پنج‌شنبه 8 آذر 1403

شهیدی که خود را به آب می‌انداخت تا دیگران را شاد کند!

وب‌گاه مشرق نیوز مشاهده در مرجع
شهیدی که خود را به آب می‌انداخت تا دیگران را شاد کند!

شهید مهدی موسی زاده یکی از شهدای ایلامی است که با توجه به سن کمی که داشت به میدان جبهه و جنگ پا گذاشت تا خود را در این عرصه همانند دیگر عرصه‌ها ثابت کند.

به گزارش مشرق، «امروز ما می‌توانیم ادعا کنیم که مردم ایلام یکی از رو سپیدترین و پر افتخارترین مردم برای کشور در طول هشت سال جنگ تحمیلی هستند (از بیانات مقام معظم رهبری در سال 1368 در شهر ایلام)»

در فرهنگ اسلامی شهادت به عنوان یکی از والاترین ارزش‌ها، و مقام شهدا از بلند مرتبه ترین انسانها هستند؛ شهدایی که همواره آرزوی شهادت در سر می‌پرورانند و از مرگ طبیعی در بستر بی زار بودند، و شهادت را هزار بار از آن برتر می‌دانستند و حاضر بودند ضربات زیادی بر پیکرشان وارد شود و شربت شهادت بنوشند ولی در بستر نمیرند، چرا که جان انسان بزرگترین هدیه الهی است و چه بهتر که این هدیه الهی نثار راه او شود نه این که در بستر مرگ به هدر رود.

تأمل در خاطرات شهدا باعث می‌شود درس‌های بزرگی جهت بهبود در وضعیت زندگی دنیا و آخرت را برایمان پدید آورد، شهدا قدم به قدم پیش رفتند و راه را برای ما هموار ساختند؛ وصیت اکثر شهدا را که مطالعه می‌کنیم به یک جمله شاخص می‌رسیم و آن هم «ولایت فقیه» است.

شهید مهدی موسی زاده

در اولین روز اسفند ماه 1346 در خانواده‌ای از عشایر ایل ملکشاهی، به دنیا آمد. خانواده موسی زاده که عشایر بودند و در سیاه چادر زندگی می‌کردند؛ یک سال بعد از تولد مهدی، خانه‌ای در روستای سیرانه ساختند و در آن جا ساکن شدند.

مهدی، تحصیلات دوران ابتدایی را در مدرسه وحدت روستای سیرانه گذراند و سپس برای تحصیل در مقطع راهنمایی به خانه علی اکبر فاضلی در شهر ایلام رفت. او در مدرسه دهخدا مشغول به تحصیل شد؛ مهدی سالهای اول و دوم دبیرستان را در مدرسه رازی شهر ایلام گذراند و در این مدت در خانه علی آزاد بود.

دوران دبیرستان، فعالیتهای سیاسی و اقدام علیه رژیم پهلوی

سال 1362 که مهدی وارد سال سوم دبیرستان می‌شد خانواده اش از روستای سیرانه به شهر ایلام نقل مکان کردند و در محله بانبرز ساکن شدند. مهدی هم زمان با تحصیل، در اوج تظاهرات مردم علیه رژیم شاهنشاهی، اقداماتی را به صورت گسترده در کنار برادران و دوستانش در روستای سیرانه انجام داد. در مقطع دبیرستان، به لحاظ علمی از دانش آموزان ممتاز مدرسه رازی شهر ایلام بود. او به همراه دوستانش فعالیت‌هایی نیز در اتحادیه انجمن های اسلامی انجام داد.

جبهه، شهادت و خاطرات شهید مهدی

هم زمان با شروع جنگ تحمیلی، برای رفتن به جبهه اعلام آمادگی کرد و با وجود مخالفت‌های مسئولین ثبت نام (به جهت نگذراندن دوره آموزشی) با وساطت دوستانش، راهی جبهه شد. او در یازدهم اسفند ماه 64 در قالب یک گردان ویژه از قرارگاه لشکر 11 حضرت امیرالمومنین (ع) به ماموریتی اعزام شد که مقصد آن مشخص نبود و به صورت محرمانه انجام می‌شد. اما در اولین مرحله اعزام به جبهه، در منطقه پنجوین استان سلیمانیه عراق، در ارتفاعات کاتو از دشت شیلر روز دوازدهم اسفند ماه سال 64 شهید شد.

علی سپید بر یکی از دوستان شهید مهدی با نقل قول خاطره‌ای می‌گوید:

چهاردهم فروردین ماه سال 1361 در خانه دایی کیانی در خیابان فکری شهر ایلام نشسته بودیم. من و فاضل، فواد و عماد مشورت کردیم که روز بعد برای ماهی گیری به روستای گل گل سفلی برویم؛ روستایی که زادگاه من و مهدی بود.

روز بعد با تویوتای دو کابین عمو نور اسد، به روستای گل گل رفتیم و کنار مدرسه گل گل منتظر مهدی ماندیم. ما نه تور داشتیم و نه می‌توانستیم ماهی گیری کنیم. چند دقیقه‌ای منتظر ماندیم، مهدی با روی خوش و خندان آمد و به خاطر تأخیرش معذرت خواهی کرد. از سمت رودخانه گل گل به روستای أما رفتیم و تعداد زیادی ماهی صید کردیم. موقع صبحانه مهدی با مهارتی خاص از سرشاخه‌های درخت‌های بغل رودخانه چند تا سیخ چوبی برید، ماهی‌ها را تمیز کرد و آن‌ها را به سیخ زد و روی آتش گذاشت.

او بعد از صرف کباب به بچه‌ها گفت: این نعمت خداست که برای ما بنده‌ها خلق شده، وقتی که سیر شدید حتماً شکر گذاری کنید. مهدی پس از صبحانه دوباره شروع کرد به ماهی‌گیری. بعضی وقت‌ها که بچه‌ها ساکت بودند و هواس‌شان به ماهی گیری بود برای این که بچه‌ها را بخنداند، خودش را با لباس توی رودخانه می‌انداخت و فریاد می‌زد غرق شدم! تا بچه‌ها به جنب و جوش بیایند و شاد شوند.

پس از ناهار نماز خواند. مهدی نماز اول وقت را به هر چیز ترجیح می‌داد، وضو می‌گرفت و با صلابت و طمانینه نماز می‌خواند، گویی در این دنیا و کنار رودخانه با بچه‌ها نبود، انگار به دنیای دیگر رفته بود. بعد از اتمام ماهی گیری، ماهی‌ها را با چهار پایی که مهدی از همسایگان گرفته بود، به روستا منتقل کردیم. وقتی که خواستیم از هم جدا شویم و ماهی‌ها را تقسیم کنیم، بسیار جدی می‌گفت که من سهم نمی‌خواهم. می‌گفت من این کار را کردم که به شما خوش بگذرد و بعد از آن که سهم ناچیزی از آن ماهی‌ها را برداشت، گفت: این سهم برای خودم و خانواده‌ام نیست، این ماهی‌ها را می‌برم برای همسایه‌ام که یک پیرزن نابینا و پیرمردی از کار افتاده هستند و اجاق خانه شان کور است.

مهدی ماهی را کباب می‌کرد، استخوان‌هایشان را جدا می‌کرد و با نان داغی که مادرش می‌پخت برای آن همسایه می برد.

به روایت از صید محمد موسی زاده: اوایل خرداد ماه سال 1361، مصادف با ماه رمضان بود. همراه محمد یارمحمدی، مرتضی ملکی، مادرم، همسرم و برخی دیگر از اقوام، برای برداشت محصول به زمین کشاورزی رفتیم، مردها مشغول برداشت بودند. پس از مدتی کار، میخواستیم برویم صبحانه بخوریم. مهدی را صدا زدم که او هم بیاید. اما مهدی گفت: صید محمد جان من روزه‌ام. از حرفش هم خوشحال شدم و هم ناراحت؛ از یک سو با آن گرمای طاقت فرسا، با سن کم، روزه گرفته بود و از طرفی به وی می‌بالیدم که اعتقادات محکمی داشت. گفتم: قبول باشه، کی نیت کرده ای؟! گفت: همراه دولت یار محمدی روز اول ماه رمضان در مسجد نیت روزه کردیم. مهدی همراه ما نیامد و گفت شما راحت باشید. کمی آن طرف‌تر از ما خود را مشغول کرد و دست و صورت خود را شست.

یکی از خصوصیات بارز مهدی توجه به نماز اول وقت بود و همیشه من و دیگر برادرانم را به این امر سفارش می‌کرد. روزه در گرمای طاقت فرسا خرداد ماه و در حین انجام برداشت و کار کشاورزی خاطره‌ای بسیار زیبا است که در ذهنم حک شده و به یادگار مانده است.

خاطره‌ای دیگر...

روزی از روزهای دوران آوارگی، در مهر ماه سال 1363، ساعت دو بعد از ظهر تعداد زیادی سبد حمایتی از طرف مرکز هلال احمر شهر ایلام با یک دستگاه خاور، به روستای سیرانه ارسال شد. سبدهای حمایتی شامل کارتن های پر از موادی مانند: نان، روغن، چای، قند و مواد شوینده بودند؛ البته در بعضی از کارتن های اهدایی مردم طلا نیز پیدا می‌شد که نشان می‌داد مردم حتی از اهدای طلاهای خود برای پیروزی اسلام دریغ نکرده بودند.

مهدی از بالای خاور وسایل و کارتن ها را به مردم روستا تحویل می‌داد. به نزد مهدی رفتم و به او گفتم: من هم مثل بقیه، جنگ زده به حساب میام، از این سبدهای حمایتی به من هم تعلق میگیره؟ مهدی طوری که من ناراحت نشوم، به من نگاه کرد و با لبخند گفت: صید محمد جان شما نیسان داری و روزی 200 تومان با آن کار می‌کنی. این سبدها برای مردم هستند و به شما چیزی تعلق نمی‌گیرد. او حتی به شوخی گفت: تا عصر هم این جا بمونی از این سبدها بهت نمی دم. آقای رفیع استوار که آن جا بود به این شوخی مهدی خندید و گفت: صید محمد دیدی که چطور مهدی حق را به حق دار می رسونه...! من و خانمم به آن جا رفته بودیم.

مهدی خانمم را صدا زد و گفت: مشهدی سمیه صبر کن. شما به گردن همه ما دین داری و در خانه برای رزمنده‌ها بسیار زحمت میکشی. بمان که اگر از بسته‌های حمایتی ماند و به تمام روستا رسید، یک کارتن هم به شما میدهم. نزدیکی‌های غروب که هوا داشت کم کم تاریک می‌شد، مهدی، خانمم را صدا زد و یک بسته به او داد. برای ما قابل افتخار بود که مهدی با توجه به سن کمی که داشت به بیت المال نگاه ویژه و اعتقاد محکمی داشت.

خاطره‌ای از هادی موسی زاده: زمستان سال 1363 روستای ماربره بمباران هوایی شد. مهدی که فعال انجمن اسلامی و هلال احمر بود، آن روز بعد از بمباران برگشت. از او پرسیدیم که چه اتفاقی افتاده است. با لحنی شوخی و خندان گفت اتفاقی نیفتاده است؛ خلبان یک سری بمب را خالی کرده اما خسته شده و رفته است! بسیار از این صحبت مهدی خندیدیم. مردم محله بانبرز می‌گفتند که هواپیماها و جنگنده‌های ارتش بعثی عراق، روستای ماربره و صالح آباد و شهر مهران را با خاک یکسان کرده‌اند. بعضی از تلفات سنگین صحبت می‌کردند و برخی دیگر با صحبت‌های خود بین مردم رعب و وحشت ایجاد می‌کردند، به همین خاطر مهدی بین مردم رفت و مردم را آگاه می‌کرد که مسئله این طور نیست و بمباران خسارت زیادی نداشته است.

او شایعات را به نحوی تکذیب می‌کرد و به مردم روحیه میداد و می‌گفت: نباید صحنه را خالی کنیم، باید در بین مردم باشیم و خود به میدان می‌رفت. مهدی نزد مردم محله بانبرز می‌رفت و به آنها آرامش می‌داد. از طرفی می‌خواست برای خود، خانواده و اهل محله قوت قلب ایجاد کند تا کسی سریعا محله را خالی نکند. با وجود این وقتی مردم می‌خواستند به روستاها پناه ببرند، خود مهدی به مردم کمک می‌کرد.

صید محمد برادر بزرگترم هم یک نیسان داشت و به مردم کمک رسانی می‌کرد. عصرها که صید محمد از کار بر می‌گشت مهدی از او می‌پرسید امروز چه کار کرده‌ای؟ چقدر کاسب شدی؟ صید محمد می‌گفت شکر! مهدی هم به او گوشزد می‌کرد که رعایت حال مردم را بکند و مراقب احوال آنها باشد؛ می‌گفت از خانواده‌هایی که نیازمندند و پولی ندارند پول دریافت نکن و بیشتر کمک کار ایشان باش.

خاطره‌ای دیگر از هادی موسی زاده / رفع شبهات به سبک شهید مهدی!

سال 1363 به دلیل بمباران‌های پی در پی شهر ایلام توسط ارتش بعث، در روستای سیرانه مستقر بودیم. با توجه به موقعیت جغرافیایی روستا و به دلیل وجود پدافند و ضد هوایی کوه نخجیر، هواپیماهای ارتش عراق از بالای روستا عبور می‌کردند. به دلیل وجود دره عمیق و کوه‌های سر به فلک کشیده اطراف روستا، هواپیماها وقتی که به بالای روستا می‌آمدند ارتفاع را کم می‌کردند و ما به وضوح آنها را می‌دیدیم. چند نفر از اهالی روستا به حالتی اعتراض آمیز شکایت کردند که این جنگ و بمباران‌های پی در پی زندگی و رفاه را از همه گرفته است! شهید مهدی موسی زاده که موضوع را شنید، سریعاً به آنها گفت: این جنگ بنا به فرموده رهبر انقلاب، یک نعمت برای ملت ایران است شما هم اگر بدانید که این نعمت چه دستاوردهایی دارد نسنجیده حرف نمی‌زدید! این موضوع جدا از سخن حکمیانه امام (ره) از جهت دیگر هم برای من جالب بود که در هر مسئله‌ای پیش می‌آمد برادرم مهدی واکنش و جواب‌های حکیمانه می‌داد و با توجه به سن کم ایشان این موضوع قابل تحسین بود.

مهدی و دوستان دیگر مرا به سمت اتحادیه کشاندند. من هم فعالیت‌هایی را در راستای اهداف اتحادیه و هلال احمر و خدمت به رزمندگان، مجروحان و مردم جنگ زده شهر ایلام و روستاهای اطراف انجام می‌دادم. من بعد از شهادت شهید مهدی، یعنی در سال 1365 هم در اتحادیه و هلال احمر فعالیت می‌کردم. یادم هست آن زمان یک خاور پر از سیب زمینی و تخم مرغ به من دادند و گفتند که به روستاهایی از میشخاص؛ طولاب بروم و هرکس که احتیاج دارد، کمک رسانی کنم. من هم حرکت کردم و در روستاها به همه اطلاع دادم.

نکته قابل توجه این بود که به هرکسی اطلاع می‌دادم، از سیب زمینی و تخم مرغ ها نمی‌بردند! آنها می‌گفتند که نعمت فراوان است و کسی تخم مرغ و سیب زمینی نمی‌خورند. بهتر بگویم به اکثر مردم اصرار می‌کردم که برای فرزندانشان ببرند و از آن ها استفاده کنند. آن روز تعداد محدودی از سیب زمینی و تخم مرغ ها را تقسیم کردم و شاید بیشتر بار خاور را سالم به منطقه سیرانه برگرداندم. این جا بود که به یاد جمله مهدی افتادم که سخن امام خمینی (ره) را تکرار می کرد که جنگ یک نعمت است...

موضوع فعالیت های شهید مهدی موسی زاده در اتحادیه انجمن های اسلامی و امدادگری در هلال احمر برای ما مسئله ای جا افتاده بود و ما هم به نحوی درگیر این موضوع شده بودیم. چند روز قبل از اعزام برادرم به منطقه کردستان در بیستم بهمن ماه 1364، هنگام غروب مهدی به خانه آمد و اعلام کرد که می خواهد به جبهه برود. من و پدر و مادرم از این موضوع ناراحت شدیم، به او گفتیم تو سن کمی داری و همین که در هلال احمر امدادگری میکنی، اجر جهاد و جبهه دارد. اما مهدی گفت می‌خواهد خودش را اثبات کند. او می‌خواست بداند که آیا از عهده امر خطیر حضور در جبهه و مقابله رو در رو با دشمن بر می‌آید یا خیر!

حضور در جبهه و شهادت...

مهدی گفت: من تصمیم خودم را گرفتم و میخواهم به جبهه بروم! امروز درخت اسلام نیازمند آبیاری است و به حضور من و امثال من نیاز دارد، ما باید در صحنه حضور داشته باشیم، هم تکلیف و هم دستور امام (ره) است. نباید رهبر را تنها بگذاریم. صحبت‌های من و خانواده‌ام برای منصرف کردن ایشان فایده‌ای نداشت. مهدی در تاریخ نهم اسفند ماه سال 64 به منطقه عملیاتی والفجر 9 اعزام شد و در آن جا به شهادت رسید.

خاطره‌ای از حضور شهید مهدی در جبهه

حسین عارفی (همرزم شهید مهدی): دهم اسفند ماه 1364 شب قبل از اعزام به عملیات والفجر 9 در مقر بهداری امیر آباد در حال استراحت بودیم. ساعت حدود 12 شب به بعد بود. به ما اعلام کردند که هر کسی جداگانه وصیت نامه‌ای بنویسد. من به همراه یدالله جایدری، مهدی موسی زاده، جعفر منتظری و چند نفر از دوستان، شروع به نوشتن وصیت نامه کردیم. چراغ‌ها روشن بود و هر کدام سعی کردیم هم مطلب خوب و هم خوش خط بنویسیم.

به همین خاطر چند برگه‌ای را مچاله کردیم و دور انداختیم. در حین نوشتن وصیت نامه بودیم که چراغ ها را خاموش کردند و به اصطلاح خاموشی دادند. با این حال مهدی موسی زاده دست از نوشتن برنداشت و با استفاده از فانوس و نور کمی که داشت وصیت نامه خود را با یک حال عجیب نوشت. آن شب، اکثراً بعد از خاموشی موتور برق دست از نوشتن برداشتیم و برگه‌ها را کنار گذاشتیم، اما مهدی دست از وصیت برنداشت و نوشته‌اش را با نثار خون پاکش آسمانی کرد.

مقام معظم رهبری می‌فرمایند: «این وصیت‌نامه‌های شهدا که امام (ره) توصیه به مطالعه آن می‌کردند، به‌خاطر این است که نمایشگر انقلاب درونی یک نفر است. هر کدام از این وصیت‌نامه‌ها را که انسان می‌خواند، تصویری از انقلاب یک نفر را در آن می‌بیند و خودش منقلب‌کننده و درس‌دهنده است. ما باید این حالت را تعمیم بدهیم و این، ممکن است»

منبع: فارس
شهیدی که خود را به آب می‌انداخت تا دیگران را شاد کند! 2
شهیدی که خود را به آب می‌انداخت تا دیگران را شاد کند! 3
شهیدی که خود را به آب می‌انداخت تا دیگران را شاد کند! 4
شهیدی که خود را به آب می‌انداخت تا دیگران را شاد کند! 5
شهیدی که خود را به آب می‌انداخت تا دیگران را شاد کند! 6