پنج‌شنبه 8 آذر 1403

چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است!

خبرگزاری فارس مشاهده در مرجع
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است!

گروه جامعه؛ نعیمه جاویدی: «شهر ما؛ خانه ما» جمله قشنگی است، شعارش را ما داده‌ایم و یک عده بی ادا و ادعا، به آن عمل کرده‌اند. همان رفتگرهای شریفی که نام امروزی‌تری برایشان انتخاب کرده‌ایم، شاید کمی خوش‌آهنگ‌تر باشد این عنوان در گوش خودشان و دهان ما. این روزها که سال از نفس افتاده، مدام و بی‌امان می‌دود تا به فروردین 1402 برسد، اوج کار این زحمت‌کشان شهر است. ما خانه‌تکانی و خانه‌هایمان را آباد می‌کنیم و آن‌ها شهر را. کوچه‌ها و خیابان‌ها را نظافت می‌کنند، مبادا شهر در غبار و کثیفی، رها و افسرده شود. راسته‌بازارها پر از زباله می‌شود. داخل و اطراف مخازن زباله محله‌ها پر می‌شود از وسایل به‌دردبخور و به‌دردنخوری که به هوای نونوار و نظافت کردن خانه برای سال نو، دیگر طاقت دیدنشان را در خانه نداریم و کجا مهیاتر از کوچه و خیابان؟

خانه که برق می‌افتد، دلمان می‌خواهد به‌اصطلاح به آن چیزی شبیه «تافت مو» بزنیم تا توی همان حال و تمیز بماند. رفتگران شهر اما تمام 365 روز و شب سال، خانه‌تکانی دارند و شهر را برق می‌اندازند. شاید همین کافی باشد تا قامت کلمات را خم‌کنیم برای دست‌بوسی از آن‌هایی که ناز شهر را می‌کشند اما کمتر نازشان را کشیده‌ایم. ما کلمه‌ها را صیقل می‌دهیم، آینه می‌کنیم و می‌دهیم دستشان تا صورت ماه خودشان را که افتخار ماست ببینند و لبخند بزند در این گزارش.

لاله مثل اولین پاکبان شهید کشور

پاکبان‌ها هم‌دلشان تاب نیاورد و صدام که در سوت 8سال جنگ تحمیلی عراق علیه ایران دمید، جارو روی زمین گذاشتند تا اسلحه به دست بگیرند برای دفاع از خاک و ناموس وطن. مردان خانه‌تکانی‌های نیمه‌شب محله‌ها که خاک کوچه و خیابان را می‌رُفتند، برای اینکه حتی یک‌مشت از خاک کشور به دست نااهل نیفتد راهی جبهه شدند. شهید «حسین ذوالفقاری» اولین شهید رفتگر کشور است که حالا پیکرش در سینه همین خاک در شهر قم؛ در بقعه «علی بن بابویه» همان بقعه معروف نزدیک به حرم کریمه اهل‌بیت (ع)، معروف به بقعه «شیخان» دفن است. مردی که «لاله» شد گل داد برای وطن؛ خون سرخ و جان سبزش را.

حالا در این روزگار غریب هم اما کم نیستند رفتگرهایی که آرزوی شهادت دارند، نجوا می‌کنند با شهید. دلشان را گروه می‌زنند به تابوتش و می‌گویند: «کاری کن ما هم پرچم این کشور را بالا نگه‌داریم...» این عکس را ببین! به گمانم شهید، حال خوش این رفتگر را چنان دوست داشته که با او عکس یادگاری گرفته است با صاحب همین دست‌های خاکی و چشمان مهربان خیس و به او می‌گوید: «گریه نکن پدر جان! من طاقت دیدن اشک‌هایت را ندارم ای چشم‌هایت را قربان...»

وای به حال خارها اگر عاشورا بودم

مرد جوانی است، کوچه‌های شهر، حوالی میدان منیریه تهران را جارو می‌زند. تاسوعای حسینی است. می‌روم سراغش تا خدا قوت بگویم و یک بسته حلوای نذری به دستش بدهم. تمام سال، شهر را از روی وظیفه نظافت می‌کند و این روزها از سر اشتیاق: «کارم وقتی تمام می‌شود که برنامه هیئت‌ها تمام‌شده. یک‌بار خیلی غصه خوردم. سخنرانی شیخ حسین انصاریان را که شنیدم که به مردم، می‌گفت برای ما رفتگرها در شب قدر دعا کنند و ما را شریک مجالس مذهبی کرد. دلم قرص شد. به خودم گفتم: مَشتی! خاک‌پای عزاداران امام حسین (ع) را جارو می‌کنی مثل اینکه‌ها؛ ناشکری نکن!» آدم جالبی است که ادبیات جالبی هم دارد: «یک نوشته توی اینستاگرام دیدم، نوشته بود باور کنید رفتگرها لشکر یزید نیستند، آشغال نذری‌ها را روی زمین نریزید. جمله درستی است نباید کسی را به‌زحمت انداخت. اما خواستم بگویم: مَشتی، من هر آشغالی توی محرم از زمین جمع می‌کنم، می‌گویم: ارباب، کربلا و عاشورا نبودم که خارها را از جلوی پای بچه‌های شما جمع کنم، این‌ها به‌حساب آن...»

کوچه آب‌وجارو می‌شود وقتی اشک امان رفتگر مَشتی شهر را می‌برد. هق‌هق‌کنان می‌گوید: «فدای آن پاهای کوچک زخمی عصر عاشورا...» روضه از این اصیل‌تر؟ آرزویی هم دارد: «ان‌شاءالله روزی من هم بشود، بروم و بین‌الحرمین را با مژه جارو کنم. خوش به سعادت آن همکارهایی که قسمشان شده.»

این، ارابه آخرت من است

قدیم، مردم عادت داشتند خاک جلوی در خانه را خودشان بروبند و مشت آبی هم توی کوچه بپاشند. رفتگر محله ما پیرمردی بود که اهل محله «دایی» صدایش می‌زدند. برایش یک استکان چای قندپهلو می‌آوردند. هرماه مبلغی بین خودشان جمع می‌کردند و به‌عنوان ماهیانه به دستش می‌دادند. دایی، مورد وثوق اهل محله بود. کسی مسافرت می‌رفت، کلید خانه‌اش دست دایی بود. شب‌به‌شب می‌رفت به خانه‌شان سر می‌کشید، به گلدان‌هایشان آب و اگر پرنده و زبان‌بسته‌ای در خانه داشتند، آب و غذا می‌داد. چراغ خانه را تا وقتی کارش تمام شود، روشن می‌گذاشت تا اگر دزد نامردی هوس، خانه خالی کردن و بار زدن و بردن اثاثیه یک‌عمر یک خانواده را داشت چراغ روشن خانه، تیرش را به سنگ بزند و فکر کند اهل خانه هستند.

دایی چند باری، کیف پول و طلا پیداکرده و رسانده بود به دست صاحبش؛ مژدگانی هم نمی‌گرفت چون باورهای خودش را داشت: «آدم برای وظیفه‌اش مژدگانی نمی‌گیرد.» دایی یک گله همیشگی از اهل محله داشت: «نیم وجب جا، جارو نخورده و خاکی بگذارید بماند که من پیرمرد هم‌دلم خوش باشد، حقوقم حلال است.» دایی بااین‌حال کار خودش را می‌کرد؛ کوچه جارو خورده را دوباره جارو می‌زد. ما مراعات کمر قوز برداشته دایی را می‌کردیم و دایی مراعات آخرتش را. به یکی از همسایه‌ها درباره چرخ‌دستی زباله‌هایی که دنبال خودش می‌کشید، گفته بود: «این ارابه آخرت من است نه چرخ زباله.»

پاکبان‌ها، شب‌ها فرشته می‌شوند

«الآن وقت بیرون رفتن نیست.»/ «نصف شبی کجا می‌خواهی بری، بگذار باشه برای فردا.» و... ما از این قبیل جمله‌ها برای هشدار استفاده می‌کنیم، وقتی کسی دلش بخواهد که نیمه‌شب از خانه بیرون بزند. شب، توی خلوتی و تاریکی معابر، امنیت خواه‌ناخواه کمتر از روز روشن است. دزد، معتاد و خلاف‌کارها از همین خلوتی شهر در شب، سوءاستفاده می‌کنند و جولان می‌دهند. احتمال حضور همین آدم‌ها و دردسرسازی‌هایشان است که خوف شب را زیاد می‌کند وگرنه که شهر شب همان شهر روز است با همان کوچه‌ها، خیابان‌ها و خانه‌ها. صدای قدم‌های رفتگرها اما قرق پلیدی را می‌شکند شبیه یک اعلان امنیت که: «شهر خسته بخواب، من بیدارم. من آب‌وجارویت می‌زنم برای فردا.»

به گمانم بدها هم که شب‌ها از همدیگر می‌ترسند دلشان، قرص و خوش است که رفتگری توی کوچه‌ها هست. چند سال قبل وقتی با یکی از همین معتادان رهایی یافته مصاحبه می‌کردم، می‌گفت: «خیلی دلم می‌خواهد آن رفتگری که رویم پتو کشید و رفت را پیدا کنم. نشئه بودم و خواب عجیبی افتاده بود پشت پلک‌هایم و توی سرم. سوز هوا، صاف می‌نشست وسط مغز استخوان آدم مثل تیزی. با سرما کشتی گرفتم. خوابم برده بود اما نبرده بود. منگ خواب بودم و فقط چشمانم را بسته بودم که آقای رفتگر یک پتو انداخت روی بدنم و رفت. نفهمیدم چه شد، چشم‌باز کردم دیدم، آفتاب افتاده پشت چشمم. دستم خورد به نرمی پتو و پیش خودم گفتم: مشتی هستی داداش! این رفتگرها کم از فرشته نجات ندارند. تا حالا چندتایی از همین هم قصه‌های سابق ما (معتادان) را از مرگ، یخ زدن و تصادف نجات داده‌اند.» شغل جالبی است پاکبانی. صدای قدم‌هایت از دنیا رنجیده‌های گرفتار افیون شده را هم آرام می‌کند.

دستانی که زمین را عاشق می‌کنند

کلمات بعضی وقت‌ها، عقل کم می‌آورند برای رساندن جان معنا. برای ترسیم بزرگی‌های یک نفر. رفتگر یعنی کسی که غبار، خاک و کثیفی را می‌روبد اما واژه پاکبان، چند پله بالاتر ایستاده است یعنی کسی که نگهبان پاکیزگی است. این روزها دنیا تیره‌وتار شده، مشکلات یکی، دوتا نیست. سختی‌ها رِی کرده و دنیا چهره آخرالزمانی خودش را انگار هر بار بیشتر از قبل، نمایش می‌دهد. خیلی وقت‌ها گفته و شنیده‌ایم که این دنیا دیگر جای ماندن نیست. وقتی بیانیه نیم‌بند از سر هراس و بیم را صادر کرده‌ایم، انگار زندگی برگ برنده‌اش؛ نور امیدش را رو کرده است. همان نوری که خیلی‌هایمان بارها دیده‌ایم، مردی گوشه خیابان و کوچه، زانو ساییده به آسفالت و خزیده روی زمین تا خس و خاشاک، زباله و خرده آشغالی که کنج جدول خیابان، پشت نرده، زیر پل جوی آب و مسیل گیرکرده را بیرون بکشد و با دست جمع کند. همان پاکبان شریفی که جوری به شهر بها می‌دهد که یک کدبانو به برق افتادن آشپزخانه و خانه‌اش. ظاهر ماجرا این است؛ مردی زانو می‌زند برای برداشتن زباله آن‌هایی که یا یادشان رفته یا میلشان نکشیده برای برداشتن زباله‌ای که روی زمین انداخته‌اند، کمر خم کنند. باطن ماجرا اما چیز دیگری است، مردی پیش خدا زانو می‌زند، پیش وجدان تحسین‌برانگیزش. این دیگر از مسئولیت‌پذیری گذشته است، بعضی دست‌ها انقدر شریف‌اند که زمین را هم عاشق می‌کنند.

مثل رفتگری که موسیقی می‌داند

پای حرف‌های رفتگری نشسته بودم برای یک مصاحبه. قرار بود بگوید که دوست داشته سراغ کدام شغل و حرفه دیگر برود که نشده، که روزگار امکان و فرصتش را از او دریغ کرده است؟ پاسخ مرد میان‌سال با ته‌لهجه شیرین آذری، جذاب و شنیدنی بود. مردی که صدای خوشی هم داشت و مثل یک «عاشیق» تمام‌عیار؛ خواننده فولکلور آذری برایمان آواز هم خواند. گفت: «جانم برایتان بگوید که من اگر رفتگر نمی‌شدم، دوست داشتم خواننده باشم یا ساز بزنم.» در نوجوانی چوپان گله روستا بوده. نمی‌دانم چه حکمتی است که سینه و نفس چوپان‌ها را برای آواز خواندن صاف می‌کند اما هرچه بود، آقا رسول صدای محشری داشت. ماجراهای زندگی‌اش را قشنگ و جذاب تعریف می‌کرد، مثل نوازنده قهاری که نت‌ها را درست سر جایش چیده باشد، توصیف‌هایش حال آدم را خوب می‌کرد. یکی از روایت‌هایش از همه جالب‌تر بود: «مادرم وقتی فهمید، شغلم چیست غصه‌اش گرفت و گفت: از توی همین تپه‌های ده علف می‌کندی و می‌فروختی بهتر بود یا اینکه خاک کوچه‌های شهر بنشیند توی سینه و سرت؟ ما به مادر «آنا» می‌گوییم، گفتم: آنا جان، خاک غربت را که نمی‌خورم؛ تربت خودمان است ما آبادش نکنیم کدام غریبه دلش می‌سوزد؟»

رفتگرها، کیمیاگر هم هستند انگار. کلمه می‌چینند پشت سر هم و حیرت‌زده‌ات می‌کنند. کلمه‌های آقا رسول چنان خوش‌آهنگ و ملیح است که صاف می‌نشیند کنج قلب و خوش‌نشین روان آدم. من هرچه بیشتر گوش می‌دادم و ورانداز می‌کردم، آقا رسول مثل پیانیست، شبیه دف‌زن و نی‌نوازهای حرفه‌ای بود مثل مردی که آرزویش را گذاشته توی جیب کلمه‌هایش و یادش رفته که همین‌جاست، پیش خودش...

دلم، گل است می‌پوسد همشهری!

ما خبرنگارها گاهی گعده حرف داریم باهم. خرده روایت‌های جذاب گزارش‌ها، مصاحبه‌ها و خبرهایمان را باهم مرور می‌کنیم و به اشتراک می‌گذاریم. معمولاً هم گعده جذابی از آب درمی‌آید. گل‌درشت‌ها، ته ته مصاحبه و گزارش‌هایمان را رو می‌کنیم برای هم. توی یکی از همین گپ زدن‌های لابه‌لای کار، یکی از دوستان ماجرای جالبی برایمان تعریف کرد. ماجرای پاکبانی که با او مصاحبه کرده بود برای روز جهانی کارگر. رفیق ما به آن رفتگر میان‌سال گفته بود آرزو یا گلایه‌ای داری؟ گفته بود بله که دارد و اتفاقاً هر دویشان یکی است. یعنی آرزویش همان گلایه‌اش هم است.

مرد میان‌سال گفته بود: «کسی به ما ترحم نکند و کسی هم مثل یخ از کنارمان رد نشود. ما نان بازوی خودمان را می‌خوریم و شغلمان آبرومندانه هم هست یعنی چه که بعضی‌ها می‌گویند رفتگر بیچاره و از این مدل دلسوزی‌ها؟! من به کارم افتخار می‌کنم چون نه دزدم نه خائن و... بعضی‌ها هم وقتی داریم کار می‌کنیم، خیره می‌شوند به‌صورت آدم، عرق خستگی را توی گرمای تابستان و سرخی سرما را توی سیاهی زمستان روی صورتمان می‌بینند اما یک سلام، خدا قوت و... از دهانشان نمی‌شنوی. ما آدمیم باهم معاشرت نکنیم، می‌پوسیم.» بعضی حرف‌ها خیلی ساده‌اند اما آدم را محکم تکان می‌دهند؛ رفتگر محله‌ات را ببین آقا / خانم شهروند؛ دلش مثل گل است، می‌پوسد...

غرور من؛ بابای رفتگر من است«به دخترش گفته بود به دوستانت نگو پدرم رفتگر است، یک‌وقت چیزی می‌گویند ناراحت و پشیمان می‌شوی. خجالت می‌کشی دخترم.» باباهای رفتگر دلسوزترین باباهای جهان باید باشند. مثل همین بابا که از ترس اینکه شغلش دخترش را برنجاند به او توصیه‌های پدرانه کرده بود. نان رفتگری از آن نان‌های زلال و پاک است. از آن نان‌هایی که وقتی می‌نشیند وسط یک سفره و می‌شود لقمه حلال معاش یک خانواده، کار خودش را خوب بلد است.

بچه‌هایی که با این لقمه نان شریف بزرگ می‌شوند، تماشایی می‌شوند. کارهایی می‌کنند که نتوانی قدم از قدم برداری. خودت را موظف کنی به ایستادن و تماشا کردن. مثل تماشای شاهکار این دختر. همین دختر که قرار بوده به رفقایش درباره شغل بابای رفتگرش چیزی نگوید به توصیه بابا. دختر وسط شهر، پیشانی، رو و دست بابا را وقتی لباس رفتگری به تن داشته و در حال کار بوده، می‌بوسد و عکسش را در فضای مجازی پخش می‌کند و همه مثل خود او در وصف این عکس می‌نویسند: «بابای من غرور من است.» آدم از دنیا چه می‌خواهد؟! بابایی همین‌قدر دلسوز، دختری همین اندازه قدرشناس. حال خوش این بابا، توی این قاب عکس را ببین، دنیا همین‌قدر زیباست.

فصل‌ها توی مُشت رفتگرهاست

سال‌ها قبل در یکی از برنامه‌های افتتاح پروژه‌های شهری یکی از مناطق تهران، یکی از مدیران شهری حرف جالبی زد که هنوز هم حال آدم را خوب می‌کند. وقتی روبان افتتاحیه را چیدند و پذیرایی‌ها انجام شد، خبرنگارها دور شهردار را گرفتند برای مصاحبه. رفتگری همان حوالی خم شد و چند عدد لیوان یک‌بارمصرف را که روی زمین افتاده بود، جمع کرد و رفت. آن مدیر شهری گفت: «توی هر پروژه‌ای که داریم، این آدم‌های عزیز از همه بیشتر زحمت می‌کشند. خاک‌وخل پروژه‌ها را می‌خورند مثلاً همین پل، هرروز چند کارگر مدام اینجا را آب‌وجارو می‌زدند تا همسایه‌های پروژه راضی باشند.»

پاییز بود که این حرف را می‌زد. باد برگ‌ها را به اطراف می‌دواند. همان برگ‌های زرد و نارنجی که جاروی رفتگرها خوب بلد است، شیطنتشان را مهار کند. پیش خودم می‌گفتم: «چه دنیای جالبی دارند، رفتگرها. فصل‌ها، شهر، پروژه‌ها، لبخند رضایت مردم و تواضع توی مشتشان است، رام و آرام درست مثل همین جارویی که روی دوششان و توی دستشان نشسته است.»

تعظیم هم برای تو کم است، جوانمرد!

این جملات را همیشه به خودم می‌گویم: «هر وقت از دست حباب غرور خودت کلافه شدی بیا و این عکس را تماشا کن. بادل و جان تماشا کن. ببین عزیز من؛ تو برای این دنیا مفیدتر بودی یا این مرد؟ تو بیشتر برای این کشور کار کردی یا او؟ تو از جان‌مایه گذاشتی نه‌فقط برای کارت که برای مردم که برای رضایت خدا یا این آقا؟ هر وقت توانستی کاری کنی مثل کار او، بیا و به خودت بناز. سوزن تلنگر این عکس را بگیر توی دست انصاف و بترکان آن حباب لعنتی را.»

عکس عجیبی است؛ اگر برسد به دست رسانه‌های آن‌سوی مرزها، از آن سیاهه غم می‌سازند که بگویند ما مردمان بدبختی هستیم. من اما توی این عکس فقط شکوه غیرت یک مرد را می‌بینم. مردی که لازم نیست پایش به دریا برسد تا دل به دریا بزند، وقتی باران آمده و راه‌آب بسته‌شده، رخت از تنش کنده و افتاده به جان مسیل. تا کمر، تا سر رفته توی لای و لجن یک جوی آب تا راه باز شود. آدم پیش بعضی عکس‌ها کم می‌آورد. تعظیم را اگر برای چنین لحظه‌هایی نساخته‌اند پس به درد خودش بخورد! تعظیم می‌کنی در برابر مردی که دیگران را به خودش ترجیح داده و لطفش را به وظیفه‌اش. آن‌هم در دنیایی که روانشناسی‌های زرد، نسخه «فقط خودت را دریاب!» می‌پیچند تا از همه «منِ مفلوک مغرور بی‌خاصیت» بسازند. اینجا مردی پشت پازده به نسخه‌های چرک و زرد، به خودش گفته: «بزن به آب و لای و لجن مرد! عجله کن که مردم لنگ نمانند.» آدم پیش بعضی عکس‌ها کم می‌آورد پیش بعضی آدم‌ها بیشتر!

/ پایان پیام

شما می توانید این مطلب را ویرایش نمایید

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید رفتگر پاکبان خدمت این خبر توسط افراد زیر ویرایش شده است
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 2
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 3
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 4
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 5
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 6
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 7
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 8
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 9
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 10
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 11
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 12
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 13
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 14
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 15
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 16
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 17
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 18
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 19
چند روایت از خاکی‌ترین نازکش‌های شهر / خانه‌هایشان اندازه یک شهر است! 20