یک‌شنبه 4 آذر 1403

«کتانی‌های کوکام» به کتابفروشی‌ها آمد

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
«کتانی‌های کوکام» به کتابفروشی‌ها آمد

کتاب «کتانی‌های کوکام» نوشته فاطمه جدیدی توسط انتشارات چاپ و نشر بین الملل منتشر و راهی بازار نشر شد.

کتاب «کتانی‌های کوکام» نوشته فاطمه جدیدی توسط انتشارات چاپ و نشر بین الملل منتشر و راهی بازار نشر شد.

به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «کتانی‌های کوکام» نوشته فاطمه جدیدی به تازگی توسط انتشارات چاپ و نشر بین الملل منتشر و روانه بازار نشر شده است. نویسنده در این‌رمان نوجوان ماجراهای پر فراز و نشیبی را روایت کرده. اتفاقاتی که از دل دغدغه‌های مهیج چند نوجوان به وجود می‌آیند و آن‌ها را با مفاهیمی مثل اتحاد و همدلی، تحت نام ایران عزیز، مواجه می‌کند. رمان چشم‌انداز روشنی برای نوجوانان این مرز و بوم ترسیم می‌کند.

امتحانات جبرانی نزدیک است و عباس که همیشه از زیر بار درس خواندن فرار کرده، این بار هم سر قرار حاضر نمی‌شود. مهران که از روستای بالاتر آمده تا هم در خرماچینی عماد را همراهی کند و هم عباس را در درس‌هایش کمک کند، از نیامدنش شاکی می‌شود. قرار می‌گذارند حسابی از خجالتش در بیایند که با خبر می‌شوند به روستای مهران که در مرز قرار دارد، حمله شده است. حالا چند نوجوان بدون وسیله درست و حسابی باید خودشان را به روستا برسانند تا مهران بتواند مادرش، بی‌بی و خواهرش مریم را از معرکه نجات دهد.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

آفتاب از وسط آسمان پایین غلتیده بود و نارنجی پر رنگش را در حالتی مایل، به خوشه خرماهای طلایی رنگ روی نخل‌ها می‌تاباند. خلیل می راندو عماد و مهران در سکوت، چشم به رو به رو دوخته بودند. انتهای نخلستان به دشت رملی ختم می‌شد. خلیل، مسیر را به سمت جاده اصلی روستا تغییر داد و با سرعت راند. هرچه به روستا نزدیک تر می‌شدند، اضطراب مهران بیشتر می‌شد. فکر می‌کرد نکند حرف‌های عباس درست باشد؟ تا قبل از قرار گرفتن در جاده روستا در این حد باور نداشت که واقعاً اتفاقی افتاده باشد اما حالا قلبش تند تند می‌زد. خلیلی، کمرکش جاده را راند. کمی جلوتر، فرعی سمت راست جاده نخلستان شیخ جعفر بود. خواست به خلیل بگوید سربالایی را که رد کرد، بپیچد سمت فرعی که خلیل داد زد:

این جارو نگاه پسر.

از پشت کمر عماد سرک کشید و رو به رو را نگاه کرد. انتهای مسیر که به روستا منتهی می‌شد، شلوغ بود. خلیل، پر گاز تر راند. عمو عبدالرضا را دید که گاومیش هایش را با طناب، زنجیر وار به هم بسته و جلوی وردی روستا را گرفته بود. نزدیک تر که شدند، دخترهای جوان عمو عبدالرضا را از دور شناخت. از همان جا بین جمعیت چشم چرخاند بلکه مادرش، مریم یا بی بی سلمان را ببیند. زن‌ها و بچه‌های لای هم می‌لولیدند و هر کس، بار و بنه‌ای دستش بود. به جمعیت که رسیدند، خلیل ترمز میخی کرد و او و عماد به همدیگر چسبیدند. از روی موتور پایین پرید و سمت عمو عبدالرضا که کنار دو جوان ایستاده بود، رفت. جوان‌ها برایش غریبه به نظر می‌رسیدند.

این کتاب با 148 صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت 70 هزار تومان عرضه شده است.