روایتی جذاب از خاطرات رزمنده استان کهگیلویه و بویر احمد در «تشنگان قلههای برفگیر»
کتاب «تشنگان قله های برف گیر» روایتگر خاطرات بخشعلی ثابتی از رزمندگان دفاع مقدس است.
به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، کتاب «تشنگان قلههای برفگیر» اثر ساسان ناطق با نگاهی متفاوت به جنگ و با حفظ قالب مستندگونه به صورت داستان روایت شده و شامل خاطرات بخشعلی ثابتی از رزمندگان استان کهگیلویه و بویراحمد است.
همه چیز با یک سوال شروع میشود؛ سوالی که جوابش نه یک کلمه که یک کتاب است. یک روز دانشجوی جوانی سر راه بخشعلی ثابتی میایستد و میپرسد: «آیا خاطرات مردانی را که از آنها حرف میزنی، نوشتهای؟». بیشک این اثر نوشته شده تا تصویر حماسه و شجاعت مردم ایران در طول جنگ تحمیلی باشد.
بخشعلی ثابتی سرهنگ بازنشسته و راوی این اثر است؛ راوی اردوهای راهیان نور. او در این اردوها از مقاومت مردانی میگوید که تابلو کوچهها و خیابانهای این کشور هنوز به نام آنهاست؛ به نام مردانی که قطعا اسمشان را شنیده، یا عکسشان را در کتابها و مجلهها دیدهاید. اثر «تشنگان قلههای برفگیر» در پاسخ به سؤال آن دانشجو نوشته شد تا حماسه مقاومت مردم این سرزمین تا ابد در ذهنها باقی بماند.
به عقیده ساسان ناطق این اثر از آن لحاظ متفاوت است که تصویرگر رزمندگان متفاوتی به لحاظ جغرافیایی است، چرا که زیست بوم این افراد عشایر گونه و متمایز بوده است.
ثابتی هفتمین فرزند ملا عیوض ثابتی و سیده گلناز حسینی، 9 اردیبهشت 1342 در روستای «برآفتاب» از توابع شهرستان دهدشت استان کهگیلویه و بویراحمد به دنیا آمده است. او پس از پشت سر گذاشتن روزهای نوجوانی لباس پاسداری پوشید و در آخرین روز جنگ پا به پای همرزمانش پشت خاکریزها جنگید و در این راه زخمها برداشت. او فرماندهی دسته تا فرماندهی گردان را تجربه کرده و در عملیاتهای سرنوشتسازی مانند والفجر هشت، بدر، خیبر و کربلای پنج حضور پررنگی داشته است.
او که پس از پایان جنگ، در تیر 1368 به همراه گردان فاطمه زهرا (س) برای مقابله با گروهکهای کومله و دمکرات به کردستان اعزام شد. بعد از مدتی در سمت معاون اطلاعات منطقه سوم نیروی دریایی به خدمتش ادامه میدهد تا اینکه با درجه سرهنگی بازنشست میشود. اکنون او راوی حماسههای همرزمان شهید و جانبازش است.
در بخشی از کتاب «تشنگان قلههای برفگیر» میخوانیم:
گروهان را برای سوار شدن پای اتوبوسها برده بودم که گفتند صبر کنید. به یک باره همهمه و شور و ذوق نیروها برید و با تعجب به صورتم خیره شدند. آن روز، ساعت سه عصر چهارده اسفند 1365، پیک فرمانده تیپ خبر آورده بود آماده حرکت باشیم. نمیدانستیم کجا میرویم، ولی زود نیروها را بهخط کردیم و به آنها جیره جنگی و مهمات دادیم. ارتش از دیروز عملیاتی را در غرب پیرانشهر آغاز کرده بود و عملیات کربلای پنج هنوز تمام نشده بود. فکر میکردم به یکی از این دو منطقه میرویم.
خودم را به واهبیزاده رساندم. او هم نمیدانست چه شده است. شاید هم میدانست و نمیتوانست چیزی به ما بگوید. گوشه و کنار اتوبوسها نشستیم و چشم دوختیم به دهان فرمانده گردان حضرت رسول تا دستور حرکت را از زبانش بشنویم؛ اما انتظارمان طول کشید و کمکم غروب از راه رسید. نماز خواندیم و آنها که گرسنه بودند، جیره جنگی خود را از کولهپشتیهایشان برداشتند و دو سه لقمه خوردند. وقتی دیدم خبری نیست، مثل بقیه پتویم را کشیدم رویم و خوابیدم. خواب دیدم از پادگان شهید غلامی سوار اتوبوس شدیم به شلمچه برویم. در سهراهی اهواز خرمشهر باید به طرف راست میپیچیدیم، اما راننده به چپ پیچید. به راهش ادامه داد و افتاد تو جاده پلدختر، اندیمشک. به فرمانده و معاونان گردان گفتم راننده مسیر را اشتباه میرود، اما آنها حرفم را نشنیده گرفتند.
انتهای پیام /