روزهدار «کلاسچهارمی» خانه ما
این تصویر یخ های توی قمقمه، از ذهن حسنا نمیرود. باید افطار برایش شربت درستکنم، یخ هم بیندازم تویش. محسن میگوید هر شب برایش یک غافلگیری داشته باش. مگر میتوانم؟
به گزارش مشرق،«مامان! یکی از بچهها تو قمقمه ش یخ ریخته بود، آب که میخورد من یه جوری میشدم.» حسنا این را گفت و دوباره زد زیر گریه و سرش را بیشتر چسباند به شکمم. از روی مقنعه سرش را بوسیدم. همینطور که دستم را دور شانهاش حلقه کرده بودم، تندتند درذهنم مرور میکردم که برای تشنگیاش، چهکار میتوانم بکنم. گریهاش که جمع و جور شد، رفت توی اتاق، کیفش را بگذارد.
- «حسنا روپوشت رو دربیار. برو حموم».
شنیده بودم آببازی و دوش گرفتن با آب ولرم، تشنگی را کم میکند. با داد جواب داد:
-«مامان میبینی من روزهام، بی حالم. اون وقت میگی برو حموم»؟
با خودم فکر کردم که این روزها گاهی چقدر کم حوصله میشود.
- «عزیزم. من که برای تمیزی نمیگم. میگم یه کم آب به تنت بخوره، تشنگیت کمتر بشه».
- «مامان من تشنه نیستم. گشنمه».
پس یخهای توی قمقمه، تشنه اش نکرده بود. روحیهاش راضعیف کرده بود.
- حق داری مامان. منم گشنمه.
گفتم شاید همدردی کنم، آرامترشود. کاش مدرسه کاری میکرد که این روزه بگیرها کمتر اذیت شوند. بالاخره کلاس چهارم هستند. روزه برای همه شان واجب است. چه میدانم! مثلا هرکس روزه نیست، زنگ تفریح که شد اول آب و خوراکیاش را درکلاس بخورد، بعد برود توی حیاط.
به حانیه نگفتم وقت کارتون دیدنش تمام شده. جلوی تلویزیون باشد، بهتر است. بگذارد حسنا بخوابد.
کتاب "قصه ما همین بود" را از توی کتاب خانه برداشتم. رگ خواب حسنا دست این کتاب است. رفتم توی اتاق.
- «مامان جان پس درازبکش، برایت کتاب بخوانم».
دو سه صفحه که خواندم، دهانم خشک شده بود. نگاه کردم دیدم خوابش برده. غذای حانیه را نیمه گرم کردم. ترسیدم داغ کنم، بویش بلند شود و حسنا را اذیت کند.
- «حانیه غذا آماده است. تلویزیون رو خاموش کن، بیا».
هر روز باید یک باجی به این فسقلی بدهم، که بگذارد آن طفل روزه دار بخوابد. یک روز خمیرخانگی، یک روز یک چسبمایع کامل، یک روز رنگانگشتی. هرچند اگر حسنا هم نمیخواست بخوابد، مغز خودم طاقت حرفزدنهای ممتد حانیه را نداشت. دیروز یک ساعتی خوب رفته بود سرکار. من با گوشی عکس میگرفتم، بعد او باید پیدا میکرد عکس از کدام قسمت خانه است.
این تصویر یخ های توی قمقمه، از ذهن حسنا نمیرود. باید افطار برایش شربت درستکنم، یخ هم بیندازم تویش. محسن میگوید هر شب برایش یک غافلگیری داشته باش. مگر میتوانم؟ مغز خودم هم دیگر کار نمیکند. پارسال که روزه اولی بود، انگار همتم برای این جورکارها بیشتر بود.
حسنا تازه بیدار شده بود و ژولیده جلوی تلویزیون نشسته بود که سارا احمدی زنگ زد. دعوت کرد سه شنبه افطار برویم خانه آنها. روی هوا قبول کردم. گفتم بخاطر حسنا میآییم. وقتی فهمید حسنا هم روزه میگیرد، گفت گوشی را بدهم به حسنا تا با فاطمه سادات 9 سالهاش صحبت کنند. چقدر به این گفتوگو نیاز داشت. غرورش نگذاشت چیزی بگوید، اما خوب حس کردم که وقتی دیده بود فاطمه سادات کلاس سومی هم دارد روزه میگیرد، کلی روحیه گرفت.
نیم ساعت مانده به افطار، داشتم آخرین کتلتها را برمی گرداندم که محسن آمد. یواشکی انگشتر عقیقی که خریده بود را نشانم داد که هدیه بدهد به حسنا. حرصم گرفت که خودسر رفتهبود خرید کردهبود. "هماهنگی، چیزی آخه!" اما خدایی قشنگ بود. حسنا خیلی وقت است که دلش یک انگشتر عقیق میخواهد. به محسن گفتم:«حانیه هم باید یک چیزی داشته باشد. تشویقش کن یه روزه کله گنجشکی بگیره، که به اونم یه هدیه بدی. دق می کنه فقط به حسنا کادو بدیم.»
حانیه داشت تلاش مذبوحانه میکرد کلمههای تواشیح را تقلیدکند که صدای اذان بلند شد. شربت را چشیدم و پارچ با تکههای شناور یخ را گذاشتم وسط سفره.
منبع: فارس