهمیدیم کلانتری محل را گرفتهاند. البته در آن شرایط هم سوء استفاده کنندگان بودند که خیلیهایشان اسلحه بردند و بر علیه خود انقلاب از آن استفاده کردند. هر روز یک اتفاق. کار به حکومت نظامی رسید. میگفتند ساعت 8 حکومت نظامی است. ابراهیم تا ساعت یک دقیقه به هشت توی خیابان بود. در را که میبست صدای تیراندازی پشت پایش را میشنیدیم. کوتاه نمیآمد و تا آخرین زمانی که میتوانست توی خیابان بود. از آن زمان الله اکبرها جدیتر شد. کل کوچه را به خط میکرد که وقتی الله اکبر گفتم همه بالا باشید. صدایش هم خیلی بلند بود. همه به دنبال ابراهیم میآمدند و الله اکبر میگفتند. صداها در هم میپیچید و طنین باشکوهی در دل شب میشد. شنیدیم که میگفتند نمیدانیم در این محل چه خبر است، یک نفر هست که خیلی صدایش بلند است! ابراهیم عین خیالش نبود. میگفت: " درسته که من صدام بلنده ولی از رو صدا نمیتونن بشناسن. شمام فقط الله اکبر بگید." الله اکبرها را که میگفتیم خیلی کیف میکردیم و پایین میآمدیم و منتظر فردا میماندیم.
روزها همین طور سپری شد، راهپیماییها گسترده تر شد و امام آمد. برای آمدن امام تا صبح با رفقایش توی خیابانها بود، خیابانها را مرتب میکردند، برنامه ریزی میکردند، خیلی حرص و جوش این را خوردند تا امام سالم بیاید و به ایران برسد. همه چیز را این بچهها با سختی و فداکاری به دست آوردند. حکومت نظامی را جلوتر آوردند تا بالاخره امام حکم داد حکومت نظامی ساعت 4 باید شکسته شود. همه آمدیم بیرون. ما آمدیم خیابان 17 شهریور دیدیم همه خیلی عادی در خیابان هستند جوری که انگار پیک نیک آمدهاند.
شهید هادی فاصله کوتاه بین پیروزی انقلاب تا شروع جنگ را چطور سپری کردند؟
از روزهای آخر عمر رژیم که تقریبا تمام شهر را سنگرسازی کرده بودند و با شن و ماسه گونی پر میکردند برای سنگرسازی، کارشان شد پاسداری از نهضت و انقلاب. بسیجی بودند. پاس شبانه داشتند، شهر را داشتند، انقلاب کردند و پای انقلابشان ایستاده بودند. گوششان به حرف امام بود. قدم به قدم پای انقلاب و پشت رهبر ایستادند. اگرچه تا بخواهند به خودشان بیایند جنگ شد. برای همه کار داوطلب بودند. کسی اصلا نمیفهمید و حتی حالا هم نمیفهمد این جوانها چه کار کردند، چطور زندگی کردند و چطور از خودشان گذشتند. بچههای انقلاب نه سلاح دیده بودند، نه تجربه داشتند برای مدیریت بحران و... این واقعا تحسین دارد. این بچهها از صفر شروع کردند و کاملا روی پای خودشان ایستادند. در جنگ هم همینطور بود. خیلی از کسانی که با درک شرایط خودشان را رساندند اصلا آموزش ندیده بودند و در همان منطقه آموزش میدیدند. ابراهیم از همانها بود. سال 59 که شروع جنگ بود به محض اینکه اعلام کردند رفت.
عکس العمل شما و خانواده نسبت به ورود برادرتان به عرصه دفاع به چه شکل بود؟
ما به اخلاق و فعالیتهای ابراهیم خو گرفته بودیم. از قبل از شروع جنگ با بچههایی که با کموله و دموکرات در کردستان طرف شده بودند در ارتباط بود. جنگ که شروع شد و هواپیماهای عراقی آمدند و فرودگاه مهرآباد را بمب باران کردند ما در حال اسباب کشی و جا به جا کردن خانه بودیم. ابراهیم آمد اسباب را گذاشت توی حیاط. حتی با ما شوخی کرد که: " وقتی هواپیما اومد نترسیدها، تو آسمون نگاهش کنید ببینید کجا میره". بعد ساکش را برداشت و یا علی. پرسیدیم کجا؟ کجا ابراهیم؟ گفت بعدا حرف میزنیم و رفت. ما ترسیده بودیم، اصلا نمیدانستیم دیوار صوتی چیست، این تن لرزها چیست. دو هفته هیچ خبری از ابراهیم نشد. حتی نمیدانستیم از کجا باید سراغش را بگیریم که خودش آمد و گفت: "عراق حمله کرده، کار ما شروع شده. عراق داره میاد تو شهرها و ما فقط داریم ناموس مردم رو نجات میدیم، مردم تو شهرهای مرزی گیر افتادن و این نامردها افتادن دنبال ناموس مردم". این را گفت و دیگر رفت. البته از مادرم اجازه گرفت. همین که گفت من میخواهم بروم مادر جواب داد این همه آدم هستند تو نمیخواهد بروی! ابراهیم هم خیلی خونسرد جواب داد پس من نمیروم و فردا جواب حضرت زهرا را خودت بده. این را که گفت مادرم گفت برو به امید خدا، من جواب حضرت زهرا را نمیتوانم بدهم. مادرها آن سالها واقعا اذیت شدند. نه تلفن به این شکل بود، نه موبایل بود. بی خبری. مادرها خیلی صدمه دیدند. ابراهیم هم یا توی غرب بود یا توی سومار بودیا تو گیلان غرب بود. یک جا بند نمیشد، هر کجا کار بود خودش را میرساند.
همین که گفت من میخواهم بروم مادر جواب داد این همه آدم هستند تو نمیخواهد بروی! ابراهیم هم خیلی خونسرد جواب داد پس من نمیروم و فردا جواب حضرت زهرا را خودت بده. این را که گفت مادرم گفت برو به امید خدا، من جواب حضرت زهرا را نمیتوانم بدهم در زمان حضورشان در مناطق جنگی برای خبر دادن از حالشان با خانواده تماس میگرفتند؟ محور صحبتهای آن روزها را به خاطر میآورید؟
اگر سر راهش تلفن پیدا میشد زنگ میزد. میپرسیدیم کجایی؟ میگفت سرزمین خدا. همین قدر. حرف بیشتری نمیزد. اصلا درباره کارهای بزرگی که میکرد با ما حرف نمیزد. مرخصی هم هر وقت مجروح و مجبور میشد میآمد. چند بار زخمهای آنچنانی برداشت و گرنه نمی آمد و آنجا را رها نمیکرد. تا بی حال نبود که به زور بفرستنش خودش نمی آمد. یک بار آمده بود پشت پا باز، چرک و خون ولی درد کجا بود. خنده از لبش نمیافتاد. من همیشه فکر میکنم خود ما ذرهای دستمان میبرد چه میکنیم ولی ابراهیم، با همان پا و دمپایی میرفت جبهه. تو خاک و رمل جبهه. دوستانش تعریف میکردند که از زخم پشت پایش رمل و شن در میآوردند. آن زخم پایش ماندگار شد و هیچ وقت بسته نشد.
وقتهایی که بودند برای شما و خانواده از خاطراتشان در میدان نبرد تعریف میکردند؟
خیلی، خیلی تعریف میکرد. بعضی شبها میآمد و چون نصفه شب میرسید توی حیاط میخوابید تا ما را بیدار نکند. صبح برای نماز صبح که جلو میآمد ما تازه او را میدیدم. میگفت دیشب عملیات بود، دو شب پیش عملیات بود و یکی از بچهها شهید شد. آمدم کار دفن و کفنش را بکنم و بروم. ما به تته پته میافتادیم که یعنی چی؟ کی شهید شد؟ ولی خودش خیلی آرام و مطمئن بود. فضایی داشتند که انگار میدانستند که کسی که رفته برده و ما هم باید برویم.
بین شهادتهای دوستان و یا حتی مسئولان نظام، خبری بود که احساس کنید برای آقا ابراهیم گران تمام شد؟
شهادت شهید بهشتی. شهادت شهید بهشتی ابراهیم را آتش زد. خیلی داغون شد. میگفت دنیای ما دیگه بهم ریخت. خیلی سخت گذشت بهش شهادت شهید بهشتی. از دوستانش انگار خیالش راحت بود. مثل اینکه قرار دارند در همان مسیر دوباره به هم برسند و یکدیگر را میبینند. این جور نبود با شهادت دوستانش از پا در بیاید. شهادت راحت را هم قبول نداشت. میگفت کار کار. من نمیخواهم راحت شهید شوم. حاج قاسم که شهید شد گفتم سردار ممنونم ازت، ابراهیم هم میخواست مثل تو باشد. سلام ما را به ابراهیم برسان.
شهادت شهید بهشتی ابراهیم را آتش زد. خیلی داغون شد. میگفت دنیای ما دیگه بهم ریخت. خیلی سخت گذشت بهش شهادت شهید بهشتی در طول حیاتشان هیچ وقت به شهادتشان فکر میکردید؟
همیشه فکر میکردم خیلی سخت است و فکر میکردم چه کار کنیم اگر ابراهیم برود؟ هر وقت بی مورد زنگ تلفن یا در را میزدند بدنم میلرزید. همه ما همین بودیم. میگفتیم الان خبر میآورند ابراهیم شهید شده است. به خودش که می گفتیم میخندید و جواب میداد: " نه بابا ما که لایق این حرفها نیستیم. برای چی میترسید؟ ترس نداره! حالا نهایتا هم اگر چیزی برای خدا باشد شیرین است. شما فقط باید بدانید چه کار باید کنید. نباید بترسید." سخت بود. هم این فکرها و هم صدای آژیر قرمز و وحشت ناشی از آن. ولی برخورد ابراهیم خیلی جالب بود. یک بار سلاحهای جنگ را برای من تشریح میکرد و سر به سرم میگذاشت. می گفت: " هواپیما را میبینی داره میره، یهو یه چیزی ازش می افته، این بمبه نترس. الان این موشکها موشک 9 متریه ولی کوچه ما شش متره. یه مقدارش میمونه بیرون". من میگفتم وا؟ خب چی میشه؟ ما چی کار کنیم؟ میگفت تو باید جوری آماده باشی که بری برش داری و بندازی دور. یعنی جوری با ما بر خورد میکرد که ترس و وحشت جنگ را از ما میگرفت.
به طور کلی چهارچوب زندگی، اولویتها و دل مشغولیهای شهید هادی در زندگی چه بود؟
معتقد بود همه چیز را همه باید در کنار هم داشته باشند. اگر دو تا فرش داریم یا بخاری، یکی برای ما باشد و دومی به دیگری که نیاز دارد تعلق بگیرد. نگاهش جامع بود و تک خوری را قبول نداشت. حتی حقوقش را ما ندیدیم. اینطور نبود که بخواهد فقط خرج خانواده بکند. شاید باورش سخت باشد ولی وقتی یک لباس نو میدوخت خودش آن را نمیپوشید. آن موقع ها بیشتر پارچه میدادند به خیاط تا بدوزد. ترجیح میداد این شیرینی و کیف لباس نو برای کس دیگری باشد. یک بار رفت یک توپ پارچه گرفت، یکی از برادرها را هم به کار گرفت تا مثل شلوار کردی که خودش میپوشید را برای بقیه هم بدوزد. خودش با دست وجب میزد و چشمی میدوختند. عکسش در حال وجب زدنش هست. کلی شلوار شد.
دوست داریم کمی هم از خاطرات خواهرانه شما با شهید هادی بشنویم.
من همیشه از ابراهیم حساب میبردم. نمیدانم به خاطر هیکل ورزشکاریاش بود یا چیز دیگری. فقط یادم هست همیشه از او حساب میبردم. هیچ وقت هم برخوردی با ما نکرده بود. حتی دخترهای همسایه هروقت میخواستند به خانه ما بیایند میگفتند اون داداشت نباشد! خیلی حساب میبردند از ابراهیم. میگفتم چرا؟ ابراهیم کاری به شما ندارد که. مگر چیزی به شما گفته؟ میگفتند نه، ولی یه جوریه که آدم ازش حساب میبرد! یک هیبت و جذبه خاصی داشت.
با این حال غیر ممکن بود من چیزی لازم داشته باشم و ابراهیم قبل از تهیه کردنش به خانه بیاید. نه فقط من، هرکدام از اعضای خانواده. کار راه میانداخت. یک بار از جبهه آمد و دید یکی از برادر و خواهرهایم صاحب فرزند شدهاند. بعد از دو ماه آمده بود. بعد دیدیم ابراهیم غیبش زد. رفته بود از طلافروشی دو تا پلاک طلا که تازه درست شده بود و شکل آرم الله جمهوری اسلامی را داشت برای بچهها گرفته بود. خیلی خوشش آمده بود از طرح پلاکها. نشانم داد و با ذوق پرسید خوبه؟ بچه ها هنوز این پلاکها را دارند به یادگار. کم نمیگذاشت برای کسی. به همه توجه داشت. خانواده، دوست و غریبه. دیگر ما را هرجا دعوت میکردند به اسم ابراهیم دعوت میکردند. میخندیدیم و میگفتیم قبلا بزرگترها را دعوت میکردند ولی الان همه ما را به اسم تو دعوت میکنند. یک بار برای عقد یکی از دوستانش ما را هم دعوت کرده بودند. من توی زنانه نشسته بودم که دیدم صدای مداحی میاد.. قبل از اینکه بگویند این آقا ابراهیم دوست داماد است صدایش را شناختم. برای همه سوال شده بود چرا روضه میخواند؟ من اصلا به روی خودم نیاوردم خواهر ابراهیم هستم. رفتم خانه گفتم ابراهیم چرا وسط مجلس عروسی روضه خواندی مردم چپ چپ نگاه می کردند؟ گفت: " بابا من اومدم توسل کنم به اهل بیت نفهمیدم چی شد رفتم تو فاز روضه یکدفعه". کارهاش بامزه بود ابراهیم. عروسی یک جور عزا یک جور. یک بار یکی آمد گفت یک عروسی رفتیم ده دوازده جور غذا تدارک دیده بودند. ابراهیم گفت: " اول که اشتباه کردی رفتی! این همه اسراف وقتی یه عده ندارن بخوردن. دوم که من ازت ناراحتم. چرا نگفتی من بچههای هیئت را بیارم اونجا بریزم از اون غذاها بخورن؟ " این بنده خدا باورش شده بود و میگفت راست میگی؟ من هم میخندیدم و میگفتم آقا ابراهیم سر به سر بنده خدا نگذار.
از چگونگی و روز شهادت ایشان برایمان بفرمایید. این خبر چطور به شما رسید؟
عملیات که انجام گرفت خبر رسید بچهها محاصره هستند اما هیچ وقت خبر قطعی نیامد. تا امروز هم خبر قطعی نیامده است. چیزی جز اینکه توی کانال افتادهاند به ما نگفتند. یک عده گفتند ما تا صبحش ابراهیم را دیدیم، تا آخرین لحظه داشت به زخمی ها آب میرساند و بچهها را کنار کانال میخواباند. گفتند ما تا گرگ و میش هوا هم دیدیم زنده است. همه را میگفتند و ما از این مرحله گذشته بودیم. نمی دانستیم چه کار کنیم؟ میپرسیدند چرا حجله نمیزنید؟ میگفتیم اینها احتمال اسراتشان هست، به ما گفتهاند ختم نگیرید، آذین بندی نکنید، اینها زنده هستند. ما هیچکدام از این کارها را برایش انجام ندادیم.
عملیات که انجام گرفت خبر رسید بچهها محاصره هستند اما هیچ وقت خبر قطعی نیامد. تا امروز هم خبر قطعی نیامده است. چیزی جز اینکه توی کانال افتادهاند به ما نگفتند. یک عده گفتند ما تا صبحش ابراهیم را دیدیم، تا آخرین لحظه داشت به زخمی ها آب میرساند و بچهها را کنار کانال میخواباند. گفتند ما تا گرگ و میش هوا هم دیدیم زنده است شنیدن خبر شهادت برای اعضای خانواده به قدر کافی سخت است، چطور به عنوان یک خواهر با این شرایط که رنج مضاعفی ایجاد میکرد کنار میآمدید؟
چون هدف ابراهیم خیلی پاک و زلال بود، آرامش میگرفتم. نمیخواهم بگویم من صدمه نخوردم، من در داغ ابراهیم خم شدم، زانو زدم اما به خاطر عشقی که به خانم حضرت زهرا داشت و زلالی کارش هیچ چیز نگفتم. فقط سعی کردم با دلتنگیهای خودم کنار بیایم. مادرم را میدیدم که چطور دارد آب میشود اما به خودم میگفتم ابراهیم برای خدا این مسیر را انتخاب کرد و با خدا معامله کرد. هدف ابراهیم کار را شیرین میکرد. به جایگاه و زندگیاش غبطه میخوردم و میخورم.
حسرت و آروزی بازگشت شهید را با توجه به همان احتمالات کم رنگ نداشتید؟
مطمئن بودیم به شهادت ابراهیم اما مادرم منتظر بود. مادر بود! آخرین روزی که گفتند تبادل تمام شد و کسی نیست دیگر امیدش ناامید شد. میگفت: " میدانستم بچم شهید شده ولی باز یک درصد امید داشتم". از احساس مادرانهاش بود و گرنه ابراهیم خودش گفته بود: که مادر دنبال من نگردیدها، وقت واسه گشتن دنبال من نگذارید. بذارید باشم اونجا صفا بیشتره. من برنمی گردم، هیچی از این دنیا نمیخوام". من حتی با قبر یادمان هم موافق نبودم چون میدانستم ابراهیم راضی نیست ولی گفتن یاد شهید را میخواهیم زنده کنیم و گفتم بگذارید.
مطمئن بودیم به شهادت ابراهیم اما مادرم منتظر بود. مادر بود! آخرین روزی که گفتند تبادل تمام شد و کسی نیست دیگر امیدش ناامید شد. میگفت: " میدانستم بچم شهید شده ولی باز یک درصد امید داشتم". از احساس مادرانهاش بود و گرنه ابراهیم خودش گفته بود: که مادر دنبال من نگردیدها، وقت واسه گشتن دنبال من نگذارید. بذارید باشم اونجا صفا بیشتره. من برنمی گردم، هیچی از این دنیا نمیخوام" به نظر شما و با توجه به شناختتان از برادر شهیدتان، اگر ابراهیم هادی امروز بود مشغول چه کاری بود و چه تفکراتی داشت؟
باز مشغول رسیدگی به مردم بود و دنبال گفته های آقا. گوش به فرمان که ببیند آقا چه میگویند تا همان کار را بکنیم. نه یک قدم جلوتر از آقا و نه یک قدم عقب تر.
اگر خواهر شهید ابراهیم هادی بخواهد یک شاخص با توجه به رفتار شهید دست ما جوانها بدهد آن شاخص کدام است؟
همان شفاف و زلال و خالص بودن. ابراهیم هرکاری کرد برای خدا کرد. امروز میطلبد که خالصانه و برای خدا نیروهایی تربیت کنیم تا بعد از آگاهی و تربیت به داد مردم برسند. از هر نظر. فکری، اعتقادی، فرهنگی و معیشتی. اگر همگی این اخلاص را داشتیم هیچ مشکلی نبود و ایران گلستان بود. هر مشکلی پیش آمد از فاصله گرفتن از گوهر پاک درونی ایجاد شد.
به عنوان خواهر شهیدی که سالهاست با وجود غم فراغ برادر شهیدتان خستگی ناپذیر در زمینههای فرهنگی تلاش میکنید، حرفی با دیگر خواهران شهدا به خصوص خواهران شهدای مدافع حرم که غالبا کم سن و سال تر و در ابتدای مسیری که شما سالهاست طی کردهاید قرار دارند، دارید؟
تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که ما فرزندان مکتب امیرالمونین هستیم و در حالی که به گرد پای حضرت زینب هم نمیرسیم اما وقتی ایشان بعد از آن داغ و مصیبت چنان حماسهای آفریدند، وظیفه داریم ایشان را الگو و اسوه خود قرار دهیم و همانطور که میگویند بعد از کار حسینی شهدا کاری زینبی کنیم. یک بار یک بنده خدایی به من گفت حتما شما پول سنگینی برای سخنرانیها میگیرید. جواب دادم به خدایی که بالای سر ماست من تنها هدفم این است که این مسیر نخشکد. این وظیفه ماست. من برای صحبت کردن به تمام شهرهای ایران رفتهام. حتی دورترین و مرزی ترین نقاط. من این کار را پایان نامه خودم در دانشگاهی که با شهادت ابراهیم واردش شدم میدانم.
در پایان ضمن تشکر از شما برای قبول فرصت مصاحبه و از اینکه وقتتان را در اختیارمان قرار دادید تقاضا دارم اگر حرفی باقی مانده است که ذکر آن را ضروری میدانید بفرمایید.
حاج قاسم که شهید شد من برای زیارت مشهد بودم. خیلی نارحت شدم. دوست داشتم برای تشییع ایشان تهران بودم. بعد با خودم گفتم همان طور که شهید حججی آمد، سردار خودش به مشهد میآید. اعلام که شد سردار فردا به مشهد میآید من از ساعت 11 صبح رفتم در صحن حضرت. گفتم من باید سردار را ببینم و تا دست به تابوتش نزنم آرام نمیشوم. نماز ظهر را خواندیم خبری نشد. گفتند خیابانها شلوغ است. نماز مغرب را که خواندیم برف گرفت و سرمای بدی شد. دی ماه مشهد. به همراهم گفتم خیلی دوست داشتم بروم جلو و از نزدیک با سردار وداع کنم. بنده خدا جواب داد هنوز که اصلا سردار را نیاوردن اما با این جمعیت تو فکر میکنی میشه بری جلو؟ مگر اینکه آقا ابراهیمتان که هی میگویی کاری کند! توی دلم گفتم: " آقا ابراهیم ببین! من چیزی نمیگم". صدای مداحی زنده سیدرضا نریمانی را که شنیدم زنگ زدم به خواهرش و مساله را مطرح کردم. گفت: " نمی شه سیدرضا می گه خیلی شلوغه". من هم گفتم باشه و قطع کردم. باز توی دلم گفتم: " سردار من اومدم، خیلی دوست داشتم دستم به تابوتت بخوره چون برای من مثل این بود که ابراهیم اومده. فقط سلام منو به ابراهیم برسون بعد از سالها انتظار". راه افتادم سمت اسکان.
تابوت که آمد آن را بغل کردم و زار زدم. گفتم قربون محبت شما شهدا بروم. ابراهیم ممنونتم. سردار ممنونتم. قربون دست قلم شده ات که توی این تابوته. سلام منو به ابراهیم برسان. آرزوم بود در آغوش گرفتن تابوتت. آن تابوت برای من تابوت سردار و تابوت نیامده ابراهیم بود توی راه دیدم سیدرضا نریمانی زنگ میزند. پرسید حاج خانم کجایی؟ گفتم نزدیک اسکان. گفت: " میتونی بیای فرودگاه؟ ما نیم ساعت دیگر پروازمونه". گفتم چرا؟ گفت: " مگه نمیخوای سردار رو ببینی؟ " بدون اینکه باورم شود ماشین گرفتم و با خواهرزادههایم که همراهم بودند راه افتادیم. از کوچه و پس کوچه رفتیم تا رسیدیم فرودگاه شهید هاشمی نژاد. گفتند از در پاویون وارد شوید. در پاویون نمیدانستم کجاست؟ در ترمینال را هم به زور پیدا میکردم! خلاصه رفتیم تا رسیدیم پشت یک در آهنی. پرسیدند خواهر شهید ابراهیم هادی؟ راهمان دادند. توقعم بود سردار همانجا در اتاقی باشند اما گفتند الان یک ماشین میاد و شما میرید روی باند فرودگاه. گفتم یاحسین. ماشین آمد و ما سوار شدیم. با همان کیف و وسایل رفتیم روی باند فرودگاه که فقط برای امنیتیهاست. باند فرودگاه شاهد هست که من ساعت نه نه ونیم شب روی آن به خودم می گفتم کجا داری میری و گریه میکردم؟ رسیدیم پای پلکان. همه کارکنان آنجا بال بال میزدند تا بروند سردار را ببینند اما نمیگذاشتند کسی برود بالا. سید رضا آمد گفت این خواهر ابراهیم هادی است و به من اجازه دادند. بدو بدو دویدم بالا. توی هواپیما همه مسئولانی که بودند میپرسیدند خواهر ابراهیم؟ نفس زنان میگفتم بله، آمدم سردار را ببینم. گفتند بفرمایید. حاج خانم چرا عجله دارید. حتی یکی از مسئولان حاضر در آنجا از رفقای صمیمی ابراهیم بود. تا چشمش به من افتاد تعجب کرد که اینجا چه کار میکنم؟ فقط گفتم کارهای ابراهیم است دیگه حاج آقا! تابوت که آمد آن را بغل کردم و زار زدم. گفتم قربون محبت شما شهدا بروم. ابراهیم ممنونتم. سردار ممنونتم. قربون دست قلم شده ات که توی این تابوته. سلام منو به ابراهیم برسان. آرزوم بود در آغوش گرفتن تابوتت. آن تابوت برای من تابوت سردار و تابوت نیامده ابراهیم بود. هنوز لذت و شهد آن لحظه در وجودم است. از هواپیما که پایین آمدم درجهدارها و کارکنان آنجا میگفتند: " ما نتونستیم بریم بالا، شما کی بودی خانم؟ " گفتم خواهر ابراهیم هادی! هرکس میشنید میگفت همان کار خود ابراهیم است! خدا را شکر. اینها را گفتم که بگویم حواسمان باشد ما اینها را داریم.