تبعات تحمیل شکست قاطع به پوتین / نباید روسیه را تحقیر کنید
درحالیکه برخی تحلیلگران آمریکایی معتقدند تحمیل یک شکست قاطع به روسیه باید یک هدف استراتژیک برای غرب در جنگ اوکراین باشد، رئیس جمهور فرانسه هشدار داده است که ائتلاف غربی نباید "روسیه را تحقیر کند"، و استفان والت، نظریهپرداز روابط بینالملل استدلال میکند که «توصیهها برای تحمیل شکست قاطع به روسیه اشتباه است و لزوماً پوتین یا دیگران را از توسل به زور باز نمی دارد».
به گزارش اقتصادنیوز؛ در زمانی که دوقطبی سیاسی میان دو حزب اصلی آمریکا منجر شده طرفین تقریباً نتوانند بر سر هیچ چیزی به توافق برسند، اکثریت ثابتی از هر دو سو طرفدار کمکهای اقتصادی و نظامی سخاوتمندانه به اوکراین در مبارزه با تلاش ولادیمیر پوتین برای تسخیر این کشور هستند.
حمایت تاکجا؟
اما سوال بزرگ و چالشبرانگیز این است: حمایت برای چه مدت و تا چه حد؟
توماس فریدمن، تحلیلگر نیویورکتایمز پاسخ میدهد: «هیچ کس نمی داند، زیرا جنگها مسیرهای قابل پیش بینی و غیرقابل پیش بینی را دنبال می کنند».
به نوشته فریدمن، مورد قابل پیش بینی در مورد اوکراین این است که با افزایش هزینه ها، افزایش نارضایتی - چه در آمریکا و چه در میان متحدان اروپایی ما - وجود خواهد داشت که استدلال می کنند که منافع و ارزش های ما در اوکراین از تعادل خارج شده است. آنها استدلال خواهند کرد که ما نه از نظر اقتصادی می توانیم از اوکراین تا حد پیروزی کامل حمایت کنیم - یعنی ارتش پوتین را از هر وجب اوکراین بیرون برانیم - و نه از نظر استراتژیک استطاعت انجام پیروزی کامل را داریم، زیرا پوتین در مواجهه با شکست کامل می تواند یک سلاح هسته ای را آزاد کند.
می توان نشانه هایی از این را در بیانیه هفتههای پیش امانوئل مکرون رئیس جمهور فرانسه مشاهده کرد که گفت ائتلاف غربی نباید "روسیه را تحقیر کند" - بیانیه ای که زوزههای اعتراض اوکراین را برانگیخت.
در همین زمینه، استفان والت، نظریهپرداز و استاد روابط بین الملل دانشگاه هاروارد و ستون نویس فارین پالیسی در مقالهای برای این نشریه با عنوان «مجازات پوتین بازدارنده جنگهای آینده نخواهد بود» استدلال کرده است که درخواست ها برای تحمیل شکست قاطع به روسیه اشتباه است و لزوماً پوتین یا دیگران را از توسل به زور باز نمیدارد. اقتصادنیوز این مقاله را در دو بخش تقدیم مخاطبان میکند که در ادامه بخش نخست آمده است.
از رؤیاهای فوکویاما تا اغراقهای نئوکانها
والت در این مقاله نوشته است: غربیها - مانند ینس استولتنبرگ، دبیرکل ناتو - که طرفدار سطوح بیشتر حمایت از اوکراین هستند، گاهی اوقات به این نکته اشاره میکنند که تحمیل شکست قاطع به روسیه از جنگهای آینده در جاهای دیگر جلوگیری میکند. اگر روسیه قاطعانه شکست بخورد، یا حداقل هر گونه دستاورد قابل توجهی را از کف بدهد، غرب نشان خواهد داد که "تهاجم به درد نمی خورد." نه تنها ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه، درس خود را می آموزد و دیگر هرگز چنین چیزی را امتحان نخواهد کرد، بلکه سایر رهبران جهان که ممکن است به استفاده از زور فکر کنند - مانند رئیس جمهور چین، شی جین پینگ - قبل از امتحان چیزی مشابه، دوباره فکر می کنند.
برخی از ناظران، مانند فرانسیس فوکویاما، حتی فراتر می روند و پیشنهاد می کنند که شکست قاطع روسیه می تواند به کسالتی که لیبرالیسم غربی در سال های اخیر تجربه کرده پایان دهد و "روح سال 1989" که رو به زوال است را احیا کند.
با این الگو، اگر اوکراین و غرب نتوانند شکستی کوبنده را به روسیه متجاوز تحمیل کنند، و اگر کیف در نهایت مجبور به سازش با مسکو شود، آرمانهای غیر لیبرال تا حدودی تأیید میشوند و افزایش خطر تجاوزات آینده (از جمله بازیهای جدید روسیه) وجود خواهد داشت. همانطور که جو بایدن، رئیس جمهور ایالات متحده در نیویورک تایمز نوشت: "اگر روسیه بهای سنگینی برای اقدامات خود نپردازد، این پیام را به سایر متجاوزان احتمالی خواهد داد که آنها نیز می توانند قلمروها را تصرف کنند و کشورهای دیگر را تحت سلطه خود درآورند." نگرانکنندهتر، تاریخدان تیموتی اسنایدر هشدار میدهد که «سرنوشت دموکراسیها در تعادل است».
استدلالهایی از این دست برای دههها جزء اصلی گفتمان تندرو (و بهویژه نومحافظهکاران) بودهاند. مانند تئوری دومینو که هر چقدر هم که رد شود از مردن خودداری می کند، چنین ادعاهایی نتیجه یک درگیری واحد را به مبارزه برای سرنوشت کل سیاره تبدیل می کنند.انتخابی که گفته میشود با آن روبرو هستیم، واضح است. در یک مسیر: نظم لیبرال احیا شده به رهبری اتحادی متحد از دموکراسی های قدرتمند و صلح طلب، و آینده ای که در آن جنگ نادر است و رفاه حاکم است. در مسیر دیگر: دنیایی از خودکامگی در حال گسترش، حقوق بشر در حال فرسایش، و جنگ بیشتر.
بر اساس این دیدگاه، اوکراین باید پیروزی بزرگی داشته باشد، وگرنه همه چیز از دست رفته است.درس تاریخی: شکست متجاوزان عبرتآموز نیست
طرح موضوع به این شکل باعث می شود که همیشه کارهای بیشتری انجام دهیم و هر نوع مصالحه ای را رد کنیم، اما آیا این انتخاب به همان اندازه که تندروها می گویند واضح است؟ آیا واقعاً شکست دادن یک متجاوز به دیگران رفتار بهتر را می آموزد؟ اگر اینطور بود، دنیای خوشخیمتری داشتیم، اما نگاهی گذرا به قرن گذشته چیزی غیر از این را نشان میدهد.
با جنگ جهانی اول شروع کنیم. اگرچه تمام قدرت های بزرگ اروپایی در شروع جنگ نقش داشتند، آلمان نیروی محرکه در جریان بحران جولای 1914 بود. رهبران آلمانی که از افزایش قدرت روسیه می ترسیدند، از ترور فرانتس فردیناند آرشیدوک اتریش و رویارویی اتریش - مجارستان و صربستان به عنوان فرصتی جهت جنگ پیشگیرانه برای هژمونی در اروپا استفاده کردند.
نتیجه چهار سال جنگ وحشتناک، شکست کامل آلمان از متفقین، پایان سلطنت هوهنزولرن و متحدان اتریش - مجارستان و عثمانی آن، و تحمیل یک معاهده صلح بسیار تنبیهی بود.
واقعیت تلخ شکست آلمان در جنگ جهانی اول به آدولف هیتلر یاد نداد که 20 سال بعد برای هژمونی اروپا تلاش نکند. همچنین کشتار جنگ جهانی اول به امپراتوری ژاپن یاد نداد که تلاش برای ایجاد امپراتوری خود در آسیا ایده بدی است.در واقع، این افسانه که آلمان از پشت خنجر خورده بود و صلح خشن تحمیل شده در ورسای، به ظهور نازیسم کمک کرد و زمینه را برای دور دیگری از جنگ فراهم کرد.
متجاوزان اصلی نیز در جنگ جهانی دوم به شدت مجازات شدند. ژاپن بارها مورد بمباران آتش قرار گرفت و دو شهر آن توسط بمبهای اتمی ویران شدند. آلمان اشغال شد و متعاقباً به دو کشور جداگانه تقسیم شد. و هیتلر و رهبر ایتالیا بنیتو موسولینی هر دو در نهایت مردند.
تصور واضحتر این گزاره که «تهاجم به درد نمیخورد» دشوار است، و میتوان مثال نقض خوبی داشت که هم آلمان و هم ژاپن این درس را به خوبی نیاموختند. این درس مانع از حمله کیم ایل سونگ به کره جنوبی در سال 1950 (با حمایت کامل جوزف استالین) یا منجر به متقاعد شدن رهبران مختلف در سایر نقاط آسیا یا خاورمیانه نشد که جنگیدن همیشه غیرعاقلانه بوده است.
به طور مشابه، ممکن است تصور شود که تجارب فرانسه و آمریکا در ویتنام یادآوری واضح و ماندگار از خطرات غرور و محدودیتهای قدرت نظامی است، بدون در نظر گرفتن بیهودگی تلاش برای ملتسازی در جامعهای عمیقاً تقسیمشده بدون یک شریک محلی شایسته. با این حال، دولت جورج دبلیو بوش وقتی به افغانستان در سال 2001 و عراق در سال 2003 حمله کرد، به این درس توجهی نکرد.
توجه داشته باشید، این فقط قدرتهای بزرگ نیستند که پس از شروع یک جنگ تهاجمی، درسهای سختی دریافت میکنند. در سال 1982، حکومت نظامی آرژانتین تصمیم گرفت که جزایر فالکلند بریتانیا (که آنها را مالوینا می نامند) متعلق به آنهاست و تصمیم گرفت این سرزمین را به زور تصرف کند. بریتانیا گل سرسبد نیروی دریایی آرژانتین را غرق کرد و با موفقیت این جزایر را پس گرفت و اعتراضات مردمی در آرژانتین سرانجام ژنرال ها را از قدرت کنار زد.
پایان بخش اول
همچنین بخوانید