چهارشنبه 7 آذر 1403

جاده تو را می‌خواند.../ ماجرای بستری شدن حاج قاسم پس از جلسه شورای عالی امنیت ملی

خبرگزاری میزان مشاهده در مرجع
جاده تو را می‌خواند.../ ماجرای بستری شدن حاج قاسم پس از جلسه شورای عالی امنیت ملی

حسین این بار جواب داد. در جلسه شورای عالی امنیت ملی گزارش می‌داد که سرش به قدری درد گرفت که بیهوش شد... تازه از سوریه برگشته بودیم. جنگ با داعش در اوج بود. سر بریدن ها، کباب کردن کودک خردسال و فرستادن برای مادرش، به عنوان ناهار...

خبرگزاری میزان - خلیل‌اله همایی‌راد هم‌رزم و دوست حاج قاسم - قرار گذاشته بود حاج قاسم را در تهران ببیند. هر چه تماس گرفت، موفق نشد. دلشوره‌ای به جانش افتاد. فکرش هزار راه رفت. هر اتفاقی را در ذهنش مرور کرد. از خوب، تا بد و بدترین خوره‌ای که به جانش افتاد، این بود که نکند از من دلخور شده باشد. نکند کاری کرده باشم که رنجیده باشد. عاقبت حسین پورجعفری جواب تلفن را داد. بعد از سی بار زنگ زدن... با شنیدن اسم بقیه الله سراسیمه تاکسی گرفت و خود را به بیمارستان رساند. دور و اطراف حاجی پر از پزشک بود. همه نگران و مضطرب! قاسم روی تخت خوابیده بود. بیهوش بود. از حسین پرسید چی شده؟ جواب نداد. شاید اصلا سوالش را نفهمیده بود، که پاسخ دهد. دوباره پرسید سردار چطور شده؟ حسین این بار جواب داد. در جلسه شورای عالی امنیت ملی گزارش می‌داد که سرش به قدری درد گرفت که بیهوش شد... تازه از سوریه برگشته بودیم. جنگ با داعش در اوج بود. سر بریدن ها، کباب کردن کودک خردسال و فرستادن برای مادرش، به عنوان ناهار... بیرحمی در سوریه و عراق موج می‌زد. گردن زدن‌ها و سربریدن ها، به بخشی از زندگی روزمره تبدیل شده بود. همه به نام اسلام و این، بدترین بخش سناریوی داعش توسط محور غربی، عبری و عربی بود. از این‌پس هر کس ندای الله اکبر را می‌شنید، به یاد خون می‌افتاد. به یاد دخترکانی که به عنوان برده، دست بسته، با چشمانی پر از ترس و وحشت، دست به دست بین داعشی‌ها می‌چرخیدند. همه آن چه در مورد خوارج صدر اسلام گفته شده، یک جا در داعش بروز کرده بود. اما انگار ویروس دهشت، جهش یافته بود و در تحول ژنتیکی خود، از آتیلا و فرمانروای «قوم هون» که نماد بیرحمی و تجاوزگری بود، تا «نرون»، امپراطور روم و «تموچین و نوادگان چنگیز» و جنایات قوم مغول تا صرب‌هایی که بیش از 100 هزار نفر را در دوران معاصر و پیش چشم مدافعان دروغین حقوق بشر، در بوسنی قربانی کردند و به هر جنایتی دست زدند، تا کشتار صبرا و شتیلا و قانا توسط صهیونیست‌ها تاثیر گرفته بود و همه بدی‌ها را یک جا داشت. مشاهده این همه‌جنایت و رذالت، چنان فشاری به حاج قاسم آورده بود که او را از جلسه شورای عالی امنیت ملی، یکراست به خیابان‌ملاصدرا و بیمارستان بقیه الله کشانده بود. گوشه‌ای ایستاده بود و مات و مبهوت نگاه می‌کرد. در آن اضطراب هول انگیز، حتی دعا‌ها هم از یادش رفته بود. مبهوت مانده بود. نمی‌دانست چکار کند. این طرف و آن طرف را نگاه می‌کرد. نکند سردار از دنیا برود؟! پاداش یک عمر مجاهدت او در لشکر ثارالله و قرارگاه و نیروی قدس شهادت بود و حیف بود به مرگ طبیعی از دنیا برود. حاج قاسم گاهی به هوش می‌آمد، سرش بشدت درد می‌کرد و از شدت درد، از هوش می‌رفت و این‌ماجرای دردناک، باز تکرار می‌شد. دکتر‌هایی که بالای سر سردار بودند، با هم گفت‌وگو می‌کردند. از اصطلاحات پزشکی چیزی نمی‌فهمید، اما سی تی اسکن و آنژیوگرافی را متوجه شد. به بقیه کمک کرد تا سردار به بخش دیگری انتقال پیدا کند و از سر او عکس بگیرند. حاج قاسم به هوش بود. وارد راهروی بخش عکسبرداری که شدند، با عجله به داخل رفتند. چند نفری بیمار و همراهانشان طبق معمول در راهرو، منتظر نشسته بود. شاید سردار سلیمانی را شناختند، شاید هم نشناختند. گرفتاری‌های خودشان را داشتند. اما هر چه بود، فهمیدند که بیمار مهمی است. بیمارستان بقیه الله متعلق به سپاه بود. احتمالا اگر چهره سردار را هم نشناخته باشند، لابد پیش خودشان گفته اند، سرداری یا فرمانده‌ای بیمار شده و احتیاج به عکس فوری و اورژانسی پیدا کرده است. اطرافیان طوری اطراف تخت را گرفته بودند که چهره سردار مشخص نشود. تا خواستند تخت را وارد سالن سی تی اسکن کنند، حاج قاسم با دست اشاره کرد بایستند! حاضر نبود بی نوبت عکس بگیرد! معادلات همه را به هم ریخته بود! توجیه همراهان و پزشکان، برای فوریت داشتن عکس برداری از او بی فایده بود. گفته بود بدون نوبت و پیش از کسانی که در انتظار عکسبرداری هستند، داخل نمی‌روم و حسین‌پورجعفری و او خوب می‌دانستند کسی نمی‌تواند روی حرف سردار حرفی بزند! از سر ناچاری ایستادند، تا نوبتش شد. چند باری از حال رفت و دوباره به هوش آمد تا بالاخره عکس گرفتند و ماجرا بخیر گذشت و مدتی بعد هم مرخص شد... این‌خاطره را که شنیدم یاد گفت‌وگوی خود با دادستان افتادم که هنگام نوشتن کتاب «ترور حاج قاسم و اثر پروانه‌ای» با او صحبت کردم. از دوستان صمیمی و نزدیک حاج قاسم بود. گفته بود باتفاق سردار، پس از دیدار با پدر و عشایر منطقه رابر و زیارت قبر مادرش، از قنات‌ملک می‌آمدیم و من راننده بودم. شب بود. در گردنه‌ای که حوالی رابر واقع گردیده، پشت یک ماشین گیر کرده بودم و راه نمی‌داد. سردار در حال گفت‌وگو با یکی از فرماندهان میدانی در سوریه بود. عصبانی شده بود و این عصبانیت، دقیقه به دقیقه افزوده می‌شد. ایست و بازرسی نیرو‌های سوری، جلوی اتوبوس‌های معارضین را گرفته بودند و اجازه حرکت آن‌ها را نمی‌دادند. حاج قاسم به تندی و با قاطعیت می‌گفت: من به معارضین قول داده ام که اگر سلاحشان را زمین بگذارند، می‌توانند با خانواده هایشان از حلب خارج شوند و باید به قول و قرار خود پای بند باشیم. آن قدر با جدیت و قاطعیت پیگیری کرد که سوری‌ها موافقت کردند و معارضین از ایست و بازرسی گذشتند. لحظات پر اضطرابی بود، ولی بخیر گذشت. تلفنش که تمام شد، ناگهان از من پرسید: راننده جلویی را می‌شناسی؟ گفتم نه! باید بشناسم؟! گفت: تمام مدتی که در گردنه رابر، پشت سر او حرکت‌می کردی، چراغ ماشین سوبالا بود و او را اذیت می‌کرد. باید بروی و حلالیت بطلبی؟! هنوز که هنوز است، نمی‌توانم باور کنم که سردار در آن شب و حساسیت موضوع و حالات روحی و در حال گفتگو پیرامون معارضین سوری، چه گونه مراقب حق الناس هم بود و چه گونه دور و نزدیک را با هم می‌دید و توجه به امور مهم، او را از پرداختن به موضوعات بظاهر کوچک، باز نمی‌داشت! حالا قریب دو سال از شهادت سردار گذشته است و فضای کشور و کرمان، از عطر و بوی سردار شهید آکنده است. روز پس از شهادتش، در یادداشتی نوشتم: «حاج قاسم یک شخص نبود، یک جریان فکری بود!» این یادداشت، به لطف دوستانم در خبرگزاری میزان، در 15 دی 1398 با این تیتر منتشر شد: «حاج قاسم یک اسطوره بود.» حالا با خودم فکر می‌کنم، به موازات نوحه و عزا و موکب‌هایی که به یاد سردار برپا شده و لازم و ضروری هم هستند، شناخت راهی که حاج قاسم را به آن مقصد رساند، که محبوب ملت‌ها و عزیز مردم شد، در کجای این شعائر قرار دارد؟! حق الناسی به قدر نوبت عکسبرداری، برای بیماری که سرش از درد منفجر می‌شود، یا سوی بالای چراغی، شب هنگام، در جاده رابر که چشم راننده جلویی را اذیت می‌کند! اگر این نگاه در کشور و مدیریت‌های اجرایی و روابط اجتماعی ما آدم‌ها با یکدیگر حاکم شود، پا در جاده‌ای گذارده ایم که ما را به حاج قاسم می‌رساند...