روستا را سطحی و توریستی تعریف کردهایم / باید دنبال نسخه اصل جوان روستایی بود نه فیک
گروه جامعه خبرگزاری فارس - عطیه همتی: برخی معتقدند رسانه آنقدر شهری زدهاست که نه تنها نمایش درست و واقعی از روستا ندارد بلکه تصور درستی هم از روستا و روستایی ندارد. برای همین روستاییان هم نمیتوانند با این تلویزیون شهری زده درست ارتباط بگیرند. چون فاصله زیادی بین خودشان احساس میکنند.
تصویر روستا در تلویزیون در بسیاری از اوقات به جای آنکه شبیه به مهمترین واحد جمعیتی و تولیدی کشور باشد، بیشتر تصویر شاعرانهایست از یک منطقه توریستی که شهری آخر هفتهها و تعطیلاتش به آن پناه میبرد تا از خنکا و طبعیت آن بهره ببرد و بعد دوباره به شهر برگردد. از همین رو تصویر روستایی در قاب تلویزیون نیز شبیه انسانهایی جالب با لهجههای مختلف و لباسهای محلی هستند که شهری آنها را دوست دارد و در برنامههای شاد ملی خود مانند یلدا و نوروز از حضور آنها بهره میبرد. حضور یک جوان روستایی در یک برنامه تلویزیونی که حتی در خانه تلویزیون نداشت و صحبتهای داوران درباره او و تیپ و لهجه روستاییش در ایام نوروز دچار حواشی زیادی شد و هرکس تلاش میکرد از منظر خودش ماجرا را بررسی کند.
به همین بهانه نیز ما سراغ «مسعود نبیدوست» فعال رسانهای مشهدی رفتیم که بعد از سالها فعالیت در شهر و رسانه تصمیم گرفته به روستا پناه ببرد و آنجا زندگی کند. نبی دوست دو فرزند دارد و معتقد است در دنیای تکنولوژی زده امروز آنها از آنچه که در شهر رخ میدهد و در آن آموزش داده میشود عقب نمیمانند اما با دوری از روستا خیلی چیزها را از دست میدهند!
با نبی دوست درباره جایگاه روستا و روستایی در رسانه گفتگو کردیم.
شاید بشود گفت شما از آدمهایی هستید که یکجورهایی خلاف جریان آب شنا کردهاید در این سالها. نشانهاش هم مهاجرت معکوس به روستاست. این اتفاق چطور رخ داد؟
من سالها در حوزه روزنامهنگاری و بیشتر مردمنگاری در مطبوعات کار کردهام. همیشه هم تحلیلم این بوده که رسانههای ما خیلی طرف مردم نیستند. ماجرایشان بیشتر «وی گفت...» و «وی افزود...» مسئولان است. من ولی در دورههایی در مشهد، مشغول شده بودم به نوشتن روایت آدمهای خاطرهانگیز شهر. بعد هم که به یکی از روزنامههای کشوری پیوستم، همین را تبدیل کردم به سفرهایی برای پیدا کردن «معمولیهای قهرمان». عنوان «معمولیهای قهرمان» هم توی ذهن من آدمهایی بودند که بیآنکه روی سِنی رفته باشند، مدالی به گردنشان آویخته شده باشد یا تشویقی شده باشند، قهرمان زندگی خودشان و آدمهای پیرامونشانند. همین سفرها شروع مواجهه جدی من با روستا بود. توی یکی از سفرها به منطقه خور و بیابانک، دیدن روستاهای «گرمه» و «ایراج» و آدمهایی که این سالها به آنها کوچ کرده بودند، من را به سمت توجه جدیتر به روستا سوق داد. نتیجه اینکه یک سال بعد از روزنامه استعفا دادم و ساکن یکی از روستاهای خراسان شدم.
در ابتدا مواجهه شما به عنوان یک آدم شهری با روستا چه بوده؟ چه چیزهایی را تصور میکردید که بعداً با واقعیتی که میدیدید، یکی نبودند؟ یا مواجهه آنها با شما...
راستش را بخواهید، مدل من خیلی از این جنس نیست. یعنی خیلی در ذهنم تعاملات ریز و جزیی مسئله نیستند. مثلاً اینکه بگویم من رفتم، آدمها را مهربان میدیدم، نامهربان بودند یا برعکس. میشود گفت که مواجهه من با روستا و روستاییها به صورت کلی یک چیز دیگری بود. من با یک سازه اجتماعی مواجه شدم که چند هزار سال است خودش را اداره میکند. یعنی یک مجموعه چند هزار ساله با یکسری نظامات اجتماعی که شاید ما الان نشناسیمشان، ولی توانسته خودش را اداره کند و کارا و پایا بماند. من از این دیدگاه ماجرا را نگاه میکنم. فکر هم میکنم که دقیقاً به آن چیزی که دنبالش بودم، رسیدم و متوجه شدم ما یک پیشینه دانشی در نظامات اجتماعی روستایی مواجهیم.
بعد از این چند سال، فکر میکنید ما در رسانه چقدر از روستا و روستاییها درست تعریف کردهایم؟ جایگاه روستا در رسانه کجاست؟
ببینید، وقتی شما با یک پدیدهای در سطح مواجه میشوید، توقعی نیست که مفاهیم عمیق آن را درک کنید. گمان من هم این است که ما متأسفانه روستا را خیلی سطحی و توریستی دیدهایم و مواجههمان با روستا اصلاً دقیق نیست. ما هیچوقت روستا را یک واحد اجتماعی خلاق ندیدهایم. ما در روستا با شبکهای از دانشهای بومی بسیار ارزشمند مواجهیم که متأسفانه خود روستاییها هم چون آنها را بدیهی تلقی میکنند، آن را شایسته عرضه و بیان نمیدانند. پس حتی اگر در همین لایه سطحی از زاویه روستاییها هم به روستا نگاه کنید، خیلی چیزی دستتان را نمیگیرد. ولی همین چیزهای بهظاهر بدیهی مغز زیست روستایی است. مثلاً ببینید ما وقتی میخواهیم بگوییم پدیدهای خیلی بینظم است، میگوییم «گلهای جلو رفته...». در حالی که اگر برخورد دقیقی با نظام گلهداری داشته باشیم، میبینیم که با یک پدیده چند هزارساله روبروییم که کلی جزئیات دقیق در حساب و کتاب دارد. ولی رسانه ما چه مواجههای با نظام گلهداری یا چوپانی روستایی دارد؟ یعنی اصلاً تلویزیون ما، رسانه ما یا حتی فعال رسانهای ما این چیزها را نمیشناسد. اصلاً این مسائل به گوش فعال رسانهای ما هم نرسیده است.
یعنی شما اگر بگویید حتی یک بار در تلویزیون ما نامی از کلمه «واره» به معنی ساختار اشتراک شیر در روستا آمده، من تعجب میکنم. در حالی که «واره» یکی از فراگیرترین انجیاوهای سرتاسر فلات ایران است. آیا تلویزیون ما حتی یک بار درباره نظام اجتماعی تقسیم آب روستایی چیزی گفته است؟ یا درباره قدیمیترین شرکتهای جهان که قناتهای روستاها ایران است، چیزی از رسانهها شنیدهایم؟ بله، به شکل توریستی و سرخوشانه تا دلتان بخواهد، محتوای روستایی تولید شده است. مثلاً دوربین را ببریم توی روستا و چهارتا لباس محلی تن مردم کنیم و یک رقص چوب و تمام. یا اینکه «بهبه. هنوز فلان بچه در فلان روستا به لهجهشان گپ میزند.». ولی این مواجههها با روستا هیچ کارآمدیای ندارد. حتی در همین لایه رویه فرهنگ هم شعر، ادبیات، موسیقی، رقص محلی و هرآنچه از پیشینه فرهنگی در روستاها باقی مانده، برای فعال رسانهای ما اهمیتی ندارد به گمان من. چه اهمیتی دارد که گیاهشناسی چوپانی، جهتشناسی یا هواشناسی عامیانه چقدر باقی مانده است؟ تلویزیون حتی به این مسائل فکر هم نکرده، چه برسد یه اینکه مثلاً بروند یک برنامه درباره گیاهشناسی روستایی در فلات ایران بسازند. نتیجهاش اینکه با مرگ حکیمههای روستایی یا همان پیرزن آگاه به دانشهای طب سنتی و گیاهشناسی، روز به روز قطر کتاب درمانهای سنتی ما باریک و باریکتر میشود.
به نظر شما چرا این اتفاق افتاده است؟ چرا سهم روستا و روستایی اینقدر در رسانه کم است؟
لابد از روز نخست همین بوده که نه خود جامعه روستایی و نه کسانی که با آنها مواجه بودهاند، داشتههای جامعه روستایی را ارزشمند نمیدیدهاند. وقتی هم که چیز قابل تفاخری وجود ندارد، دوربین رسانه به سمت روستا نمیچرخد. یعنی دانشها، مهارتها و حکمتهای جامعهمحلی، ضروریات و بدیهیات زندگی معمولی تلقی میشده است. چالش اساسی اما این است که وقتی این ارزشها درک نشد، جامعه روستایی چیزی برای ارائه به نسل بعدی خود ندارد. همین هم جامعه محلی را در حوزه فرهنگ مصرفکننده میکند. اتفاقی که الان شاهدش هستیم. نتیجه اینکه جامعه شهری در جایگاه بالادست قرار میگیرد و همه سیاستگذاریهای در جهت تقویت همین بالادستی است. یعنی تلویزیون ما، آموزش و پرورش ما، بهداشت، بنیاد مسکن و حتی ساختارهای گردشگری و بومگردی که قرار بوده در جهت اشاعه فرهنگ روستایی باشد، تقویتکننده جایگاه شهر است.
یعنی معتقدید تصمیمات کلان ما هم ضد روستاست؟ میتوانید در این مورد مثال بیاورید؟
بله قطعاً. شما اخیراً صحبت داور بازیگر را در برنامه تلویزیونی درباره کنار گذاشتن لهجه شنیدید. این آدم دارد واقعیت را به صورت عریان بیان میکند و گرنه این حرف سالهاست به صورت غیررسمی در همه ساختارهای ما سر زبان است. ساختار آموزش و پرورش ما سالهاست لبه تیزش را به طرف زبان محلی گرفته است. مهمتر از این، آموزش و پرورش ما یک ساختار ضد جامعه تولیدی است. بچه روستایی ما در مهمترین سن آموزشپذیری که باید در نظام تولیدی جامعه روستایی بار بیاید، کل هفتهاش را در مدارش شبانهروزی دور از روستا میگذراند. یعنی در جامعهای که اساسش کشاورزی و دامداری است، فرزند من هیچ تجربه مهمی در فرایند تولید و فراوری این پیشهها ندارد. به اسم بهداشت در همه این سالها سیاستمان این شده که دام را از روستا جدا کنیم. به اسم طرح هادی روستایی و ایمنسازی مسکن، خانه روستایی را از یک واحد معیشت - سکونت به سکونت - سکونت تبدیل کردهایم. همه اینها هم مجاورت تاریخی خانواده روستایی را با تولید از میان برده و آنها را از چرخه تولیدی حذف کرده است. حاصلش اینکه میانگین سن کشاورزی در ایران طی آمارهای چند سال اخیر 53 سال است. یعنی کشاورزی در ایران رو به بازنشستگی است و جوان ما که هیچ تجربه کافیای از تولید روستایی ندارد، به شغل آبا و اجدادیاش برنخواهد گشت. این یعنی سرزمینی که ساکنان آن برای اولین بار در تاریخ گیاه گندم را اهلی کردهاند، برای نان شبش محتاج وارد کردن گندم است. این به نظرم به صورت واضحی حاصل رویکرد ساختارهای کشور است.
در رسانه چطور؟ ما در رسانه چه مواجههای با روستاها داشتهایم؟
ببیند دیگر در تلویزیون ما تیپ شخصیتی آدمی که لهجه دارد چیست؟ این آدم باید ناخودآگاه متعلق به طبقه پایین اجتماعی تلقی شود. یعنی لهجه در تلویزیون ما بدیهی نیست. این طور نیست که یک آدم فارغ از طبقه اجتماعیای در بازنمایی رسانهای لهجه داشته باشد. در خراسان از دهه چهل، رادیو لهجه خراسانی را به عنوان یک ابزار طنز وارد برنامههایش میکند. حاصلش اینکه همین الان در مشهد کسی که به لهجه صحبت میکند، آدم غیرجدی ای تلقی میشود. همین کار را در استان اصفهان با شخصیت رشید انجام دادند. این باعث شده از یک جایی به بعد، پذیرش اینکه آدمها در موقعیتهای رسمی هم میتوانند با لهجه صحبت کنند، از بین برود. همین کار را با لباس محلی هم انجام دادهاند. وقتی مواجهه توریستی است، به افراد میگویند لباس محلی بپوش، ولی اصلاً ماجرا این نیست که همان افراد در موقعیتهای رسمی هم لباس محلی تن کنند. عجیب اینکه رسانه در حوزه موسیقی هم خطاهای عجیب و غریبی دارد. این خیلی عجیب است! در موسیقی خراسان که همهاش ذکر خداوند و انبیا و اولیاست، من اخیراً مشاور برنامهای درباره یکی از بزرگان موسیقی مقامی بودم. فکر کنید خروجی کار 50 دقیقه مستند درباره موسیقی خراسان است، اما تا دقیقه 20 صدایی از دوتار نمیشنوید. جای خالی این موسیقی با چه چیزی پر میشود؟ همین موسیقیهای بیارزش و خوانندههای که حالا دغدغه همه دلسوزهای فرهنگند، حاصل همین خالی گذاشتن عرصه است. آن موسیقی که بیشترین قرابت معنایی را با ما دارد، رها کردهایم. به گمان من ما داریم در راهبرد خطا میکنیم.
و آیا این نقد در جامعه محلی هم شکل گرفته است؟ یعنی مواجهه یک عضو جامعه محلی با تلویزیون شهریزده ما چطور است؟
قطعاً این نقدها نیست. چرا؟ چون مسئله به این عریانی دیده نمیشود. اصلاً بخشی از خطا هم مربوط به خود ماست؛ خودِ ما آدمهای جامعه محلی. ما نباید میدان عرضهمان را تهران قرار بدهیم. خودِ ما با لباس و لهجه و فرهنگمان اینچنین برخورد کردهایم. خودِ ما پذیرفتهایم که جلوی آنتن لباس چهلتریزه بپوشیم و باز تا رفتیم پشتصحنه، کت و شلوار تنمان کنیم و تمام. تلویزیون به یک معنا رسانه ما نیست، رسانه یک جمعیت یک دستِ بدون لهجه و لباس و زبان است. هر چیزی غیر از این در تلویزیون یک اقلیت است که محکوم میشود به شبیه بقیه شدن. مگر زمانی که قرار است برای ساعتی حسِ اصالت بدهد و دقایقی لباسی را تن کند که خودش هم دیگر حاضر به پوشیدن همیشهاش نیست. عجیبتر اینکه حالا حتی در شبکههای استانی هم لهجه جایگاهی ندارد. یعنی همین الان در شبکه خراسان فقط برنامهای که طنز باشد، به لهجه پخش میشود. شما یک بار صبح تا شب تمام شبکههای تلویزیون را زیر و رو کنید، ببینید چقدر از زبانها و لهجههای مختلف میشنوید؟ این فاجعه است. اینکه توی چهارراه زبانها و لهجههای جهان خروجی رسانه تو یک خروجی یکدست بیمزه و بیتنوع باشد، خیلی هنر میخواهد. هر چیزی غیر از این، انگار یک موجود عجیب و نادر است.
بخشی از یادداشت دوست من این بود: هنرمندهای همشهری (تربت جامیها)، شیفته و فریفته حرفهایی نشوید که از پشت میکروفونها میشنوید. فرهنگ مرکزی اول و آخر شما بزرگواران را مندیل به سرهای شهرستانی میداند. اینکه پای شما را به تلویزیون باز کردهاند تا پشت گلدانها بنشینید و تاری بزنید، برنامهای است که برای قامت بلند یک فرهنگ غنی دارند!
دقیقاً ماجرا همین است. حتی در خود جامعه محلی به تعبیر این دوست من هم پذیرفته است که این لباس محلی را پشت صحنه که رسیدی به تن کن و جلوی دوربین برو و پس از برنامه باز هم لباسهای تهرانی را بپوش، به شهرستانت برگرد و تا سال آینده که برنامه داشته باشیم، دیگر نیا. یعنی این جا افتاده که فقط مواقع رقص و این اتفاقات لباس محلی بپوش و در سایر موارد همان پیراهن و شلوار شهری را بپوش. ما میدان عرضهمان را تهران در نظر گرفتهایم. تهرانی که هیچ فهمی از ما ندارد.
بله دقیقاً. گاهی برخورد رسانه با یک آدم جامعه محلی، مثل برخورد با یک موجود نادر و رو به انقراض است.
دقیقاً همین است. انگار رسانه پذیرفته باشد که هر چیزی غیر از سبک زندگیای که من ترویج میکنم، تمام شده. بعد این وسط به هر کسی که دوام آورده، به چشم یک موجود بامزه نگاه کند که «چه عجیب! هنوز یک کسی هست که به لهجه خودش صحبت میکند.» مثل گونهشناسی که از دیدن آخرین نمونه یک گونه نادر به وجد میآید. این کاری است که رسانه ناخودآگاه با ما میکند.
گاهی در برنامههای تلویزیونی میبینیم که وقتی یک روستایی حضور پیدا میکند انگار یک موجود نادر و عجیبی آمدهاست. بعد یکسری بدیهیات را پذیرفتهایم و یکسری جملات کلیشهای هم میگوییم. مثلا میگوییم دمت گرم با وجود این همه محدودیت اینجا آمدهای. یا از سبک زندگی او طوری حرف میزنیم که انگار عجیب و غریب است. نظر شما در این باره چیست؟
یک اصطلاحی هست میگوییم بالاخره عروسی به کوچهمان آمد. یعنی در مرکز اتفاقات قرار گرفتیم. روستا هم متأسفانه به معنای واقعی دچار یک چالش شده است که در مبدأ و مرکز جهان نیست و هیچ اتفاقی در حال رخ دادن نیست. انگار همه اتفاقات دارد در شهر رخ میدهد و شهرستانیها احساس میکنند همه اتفاقات دارد در تهران رخ میدهد.
یک جایی نوشته بودم ما شهرستانیها، عاشق تهران هستیم و تهرانیها عاشق ونکوور و لندن هستند! یعنی انگار هرکسی نشسته و حسرت یکجای بالاتر را میخورد. به معنای واقعی کلمه این کاری است که رسانه با ما دارد میکند. حتی رسانه تهرانیزده به ما میگوید که سوگوار چه کسی باشیم. انگار کسی فقط در تهران زندگی میکند سوگ و عزایش تبدیل به عزای ملی میشود. اما اگر یک اسطوره خارج از تهران فوت کند. سوگش حتی خبر هم نمیشود. تلویزیون دوربینش را از میدان ونک تهران به بالا روشن میکند. اینجاها اصلاً دوربین نمیآید و قرار هم نیست بیاید و قهرمانهایمان از این خطهها باشند. یک جاهایی مربوط به توان فنی است. اگر دقت کنید رسانههای اجتماعی هم نتوانستند این تصویر را حذف کنند! چون گوشیهای مدل بالاتری در بالاشهر تهران وجود دارد، آن تصویری که از شمال تهران داریم هم باکیفیتتر است. اگر بچهای که در روستا زندگی میکند یا یک چوپانی که صدای خیلی خوبی دارد، بخواهد صدایش را ضبط کند؛ اصلاً گوشی او و ابزار فنی او اینقدر پیشرفته نیست که بتواند یک چیز قابل انتشار ضبط کند. لذا این عدالت با شبکههای اجتماعی هم ایجاد نمیشود. او حتی آموزش هم ندیده که چطور منتشر کند!
درباره ماجرای عصر جدید که اشاره کردید، حاشیههای زیادی پیش آمد. برخی از این ماجرا، تقابل شهر و روستا را برداشت کردند. شما در این باره چه نظری دارید؟
من حرف داور را میفهمم و به نظرم حرفی است که همه این سالها دارند به ما میزنند. ایشان به وضوح از کلمه «اینجا» استفاده میکند. این کلمه به نظرم معنای خیلی مهمی دارد. داور میگوید وقتی به «اینجا» میآیی، باید لهجهات را کنار بگذاری. یعنی یک اینجایی وجود دارد که جای بسیار مهمی است. حالا یا استودیوی برنامه آنها است یا کل تهران است. «اینجا» ی جهان مرزی است که تو باید لهجهات را کنار بگذاری. از الزامات ورود به اینجا کنار گذاشتن لهجه است. قبل از این هم ما با هر کلاس مدرسهمان «اینجا» را تا دل روستاهای کشورمان بردهایم. البته من این را نمیفهمم که چرا وقتی کسی دارد یک شعر فولکلور محلی میخواند، باید لهجهاش را کنار بگذارد؟ یا چظور میشود که یک نفر موقع اجرا لهجهاش را مثل لباس بپوشد و باز بعد اجرا از تنش دربیاورد. مگر اینطوری میشود؟ مگر میشود کسی که میخواهد تمام وقت موسیقی فولکلور کار کند، در ساعت غیر کاری بدون لهجه حرف بزند؟ قطعاً نه! چون کلمات گم میشوند. قرار است این موسیقی و فرهنگ در نفس من بماند و برای این کار لهجه باید همیشه با من باشد. اگر برای من نبود و من مرتب لهجهام را تا کردم و گذاشتم کنار، چیزی از من نمیماند.
این حاشیه برنامه به نظرتان چه اثری روی مخاطب روستایی دارد؟ آنها چه برداشتی میکنند؟
من فکر میکنم یکجورهایی تأثیر مثبت دارد. چون انگار ما یک دفعه باید بفهمیم که واقعیت تهران نسبت به ما چیست؟ یک بار ماجرا را عریان ببینیم. ما اگر برای تهران وجه توریستی نداشته باشیم و کلمهمان را نفهمد، حاضر پایمان بایستد. ما تا جایی خوبیم که برایش بازدیدکننده بیاوریم. از این بابت در کل این به نظرم کمککننده است. هرچند من سالهاست به دوستانم میگویم که فرهنگ محلی تمام شده است. فقط ما ریختن این عمارت را نمیبینیم. آن هم تا روزی که همه بزرگان ما از دنیا بروند. چیزی از فرهنگ محلی نمانده است! مهمترین دلیلش هم این است که این فرهنگ دیگر قدرت بازتولید آدمهای بزرگ را ندارد. روستا اینقدر در زادآوری فرهنگی عقیم شده که دیگر در آن ضربالمثل و متل و شعر و هیچانه و اوسنه تولید نمیشود. دیگر حکمتی در روستا خلق نمیشود. در نتیجه شما دیگر نمیتوانید خالو قنبر راستگو، شیرمحمد اسپندار، نورمحمد درپور، بسمل باخرزی یا آدمهایی شبیه اینها را ببینید که از روستا بلند شده باشند.
ممکن است عدهای بگویند سالهای قبل عصر جدید مثل همان «عرفان طهماسبی» شرکت کننده غیر تهرانی داشت که اتفاقا خیلی هم مورد توجه قرار گرفت. چرا آن را نمیبینید؟ او هم شهرستانی بود ولی عصر جدید تحویلش گرفت. نظر شما در این باره چیست؟
معیار تلویزیون شیک بودن است. حتی اگر مثل عرفان پریشان باشد باز هم یک مرزی بین پریشانی تلویزیونی و غیرتلویزیونی هست. عرفان طهماسبی با آنچه که تلویزیون میخواهد منطبق بود. این دو با هم خیلی فرق دارند. من هم جایی هستم که عرفان ایستاده، برای همین خیلی از تهران پیشنهاد دارم. آدمی که میداند در تهران چه خبر است و خودش را با برنامهریزی بکر نگه میدارد و میفهمد که اگر یگانه باشد، مشتری بیشتری دارد، آن آدم در یک سبکی مواجهه میکند و اگر لباس محلی بپوشد هم خیلی برنامهریزی شده و با طراحی میپوشد. اما یک چوپانی که از فلان منطقه دوردست میآید و چیزی از بیرون منطقهاش نمیداند، چیزی را برنامهریزی نکرده است. او همین است و اصلا بلد نیست جور دیگری رفتار کند. امثال من و عرفان و خیلی دیگر از بچه شهرستانیها نسخه فیک بچه شهرستان هستیم. نسخه فیک جامعه محلی که دارد زیستن در نگاه تهرانیها را تجربه میکند. مثلاً من در یک جاهایی در تهران تعمداً با لهجه مشهدی صحبت کنم یا اصلاً بلد نباشم تهرانی حرف بزنم، این دوتا چیز مختلف است. در مورد دوم من میتوانم تحقیر هم بشوم. اما مورد اول بسیار شیک هم هست و نمیتوانید بگویید بلد نیست تهرانی باشد، ولی وقتی روی صحنه میرود، نسخه شهرستانی خودش را برنامهریزی شده نمایش میدهد. اما آن پسر چوپان اصلاً بلد نیست چیزی غیر از این باشد. و من میگویم هرکس با این سطح روی صحنه بیاید یا تشویق بیش از حد ترحم برانگیز میشود یا تحقیر!
در پایان فکر میکنید رسانهها و حتی رسانههای محلی باید چه کاری کنند و چه کاری نکنند؟
من زیاد کار کردهام. بارها گفتهام این برنامه که در خراسان یا یزد دارد ضبط میشود را با همین پیرمرد ضبط کنید و حرفهایش را زیرنویس کنید ولی متأسفانه غیر از تهرانی معیار لهجه و زبان دیگری را به رسمیت نمیشناسند.
در حالی که در ایران ما با این همه تفاوت در لهجهها، فرهنگها، گویشها و... تلویزیونش باید برای همه باشد نه فقط تهرانیها! من فکر میکنم رسانههای استانی یک روزی قرار بود جایی برای مقابله با این تبعیض فرهنگی - اجتماعی باشند که در رسانه ملی دارد شکل میگیرد. تبعیض به مبنای دیده نشدن آدمهای اقلیمهای دیگر. ولی خودشان بازتولید همان شبکههای تهرانی شدهاند و چنین اتفاقی نیفتاد. نه تنها هیچ نسبتی با فرهنگ محلی ندارند، بلکه تحقیرآمیز هم هستند و خروجی هم نخواهند داشت. ولی ما پای کارش میایستیم.
انتهای پیام /