شهدا زودتر از شناسنامه هایشان بزرگ شدند
شهدا علی رغم مقید بودنشان به اسلام و جمهوریت حتی یکبار هم در عمرشان رأی ندادند! چون خیلی از آن ها زودتر از شناسنامه هایشان بزرگ شدند.
شهدا علی رغم مقید بودنشان به اسلام و جمهوریت حتی یکبار هم در عمرشان رأی ندادند! چون خیلی از آن ها زودتر از شناسنامه هایشان بزرگ شدند.
خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: حکیمه وقاری اهل خراسان شمالی، محمد شقاقی اهل اصفهان، آسیه سادات حسینیان راوندی اهل اصفهان و عبدالرسول محمدی از شیراز از اعضای «راوینا، روایتهای مردم ایران»، روایتی با نامهای «پیرمرد متین، به هرکدام یک سیلی زد، تواصی و رأی سفید هرگز» دارند.
قسمت اول تا پنجم روایتهای راوینا در پیوندهای زیر قابل مطالعه هستند:
* «روایت پسرک جوراب فروشی که از شهادت آیت الله رئیسی ناراحت بود»
* «زیر پوست شهر حال خوبی دارد»
* «مامانِ نوجوون باید سیاسی باشه»
* «میدونم عید غدیر شهید می شم»
* «نکند راه خدمت شهید رئیسی کنار گذاشته شود؟»
در ادامه مشروح قسمت ششم این روایتها یعنی «پیرمرد متین، به هرکدام یک سیلی زد، تواصی و رأی سفید هرگز» را میخوانیم؛
پیرمرد متین
امسال محل اخذ رأیام در دوره ریاست جمهوری تغییر کرده بود، من که اصلاً اهل حرف زدن نیستم، جایی رفته بودم که یک لحظه حرف زدنشان قطع نمیشد، از این همه سروصدا حال خوبی نداشتم، اول صبح این همه حرف و حرف و حرف، آن هم بیهوده.
یک سوال که پرسیده میشد، همه با هم جواب میدادند، دقیقاً 8 نفر پاسخگوی تمام سوالات در لحظه بودند. ولی محل قبلیام اینطور نبود، خیلی آرام و با نظم خاصی بود.
با همین چالش حرف، درگیر بودم و سعی میکردم بر روح و روانم مسلط شوم. از بیحوصلگی سرم را از گوشی بیرون کشیدم تا انتهای راهرو را نگاه کنم و نفسی تازه کنم؛
پیرمردی راستقامت جلوی چشمانم ظاهر شد، اهل سنت بود، با کلاه و لباس مخصوصش.
سلام داد و وارد سالن حوزه انتخابات شد.
همان لحظه، دستگاه احراز، مشکل فنی پیدا کرد، هزار نفر متخصص فنی برایش نظر دادند، سرم سوت میکشید ولی حواسم به آن پیرمرد ریش سفید اهل سنت بود.
آرام، متین و بدون حرف، روی صندلی کنار صندوق نشست و با گوشیاش مشغول صحبت شد.
در این بحبوحه مدام همهمه همکاران بیشتر و کمتر میشد بالاخره مشکل فنی دستگاه رفع شد. مرد اهل سنت کارتش احراز و برگه انتخاب تحویلش داده شد.
پیرمرد به سمت صندوق رأی رفت، چند ثانیهای کنار صندوق ایستاد، چیزی زیر لب زمزمه کرد و با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد با صدای بلند، برگهاش را در داخل صندوق انداخت و با تشکر از همه از سالن خارج شد.
رفتارش برایم پر از درس بود. ان شاالله همان که خیر است بشود.
به هر کدام یک سیلی زد
در تاریخ 10 مهر 1360 مقام معظم رهبری با 95 در صد آرا به عنوان سومین رئیس جمهور ایران انتخاب شد.
چند روز بعد در اردوگاه موصل، سرگرد عراقی به نام اظهر، اُسرا را جلو مقر جمع کرد. همه به صف ایستادند. اظهر نام بچهها را از روی لیست صدا میکرد و تا بچهها اعلام حضور میکردند به هر کدام یک سیلی میزد و روانه آسایشگاه میکرد!
این مسخره بازی ادامه داشت تا سرهنگ محمد، فرمانده اردوگاه از مقر خود بیرون آمد. وقتی صحنه را دید از اظهر پرسید: «چرا به اینها سیلی میزنی؟» سرگرد به مافوقش گفت: «سیدی، اگر اینها ایران بودند همگی به علی خامنهای رأی میدادند!»
تازه فهمیدیم که سرگرد کجایش میسوزد!
در ایران انتخابات شده بود و در موصل دشمن عقده خود را سر اسرا خالی میکرد.
بنا به فرموده قرآن کریم: «قل موتوا بغیظکم، خشمگین باشید واز این خشم بمیرید.»
تواصی
چهرهاش را از وقتی به یاد میآورم که برای هر قدمش، پنج قدم برمیداشتم تا خودم را به گرد پای او برسانم. وقتی خسته میشدم و دور شدنش را میدیدم صدای گریهام مهار قدمهایش میشد. صورت مهربانش به سمتم میچرخید. سایهاش سایبان گرمای هوا میشد و با دستان بلندش بلندم میکرد و در آغوش میکشید.
جای داداش خالی. نور به قبرش ببارد.
در این حال و هوای انتخابات بدجور دلم هوایش را کرده. او را به یاد میآورم که نشسته و با چه ظرافتی نخهای حروف انگلیسی بافته شده روی پیراهنش را بیرون میکشد. از غربیها خوشش نمیآمد. شاید هم چون انگلیسی بلد نبود و معنای کلمه روی لباسش را نمیدانست، آن را میچید. انگار به غربیها اعتماد نداشت؛ چه سازی برای ما کوک میکنند. چه خوابی برای ما میبینند!
خودش هیچوقت رأی نداد؛ خوب که فکر میکنم میبینم خیلی از شهدا علیرغم مقید بودن به اسلام و ولایت و جمهوریت، حتی یک بار هم در عمرشان رأی ندادند؛ چون آنها زودتر از شناسنامهشان بزرگ شدند. زودتر از سنشان به جایگاهی که میخواستند رسیدند. آمار ثبت شده درباره سن شهدای هشت سال جنگ تحمیلی نشان میدهد که 44 درصد شهدا از 16 تا 20 سال بودند.
پای چراغ گردسوز روی زیلوی پهن شده توی حیاط در آن شلوغی که بچهها از سر و کله هم بالا میرفتند، مشغول نوشتن چیزی بود. تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم. طبق معمول رفتم کنارش نشستم. نگاهی به برگه انداختم و بلند بلند شروع کردم به خواندن و بخش کردن کلماتی که زیر سایه دستش روی دفتر نقش میبست؛
من، پیامم به ملت این است...
نگاه چپی به من انداخت، لبانش را جمع کرد، ابروهایش را در هم کشید و تمام قد بلند شد رفت گوشه خلوتی دیگر شروع به نوشتن کرد؛
... من پیامم به ملت این است که خدا نکند زمانی فرا رسد که این ملت مثل مردم کوفه کنند و دست از یاری امام و اسلام بردارند، که خدا نکرده عذاب الهی بر سرتان نازل خواهد شد، اگر دست از یاری امام بردارید دوباره ستمگری دیگر بر سرتان خواهد آمد...
«شهید سید علیاکبر حسینیان راوندی»
وصیتنامهاش را از دورهی ابتدایی از بر میخواندم. حفظم بود؛ اما چیزی از آن نمیفهمیدم. رفتم سراغ وصیتنامه، کاغذی که سالها روی طاقچه خاک خورده بود. حالا که به این مرحله رسیدهام و دو برابر سن او را دارم معنای کلمات آن را بهتر درک میکنم و چقدر دیر یادمان میآید...
رأی سفید هرگز
سال 98 دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی در بوشهر شدم. ترم دوم، انتخابات مجلس بود و منم رأی اولی. اخبار انتخابات را دنبال میکردم. تفکر و مواضع نامزدها بیشتر برأی م اهمیت داشت. با جمعی از دوستان دانشجو، با یکی از نامزدها که تفکراتش به انقلاب و نظام اسلامی نزدیکتر بود جلسه گذاشتیم. سوالاتمان را پرسیدیم و جوابهایش را شنیدیم. برایم قانع کننده نبود با این حال از بین نامزدها آن نامزد که نظراتش نزدیک تر بود را انتخاب کردم.
از طرفی رأی ندادن و یا رأی سفید دادن به نظرم کمک به آنهایی بود که به لحاظ فکری بیشتر باهاشان فاصله داشتم. از قضا آن نامزد سابقه زیاد و خاصی نداشت که بشود از روی سابقه مدیریتیاش، ارزیابیاش کرد. در آخر به آن کاندید رأی دادم و انتخاب شد. وقتی هم که به مجلس رفت، در برهههایی جوابگوی سوالات و خواستههای ما و مردم بود.
در انتخابات بعدی برخی دانشجوها میگفتند بخاطر آینده شغلی در انتخابات شرکت و رأی سفید میدهیم. اما با آنها حرف میزدم که رأی سفید به کسی کمک نمیکند. سعی میکردم قانعشان کنم رأی سفید ندهند و در مرحله بعد به افراد شایسته رأی بدهند. از نظر من رأی سفید دادن پوچ است. یعنی انگار از اجبار است ولی وقتی یک نفر را انتخاب میکنیم در واقع یک رأی به نامزد شایسته و یک رأی به نظام اسلامی دادهایم.
در دانشگاه طیف زیادی از دانشجویان میانه هستند و ممکن است به سمت هر کدام از جناحهای سیاسی کشیده شوند. برخی رأی دادن را بی فایده میدانستند و نظرشان این بود هیچ تأثیری در زندگی مردم ندارد.
برایشان از خدمات یکی از نمایندهها که آشنای دانشجویان بود، مثال آوردم. مثلاً وقتی کشاورزها مشکل داشتند او به روستا رفت و مشکلاتشان را از نزدیک دید. بعد هم از طریق مسؤولین موضوع را حل کرد. یا در اردوهای جهادی همراه بود و پای درد دل اهالی مناطق محروم و بچههای جهادی مینشست. وقتی مستندات را بهشان نشان دادم و از کارهای صورت گرفته برایشان گفتم؛ بعضیهایشان قانع شدند و در انتخابات شرکت کردند.
حرکت مردمی راوینا (ravina_ir@)، در برگیرنده روایتهای مردم سراسر کشور از تشییع آیت الله سید ابراهیم رئیسی و همراهان وی، دیدار با امام راحل و رهبری و حضور در راهپیماییها در پیامرسانهای داخلی است.
ادامه دارد...