نگاهی به فیلم «چرا گریه نمیکنی»| تصویر شکوه زوال در طبقه شبه روشنفکر
در این یادداشت نقدی بر فیلم "چرا گریه نمی کنی" به نویسندگی و کارگردانی علیرضامعتمدی و تهیهکنندگی رضا محقق را میخوانید.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، دومین فیلم بلند علیرضا معتمدی ماجرای حال بد مردی است که در غم از دست دادن تنها برادرش نمی تواند گریه کند!
او که تا پیش از این انسانی پر انرژی و امیدار به زندگی بوده به یکباره در عزای عزیز از دست رفتهاش خود را در خلا احساسی مییابد که فارغ از هر انگیزهای است که میتواند موتور متحرک داشتن حال خوب از زیستن میان آدمیان باشد. از این رو زندگیاش شده مصداق سر به کوه و بیابان گذاشتن. در حالی که توسط اقوام و دوستان دوره میشود همچنان تمایل به دوری از دیگران دارد و تمام تلاش خود را میکند تا از هر آنچه که میتواند او را به گذشته وصل کند و یادآور برادرش باشد جدا سازد.
بخشی از شناخت مخاطب از وضعیت احساسی علیرضا در مواجه او با ادمهای دنیای پیرامون حاصل میشود و بخشی دیگر از روایتی که همچون واگویههای درونی او، ما را به عمق فاجعه احساسی که در درون او به غلیان آمده، سوق میدهد.
وضعیت علیرضا آنجا وخیمتر میشود که سعی دارد در این بیهدفیها دنیای تازهای از روابط خانوادگی و اجتماعی منقطع را برای خودش تعریف کند و خود را خریدار هرنوع بیتوجهی از اطرافیانش نشان دهد.
معتمدی که در جایگاه نویسنده مشخص است روزهای زیادی با این شخصیت زندگی کرده و لحظه لحظه حس و حال او را مشق کرده، با فرو رفتن در قالب این نقش خیلی عالی توانسته واقعیت خواستگاه فرهنگی اجتماعی و حتی بعد مذهبی این شخصیت را به مخاطب نشان دهد. آنجا که در فضای شخصیت پردازی شبه روشنفکری حاکم بر فضای فیلم، برای نجات او مسیرهای غلط و نافرجامی از معنویت را پیش پای او میگذارد البته همچنان که مخاطب انتظار دارد قرار نیست نتیجه بدهد. در پی آن شوخی و جدی راهکار پناه بردن به افیون نیز برای او تجربه میشود که آن هم پر واضح است که بیثمر است و چنین راهکارهایی فقط قرار است در مسیر تلطیف نگاه صاحب اثر نسبت به یک سوژه روان شناختی تلخ و سنگین باشد.
رفته رفته دنیای پر ترحمی که اطراف علیرضا ساخته شده او را به زندگی به سوی زوال سوق میدهد. اما با تمام تفاسیر روح این انسان مثل چینی شکسته در ته وجودش امید به بند خوردن دارد. در سکانس خوابیدن در قبر برای داشتن تجربه مشترک با برادر، او به دید تازهای نسبت به زندگی میرسد و این همان نقطه حساس تحول روحی است که از ابتدای فیلم بیننده انتظارش را میکشید.
اما نشان دادن مسیر به نتیجه رسیدن این تحول خود فصل دیگری است که طراحی آن همچون حرکت بر لبه تیغ است که اگر پایه این تحول به درستی گذاشته نمیشد قطعا مخاطبی که از ابتدای فیلم به مدد سوژه تازه اثر، بازی خوب بازیگران و... با فیلم همراه شده بود را پس میزد.
معتمدی مبنای اتفاق داستانش را به زیرکی انتخاب کرده است. در سکانس پایانی میبینیم که او شخصیت اصلی داستان را در یک هماوردی تازه با زندگی قرار میدهد.
معتمدی، علیرضای داستانش را وادار به تلاش میکند. او را وامیدارد که یکبار دیگر با زندگی بجنگد. او باید بدود تا به نتیجه برسد. این بار زندگی برای او به پهنای یک زمین ورزش تعریف میشود. اما نتیجه این همه دویدن و جنگیدن باید چه باشد. علیرضا نباید برنده این پهنه باشد هر چند که تمام توانش را به کار برده باشد و خود را مستحق شکست نداند. او باید در این شکست بار دیگر احساساتی چون عصبانیت، خشم، حیرانی، یاس و دل شکستگی را تجربه کند. تجربهای که با مرگ برادرش با ذره ذره تار و پود روحش آن را چشیده بود و حالا یکبار دیگر دنیا نتیجه تلاش او را پس میزند. و این بار او موفق می شود صدای هق هق بغض فروخورده اش را بشنود.
"چرا گریه نمی کنی" شکوه زندگی به زوال رفتهای است که با تلنگر دیدن نمایی از قدرت الهی بر تلی از خاک در زندگی دوباره علیرضا تعریف میشود و این تمام حرف فیلم است.
نویسنده: مریم فلاح عضو انجمن نویسندگان و منتقدان خانه سینما