پنج‌شنبه 26 تیر 1404

برای دویست و سی‌امین خبرنگار شهید / چقدر شبیه غزه شده‌ای فرشته!

خبرگزاری تسنیم مشاهده در مرجع
برای دویست و سی‌امین خبرنگار شهید / چقدر شبیه غزه شده‌ای فرشته!

تو فهمیده بودی که سعادت در شهادت است فرشته جان! و راه رسیدن به این سعادت را بلد بودی. که شهید شدن «بلدی» می‌خواهد و تو آن را نفس به نفس زندگی کردی؛ با سادگی‌ات، با پاکی‌ات، با اخلاص و مهربانی‌ات، با وسواس روی رعایت بیت‌المال... و شهید شدی...

- اخبار فرهنگی -

خبرگزاری تسنیم؛ فاطمه مرادزاده: حتما حالا دیگر می‌دانی نامت کجا نشسته است، فرشته جان؟

در فهرست خبرنگاران شهید؛ همان فهرستی که تا وقتی بودی ده‌ها بار آن را بالا و پایین کرده بودی و هر بار دنبال جایی، برای نام خودت می‌گشتی و آرزو می‌کردی که جلوی یکی از آن شماره‌ها نام تو بنشیند. مثلا شماره 50 یا 110 یا 200 یا...

فهرست خبرنگاران شهید غزه را می‌گویم؛ همان فهرستی که از یک سال و نیم پیش و پس از طوفان الاقصی با شهادت اولین خبرنگار غزه‌ای جان گرفت و در طول بیش از یک سال و نیم، شمارش به 230 خبرنگار شهید رسید.

همان فهرستی که شهدایش جزو شجاع‌ترین و مظلوم‌ترین پیامبران حوزه اخبار حقوق گم‌شده بشر هستند.

خودت گفته بودی - به دوستان و همکارانت گفته بودی می‌خواهی یکی از آن شهدا باشی.

گفته بودی می‌خواهی اسلحه در دست بگیری و به غزه بروی و با رژیم صهیونیستی بجنگی و از فلسطینی‌ها دفاع کنی!

همکارانت به شوخی و جدی مسخره‌ات می‌کردند، ولی تو جدی بودی و می‌گفتی: راست می‌گویم؛ دلم می‌خواهد به جنگ رژیم بچه‌کش بروم؛ دلم می‌خواهد در این راه شهید بشوم...

چه کسی از دل تو خبر داشت جز خدا، فرشته جان؟

برای همین یک جا میان همان فهرست برایت باز کرد؛ فهرست خبرنگارانی که از شهدا می‌گفتند و می‌نوشتند؛ از غزه؛ از مردم؛ از ایران، از مظلومان فلسطین و لبنان و دنیای اسلام؛ از مقاومت و ایستادگی تا پای جان در برابر قدرت‌های پوشالی و متوهمِ زر و زور و تزویر...

همان خبرنگارانی که آخر و عاقبت و سرانجامشان مرگ سرخ است و شهادت.

نام تو حالا آنجا نشسته است فرشته؛ همان جا که دوست داشتی.

ببین! تو به فلسطین اشغالی نرفتی، به غزه نرفتی، همینجا بودی؛ پشت یکی از همین میزها، مثل یکی از ما خبرنگارها!

اما دلت آنجا بود، در میدان نبرد با دشمنان حق و حقیقت، و خدا دلت را خرید و چه زیبا تو را خرید فرشته...

.

گمنام میان ما و آشنا بین شهیدان

گمنام بودی و بی‌نام و نشان؛ گفته بودی می‌خواهی ندانند تو دختر سرلشکر باقری هستی!

گفته بودند برای حضور در محل کار، با مترو رفت‌وآمد می‌کردی، بدون وسیله شخصی، مثل بقیه مردم...

بهمن کارگر؛ رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس گفته بود حتی تا دیروقت می‌ماندی و کار می‌کردی: «به جرأت می‌توان گفت که این شهیده ساده‌ترین و پرکارترین فرد در آن مجموعه بود. با مترو رفت و آمد می‌کرد و گاهی تا دیروقت در محل کار می‌ماند، به‌گونه‌ای که مسئولان خبرگزاری از امنیت او نگران بودند. حتی در سفر‌های کاری با وجود پیشنهاد همکاران برای همراهی، ترجیح می‌داد، خودش به تنهایی بازگردد».

تو می‌خواستی خودت باشی؛ خودت باشی منهای نام فامیل و شهرت و نسب و تبارت که تو را به مردان بزرگ و اساطیری این سرزمین پیوند می‌داد؛ به پدر بزرگوار و عموی نابغه شهیدت؛ به خاندان با اصل و نسب و شریف افشردی‌ها (یا همان باقری‌ها).

اصلا خانوادگی همین بودید؛ بزرگ اما خاکی و بی‌ادعا؛ برای همین وقتی سردار کارگر از بیم جانت هشدار داده و به پدرت گفته بود نگران امنیتت هستند، سرلشکر باقری؛ بالاترین مقام نظامی این سرزمین گفته بود: «اجازه دهید ما به زندگی‌مان برسیم و با مردم زندگی کنیم.»

انگار که همگی در یک مکتب بزرگ شده بودید؛ مکتبی که شعارش زیستِ ساده و پرتلاش و بی‌امتیاز و بدون رانت، زندگی با مردم، در کنار مردم و شهادت در راه خدا و سرزمین و مردم است.

و تو نیز مثل عمویت؛ شهید حسن باقری و مثل پدر شهیدت، درست مثل یک شهید، زندگی کردی؛ پاک و ساده و بی‌آلایش، معتقد و استوار...

اصلا تو شهادت را خط به خط زندگی کردی؛ تویی که پس از تحصیل و در آغاز ورود به بازار کار، خبرنگاری را انتخاب کردی و نوشتن را؛ آنهم نوشتن از شهدا؛ از دفاع مقدس و مقاومت را... وخبرنگارشدی؛ خبرنگار شهدا...

حتما هر وقت از شهیدی می‌نوشتی؛ وقتی خط به خط مرورش می‌کردی و با هر خط به او نزدیکتر می‌شدی، آرام صدایش می‌کردی و می‌گفتی که اگر از همت و تلاش و قلمت خوشش آمده؛ از اینکه نام و یادش را و پرچمش را بالا نگه داشته‌ای، برایت دعا کند؛ برای شهادتت!

و تو خوب می‌دانستی که دعای شهیدان مستجاب است.

حالا تو هم شهید شده‌ای؛ یک خبرنگار شهید؛ یک شهید که ساده بود و بی‌سروصدا، بی‌حاشیه، بی‌نام و نشان، گمنام بود میان ما، اما آشنا بین شهیدان، از اهالی آسمان و نام‌آشنا میان اهل بهشت.

230 امین خبرنگار شهید غزه

حالا آن فهرست بلند و بالای خبرنگاران شهید غزه؛ آن فهرستی که مرز 200 نفر را رد کرده، یک نام ایرانی هم دارد؛ فرشته باقری.

و تو شدی دویست و سی‌امین نفر از آن فهرست!

چه فرقی می‌کند که عرب و فلسطینی و اهل غزه نیستی؟! چه فرقی می‌کند، وقتی دلت هر روز و هر لحظه برای غزه می‌تپید و نبرد با رژیم صهیونیستی آرزوی همیشگی‌ات بود؟

و مگر نه اینکه در نبرد میان حق و باطل و بین شیاطین و مظلومان این کره خاکی، اهل هر نژاد و قوم و ملیتی که باشی و پیوندخورده به هر زبان و مذهب، نامت را در همان جبهه‌ای می‌نویسند که دلت آنجا بوده و با زبان و قلم و رفتارت، با داشته و نداشته‌ات، در دفاع و حمایت از آن جبهه برآمدی؟!

و تو فرشته ایرانیِ ما؛ از شهدا می‌گفتی و می‌نوشتی و دلت با شهیدان و مردم مظلوم و گرسنه غزه بود؛ پس یکی از آنهایی؛ از اهالی جبهه حق؛ که سرانجامت هم به سرانجام آنها گره خورده است؛ به شهادت.

چقدر شبیه غزه شده‌ای فرشته

راستی چه سرنوشتی عجیبی فرشته؟! این سرنوشت و سرانجام تو بدجور دلم را مشغول کرده است.

تو اینجا در تهران، و غزه 1979 کیلومتر آنطرف‌تر!

تو اینجا در زیر آسمان امن ایران و غزه‌ای‌ها در زیر بارشی از بمب و موشک دود و آتش!

تو اینجا وقتی که می‌نوشتی و قلم می‌زدی، در سایه‌سار و حصار محکم میهنی بودی که آسمانش بلند و آبی و زمینش سرسبز و رنگارنگ از گل‌های زیبای وحشی و هوایش دل‌انگیز و هوشبر است و شور و شوق زندگی از سر و رویش می‌بارد، حال آنکه در غزه پایه‌های زندگی روی آه و آتش و آوار بالا رفته است.

و بین این دو زندگی، این دو موقعیت، این دو جغرافیا زمین تا آسمان فاصله است، اما...

اما چه چیز جز اعتقاد و باور و یقین به آرمان فلسطین، به حقانیت غزه و همدلی با مردم مظلومش، مرگ سرخی چون مرگ آنها برایت رقم زد؟!

مرگی سرخ در زیر آواری از بتن و آهن و آجر، در لابه لای دود و آتش و باروت...

درست مثل مرگ‌های بی‌پایان غزه؛ زیر آوار، لابه‌لای دود و آتش و آهن...

مثل در خون و آتش غلتیدن‌های خبرنگاران غزه؛ سحرگاه؛ توی خواب؛ با بمب و موشک؛ مثل فاطمه حسونا، مثل احمد منصور، مثل...

من فاطمه حسونا هستم؛ چشمان همیشه بیدار غزه... من احمد منصورم؛ یک خبرنگار؛ غزه‌ای در میان شعله‌های آتش خواب بودی که خفاش بدسرشت صهیونیسم، آشیانه‌ات را نشانه گرفت و یک قاب از غزه را در محله‌تان، در ایران عزیزمان به آتش کشید، و تو در میانه آن قاب بودی و در زیباترین و ملکوتی‌ترین لحظه‌ها؛ در سحرگاه جمعه، شقایق شدی و از لای گردوخاک و دود و آوار سربرآوردی؛ سرخِ سرخ... و کبوتر شدی و پَر تکاندی و از زیر آوار تا آسمان بال زدی؛ سبکبال؛ شبیه فرشتگان، شبیه شهیدان غزه‌ای... چقدر شبیه فلسطین شده‌ای فرشته جان؛ چقدر شبیه غزه... می‌بینی؟! تو چقدر شهید شدی فرشته! تو چقدر فرشته بودی خبرنگار شهید ایرانی!

فرشته از روزی که به دنیا آمد تا امروز

در یک روز تاریخی به دنیا آمد؛ در 16 آذر، و در یک روز تاریخی هم از اینجا رفت؛ از این سیاره رنج؛ سحرگاه جمعه 23 خرداد؛ روزی که پس از شهادت او و سرداران و دانشمندان و بزرگ‌مردان و بزرگ‌زنان و کودکان ایران عزیزمان، در سیاهه روزهای تاریخی این سرزمین سرخ، ثبت و ماندگار شد.

آخرین فرزند خانواده سرلشکر شهید محمد باقری (محمد حسین افشردی)؛ رئیس ستادکل نیرو‌های مسلح جمهوری اسلامی ایران بود.

وقتی در شانزدهمین روز از سال 1376 پا به این دنیا گذاشت، کسی نمی‌دانست، حدود 27 سال بعد، یعنی در همان سن و سالی که عموی شهید و نابغه‌اش؛ غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری به درجه رفیع شهادت رسید، او هم (به همراه پدرش؛ محمد باقری و مادرش؛ اشرف افشردی) به خیل شهدا و به عموی شهیدش خواهد پیوست.

شهید حسن باقری، پیش از حضور در جبهه، خبرنگار فرهنگی‌سیاسی روزنامه جمهوری اسلامی بود.

وقتی 15 سال بعد، برادرزاده شهید حسن باقری به دنیا آمد، انگار سرنوشتی شبیه عمو برایش رقم خورده بود. در دانشگاه علامه طباطبایی، ارتباطات خوانده بود و پس از اتمام دوره تحصیلی، و از سال 1398 در خبرگزاری دفاع مقدس مشغول به کار شد؛ نامش در فهرست خبرنگاران ایران نشست و کارش نوشتن از شهدا و خانواده شهدا و مرام و مسلک و مکتب آنها شد.

فرشته حالا پایش را درست جای پای عمو گذاشته بود، مثل همان سالی که حسن باقریِ 25 ساله وارد روزنامه شد و با قلم و ذهن پویا و نخبه‌اش به حراست از ایران اسلامی پرداخت.

فرشته 22 ساله هم می‌خواست با قلمش جهاد کند، بدون آنکه در گیرودار نام و نشان باشد. گروه فرهنگی خبرگزاری بهترین نقطه برای شروع جهادش بود، برای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت، همان رسمی که خانوادگی از حفظ بودند.

اصلا فرهنگ ایثار و شهامت و شهادت لباسی بود که به اندازه قامت خانواده باقری‌ها دوخته بودند؛ به قامت خانواده‌ای اصیل که اصالت و شرافت را در سادگی و فروتنی و اخلاص، در مردمی و خاکی بودن و در دفاع از مردم و سرزمین مادری خلاصه کرده بود.

فرشته خبرنگار شد؛ یک خبرنگار مجاهد با خلق و خوی انقلابی. پیشتر خانوده‌اش شهیدی تقدیم ایران و انقلاب کرده بودند؛ شهید حسن باقری را؛ شهیدی عمیق، باسواد، کتابخوان و پرورش یافته در دامان مادری که گفته بود انسان برای ساخته شدن به دنیا آمده است، نه برای دل بستن به خانه و ماشین و فرزند و زندگی.

و حالا او می‌خواست پا جای پای آن عمو بگذارد و اولین قدم در این راه دشمن‌شناسی بود؛ دوستی با میهن و هم‌میهنان و دشمنی با دشمنان بود؛ مرامی که مرام صالحان و شهداست، و فرشته اینها را در خانواده با ایمان و انقلابی‌اش فراگرفته بود، پس با ایمان و اعتقاد می‌نوشت و قلم می‌زد و در گزارش‌ها و گفت‌وگوها و یادداشت‌هایش، حواسش بود که دنبال چه باشد، که باید با که مدارا کرد و با که دشمنی، دوست کیست و دشمن کجاست؛ و رد پای همه اینها را می‌شد در نوشته‌هایش دید، مثل یادداشتی که با عنوان «طوفان شن؛ تازیانه‌ای بر پنجه عقاب آمریکایی» در 5 اردیبهشت 1400 در خبرگزاری دفاع مقدس از او منتشر شده و به شرح آتش‌افروزی، جنگ‌طلبی آمریکا و حقانیت نظام اسلامی پرداخته است.

فرشته در قامت یک خبرنگار به قلم تکیه داد و کلمات سربازانش شدند در میدانی که با نورِ ایثار و جهاد و شهادت روشن است؛ میدانی که جبهه حق و باطل همواره در آن در ستیز با یکدیگرند تا زمانی که شیطان و فرزندان ابلیس مغلوب شوند و آیه «وَنُرِیدُ أَن نَمُنَ عَلَی الَذِینَ استُضعِفُوا فِی الأَرضِ وَنَجعَلَهُم أَئِمَهً وَنَجعَلَهُمُ الوَارِثِینَ» به منصه ظهور برسد.

تو بلد بودی فرشته؛ تو شهیدوار زندگی کردن را بلد بودی

از آن سحرگاه پردود و آتش و باروت، نزدیک به یک ماه می‌گذرد، و در تمام این مدت و با تمام اتفاقاتی که در این میان برای ایران عزیزمان رخ داد، تو همیشه یک گوشه ذهنم بودی فرشته، در گوشه‌ای از قلبم.

بارها تو را مرور کردم، واژه به واژه، خط به خط، صفحه به صفحه...

همراهی‌ات کردم در تشییع پیکر پاکت، هنگام خاکسپاری و زمزمه نماز میت و تلقین و وداع با روح مطهرت در قطعه 24 گلزار شهدا.

تو یکی مثل من بودی؛ خبرنگار، اما مثل من خودت را تکرار نکردی، در جا نزدی، توقف نکردی، خستگی در نکردی، یک ضرب پریدی. فهمیدی چه می‌خواهی، انگار که هر روزت را با این بیت شعر «از کجا آمده‌ام / آمدنم بهر چه بود» آغاز می‌کردی و در پایان روز به این بیت می‌رسیدی: «آنچه از عالم علوی است من آن می‌گویم / رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم».

اصلا فرشته جان چرا در لفافه و شعر، بگذار ساده بگویم که تو خوب می‌دانستی که چه می‌خواهی، تو فهمیده بودی که سعادت در شهادت است؛ زیباترین راه برای عروج به آسمان و رسیدن به ملکوت.

اما مهمتر از اینها، اینکه تو راه رسیدن به این سعادت را بلد بودی. که شهید شدن «بلدی» می‌خواهد، و تو آن را نفس به نفس زندگی کردی، با سادگی‌ات، با پاکی‌ات، با اخلاص و مهربانی‌ات، با نکته‌بینی و حساسیت بسیار روی مال حلال و حرام و رعایت بیت‌المال.

فرشته جان تو سنی نداشتی؛ 28 ساله بودی، اما به وسعت آسمان بزرگ شده بودی، به قدر روح شهید، برای همین وقتی همکارانت پُرکاری‌ات را می‌دیدند و به شوخی به تو می‌گفتند: تو روزی مدیرعامل خبرگزاری می‌شوی، تو با قاطعیت پاسخ می‌دادی: هرگز!

و این هرگز، همان «نه»ِ بلند به پست و مقام، به آمال و آرزوی این دنیا و به دل بستن به ماندن بود، چراکه تو هر روز در حال تمرینِ پریدن بودی، دل نبستن، رها شدن...

تا سحرگاه جمعه 23 خرداد که استعداد پریدن در تو کامل شد و چونان پرستویی که هنگامِ کوچش فرارسیده، یا پروانه زیبایی که برای حجمِ کوچک پیله بزرگ است، پیله‌ات را شکافتی و سربرآوردی، و باز متولد شدی، این‌بار اما در آسمان‌ها و در بهشتِ پروانه‌های ملکوت...

برای دویست و سی‌امین خبرنگار شهید / چقدر شبیه غزه شده‌ای فرشته! 2
برای دویست و سی‌امین خبرنگار شهید / چقدر شبیه غزه شده‌ای فرشته! 3
برای دویست و سی‌امین خبرنگار شهید / چقدر شبیه غزه شده‌ای فرشته! 4
برای دویست و سی‌امین خبرنگار شهید / چقدر شبیه غزه شده‌ای فرشته! 5
برای دویست و سی‌امین خبرنگار شهید / چقدر شبیه غزه شده‌ای فرشته! 6