روایت احسان طبری از اختلاف کیانوری و اسکندری
کتاب «از دیدار خویشتن» متشکل از دستنویسهایی بهجامانده از طبری است. او در بخشهایی از این کتاب به روایت اختلافهایی میان ایرج اسکندری و نورالدین کیانوری درباره چگونگی مواجهه با شاه میپردازد.
روزنامه شرق نوشت: نهم اردیبهشت مصادف است با درگذشت احسان طبری، یکی از راهبران حزب توده که در سال 68 به مرگ طبیعی درگذشت. او یکی از نزدیکترین یاران نورالدین کیانوری شناخته میشود. او که بعد از سوءقصدی که در سال 27 به شاه شد، در محاکمهای غیابی به اعدام محکوم شد، بنا بر تصمیم حزب ایران را ترک کرد تا آن که با پیروزی انقلاب به ایران بازگشت. کتاب «از دیدار خویشتن» متشکل از دستنویسهایی بهجامانده از طبری است. او در بخشهایی از این کتاب به روایت اختلافهایی میان ایرج اسکندری و نورالدین کیانوری درباره چگونگی مواجهه با شاه میپردازد که به بهانه سالروز درگذشتش بخشهایی از این کتاب را بازخوانی میکنیم.
او مینویسد: «در سالهای آخر مهاجرت و بهویژه پس از درگذشت کسانی مانند روستا، نوشین، کامبخش، هما هوشمند، برای من که سکته قلبی (انفارکتوس) خطرناکی را در بخش عضلات قدامی قلب گذرانده و به ضرب دو بار شوک برقی نیرومند به زندگی بازگشته بودم، تردیدی نبود که در گورستان جنوبی لایپزیگ، جایی در ردیف قبر کامبخش، به خواب ابد فرو خواهم رفت. گاه روزهای یکشنبه به این گورستان بسیار بزرگ و زیبا میرفتم و گلی بر گور کامبخش مینهادم و خود را انسانی ایستاده در ردیف او میدیدم. ولی به ناگاه در جلسات ما که در یکنواختی ملالآور و آزارندهای میگذشت، از سال 1353 جنب و جوشی پدید شد. شرکت رفیق کیانوری در رهبری، جریانی از هوای تازه در فضای بوی نا گرفته مهاجرت وارد ساخت. بحثها ما را به اینجا رساند که باید شعار سرنگونی رژیم شاه به شعار مبرم بدل شود. من دراینباره در نخستین شماره دوره جدید مجله دنیا مقالهای نوشتم که ناشی از بحثهای جلسه بود و شاید اولین مقاله مطبوعات ما در این زمینه است.»
اصرار بر شعار سرنگونی شاه
او ادامه میدهد: «از همان آغاز برخی و بر رأس آنها ایرج اسکندری دبیر اول نوگزیده حزب با این شعار مخالف بودند. ایرج میگفت که رژیم شاه محکم است و شعار سرنگونی شعاری بلامحتوی است. چیزی که ما باید بطلبیم حداکثر اجرای قانون اساسی است که اگر بدان دست یابیم خود تازه یک فتحالفتوح است. اسکندری و هماندیشانش بر آن بودند که شاه در وضع سیاسی - اقتصادی بحرانآمیزی نیست و درست است که سیاست ضد ملی و ضد دموکراتیک او را تصدیق داشتند ولی در جامعه ایران واکنشی علیه آن نمیدیدند. به علاوه آنها در مورد متحدان ما در انقلاب آینده، بر آن بودند که آنها یاران مصدقاند و ما باید با کمک آنها راه را برای اجرای قانون اساسی در نبردی طولانی بگشاییم. راه واقعبینانهتر دیگری نیست.
رفیق کیانوری و به دنبال روش او جمعی از ما مواضع به کلی دیگری داشتیم. ما بر آن بودیم که تکامل روند جنبشهای رهاییبخش در جهان سوم، بر اساس دگرگونی توازن نیروها، به زیان امپریالیسم است و امکان سرنگونی رژیم محمدرضا پهلوی، این ثمره کودتای 28 مرداد و ارثیه دوران سلطه بیرقیب امپریالیستهای آمریکا و انگلیس و فرانسه را، شرایط کنونی جهان فراهم ساخته است و شعار سرنگونی دیگر یک شعار استراتژیک نیست، بلکه شعار مبرم است و اما در مورد متحدان، ما یاران سابق دکتر محمد مصدق را با خود دکتر مصدق فرق میگذاشتیم و آنها را مردمی سازشکار، نزدیک به آمریکا، و طرفدار سرمایهداری میشمردیم و چشم امید به روحانیت مبارز و بر رأس آنها آیتالله خمینی دوخته بودیم. تمام این مواضع از نظر جناح راست رهبری، پرت و مضحک و مندرآوردی بود. بحثهای ناهمواری، گاه شدید، گاه خفیف، از 1353 تا 1357، سال انقلاب، جریان داشت. در سال 1357 جناح راست با دیدگانی از حیرت گشاده، دید که موج انقلابی بالا میگیرد و نقش روحانیت و آیتالله خمینی دم به دم چشمگیرتر میشود و جبهه ملی از خود نوسانات سازشکارانه سختی نشان میدهد. به تناسب فراز و نشیب حوادث، جناح راست و بر رأس آن اسکندری، گاه عقب مینشست و خود را دمساز میساخت، ولی گاه خشمناکانه حملهور میشد. اسناد این بحثها همگی با خط صاحبان آن موجود است و هرگاه حزب صلاح بداند نشر خواهد داد و خود داستانی است عجیب.»
تعمیق اختلاف
طبری درباره عمیقترشدن اختلاف طیف اسکندری با کیانوری میگوید: «در واقع جناح متشکل از این افراد در حزب ما همیشه جناح راست بود. به انقلاب خلق باور نداشت. حزب را نردبان ترقی شخصی میدانست. از آنجا که رفیق کیانوری در عمر حزبی خود با جناح راست سخت در افتاده بود، از او به شدت متنفر بودند و این که او مطرحکننده سیاست تازه بود، مطلب را به نظرشان تحملناپذیر میساخت و خشم آنها علیه من به سبب باور من به شخصیت رفیق کیانوری بود. شاید بتوانم بگویم که من در این سالها توانستم اسناد و اعلامیههای حزب را بر پایه سیاست مورد قبول جناح چپ با چنان استدلالاتی تنظیم کنم که جناح راست گاه چارهای جز تصویب آنها نمیدید. در این سالها این نقش ویژه من است که نگذاشت حزب در تظاهر علنی خود با کارپایه اپورتونیستی جناح راست به میدان آید. این را من بدون فروتنی کاذب میگویم ولی تصریح میکنم که پیشتازی در مشی انقلاب تماما به رفیق کیانوری تعلق دارد. من بیوقفه در تاریخ حزب او را یک چهره برجسته انقلابی میدانستم و در قبال پارس غضبناک مخالفانش، در کنار او بودم، بیآنکه در این کار از سوی ما کمترین قرار و مدار و یا محاسبه قبلی در میان باشد. من تصور میکنم دوستی دو مزاج ناهمگون ما طی دهها سال، تنها محصول یکسانی منطق سیاسی و حزبی ما بود. خواه در قبال منحرفان چپ و خواه در مقابل سفسطهگران جنجالی راست. این داوری من است و به داوری دیگران کاری ندارم و به عینیت نظر خود مطمئن.»
بازگشت به ایران
او حال خود در زمان عزیمت به ایران و در هنگامه پیروزی انقلاب را اینگونه توصیف میکند: «باری شراره انقلاب بالا گرفت و امام بازگشت و شاه و بختیار گریختند و من با شگفتی دیدم که زندهام و همراه دکتر جودت و مسعود اخگر و حمید صفری در هواپیما عازم ایرانم: این که میبینم به بیداری است یارب، یا به خواب؟! پس از 30 سال، تهران تهران سال 1327 نبود. نه تنها از شتر و خر و حمال کولهبهدوش، ماستبند تغاری و درشکه و دکانهای پیشهوری قرون وسطایی آثاری باقی نمانده بود، تهران به طور عجیبی دامن گسترده بود. از سرخهحصار تا کرج، از زاویه عبدالعظیم تا امامزاده قاسم، شهری عظیم، دک و دنگال، بیقواره، مجموعهای از دهها هزار خانه نوساز، گاه بسیار مدرن و گاه محقر، گسسته و بریده از هم، با خیابانهایی بدون پیادهرو و درخت، با آسمانخراشها و زاغهها پدید آمده بود. شهر بسازوبفروشها، شهر دهها شعبه بانک و مراکز مشاوره و همبرگر و جوجه سوخاری و دراگاستور و... آن اندازه ناهمانند با شهرهایی که طی 30 سال در آنها زیسته بودم و نیز با تهرانی که ترک کرده بودیم: محصول عجیبالخلقه سرمایهداری وابسته که مامای شوم کودتای 28 مرداد زایانده و رویانده بود. در اثر سرریز روستاییان، مردم نیز تغییر چهره و لهجه داده بودند. به نظر من همه چیز غریبه بود و روح میبایست تقلایی به کار برد تا خود را با این محیط آشفته، با این آمیزه مدرنیسم آمریکایی و خودسازی پوچ شرقی جور کند. ولی احساس من این بود که به سنگر تاریخی خود برگشتهام. به قول گوته: اینجا من انسانم و باید در اینجا زیست کنم. بدون نوعی سرگیجه برای وطن، عزمم از همان آغاز جزم بود که آزمون مهاجرت تکرارپذیر نیست. باید در سرنوشت مردمی که گوشت از گوشت و خون از خون و زبان از زبان و جان از جان آنها است، شرکت جست و با بد و نیک و داد و یا بیداد زمانهای که بر این انسانها، که باشندگان گورگاه پدران ما هستند، میگذرد، همنوا بود. میهن در این حالت برای من تماما یک تجلی فلسفی اجرای وظایف بشری خود در این گوشه جهان بود که به من تعلق دارد و دست بیرحمی که مرا از آن رانده بود، اینک به دست توانای مردم کوتاه شده بود و این دست توانا مرا به آن بازگردانده بود. درود بر تو ای دماوند! هنوز آنجا با تاج سپید خود ایستادهای! ای فرشته صدفین که هزارهها تماشاگر ماده جاندار و بیجان در دو سوی خود بودهای و هستی؛ در آن سو که خزر میخروشد و در این سو که کویر شنگرفی خفته است. اینک من، فرزندی که با موی سیاه و دلی از امیدها سپید رفتم و اینک با موی سپید و دلی از غمها سیاه باز آمدم. با او آن چه میخواهی بکن که اینک بار دیگر به عتبهبوسی بارگاه جاویدانت آمده است و چنتهای ناچیز از آزمون بر دوش و سرمایهای کوچک از عمر در چنته دارد. هفتهها در منگی این انتقال بزرگ در نزد دوستانی بسیار مهربان و سپس خویشانی به همان اندازه مهربان، چشمبهراه همسرم زیستم و اینک فصلی از زندگی که در سال 1327 بریده بود، از بهار 1358 ادامه یافت و آدمی از فردای خود بیخبر است....»