شنبه 3 آذر 1403

لمیده بر کرانه‌ی لمان

وب‌گاه فرارو مشاهده در مرجع

گریزی بر زندگی اردشیر زاهدی

احسان اقبال سعید؛ مرد سالدیده با چشمان کم رمقش خرامیدن قو‌های سپید بر دریاچه لمان را نظاره می‌کرد. اگر چرخ یاری کند و چندسالی بر دیرسالی اش افزون گرداند به قرن خواهد رسید و می‌تواند فخر بفروشد به سلطان صاحب قران که یک تیر میرزارضا را کم آورد تا شود صاحب قران، او، اما می‌تواند دو قرن بزیید. روزنامه چی زمخت و سمجی مدام برایش پیغام و پسغام می‌داد و پیرسال دیری بود که می‌دانست اهل بخیه عاشق سوغات‌های پروپیمان حین بدرقه‌اش هستند، زبان در دهان اردشیرخان به ناف‌اش می‌بستند و گعده می‌خواستند. خوب می‌دانستند اگر قلم و قدمی به وقت آمدن معیت کنند به وقت رفتن از ویلای مرد دیرپا اضافه بار خواهند داشت. پسته بشدت خندان و قالیچه باباخان نشان و سکه اشرفی تمام احمدشاهی پیرمرد زبان‌زد و اشتها برانگیز بود. کلا هیچوقت دستش به کم نمی‌رفت. لبخندی نیمه جان شیار‌های صورتش را به گریه انداخت به یاد آورد با همین بریز و بپاش‌ها الیزابت تیلور را برای افتتاح خط هوایی تهران - مشهد کشانیده بود دارالخلافه... البته الیزابت قبلا نمک‌گیر بطری‌های گرانقیمت پیشکشی جناب سفیر کبیر دولت فخیمه شده بود. یادش آمد جماعت "سیاه و سپیدگ و "حاجی بابا" چو انداخته بودند که سری دارد و سری جناب کبیر با کلئوپاترا خندید. آخر داماد شاه حالا گیرم سابق که نمی‌رود دنبال زن مکرر الازدواج، ضعیفه هشت طلاقه... پیرمرد بیاد آورد و باز هم بیاد آورد، انگار کرانه لمان جان می‌داد برای واگویی، برای خودگویی و خودخندی... یادش آمد به روزگاری خردی که دست در دست نیای مادری اش بهارستان تا لاله زار را گز می‌کرد تا از پیراشکی فروشی خسروی بهانه بر راه مدرسه را بستاند از دست‌های بزرگ پدربزرگ. همان موتمن الملک پیرنیا که بهارستان را سیادت می‌کرد و به گاه سیلی نواختن بهرامی به چهره مدرس زنگ پایان پارلمان را نواخته بود و در پیرسالی زمزمه می‌کرد "در کف شیرنر خونخواره ای / غیر تسلیم رضا کوچاره ای؟" متفقین که خاک مملکت را توبره کردند به گمان خوش رقصی پدرش فضل‌الله برای آلمان‌ها گرفتند انداختندش محبس اراک و تبعید فلسطین را در دامنش انداختند. پدرش هم نام رشیدالدین فضل الله بود وزیر کبیر ایام قدیم، او هم همدانی بود عین پدرش.. رشید جهود نوکیش بود و بابایش بر کیش باد... یادش آمد به آن یک همدانی همان که کیش شخصیت را نوشته. چقدر بیزار بود از او... فنجان قهوه را سرکشید.. به خاطر آورد از مادرش خدیجه بانو شنیده بود ماژور فضل‌الله خان تو یراق سردارسپه رفته بود محمره رزم با خزعل و بی‌فشنگ و تیر و ترقه از خرمشهر بازگشتند. شنیده بود سردار سپه با لندن بسته پس این آلمان بازی و محبس اراک و حکایت تبعید فلسطین چه صیغه‌ای بود؟ فلسطین و یاد گرفتن راه و چاه معامله از سیدضیا که او هم با فروش زمین در فلسطین دم و دستگاهی بهم زده بود و سال‌های بعد همه سعادت‌آباد را خرید و کرد کشت یونجه و پرورش گوسپند. ماژور فضل‌الله که برگشت ورق زندگی شان هم برگشت... پیکان را کج کردند سمت دیگر... رفت توی اصل چهار ترومن یجور کار میزا بنویسی که هیچ وقت ضمیر بی‌قرار و در پی فرارش را رام و پابند نکرد. پی پرش بزرگ بود.. مثل امروز آرد را بیخته و الک را نیاویخته بود... اردشیر دمادم جنبش نفت خودی نشان داد بابایش وزیر کشور مصدق بود، اما در کابینه دوم آبشان توی یک جوی که هیچ یک نهر هم نرفت، روز‌های زندگی پنهان پدر و بست نشینی‌اش در بهارستان برایش چلوکباب می‌برد، اما نه از کبابی شمشیری که دل در گرو مصدق داشت. پچ پچ موحش داشت با اهالی زورخانه که دوباره مملکت زورخانه شود! با شعبون خان و عمله و اکره دیگر هم. رابط عطا خسروانی نظامی دون پایه‌ای که با پادویی 28 مرداد صاحب باشگاه تاج شد و کپه کپه قبه روی شانه هم غنیمت گرفت. بعد کودتا بره کشون آل زاهدی بود. بابا با تانک به نخست وزیری رفته بود خانه شماره 9 خیابان کاخ هم به تاراج... مثل برق سه فاز دستخوش گرفت دامادی شاه را اردشیر و در دل دم گرفت "سلطان جهانم به چنین روز غلام است". تن فاطمی شد رد نگارگری چاقو‌های شعبون و سلطنت خواهرش هم. همان روز‌ها همایون و هما خواهرش را بهم رساندند. داریوش همایون سیاست را از بزن بهادری در سومکا آغاز کرده بود... گرفتندش زیر پر و بال و گفتند چماق را بگذار که لایق شمشیرکشی شعبون خان است و نه، چون شما عاقله مردی آراسته. هما تنها خواهرش از ازدواج با عبدالحسین اتحادیه طرفی نبست که اتحادیه نام و ریشه داشت و در کرنش، چون داماد‌های ناصرالدین شاه نبود که از پایین تخت وارد رخت خواب شود. هما را دادند به همایون و روزنامه رستاخیز و ردای وزارت هم. آخری‌ها پدرزن سابق اردشیر انداخته بودش زندان کنار سیاستمدار پیپ، عصا و گل ارکیده و نصیری که از پاکستان احضارش کرد و در جمشیدیه حبس تا بگوید همه قصور‌ها تقصیر آن دو طاس و این مزلف است و ما بیگناهیم. چی فرض کرده بود جماعت را، انقلابیون هویدا و نصیری را، چون پیشانی سفید کت بسته زدند وبردند. همایون که کمتر شهیر شده بود همراه انقلابیون شعار داد و از زندان گریخت و از ایران هم و تا سال‌ها راز نامه احمد رشیدی مطلق را فاش نگفت. چندی بعد از هما زاهدی او هم مسافر عدمستان شد. پیرمرد سال‌ها زیر بار مرداد داغ سال سی و دو و ننگ کودتاچی بودن بابایش دوید و دوید گفت: کودتا نبوده عزل بوده ارتش خودجوش بوده و دلار تانخورده از "چیس منهتن" دست اسدلا رشیدیان نرسیده، اما هیچ کس باور نکرد و نباید هم می‌کرد. روزی در همین ویلا کنار همین لمان پدر برایش نقل کرد که چگونه پورپهلوی که خرش از پل گذشت اسدلا علم را روانه کرد تا استعفا بگیرد از زاهدی و سرلشگر که انگار باورش شده بود علی آباد شهریست پاسخ داده بود"با تانک به نخست وزیری آمده‌ام و با تانک هم می‌روم". رند جان نثار بیرجندی پاسخ داد "آن‌که سوار تانکتان کرده می‌خواهد پیاده شوید حال خود دانید"و پدر در تبعید خودخواسته با سمتی کشکی و محض خالی نبودن عریضه الباقی عمر را ملول در همین ویلا کنار قو‌ها گذارانیده بود. ای تف به قدرنشناسی. لعن ملت و جور بدنامی را خریده بود تا شاید روزی اردشیر بنشیند جای پسر رضا پهلوی، اما نشد که نشد. شهناز دختر شاه از فوزیه مصری هم تلون مزاج غریبی داشت، گاه مشرق و گاه مغرب، تنها ثمره زندگی مشترکشان دختری بنام مهناز و یافتن همسری برای پدرزن سابقش بود. فرح دببا دانشجوی پلی تکنیک پاریس را که برای تقاضای مساعده آمده بود لقمه گرفتند برای شاه. قهوه صبحگاهی همیشه ذهن زاهدی پسر را به تکافوی تفکر می‌انداخت، این قهوه را تا سال‌ها به اتفاق فوزیه فواد مادرزن اسبقش می‌نوشید. او با طعم میخک و پرنسس مصری پس از فوت همسر دومش اسماعیل شیرین بگ با هل عربی... آخر سال‌ها ویلایشان در زوریخ یک چینه فاصله داشت. فوزیه کم حرف از سلطنت برباد رفته فواد و فارق و تتمه ملک و مکنت خدیوی در مصر می‌گفت و داماد اسبق هم از دود شدن شان و شوکت اعلی حضرتش. یادش آمد دولت هویدا را که وزیر خارجه اش بود و هیچ خوش نمی‌داشت رئیسی را که بی اثر و مخنث می‌نامیدش. ابدا اعتنایی هم به رییس اسمی اش در کابینه نداشت... نسیم سرد دریاچه لمان برای صورت نحیف آنکه نود و اندی بهار را بوکشیده هنوز رعشه آور است، به خاطرش آورد رعشه سیلی آن دانشجوی ایرانی را در مهمانی سفارت، داده بود اخراجش کنند و تذکره اش را باطل. آها اسمش صادق قطب‌زاده بود، از چرخ روزگار یک چند هم بر جای زاهدی نشست، اما ستاره‌اش فروغ نداشت و رفت پی عدمستان. همیشه اسم بحرین عذابش می‌داد عین نفرین ابدی مثل یک روسیاهی که به آب زمزم هم شسته نمی‌شود. شاه بحرین را شوهر داد رفت، بی یک اعتراض بی‌مشورت و بی هیچ نمایشی حتی یکساعت هم نگذشت از اعلام استقلال که بفرموده دستگاه مطبوع زاهدی گردن نهاد و تبریک گفت و به رسمیت شناخت. اگر می‌شد مرداد داغ را لاپوشانی کرد، این را بگذارد کجای دلش. نطق آتشین محسن پزشک‌پور هم در مجلس معمران راه به جایی نبرد و یادداشت "خفه" را اسدلا از دربار آورد داد دست پزشکپور. سال‌ها بعد قاسمی دیپلمات همکارش گفته بود همان نطق پان ایرانیست‌ها هم بفرموده زاهدی و برای خالی نبودن عریضه تدوین و دستش داده شده بود، اما ارباب همان را هم تاب نیاورد. ماند همان جلز ولز داریوش فروهر برای بحرین که مقام امنیتی (ثابتی) زود جمعش کرد، همیشه از مردان سبیل دار لجش می‌گرفت. آخری‌ها سریع با پرواز توی شلوغ پلوغی خودش را رساند به تهران - نیاوران ببیند چه خبر است. دید شاه به کل روحیه را باخته و مدام از سفرای کبار لندن و واشنگتن استدعا و استمزاج دارد. برید و فهمید که کار تمام است در دل شاید خوش نمی‌داشت ننگ استمداد از سفارای کبار مشابه آن تابستان تفتیده موکد و تکرار شود. اما ارباب خود را باخته بود و سیل جماعت سهمگین‌تر از این حرف‌ها بود که بشود با پری آژدان قزی و ملکه اعتضادی و نوچه‌های شعبون جمعش کرد. آخری‌ها هرچه دوید تا جایی گوشه‌ای در این دنیای پهن و فراخ بیابد برای ارباب بیمار، نشد و نتوانست. همشهری شاعرش بابا طاهر سالهل قبل سروده بود "چرا کاری کنی دنیا تنگت آیو؟ نه ضیافت‌های شاهانه ایام سفارت خم به ابروی چشم آبی‌های اهل حساب آورد و نه دست ودلبازی‌ها در کمک به آب آشامیدنی اهل لندن هیچ و هیچ. آنجا بود که دانست برای ملک (شاه) هیچ امن و ایمن نیست مگر نگاهداشتن خاطر اهل ملک یا همان رعیت. تا چندی بعد انقلاب هم گردن کشی‌های همیشه را ادامه داد و سفارت مجلل را تحویل و تخلیه نمی‌نمود. سفارت را گرفتند و دادند دست روحانی داماد ابراهیم یزدی و هرچه در سرداب زهرماری گرانقیمت انبار کرده بود برای از ما بهتران هم در چند ساعت از ناودان و جوی سفارت ریخت و رفت. پس از خون گوسفند کشان حاجی واشنگتن این دومین نشت و شره حیران کننده سفارت برای اهل ینگه دنیا بود. پیرمرد می‌خواست در این نفس‌های بشماره پاک کند آن‌چه نام و یاد است از مرداد و بحرین، کاش می‌توانست تمام مواجب سال‌های وزارت را پاک کننده بخرد و پاک کند آن دو را. اما انگار فرصت یگانه برای آن که بخواهد تا آخرین دمان هم فراهم است. پس برای منافع کشورش ستون در نشریات ایالات متحده اجاره می‌کند و قلم می‌زند و ژنرال بزرگ ایرانی را ستایش کرده بر جنایتکارانی که به قتل رسانیده‌اند می‌تازد. تا چه شود به عاقبت...