بیا که آینه روزگار زنگاریست / یک نفر مانده از این قوم که برمی گردد
نیمه شعبان و مفهوم انتظار یکی از مواردی است که بسیاری از شاعران داخلی و بینالملل این سعادت را داشتند تا بتوانند حداقل یک غزل یا حتی رباعی بسرایند.
نیمه شعبان و مفهوم انتظار یکی از مواردی است که بسیاری از شاعران داخلی و بینالملل این سعادت را داشتند تا بتوانند حداقل یک غزل یا حتی رباعی بسرایند.
به گزارش خبرنگار مهر، سرودن شعر برای امامان و معصومین سعادت میخواد و این سعادت نصیب هر کسی نمیشود. به نوعی فضیلت محسوب میشود. سرودن شعر هنر کلامی است که دارای آثار مثبت و سازنده فراوانی است. ائمه اطهار، پیش گامان شعر حکیمانه بوده اند، در مواردی برای بیان حقایق، گاهی در قالب مواعظ و گاهی نیز در ستایش مکارم اخلاقی و نکوهش رذائل، شعر میسرودند.
هنر شعر سرودن به برخی از شیعیان نیز عطا شده است. شعر دینی و مذهبی، با بهرهگیری از وحی الهی، گفتار و رفتار پیامبر اسلام و اهل بیت (ع) شعری پایدار و جاویدان خواهد بود؛ چون از شریعت جاویدان و ابدی اسلام الهام گرفته است. شاعر اهل بیت با یادآوری فضائل و تعظیم شعائر الهی، عموم مردم را به الگوگیری از بزرگان دین فرا میخواند و با هنر ماندگار شعر، محبت این چهرههای ماندگار الهی را در دل انسانها جای میدهد. به همین دلیل، امامان معصوم: از شاعران اهل بیت (ع) ستایش میکردند.
نیمه شعبان و مفهوم انتظار یکی از مواردی است که بسیاری از شاعران داخلی و بینالملل این سعادت را داشتند تا بتوانند حداقل یک غزل یا حتی رباعی بسرایند. بخشی از اشعار را باهم میخوانیم:
یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد
سیدحمیدرضا برقعی:
شب همان شب که سفر مبدا دوران میشد خط به خط باور تقویم مسلمان میشد
شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب
در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها
مرد؛ مردی که کمر بسته به پیکار دگر بی زره آمده در معرکه یک بار دگر
تا خود صبح خطر دور و برش میرقصید تیغ عریان شده بالای سرش میرقصید
مرد آن است که تا لحظهی آخر مانده در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده
گر چه باران به سبو بود و نفهمید کسی و محمد خود او بود و نفهمید کسی
در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها
دیگرانی که به هنگامه تمرد کردند جان پیغمبر خود را سپر خود کردند
بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد آیهی ترس برای چه کسی نازل شد
بگذارید بگویم خطر عشق مکن جگر شیر نداری سفر عشق مکن
عنکبوت آیهای از معجزه بر سر در دوخت تاری از رشته ایمان تو محکمتر دوخت
از شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر؟! از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر؟!
یازده قرن به دل سوخته ام میدانی مُهر وحدت به لبم دوخته ام میدانی
باز هم یک نفر از درد به من میگوید من زبان دوختم و خواجه سخن میگوید:
"من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم مُهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم"
طاقت آوردن این درد نهان آسان نیست شِقشقِیه است و سخن گفتن از آن آسان نیست
میرود قصهی ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام
چشم وا کن احد آئینهی عبرت شد و رفت دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت
آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد
داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود
داد و بیداد برادر که برادر تنهاست جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست
یک به یک در ملأ عام و نهانی رفتند همه دنبال فلانی و فلانی رفتند
همه رفتند غمی نیست علی میماند جای سالم به تنش نیست ولی میماند
مرد مولاست که تا لحظهی آخر مانده دشمن از کشتن او خسته شده درمانده
در دل جنگ نه هر خار و خسی میماند جگر حمزه اگر داشت کسی میماند
مرد آن است که سر تا به قدم غرق به خون آن چنانی که علی از اُحد آمد بیرون
میرود قصهی ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام
میرسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است میفروشد زرهی را که رفیق جنگ است
چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد اِن یَکاد از نفس فاطمه بر تن دارد
کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام
فاطمه فاطمه با رایحه ی گل آمد ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد
میرود قصهی ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام
میرسد قصه به آن جا که جهان زیبا شد با جهاز شتران کوه اُحد بر پا شد
و از آن آینه با آینه بالا میرفت دست در دست خودش یک تنه بالا میرفت
تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد پیش چشم همه از دامنه بالا میرفت
تا شهادت بدهد عشق ولی الله است پله در پله از آن ماذنه بالا میرفت
پیش چشم همه دست پسر بنت اسد بین دست پسر آمنه بالا میرفت
گفت: این بار به پایان سفر می گویم «بارها گفته ام و بار دگر می گویم»
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست کهکشانها نخی از وصله ی نعلین علی ست
گفت ساقیِ من این مرد و سبویم دستش بگذارید که یک شمه بگویم، دستش
هر چه در عالم بالاست تصرف کرده شب معراج به من سیب تعارف کرده
گفتنیها همگی گفته شد آن جا اما واژه در واژه شنیدند صدا را اما...
سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد آن که فهمید و خودش را به نفهمیدن زد
میرود قصهی ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام
شهر این بار کمر بسته به انکار علی ریسمان هم گره انداخته در کار علی
بگذارید نگویم که اُحد می لرزد در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد
میرود قصهی ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام
مینویسم که "شب تار سحر میگردد" یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد
برای یک سلام ساده تمرین کردهام عمری / ولی میدانم آخر هم زبانم بند میآید
محمدحسین ملکیان:
کرامت پیشهای بی مِثل و بی مانند میآید که باران تا ابد پشت سرش یک بند میآید
کسی که نسل او را میشناسد، خوب میداند که او تنها نه با شمشیر، با لبخند میآید
همان تیغی که برقش میشکافد قلب ظلمت را همان دستی که ما را میدهد پیوند، میآید
همه تقویمها را گشتهام، میلادی و هجری نمیداند کسی او چندِ چندِ چند میآید
جهان میایستد با هرچه دارد روبروی او زمان میایستد، بوی خوش اسفند میآید
ولی الله، عین الله، سیف الله، نورالله علی را گرچه بعضی بر نمیتابند، میآید
بله! آن آیت اللهی که بعضی خشک مذهبها برای بیعت با او نمیآیند، میآید
برای یک سلام ساده تمرین کردهام عمری ولی میدانم آخر هم زبانم بند میآید
بخوان شاعر! نگو این شعربافی در خور او نیست کلاف ما به چشم یوسف ارزشمند میآید
به در میگویم این را تا که شاید بشنود دیوار به پهلوی کبود مادرم سوگند... میآید
حیف است عمر ما که به تکرار بگذرد...
محمدعلی مجاهدی:
گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد راهش به گریه سد کن و، مگذار بگذرد
گفتا چه جای گریه؟ که او همچو ماه نو رخسار خود نکرده پدیدار، بگذرد
بگذشت از کنار من آنسان که بوی گل دامنکشان ز ساحت گلزار بگذرد
در باغ گل نمینهد از خویش جای پا از بس که چون نسیم، سبکبار بگذرد
گفتم: دمیده پیش تو، خورشید را ببخش گفتا: مگر خدا ز خطاکار بگذرد!
غافل ز دوست یک مژه بر هم زدن مباش آیینهشو که فرصت دیدار بگذرد
دردا که بیفروغ دلآرای روی دوست هر روز ما به رنگ شب تار بگذرد
سرشار از تجلی یارند لحظهها حیف است عمر ما که به تکرار بگذرد...
اینجا کسی به فیض تماشا نمیرسد تا خود چهها به طالب دیدار بگذرد!
گر در ولای آل علی صرف میشود از خیر عمر بگذر و، بگذار بگذرد
ای کاش این دو روزه باقی ز عمر نیز در صحبت ائمه اطهار بگذرد
امشب بیا به پرسش «پروانه» ای عزیز زان پیشتر که کار وی از کار بگذرد
کسی که بر سر جنگ است با تمام حسودان / کسی که با همه عاشقان کنار میآید
حسن صنوبری:
به خودنماییِ برگی، مگو بهار میآید بهار ماست سواری که از غبار میآید
قرارهای زمین را به هم زنید که یارم از آسمان چه به موقع سر قرار میآید
یقینی است برایم حضور حضرتش آنسان که روز روشنم اکنون به چشم تار میآید:
درفش عدل علم شد، و زار، کار ستم شد که برگزیدهسواری به کارزار میآید
به چشم، برقِ پر از رعدِ تیغِ حیدرِ کرار به گوش، بانگِ چکاچاکِ ذوالفقار میآید
زمان اگر همه شب باشد، آفتاب شود او زمین اگر همه صحراست، آبشار میآید
سپاه دشمن اگر کوه، کاه در نظر او ز بیم کَر و فَرِ او، حقیر و خوار میآید
اگرچه جنگ کند، جنگ را دمی نپسندد به کارزار به دستور کردگار میآید
برای صلح میآید، برای شوق میآید برای عشق میآید، برای یار میآید
کسی که بر سر جنگ است با تمام حسودان کسی که با همه عاشقان کنار میآید
به دادخواهی از انبوه بیگناه یتیمان به دستگیری این کودکان زار میآید
اگرچه رنج جهان را فراگرفته، همین هم نشانهایست که پایان انتظار میآید
به لالهای که برون کرده سر ز برف، نظر کن قسم به داغ شهیدان، که آن بهار میآید
که کار منتظرانت همیشه بیداریست...
سعید بیابانکی:
بیا که آینه روزگار زنگاریست بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
به انتظار نشستن در این زمانه یأس برای منتظران، چاره نیست؛ ناچاریست
به ما مخند اگر شعرهای ساده ما قبول طبع شما نیست؛ کوچه بازاریست
چه قابها و چه تندیسهای زرینی گرفتهایم به نامت که کنج انباریست!
نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود کنون بیا که بناهایمان طلاکاریست
به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم تمام سال اگر کارمان عزاداریست
نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند که کار منتظرانت همیشه بیداریست...
مثه جدشه توی حکومتش / همه رو یه شبه عاشق میکنه
حامد عسکری:
صحبت اونیه که وقتی بیاد
مهربون و پاک و بیتکلفه
بدون میکروفونای رنگارنگ
همهی دنیا صداشو میشنفه
صحبت اونیه که وقتی بیاد یه صلابتی داره تو دلبریش
واسه پابرهنهها حرف داره توی جلسه نشست خبریش
واسه سرخپوستای مظلوم و غریب
واسهی بومیای استرالیا
واسه پیرمردای سارایه وو
واسهی جوونای کلمبیا
مثه جدشه توی حکومتش
همه رو یه شبه عاشق میکنه
اگه خلخالی بدزدن از زنی بسکه فکر مردمه دق میکنه
حواسش هست به درون آدما بت نشن؛ قبله و تندیس نشن
تو شبای بارونی رفتگرا، با عبور ماشینا خیس نشن
وقتی باشه دیگه هیچ مزرعهای، لب به پاییز و ملخ نمیزنه
کنار برجای تلخ و زشت شهر، هیچ لبو فروشی یخ نمیزنه
اون دلش واسه همه شور میزنه
واسهی «ام علی» و «مارگریت»
یکی توی کوچهای توی دمشق
یکی تو شلوغی «وال استریت»
خلاصه به فکر انسانیته
خوبیای گم شده تو دست باد
ما باید دنیا رو آماده کنیم
ما باید دعا کنیم که زود بیاد