یک‌شنبه 4 آذر 1403

اگر سوگ‌هایمان به پایان نرسد چه؟

وب‌گاه عصر ایران مشاهده در مرجع
اگر سوگ‌هایمان به پایان نرسد چه؟

فروید عزاداری را فرایندی می‌داند که منجر به انفکاک سوگواران از کسی می‌شود که از دنیا رفته است. از نظر او، سوگ نوعی خاتمه است. اما پائولین باس، جامعه‌شناسی که چهل سال است درباره سوگ کار می‌کند، معتقد است این مفهوم‌پردازی از سوگ گمراه‌کننده است، چون در موارد بسیاری سوگ هیچگاه به خاتمه نمی‌رسد و سال‌های سال باقی می‌ماند. کتاب جدید او، افسانه خاتمه، تلاشی برای توضیح‌دادن این نظریه در شرایط...

*مگ برنارد - ترجمه: محمدحسن شریفیان

معمولاً از آدم‌ها خواسته می‌شود تا تلاش کنند که به سوگ پایان دهند، اما پائولین باس می‌گوید شاید این کار ناممکن باشد.

در اواخر ماه مه، وقتی برای بار اول پاولین باس را دیدم، مینیاپولیس در آستانه بازگشایی بود. باسِ 87ساله موهای طلایی کوتاهی دارد، عینکی با فریم بزرگ زده و ساعت اپل به مچ چپش بسته است. او در سرسرای ساختمان به استقبالم می‌آید، با کنجکاوی دستش را دراز می‌کند و می‌پرسد «دست می‌دهی؟ جرئتش را داری؟» و دست می‌دهیم.

آپارتمانش روشن است و دو پنجره دارد که نور را به داخل می‌تاباند. کتابخانه‌اش پر است از آثار جامعه‌شناسی، روان‌شناسی و تاریخ، بخشی از آن به آثار زیگموند فروید و بخش دیگر به شهر خودش، نیوگلاروس در ایالت ویسکانسین، اختصاص دارد. از پنجره رود می‌سی‌سی‌پی نمایان است که، با گذر از مرکز شهر، از زیر پل‌ها عبور می‌کند.

این نما گرچه زیباست، مزیت اصلی آپارتمان به شمار نمی‌رود؛ مزیت اصلی این آپارتمان آسانسورهای آن است. باس، استاد بازنشسته علوم اجتماعی خانواده -‌رشته‌ای که به مطالعه خانواده و روابط صمیمی می‌پردازد‌-، هفت سال پیش این محل را انتخاب کرد، یعنی زمانی که وخامت حال همسرش باعث شده بود بالارفتن از پله‌های ساختمان‌های اطرافِ دانشگاه مینسوتا، محل تدریس باس، برایش سخت شود. وخامت حال همسرش تدریجی بود. از سال 2000 مجبور شد عصا به دست بگیرد. سال قبل، روماتیسم مفصلی او را در 88سالگی از پا انداخت. مشکلات عروقی منجر به زخم‌هایی لاعلاج در پاهایش شده بود.

علی‌رغم بیماری همسرش، آن‌ها روال عادی زندگی را ادامه دادند، از مهمانی‌های سرگرم‌کننده گرفته تا رانندگی و تئاتر. تا اینکه پارسال با شروع همه‌گیری کرونا در آپارتمانشان محبوس شدند. از آن موقع، تنها مهمانشان پرستاران بودند. بعد از رفتن آن‌ها، باس مسئول مراقبت از همسرش بود، پانسمان‌هایش را عوض می‌کرد و داروهایش را به او می‌داد.

باس درباره سختی مراقبت و کشمکش‌های هیجانی‌اش می‌گوید «آرام‌آرام به‌سراغت می‌آیند». او طیفی از احساسات متناقض را تجربه کرد: قدردانی بابت وقتی که با هم سپری کرده بودند، سوگ به‌خاطر ازدست‌دادن ضرب‌آهنگ قبلی‌شان و اضطراب بابت مرگ اجتناب‌ناپذیر همسرش. علاوه بر این‌ها، راجع به نقش خودش در این رابطه هم گیج شده بود، قبلاً فقط همسر او بود ولی الان مراقبش هم شده بود.

بیماری طولانی همسرش باعث شد زندگی او شبیه به موضوعی شود که زندگی حرفه‌ای‌اش را صرف مطالعه آن کرده بود. حدود پنجاه سال قبل، دانشجوی دکترای رشته مطالعات رشد کودک و خانواده در دانشگاه ویسکانسین در مدیسون بود.

او راجع به خانواده‌هایی تحقیق می‌کرد که، دست‌کم، یکی از اعضایشان به لحاظ فیزیکی یا روانی غایب بودند. در مطالعات اولیه‌اش، در دهه 1970، بر خانواده‌هایی تمرکز کرد که در آن‌ها پدر خانواده بسیار پرمشغله بود و نمی‌توانست با فرزندانش وقت بگذراند. بعد، به همسران آن دسته از خلبان‌های جنگی پرداخت که در طول جنگ ویتنام مفقود شده بودند.

دسته اول پدرانی بودند که به‌لحاظ فیزیکی حاضر ولی به‌لحاظ روانی غایب بودند، درحالی‌که خلبان‌های جنگنده برعکس بودند. هرکدام از این موقعیت‌ها اعضای خانواده را در نوعی برزخ قرار می‌داد، احساس سوگی ماندگار به‌خاطر فقدان چیزی که چیستی آن ناشناخته است.

گاهی دامنه این فقدان نسبتاً آشکار است، مثل زمانی که مرگ همراه با پیکر و گواهی فوت است، ولی در فقدان‌هایی که باس مطالعه می‌کرد چنین قطعیتی وجود نداشت. در بیشتر موارد پیکری در کار نبود، بنابراین مراسمی برای عزاداری نیز وجود نداشت.

این فقدان‌ها، به‌جای اینکه با رویداد خاصی ختم شوند، معمولاً چند سال ادامه می‌یابند و هرروز عمیق‌تر می‌شوند، به گونه‌ای که سوگواران به آن پی نمی‌برند. آیا می‌توان چنین تجربیاتی را فقدان در نظر گرفت؟ باس با مشاهده اینکه خانواده‌ها چطور راجع به اعضای گمشده‌شان صحبت می‌کنند اصطلاحی را ابداع کرد که به غیبت ناآشکار و معمولاً نادیده‌گرفته‌شده در زندگی آن‌ها اشاره دارد: «فقدان مبهم»1.

باس، طی چند دهه بعد، به مطالعه و درمان خانواده‌های بیماران آلزایمری و خویشاوندان کسانی پرداخت که، پس از فجایع طبیعی یا حمله به ساختمان مرکز تجارت جهانی در یازده سپتامبر، بدنشان هرگز پیدا نشده بود. این فقدان‌ها در معنای سنتی کلمه بدون «خاتمه»2 بودند، نوعی احساس تناقص -‌هم‌زمانی حضور و غیبت‌- که به نقطه‌ای پایانی نمی‌رسید. آیا می‌توان به عزای کسی نشست که بدنش حاضر ولی ذهنش غایب است یا مرگش تأیید نشده؟ آیا می‌توان برای آینده متوقف‌شده سوگواری کرد؟

باس معتقد است فقدان مبهم مفهومی جامع است و طیفی متشکل از فقدان‌های متوسط تا شدید را دربر می‌گیرد که ما چنین تصوری از آن‌ها نداریم. این مفهوم می‌تواند به شکل‌های مختلف و غالباً روزمره‌ای درآید: پدر یا مادری الکلی، که وقتی مست نیست آدم دیگری می‌شود؛ همسر قبلی‌تان، که اگرچه از هم طلاق گرفته‌اید ولی رابطه‌تان با او هنوز تمام نشده است؛ عزیزی که به‌خاطر مهاجرت دیگر با او تماس ندارید؛ یا فرزندی که سرپرستی‌اش را از خود سلب کرده‌اید.

مفهوم‌پردازی‌های فرویدی از سوگ عزاداری را فرایندی می‌داند که منجر به انفکاک3 می‌شود و نوعی خاتمه است. باس این مفهوم‌پردازی را مدلی گمراه‌کننده می‌داند و معتقد است، به‌طرز خطرناکی، محدود به برداشت آمریکایی‌ها از خودشان است.

او در کتابش، افسانه خاتمه: فقدان مبهم در عصر همه‌گیری جهانی و تغییر4، که این ماه به چاپ رسید می‌نویسد ایالات‌متحده جایی است که در آن سخن‌گفتن از خودکفایی و عقلانیت امتیاز محسوب می‌شود. مدل خطی «پنج مرحله سوگ»، که الیزابت کوبلر‌راس آن را ارائه کرد، همچنان مدل محبوبی برای فکرکردن به این موضوع است.

براساس این مدل، اگر به‌اندازه کافی تلاش کنیم و قدم‌های مشخصی را برداریم، می‌توانیم در بازه زمانی معقولی با فقدان کنار بیاییم. ولی باس معتقد است بسیاری از فقدان‌ها از چنین مدل‌هایی پیروی نمی‌کنند و اتکای ما به این مدل‌ها امکان کنارآمدن با فقدان را به ما نمی‌دهد.

در مقابل، فقدان مبهم اصطلاحی است که به ماهیت نامشخص زخم‌های هیجانی اذعان می‌کند. وقتی اصطلاحی برای این نوع از فقدان وجود داشته باشد، آدم‌ها می‌توانند با آن ارتباط بگیرند. باس می‌گوید «وقتی این را با کسی در میان می‌گذاری، در عرض پنج دقیقه، او هم به نمونه‌ای که در زندگی خودش وجود دارد اشاره می‌کند».

شاید به همین خاطر باشد که در دو سال گذاشته و در خلال همه‌گیری کرونا، قتل جُرج فلوید، و حمله ششم ژانویه به کنگره آمریکا محققان و روزنامه‌نگاران مجدداً به کار باس علاقه پیدا کرده‌اند. در زمانه‌ای که جامعه جهانی سرشار از سؤال درباره سوگِ مربوط به این حال و فضاست، او و همفکرانش توجهشان را از خانواده فراتر برده‌اند و به سؤالاتی درباره سوگ اجتماعی می‌پردازند.

این تأثیر یک‌باره به وجود نیامده است. پس از اینکه کتاب معروف او با عنوان فقدان مبهم: یادگیری زندگی با سوگ حل‌نشده5 در سال 1999 به چاپ رسید، محققان زیادی کار او را ادامه دادند و مقاله‌هایی را از دریچه نظریه او درباره تبعید، فرزندخواندگی و ضربه مغزی به نگارش درآوردند.

امروزه محققان جوان به‌دنبال این هستند که آیا مسائل اجتماعی و سیاسی فوری، ازجمله فقدان دنیایی که می‌شناسیم در اثر تغییرات اقلیمی، یا سرکوب غم ناشی از تحمل خشونت نژادی، را هم می‌توان در چارچوب نظریه او درک کرد؟ این نشان می‌دهد تأثیر و گستره مفهوم فقدانِ مبهم، به‌عنوان ابزاری برای درک چرایی و چگونگی سوگ، رو به افزایش است.

باس از راهنمایی محققان جوان و از اینکه می‌بیند نظریه‌اش را به شیوه‌های نوآورانه و معمولاً غافل‌گیرکننده‌ای به کار می‌برند لذت می‌برد. او می‌گوید «برایم مثل یک دسته‌گل رز است. از اینکه نظریه‌ام مفید است احساس خوبی دارم».

افسانه خاتمه، تاحدی در پاسخ به سؤالاتی که این روزها شکل گرفته‌اند، نگاه جامعی به ناآرامی‌های نژادی و همه‌گیری کرونا می‌افکند و این باور را رد می‌کند که سوگ نقطه پایان مشخصی دارد. از برخی جهات، این کتاب شاهدی است بر مسیرهای جدیدی که محققانِ دیگر او را به‌سمت آن‌ها هدایت کرده‌اند، به‌خصوص درباره مسئله نژاد. باس می‌نویسد «اندیشیدن به آن روز یادبودِ سرنوشت‌ساز که جرج فلوید در شهر ما، یعنی مینیاپولیس، کشته شد به‌علاوه سؤالات زیادی که از سراسر جهان برایم می‌آید باعث شده ایده‌هایم را درباره فقدان مبهم گسترش دهم. فقدان مبهم می‌تواند برای یک نفر، یک خانواده، اجتماع محلی یا جامعه جهانی اتفاق بیفتد».

افسانه خاتمه همچنین تلاشی است برای درک فجایع هم‌زمانی که در زندگی شخصی‌اش و در دنیا در حال رخ‌دادن بود. باس می‌گوید «این اولین باری است که مفهوم فقدان مبهم را به‌علت همه‌گیری کرونا به سطح بالاتری، یعنی جامعه، تعمیم داده‌ام». باس می‌کوشد تا فقدان‌هایی را توصیف کند که جامعه همیشه به رسمیت نمی‌شناسد. او با این کار می‌تواند به ما کمک کند تا، به‌همراه یکدیگر، دوباره به چیستی فقدان بیندیشیم.

باس از خردی بهره می‌برد که حاصل یک عمر تمرکز روی یک ایده است. رفتارش آرام و متفکرانه است. در طول صحبتمان، کلماتش را با دقت انتخاب می‌کند، و هنگامی‌که به‌دنبال بهترین ترکیب‌بندی می‌گردد، از پنجره به بیرون خیره می‌شود. شاید ماهیت کارش غمگین باشد، ولی سریع می‌خندد و به لذت‌های کوچک توجه می‌کند، مثلاً در روز تولدش خوشحال بود که می‌خواهد بستنی وانیلی با تکه‌های شکلات بخورد.

آثار زیادی از او منتشر شده است - هشت کتاب، بیش از صد مقاله و فصل کتابِ داوری‌شده، هزاران ارجاع در طول حدود 44 سال - بااین‌حال، هنگام پاسخ به سؤالات من از آرشیوی منظم شاهد می‌آورد و به‌آسانی حکایت‌ها و استدلال‌های چند دهه پیش را شرح می‌داد.

پدر باس کشاورزی مستأجر و مادرش خانه‌دار بود. او در نیوگلاروس بزرگ شد، روستایی در ویسکانسین که بیشترِ ساکنین آن را مهاجرین سوئیسی ازجمله پدرش تشکیل می‌دادند. پدرش در دهه 1920 به آمریکا آمده بود تا در زمینه کشاورزی تحصیل کند و قصد داشت پس‌ازآن به سوئیس برگردد تا ازدواج کند، ولی ناگهان رکود بزرگ از راه رسید و اینجا گیر افتاد.

سرانجام، پدر باس ازدواج کرد و، در کنار پرورش گاو شیرده و کشاورزی، تشکیل خانواده داد. دل‌تنگ خانه‌اش شده بود، ولی مطمئن نبود بتواند برگردد. باس فهمید که پدرش گاهی فاصله می‌گرفت، مخصوصاً وقتی نامه‌ای از سوئیس برایش می‌آمد. او در کتابش که در سال 1999 چاپ شد می‌نویسد «غم غربت به بخش محوریِ فرهنگ خانوادگی ما بدل شد. اشتیاق به اعضای دورازدسترس خانواده به‌قدری رایج بود که من در سنین کودکی در مورد این فقدانِ بی‌نام و مالیخولیایی که هیچ‌گاه از بین نمی‌رفت کنجکاو شدم. این حس همواره در کنارم بود».

در سال 1952، باس تحصیلات دانشگاهی‌اش را در مدیسون شروع کرد. در آن زمان کم پیش می‌آمد که دختری در روستایشان پس از دبیرستان هم درس بخواند. بیشترشان پس از دانش‌آموختگی ازدواج می‌کردند و باس هم در 19سالگی، وقتی دانشجو بود، ازدواج کرد، ولی مشتاق بود فراتر از زمین‌های کشاورزی جنوب ویسکانسین را هم بشناسد، جایی که تفریحات آخر هفته به ماهی سوخاری و رقص پولکا خلاصه می‌شد.

پس از مقطع کارشناسی، وارد رشته مطالعات رشد کودک و خانواده در مقطع کارشناسی ارشد شد و پایان‌نامه‌اش را درباره نقش‌های فرهنگی در بین اعضای سه نسل از زنان آمریکایی‌سوئیسی و آمیش در شهرش نوشت. باس از این «تحقیق دوستانه و غیررسمی»6 به وجد آمده بود، تحقیقی که در آن اطلاعات اولیه به‌دست‌آمده از دل ساعت‌ها گفت‌وگو تبدیل به داده می‌شدند. او مسیر علمی‌ای را پیش گرفت که در مرز رشته‌های مختلف و در حیطه نسبتاً ناشناخته علوم اجتماعی خانواده قرار داشت.

در اوایل دهه 1970، وقتی دانشجوی دکترا بود، نظریه‌ای را مطرح کرد که اکنون به آن شناخته می‌شود. او که دعوت شده بود تا یک جلسه روان‌پزشکی را در درمانگاه خانواده‌درمانی دانشگاه نظاره کند، به گفته خودش، «متوجه شد که پدران همواره از بودن در آنجا عصبانی بودند و می‌گفتند کارهای بچه‌ها به مادرها مربوط می‌شود. من چرا اینجا هستم؟».

این پدرها، که خیلی‌هایشان کار شرکتی داشتند، به‌قدری سرشان شلوغ بود که نمی‌توانستند به بزرگ‌کردن بچه‌ها کمک کنند. او نام این پدیده را «غیبت روان‌شناختی پدر در خانواده‌های سالم» گذاشت، ولی استادی که درس نظریه را به او تدریس می‌کرد تشویقش کرد تا بزرگ‌تر فکر کند. باس می‌گوید اکنون که به گذشته فکر می‌کند می‌بیند که می‌توانسته تا یک دهه بعد فقط راجع به پدران بنویسد، ولی با راهنمایی استادش به مفهوم وسیع‌تری رسید: فقدان مبهم.

دوری پدر باس از خانواده اروپایی‌اش و غیبت هیجانی او در خانواده آمریکایی‌اش منشأ نظریه باس بود. او حالا می‌داند که پدرش سوگ ادامه‌داری را تجربه می‌کرده که علت آن مرگ کسی نبود، ولی خودِ باس آن زمان احساس ابهام داشت؛ فقدان مبهم بود. نظریه‌پردازی درباره این نوع از فقدان به باس، همکارانش، و مردم عادی کمک می‌کند تا بتوانند سوگ‌هایی را که منشأ و ویژگی‌های نامشخصی دارند درک کنند.

باس طی 45 سال بعد، به‌عنوان پژوهشگر و درمانگر، با هزاران خانواده‌ای کار کرد که پویایی‌های مشابهی داشتند. زیاد پیش می‌آمد که با او تماس بگیرند تا برای درمان فوری کسانی اقدام کند که خویشاوندانشان بر اثر یک فاجعه مفقود شده بودند. در همان زمان، در حال کنارآمدن با تراژدی‌های شخصی‌اش هم بود -‌مرگ هم‌زمان پدر، مادر و خواهرش.

باس دریافت که فقدان مبهم می‌تواند به چیزی منجر شود که او نامش را «سوگ منجمد»7 می‌گذارد، یعنی وقتی آدم‌ها در غم خود گیرمی‌کنند. فقدان مبهم می‌تواند به «سوگ محروم»8 هم منتهی شود، اصطلاحی که مشاوری به نام کِنِث جی دُکا ابداع کرد و برای توصیف موقعیتی استفاده می‌شود که دیگران فقدانی مهم در زندگی‌تان را مشروع یا لایق حمایت نمی‌دانند. به همین دلیل، کار او از تحقیقات سنتی درباره سوگ فاصله می‌گیرد، تحقیقاتی که سوگ را چیزی می‌دانند که باید بر آن غلبه شود.

کتاب ماتم و مالیخولیا 9 نوشته فروید، که اولین بار در سال 1917 به چاپ رسید، انفکاک از فرد فوت‌شده را واکنش سوگ مناسب می‌دانست و درمانگرانی که از این مدل پیروی می‌کردند به مراجعینشان می‌گفتند فردی را که از دست داده‌اند رها کنند. تمرکز این شیوه بر این بود که به مراجعان کمک شود تا به‌دنبال «خاتمه» باشند، که نقطه پایانیِ سوگ است.

باس، با رد مدل‌های خطی برای سوگ، شش دستورالعمل نامتوالی را برای تحمل سوگ پیشنهاد می‌کند: یافتن معنا در فقدان؛ غلبه بر میل خود برای کنترل مسئله‌ای که غیرقابل‌کنترل است؛ بازآفرینی هویت پس از فقدان؛ عادت‌کردن به احساسات ضدونقیض؛ بازتعریف رابطه خود با هرکس یا هرآنچه از دست رفته است؛ و یافتن امید نو. دو مورد از این دستورالعمل‌ها، یعنی «معنا» و «امید نو»، اهمیت ویژه‌ای برای کنارآمدن دارند و هدفشان این است که به افراد کمک کنند تا اهمیت فقدان را در زندگی‌شان و آینده بدون آن را در نظر بگیرند.

مبنای کار باس آرای اندیشمندانی است که پیش‌فرض خطی‌بودنِ فرایند سوگ را زیرسؤال می‌برند. او زبانی را در اختیارمان قرار می‌دهد که از قیود نوشته‌های رسمی فروید رها شده است. باس از نوشته‌های ویکتور فرانکل، روان‌درمانگر اتریشی و بازمانده اردوگاه‌های کار اجباری، الهام می‌گیرد. فرانکل درباره جست‌وجوی معنا در فقدان مطلب نوشته است.

روان‌شناس دیگری که الهام‌بخش کارهای باس است دنیس کلاس است که نظریه «پیوندهای ادامه‌دار»10را ابداع کرده است. این نظریه پارادایمی را برای سوگ ارائه می‌دهد که در آن سوگواران با فرد فوت‌شده رابطه‌شان را -‌که رابطه‌ای روان‌شناختی است‌- حفظ می‌کنند. باس می‌نویسد «اعلام خاتمه [یا گفتن اینکه دیگر تمام شده]، گرچه برای اطرافیان تسکین‌دهنده است، سوگواران را می‌رنجاند. اگر [فرد فوت‌شده] را دوست داشته‌ایم، می‌خواهیم او را در خاطرمان نگه داریم».

اولین بار در ژوئیه 2020 با ایده‌های باس آشنا شدم. پدربزرگم به‌تازگی بر اثر کرونا فوت کرده بود، بیماری‌ای که از مرکز مراقبتی اش در دالاس گرفته بود. من به‌همراه مادر و برادرم نیمی از کشور را با خودرو پیموده بودیم تا از پشت شیشه با او خداحافظی کنیم. از آنجا که آلزایمر داشت، سال‌ها خداحافظی با او را تمرین کرده بودم، ولی این دفعه آخر ناگهانی و پاره‌پاره بود، شبیه به زخمی که دوباره سر باز کرده باشد. به او گفتیم دوستش داریم و او در تقلای اکسیژن بود. دو روز بعد، در دلشب درگذشت.

بعدازظهرِ یک هفته بعد، وقتی منتظر بودیم تا خاکستر پدربزرگم را جمع کنیم، صدای باس را در یکی از قسمت‌های پادکست «درباره بودن» در سال 2016 شنیدم؛ همان‌طور که با کریستا تیپِت، مجری پادکست، صحبت می‌کرد صدای واضح و نرمَش با صدای دستگاه تهویه هوای اتاق درآمیخته بود. او می‌گفت «ما با سؤالات بی‌پاسخ راحت نیستیم.

این‌ها فقدان‌هایی هستند که سهمی از واقعیت ندارند». تنها نبودم. در دوران همه‌گیری کرونا، تیپت متوجه شد مردم دارند در شبکه‌های اجتماعی راجع به این مصاحبه حرف می‌زنند. به گفته او «مردم می‌گفتند دوباره دارم به این مصاحبه گوش می‌کنم و واقعاً کمک‌کننده است». تیپت تصمیم گرفت دوباره باس را به برنامه دعوت کند تا بپرسد نظریه او چطور به همه‌گیری کرونا هم مربوط می‌شود. می‌گوید با او «نه‌فقط راجع به زندگی، بلکه راجع به معاش، احتمالات، رؤیاها، برنامه‌ها، و چیزهایی صحبت کردیم که تا همین دیروز بدیهی به نظر می‌رسیدند».

باس نظریه و زبانی را در اختیارم قرار داده بود که مخصوص زندگی خودم بود و می‌توانست ماهیت طولانی فقدانم را شرح دهد. پدربزرگم حدود یک دهه درگیر آلزایمر بود، طوری که دیگر نام یا چهره مرا به یاد نمی‌آورد. اواخر زندگی‌اش دور از یکدیگر زندگی می‌کردیم و این باعث می‌شد دیدن او دشوار شود. این حقیقتی بود که مرا آزار می‌داد.

وقفه‌ای زمانی در تجربه سوگم وجود داشت: با اینکه اکنون بدون شک دیگر رفته بود، سال‌ها در حال ازدست‌دادنش بودم. مرگش احساسات قدیمی گناه و پشیمانی را دوباره زنده کرد. عزادار زمان‌هایی بودم که با یکدیگر سپری نکرده بودیم و سؤالاتی که هرگز نپرسیده بودم. [مفهوم] سوگ مبهم ظاهراً این سوگ طولانی و تسکین‌نیافته را توضیح می‌داد.

افسانه خاتمه تجربه پیچیده عزاداری در دوران همه‌گیری کرونا را شرح می‌دهد. باس می‌نویسد «به همه شماهایی که در دوران کرونا عزادار کسی یا چیزی هستید می‌خواهم بگویم چیزی که به آن نیاز دارید خاتمه نیست، بلکه اطمینان از این است که عزیزتان دیگر رفته و درک می‌کند که نمی‌توانسته‌اید برای تسکینش آنجا باشید. او شما را دوست داشته و در واپسین لحظات زندگی‌اش شما را بخشیده است. بدون این چیزها، برخی شک‌ها با شما باقی می‌مانند، ولی این ماهیت فقدان است. پایانش حتی در بهترین حالت هم هیچگاه بی‌نقص نیست».

این کتاب کوتاه است و نُه فصل دارد. باس خواسته که کتابش جنبه درمانی داشته باشد. این کتاب اثری ترکیبی است: از سویی، کتابی خودیاری است که راهبردهایی را برای کنارآمدن با فقدان مبهم ارائه می‌کند، از سوی دیگر، مشاهدات به‌دست‌آمده از بیش از 40 سال تحقیق و مشاوره با خانواده‌ها را ارائه می‌کند، و همچنین تأملی شخصی درباره عشق و فقدان است.

با اینکه مبنای کتاب استدلال‌های قدیمی‌اش در مخالفت با تفکر دودویی11و در موافقت با پذیرش تناقض است، همچنین پاسخی به فجایع جهانی اخیر است. او می‌نویسد «این بحران بهداشتی جهانی فقدان‌های مبهم زیادی به بار آورد. عده‌ای در حالی در بیمارستان فوت کردند که تنها بودند و خانواده‌ها اجازه دیدنشان را نداشتند. آن‌ها از تسکین آخرین خداحافظی محروم ماندند.

دانشجویان نتوانستند مراسم فارغ‌التحصیلی بگیرند، با هم‌کلاسی‌هایشان خداحافظی کنند و در سال تحصیلی جدید دوستان تازه پیدا کنند. خیلی از بچه‌های کوچک در خانه تحصیل کردند، بعضی‌هایشان تنها در اتاق و روبه‌روی یک رایانه بودند. خیلی‌های دیگر به‌دلیل نداشتن رایانه یا اینترنت پرسرعت با مشکل مواجه شدند. تجارب حیاتی که به‌طور سنتی نشانه بزرگ‌شدن بودند از دست رفتند، تجربه‌ای فراواقعی برای کودکان و والدینشان».

باس در توضیح اینکه چرا این فقدان‌ها مبهم هستند به دو دسته اصلی در نظریه‌اش اشاره می‌کند: «فیزیکی» و «روانی». او در توصیف روزهای ابتدایی همه‌گیری کرونا می‌نویسد «اولین دسته فیزیکی است - نه پیکری برای دفن‌کردن و نه مدرکی برای مرگ وجود دارد. این را می‌توانیم در مرگ‌های ناشی از کرونا ببینیم، جایی که خانواده‌ها اجازه دیدن بدن فرد فوت‌شده را ندارند و نمی‌توانند آیین‌های معمول تدفین و عزاداری را به جا آورند».

او ادامه می‌دهد غیبت روانی می‌تواند وسواس یا درگیری ذهنی را هم در بر گیرد، همان‌طور که خیلی‌ها «درباره ویروس کرونا نگران و مضطرب هستند».

او معتقد است فاصله‌گیری اجتماعی نوعی فقدان مبهم بود، اینکه نمی‌توانستیم عزیزانمان را ببینیم یعنی به‌لحاظ روانی حاضر ولی به‌لحاظ فیزیکی غایب بودیم.

باس به من می‌گوید این نظریه «دیگر به‌اندازه روزهای ابتدایی محدود [به یک نمونه خاص] نیست» و این پیشرفت خوبی است، زیرا آدم‌های بیشتری معنای این مفهوم را در زندگی‌شان درک می‌کنند. پژوهشگران دو دسته اولیه [یعنی فیزیکی و روانی] را گسترش داده‌اند و کاربردهایی فراتر از محیط خانواده برای آن یافته‌اند. به گفته باس «نظریه فقدان مبهم مدت‌ها پیش میز مرا ترک کرده است».

باس علی‌رغم اینکه محتاطانه می‌گوید «فقدان مبهم نمی‌تواند همه‌چیز را توضیح دهد»، می‌پذیرد که اندازه‌گیری ابهام دشوار است. به گفته او، آنچه نظریه‌اش را شخصی می‌کند این است که «[ابهام] امری ادراکی است و در ذهن فرد وجود دارد».

دانش‌پژوهان علوم اجتماعی، ازجمله خود او، براساس مصاحبه‌های کیفی و بعضی داده‌های کمی تعیین می‌کنند که آیا چیزی را می‌توان فقدان مبهم تلقی کرد یا خیر. نحوه‌ای که مصاحبه‌شوندگان فقدانشان را توصیف می‌کنند نقش کلیدی در تعیین مبهم بودن یا نبودن آن ایفا می‌کند. باس به مثال‌هایی از این دست توصیف‌ها در کارهای خودش اشاره می‌کند:

«از آنجا که یک دهه است که همسرم مفقود شده، آیا من متأهل به حساب می‌آیم؟»، «با توجه به اینکه سرپرستی یکی از فرزندانم را واگذار کرده‌ام، باید بگویم چند فرزند دارم؟».

وقتی از او می‌خواهم نظریه‌اش را تعریف کند، به‌سادگی می‌گوید «فقدانی مبهم که می‌تواند فیزیکی یا روانی باشد و پایانی هم ندارد». زیربنای این ایده فرض‌هایی کلیدی است که غیرعینی‌بودن آن را نشان می‌دهد: فرض اول می‌گوید «یک پدیده می‌تواند، بدون آنکه قابل‌اندازه‌گیری باشد، وجود داشته باشد».

به عبارت دیگر، غیرقابل‌اندازه‌گیری‌بودنِ فقدان وجود آن یا تأثیرات فلج‌کننده‌اش را زیرسؤال نمی‌برد. فرض دوم این است که، وقتی پای فقدان مبهم در میان باشد، هیچ روایت واحدی نمی‌تواند محرومیت را توضیح دهد؛ غیرعینی‌بودن ادراک ما از فقدان را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. هدف دانش‌پژوهان علوم اجتماعی و روان‌درمانگران باید تعیین این باشد که آدم‌ها چگونه می‌توانند، علی‌رغم ندانستن و نفهمیدن ابعاد فقدانشان، خوب زندگی کنند. فرض سوم این است که فقدان مبهم پدیده‌ای نسبی و مبتنی بر دل‌بستگی است.

فقدان مبهم به‌قدری گسترده است که آن‌هایی را که خواهان شاخص‌های مطلق هستند سرخورده می‌کند. به گفته باس «این نظریه راجع به ابهام است و اینکه چطور آن‌هایی که زندگیِ بادقت را دوست دارند باید با چنین ابهامی کنار بیایند. علت اینکه فقدان مبهم حیطه بسیار گسترده‌ای را در بر می‌گیرد این است که محققان و نویسندگانِ پس از باس بر این باورند که فقدان مبهم این قابلیت را دارد که انتظارات جامعه از سوگ را تغییر دهد.

سال گذشته، باس با سیلی از سؤالات مردمی و تخصصی مواجه شد که راجع به یکی از کاربردهای نظریه‌اش بود: نژادپرستی به‌عنوان فقدان مبهم. در ماه مه 2020، چند کیلومتر پایین‌تر از آپارتمان باس، جرج فلوید به قتل رسید. قبل‌تر، پژوهشگران جوان‌تر شروع کرده بودند به اینکه از چارچوب او برای تحقیق درباره موارد شدید نژادپرستی استفاده کنند، و به‌دنبال آن‌ها، باس هم توجهش را به‌سمت فقدانی معطوف کرد که شهر را در بر گرفته بود.

باس در افسانه خاتمه مطالب جدیدی را به تحقیقات فراوانی که درباره پیامدهای تروماتیک برده‌داری انجام شده اضافه می‌کند. او معتقد است فقدان‌های ناشی از برده‌داری، ازجمله جدایی از خانه و خانواده و همچنین ازدست‌دادن کنترل بر بدن، از نوع مبهم بودند. این گسست رابطه‌ها - که مرا به یاد نظریه اورلاندو پترسونِ جامعه‌شناس می‌اندازد که معتقد بود برده‌داری منجر به «مرگ اجتماعی» شد‌- باعث انتقال بین‌نسلی ترومایی شد «که اکنون در بدن‌ها و یادهای نوادگانشان وجود دارد» و، در نظام‌هایی که امروزه سیاه‌پوستان را سرکوب می‌کنند، همه‌جا حاضر است.

باس از پژوهش‌های خانواده‌درمانی، جامعه‌شناسی و مددکاری یاری می‌گیرد، خصوصاً از آثار اِلن پیندرهیوز که درموردش می‌نویسد «او یکی از اولین کسانی بود که به من آموخت بافت تاریخی برای رشد انسان اهمیت دارد و اگر بچه‌ای به‌جای اینکه پرورش یابد تروما تجربه کند، اثر آن نه‌فقط روی خودش، بلکه روی فرزندانش هم نمود خواهد یافت».

ویدئوی دل‌خراش قتل جرج فلوید برون‌ریزی شدید سوگ و خشم را به همراه داشت که نمودی از ترومای نژادیِ همه‌جا حاضر است. باس معتقد است این ترومای ادامه‌دار جایی است که سوگ مبهم خانه کرده است. پژوهشگران مدت‌هاست که نژادپرستی را به‌عنوان یکی از عوامل استرس و سوگ مطالعه کرده‌اند. در دهه 1970، چستر پیِرس درباره «محیط سخت هرروزه»‌ای نوشت که آمریکایی‌های سیاه‌پوست در آن زندگی می‌کردند. امروزه، پژوهشگران خانواده به اهمیت کار باس پی برده‌اند که توضیح می‌دهد چگونه نژادپرستی منجر به فقدان مبهم خانواده‌ها و اجتماعات سیاه‌پوستان می‌شود.

یکی از پژوهشگرانی که می‌کوشد از این چارچوب بهره بگیرد شالاندرا برایانت، استاد علوم اجتماعی خانواده، در دانشگاه مینسوتاست. او در اواسط دهه 2000 مشغول تحقیق درباره ازدواج در خانواده‌های سیاه‌پوست ایالت‌های جنوبی آمریکا بود. یک زن با او درددل کرد که همسرش به‌طرز عجیبی کناره‌گیر شده است. با اینکه همچنان عملکردش را حفظ کرده بود - سر کار می‌رفت و فرزندش را از مدرسه می‌آورد - به‌لحاظ هیجانی خالی شده بود.

برایانت متوجه شد اخبار پیرامون اتفاقات ناشی از نژادپرستی و تجربیات فرزندش در مدرسه عمیقاً او را تحت‌تأثیر قرار داده است. برایانت می‌گوید «معلوم شد افسرده و نگران بوده، ولی نمی‌توانسته دقیقاً علتش را بگوید. او احساس می‌کرده نمی‌تواند برای تأمین امنیت خانواده‌اش کاری بکند».

برایانت نظریه باس را در درک آثار عوامل استرس‌زا مهم تلقی می‌کند. او می‌گوید نژادپرستی عامل استرس‌زایی است که بر زندگی سیاه‌پوستان آمریکایی تأثیر می‌گذارد. برایانت، که خودش سیاه‌پوست است، می‌گوید «این می‌تواند اعضای یک فرهنگ را به این فکر بیندازد که ما واقعاً کجا می‌گُنجیم؟ ما به‌عنوان یک گروه فرهنگی چه‌کسانی هستیم که خیلی‌ها از ما نفرت دارند؟ من فکر می‌کنم چنین چیزی می‌تواند باعث شود آدم‌ها به این فکر کنند که در کجای جامعه می‌گُنجند».

اکنون برایانت با گروهش مشغول کار روی طرحی است که، از دریچه نظریه باس، تأثیر فشارهای مالی را بر خانواده‌های سیاه‌پوست بررسی می‌کند. سیاست‌های نژادپرستانه اسکان، به‌طور تاریخی، مانع از دستیابی سیاه‌پوستان مینیاپولیس به ثروت شده‌اند؛ امروزه تنها 25 درصد از آن‌ها در منطقه کلان‌شهر صاحب‌خانه هستند، درحالی‌که این عدد در بین سفیدپوستان 77 درصد است و این بیشترین فاصله در بین شهرهای بزرگ آمریکاست.

برایانت می‌گوید استرس مالی می‌تواند منجر به ازدست‌رفتن احساس خود12در افراد شود و معمولاً هم نمی‌دانند چرا این اتفاق افتاده است. به‌این‌ترتیب، تأثیرات مبهم نژادپرستی ضدسیاه‌پوستان به درون روان آن‌ها رسوخ می‌کند.

در اواسط ژوئیه به مینیاپولیس برگشتم تا از باس بخواهم مرا تا تقاطع خیابان سی‌و‌هشتم و خیابان شیکاگو همراهی کند، جایی که به میدان جرج فلوید معروف است. در ماه مه، این تقاطع به روی خودروها بسته شد تا مردم برای عزاداری، مراقبه و دعا به آنجا بروند. هدایا و فضای سبزی را که قبل‌تر در اینجا بود جابه‌جا کرده بودند تا جا برای خودروها باز شود.

تصویر ضدنوری از فلوید که سرش را به پایین انداخته و دو بال از شانه‌هایش روییده دقیقاً در همان‌جایی قرار داده شده بود که مأمور پلیس، دِرِک چاوین، زانویش را روی گردن او گذاشت. در اطراف این تصویر موانع سیمانی گذاشته بودند تا از گزند خودروها در امان بماند.

به مردی برخوردیم که جِی وب نام داشت و یک باغبان داوطلب بود. وقتی نام باس را شنید، فریاد زد و با هیجان گفت «مسیر فکری شما خیلی به من کمک کرده است» و فوراً تلفن همراهش را درآورد تا سِلفی بگیرد. او گفت به کسانی که به آنجا می‌آیند توصیه می‌کند که سوگ خود را بپذیرند و به‌دنبال آرامش بگردند، احساساتی که بازگوکننده افکار باس است. واضح بود که کارهای او وارد فضای عمومی شده و افراد شهرش را تحت‌تأثیر قرار داده است. وب به باس گفت «اینجا خیلی به شما نیاز داریم».

نظریه فقدان مبهم از خانواده‌ها و اجتماعاتی ریشه گرفت که باس، دهه‌ها قبل، با آن‌ها برخورد داشته و رویشان مطالعه کرده بود و برخورد با افراد معمولی‌ای همچون وب همچنان به تفکرش جهت می‌دهد. باس خودش را دانشجوی مادام‌العمری می‌داند که از این افراد چیزها می‌آموزد. پس از بازدید از میدان جرج فلوید، باس به من می‌گوید «باید چشمانم را باز نگه دارم».

او از محدودیت‌های دانش خود آگاه است و از کسانی که این محدودیت‌ها را عقب می‌زنند قدردانی می‌کند، حتی حالا که به غروب زندگی حرفه‌ای‌اش رسیده است. او با کتاب افسانه خاتمه در حال یادگیری در بطن جامعه است. این کتاب حاصل تأمل در ماه‌های ابتدایی همه‌گیری کرونا و پاسخی است به سؤال «چه اتفاقی دارد در اطراف من می‌افتد؟».

او می‌گوید «فهمیدم نه‌فقط من داشتم تغییر می‌کردم، بلکه آن‌هایی که با من مکاتبه می‌کردند هم راجع به مسائل جدیدی حرف می‌زدند و این باعث شد دوباره فکر کنم و ذهنیت جدیدی در من شکل بگیرد».

با اینکه باس متخصص زمینه فقدان است، خودش هم دارد یاد می‌گیرد که چطور سوگواری کند. در تابستان 2020، حال همسرش رو به وخامت گذاشت. ابتدا در بیمارستان بستری شد. چند هفته بعد به مرکز توان‌بخشی منتقل شد.

یک شب، باس فهمید که همسرش نمی‌تواند قاشق به دست بگیرد و مجبور شد خودش به او غذا بدهد، ولی حال همسرش عادی بود و پرستار گفته بود رو به بهبودی است. باس شب آنجا را ترک کرد، همسرش او را بوسید و خداحافظی کردند.

ساعت 10 آن شب، دکتر تماس گرفت و گفت همسرش واکنشی نشان نمی‌دهد. باس و دخترش به‌سرعت خود را به آنجا رساندند و فهمیدند او سکته کرده است. کارکنان برایشان صندلی آوردند تا استراحت کنند، ولی نمی‌توانستند بخوابند. صبح، دختر باس به خانه رفت تا دوش بگیرد و به مادرش هم توصیه کرد همین کار را بکند. ولی باس گفت که می‌ماند.

فضای سنگینی بر گفت‌وگویمان حاکم شده است. او با صدایی لرزان می‌گوید «همه آدم‌های زندگی‌ام، ازجمله پدر، مادر، خواهر و برادرم، زمانی مردند که پشتم را به آن‌ها کرده و رفته بودم. [ولی این بار] گفتم که نمی‌روم. سپس به همسرم خیره شدم و پنج دقیقه بعد نفس آخرش را کشید».

پی‌نوشت‌ها:

این مطلب را مِگ برنارد نوشته و در تاریخ 15 دسامبر 2021 با عنوان «What if Theres No Such Thing as Closure?» در وب‌سایت نیویورک‌تایمز منتشر شده است. و برای نخستین‌بار با عنوان «اگر سوگ‌هایمان به پایان نرسد چه؟» در بیست‌وسومین شماره فصلنامه ترجمان علوم انسانی با ترجمه محمدحسن شریفیان منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ 25 تیر 1401با همان عنوان منتشر کرده است.

مگ برنارد (Meg Bernhard) نویسنده و روزنامه‌نگاری اهل کالیفرنیاست. جستار او درباره سوگ مشترک با عنوان آب یا آسمان؟ (Water or Sky?) در میان بهترین سفرنامه‌های آمریکایی سال 2021 قرار گرفت.

[1] Ambiguous loss [2] closure [3] detachment [4] Myth of Closure: Ambiguous Loss in a Time of Pandemic and Change [5] Ambiguous Loss: Learning to Live With Unresolved Grief [6] Kitchen table research [7] Frozen grief [8] Disenfranchised grief [9] Mourning and Melancholia [10] Continuing bonds [11] binary thinking [12] sense of self

تماشاخانه

ببینید | حرفه عجیب یک مرد ژاپنی؛ او با مشتریان می‌خورد، می‌آشامد و به آنها گوش می‌دهد / جلسه‌ای 70 دلار

طرح مفت و ارزان برای آنکه کودکان در مدارس تحرک داشته باشند / از 61 هزار دبستان فقط 1000 دبستان حیاط پویا دارند (فیلم)

فیلم های دیگر کانال عصر ایران در تلگرام
اگر سوگ‌هایمان به پایان نرسد چه؟ 2
اگر سوگ‌هایمان به پایان نرسد چه؟ 3
اگر سوگ‌هایمان به پایان نرسد چه؟ 4
اگر سوگ‌هایمان به پایان نرسد چه؟ 5
اگر سوگ‌هایمان به پایان نرسد چه؟ 6
اگر سوگ‌هایمان به پایان نرسد چه؟ 7
اگر سوگ‌هایمان به پایان نرسد چه؟ 8
اگر سوگ‌هایمان به پایان نرسد چه؟ 9
اگر سوگ‌هایمان به پایان نرسد چه؟ 10