سه‌شنبه 17 مهر 1403

مصیبتی که هیچ گاه کهنه نمی شود

خبرگزاری دانا مشاهده در مرجع
مصیبتی که هیچ گاه کهنه نمی شود

با اینکه گم شدن و ترس از دست دادن پدر و مادر و خانواده آدم را زجرکش می کند، اما ته دلم می گویم کاش آرتین هم برای چند ساعت پدر و مادرش را گم کرده بود ولی این حجم از اتفاق ها برایش نمی افتاد.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از صاحب نیوز؛ نمیدانم گم شدن بهتر است یا نبودن و رفتن برای همیشه. در هر دوی آن ها یک نیستی وجود دارد. در اولی موقت است و دومی احتمالا برای همیشه. وقتی خبر حمله تروریستی به حرم شاهچراغ و شهادت تعدادی از هموطنان زائر از جمله پدر و مادر و برادر آرتین را شنیدم به سرعت به وسط حرم امام رضا (ع) پرت شدم و با خودم تکرار کردم مسلما برای چند ساعت گم شدن بهتر است. هنوز صدای مردی که آرام دستم را گرفته بود و می‌گفت: بیا بریم خونه ما، برات شکلات می‌خرم را یادم هست. با اینکه سعی می‌کرد با من مهربان باشد اما هر کلمه ای که می گفت ترسم و تصمیمم برای فرار از دستش بیشتر می شد. مدام دستم را می کشید و می گفت بیا بریم من پدر و مادرت را پیدا می کنم.

اما من همه نگاهم به گنبد بود هر بار که به گنبد طلایی نگاه می کردم دلم قرص تر می شد که باید به سمت حرم برگردم. برای همین وقتی آن مرد داشت دور و اطرافش را نگاه می کرد به سمت حرم پا به فرار گذاشتم. نمی دانستم کجا بروم فقط گنبد و اشک هایم آرامم می کرد. به هر صحن و رواقی که پا می گذاشتم شبیه همدیگر بودند. کنار حوض آبی نشستم به کبوتری که به چشم هایم خیره شده بود نگاه کردم، گلوی کبوتر تکان می خورد، انگار ترس من هم به جان کبوتر افتاده بود.

وقتی گم می شوی همه دنیا برایت غریبه می شوند همه صداها و تصویرها از تو دور می شوند به جز صدا و تصویر پدر و مادرت، توی سرم صدای مامان بابا را مرور می کردم. لحن مریم صدا کردنشان را، همین که صدایی به گوشم آشنا می رسید دور خودم چرخ میزدم به کبوتر نگاه می کردم زیر لب با خودم، خدا خدا می کردم و قول می دادم که اگر پدر مادرم پیدایم کنند دیگر چادر مامان را ول نکنم. این بار صدا خیلی نزدیک و آشنا بود صدای مادرم بود صدای مریم مریم گفتنش از بین همهمه های توی صحن به گوشم رسید به سمت صدا دویدم وقتی مادرم را دیدم اشک بود که از چشمانم فواره میزد، سرم را توی سینه مادرم فشار دادم نفس های بریده بریده مادرم را توی گوشم می شنیدم. این آخرین باری بود که من در حرم گم شده بودم.

با اینکه گم شدن و ترس از دست دادن پدر و مادر و خانواده آدم را زجرکش می کند، اما ته دلم می گویم کاش آرتین هم مثل من برای چند ساعت پدر و مادرش را گم کرده بود ولی این حجم از اتفاق ها برایش نمی افتاد. آرتین هم الان شاید مثل من روزی چند بار صدا و تصویر مامان بابایش را در ذهنش می شنود و آرزو می کند ای کاش یک بار دیگر صدای مامان بابا را بشنوم، نمی دانم اصلا می تواند باور کند که جسم آنها دیگر کنارش نیست. چه می داند که دست نوازشگر و آغوش پر مهر و محبتشان را هرگز نخواهد دید!

شاید هنوز فکر می کند خیلی زود آن ها را می بیند! این حجم مصیبت آدم بزرگ ها را هم غمزده و از پای در می آورد این که کودکی 5ساله است! چه می داند پدر و مادر از دست دادن یعنی چه؟ چه می داند که پدر و مادر و تنها برادر و همبازیش را برای همیشه گم کرده است!

این انتظار و ترس از نبودن پدر و مادر و برادرش که همبازیش بود با شاهد بودن آن همه صحنه و اتفاق های غم انگیزی را که در سال های اخیر هیچ کودکی در ایران تجربه نکرده است برای کودکی 5 ساله خیلی سخت است. ای کاش آرتین هم تجربه نکرده بود. ای کاش آرتین هم دست در دست برادرش توی صحن شاهچراغ گم شده بود و به سمت حرم می دوید تا در آغوش ضریح بر زانوان پدر بنشیند و مادر او را غرق در بوسه کند.

ا‌نتهای پیام / فاطمه سادات حسینی