این چشمها داستان خونِ دل خوزستانند / چقدر تنهاست خوزستان
چشمهاش کاسه خون بود؛ حالش خراب. هربار کسی به سراغش میرفت تا از ساختمان دورش کند، پس میخورد. بعد سکوت میکرد و در آغوش می کشیدش. باهم میزدند زیر گریه که چقدر خوزستان غم دارد. چقدر تنهاست روی زمین...
هوا داغ بود. آفتاب از سروکول زمین بالا میرفت. ساختمان نیمه خراب متروپل، سایه زشت و سیاهی روی زمین انداخته بود.
به گزارش ایسنا، همه نیروهای امدادی و آتش نشانها تلاش میکردند تا کوه آوار متروپل را جابهجا و به هر روشی که شده پیکرهای باقی مانده را از زیر آوار خارج کنند. چنگالهای وحشی بیلهای مکانیکی و لودرها کلاف آهن و بتن متروپل را هم میزدند مثل آش پشت پای عزیزی که رفته و البته هیچوقت قرار نیست برگردد.
همه چشمها میخکوب زمین بود؛ شاید اثری از حیات باشد اما 9 روز از خراب شدن متروپل گذشته بود و امید به زنده ماندن زیر آوار، خودِ محال. کار به جایی رسیده بود که باید از پیدا شدن جنازهها خوشحال شد؛ همین قدر درد تا فقط عزیزی باشد که برایش اشک ریخت.
کار بالا گرفته بود. متروپل شلوغ بود اما فقط یک نفر به چشم می آمد. مثل اسپند روی آتش بود. آرام و قرار نداشت. مدام بر سرش می کوبید و بعد یکجا می ایستاد و میان خرابههای متروپل چشم چشم می کرد تا شاید چیزی ببیند. کلافه بود. هر چند دقیقه دور تا دور متروپل را می گشت. بعد به آوار متروپل خیره می شد و زار زار گریه می کرد.
اصلا در حال خودش نبود. غمش عجیب بود. با شالی سیاه، صورتش را بسته بود. فقط چشمهای غرق خونش پیدا بود؛ چشمانی که داد می زد چقدر حالش خراب است. برادر و پسر عمویش زیر آوار متروپل بودند و چند خانواده چشم به راه... شاید خبری از آن ها به گوش برسد اما چه خبری جز خبر مرگ...
چشمهاش کاسه خون بود؛ حالش خراب. هربار کسی به سراغش میرفت تا از ساختمان دورش کند، پس میخورد. بعد سکوت میکرد و در آغوش می کشیدش. باهم میزدند زیر گریه که چقدر خوزستان غم دارد. چقدر تنهاست روی زمین...
صدا به صدا نمیرسید. متروپل غوغا بود. ماشینها و آدمها غرق کار بودند؛ چشمهایی هم غرق خون و اشک و درد در انتظار پیدا شدن عزیزی زیر آوار. به سمتش رفتم. آنقدر حالش خراب بود که حتی اسمش را نپرسیدم. فقط بغلش کردم و سرش را روی شانهام گذاشتم. بعد باهم زدیم زیر گریه. از آن گریهها که داغ دارد و دل سنگ را آب میکند.
خورشید بالا بود. روی خرابه متروپل سایه افتاده بود؛ رو سیاه، خیره به ما نگاه میکرد. تنم میلرزید. توی حلقم سیمان خشک شده بود. لبم باز نمیشد. هیچی نگفتم. گرفتار بُهت خونیِ چشمهاش بودم. چشمهاش داستان خون دل خوزستان بود در روزهای هولناک متروپل. کاش یک لحظه همه چیز از حرکت میایستاد. همه به چشمهاش خیره می شدند و عمق فاجعه را میدیدند؛ چشمهایی که خون گریسته بود برای ایرانی که عزادار است، عزادار.
دستش از همه جا کوتاه و مبهوت آوار بود. زخم خورده و معصوم بود. کاسه خون چشمهاش، خوزستان بود و زلال خونی بیکران چشمهاش برای پچپچ هزار ساله شهر کافی...
داغدار مرگ است؛ خوزستانی که مادام، غمِ جنگ، درد و مرگ را بر دوش میکشد و سهمش از رنگینکمان حیات، خون لالههای روییده از خاک است و مردمانی که زندهاند به رنج. مردمانی با چشمهایی بُهت زده، خیره به آوار نداشتنها، نبودنها، نشدنها...
تماشاخانه