جای مادرم خالیست...

هجده سال از خزان عمر معلم عشق و شاعریام، مادرم، زندهیاد "پرویندخت ملک محمدی نوری" گذشت و من هنوز همان حال و هوا را دارم.
حال و هوای به تصویر کشیده شده در این شعر تلخ که همان ایام سرودمش:
تازگیها دفترم خالیست شعرها دیگر سراغم را نمیگیرند واژههایم لال سطرها آب دهان مرده را مانند خودنویسم گرچه مالامال جوهرم خالیست چونکه جای مادرم خالیست...
صبحها در ازدحام اینهمه آدم سایههای روشن و خاموش اینهمه چشم و دهان و گوش باز هم حس میکنم دور و برم خالیست چونکه جای مادرم خالیست...
ظهرها در خانه همچون روح سرگردان میکشم هر سو سرک، چیزی نمییابم گاه میگریم گاه میخوابم گاهگاهی شانههایم میشود سنگین رفته شاید دخترم باز از سر و کول پدر، بالا یا نه، شاید ضربهی دست زنم باشد خسته از پرسیدن حالم هم ز پاسخهای سربالا یک نفر گاهی به دستم استکانی میدهد، می نوشمش، شاید چای تلخی یا شرابی خوشگوار است این سایهای بر سفره میلغزد میخورم، شاید ناهار است این بعد از آن وا میروم بر صندلی، اما صندلی از پیکرم خالیست چونکه جای مادرم خالیست...
عصرها، تکرار یک کابوس: در حیاط پشت خانه، روی رختآویز چادری در باد میرقصد یک نفر در گوش من میخواند این آواز: "مادرت را باد با خود برد..." میگریزم تا نگوید باز میخزم کنج اتاق خالی مادر گنجه را وا میکنم، بو میکشم یکسر خیره گشته عینکش بر من: "آمدی فرزند؟ چشم من روشن!" عینکش را میکشم بر دیده، پنهانی کفشهایش را به روی لب جانمازش را به پیشانی گنجه را میبندم و سر مینهم بر تخت هقهقم را در لحافش میکنم پنهان عطر اندامش دلم را میچلاند سخت سر که بر میدارم از بالین، خندهام میگیرد از تصویر خود در قاب آیینه: نیمی از من هست، نیم دیگرم خالیست چونکه جای مادرم خالیست...
شب که جادوی نوازش یا فریب قرص خوابآور خواب را در چشمهایم میکند جاری آن دم آخر لحظهی پایان بیداری، باز یادم هست: مادر نیست! رفته و تا عمر دارم بالش زیر سرم خالیست چونکه جای مادرم خالیست...
نیمههای شب، دم کابوسهایم گرم! که رها میسازدم از چنگ رویاها - خواب مادر داشتن خوب است، اما سر ز خوابی اینچنین برداشتن، دشوار - سخت بیزارم من از نیرنگ رویاها، چونکه وقتی چشمها را میگشایم باز، پوستی میبینم از خود مانده بر تختم لاشهی تن مانده اما جای من در بسترم خالیست چونکه جای مادرم خالیست چون که جای مادرم خالیست...
شهریور 1386
کد خبر 2115092