جهانگردی که بیش از 100 فیلم ساخته است / ناگفتههایی از کیارستمی
محمود ثانی که به تازگی مستند «کیارستمی و عصای گمشده» را روانه پرده کرده است؛ مستندسازی مسافر است که میگوید احتمالا تا امروز بیش از 100 مستند از سفر به کشورهای مختلف، ساخته است!
محمود ثانی که به تازگی مستند «کیارستمی و عصای گمشده» را روانه پرده کرده است؛ مستندسازی مسافر است که میگوید احتمالا تا امروز بیش از 100 مستند از سفر به کشورهای مختلف، ساخته است!
خبرگزاری مهر - گروه هنر - محمد صابری: «سفر» و «سینما» دو «سین» تعیینکننده در مسیر زندگیاش محسوب میشود؛ بازیگر و مستندسازی که به تعبیر خودش سالهاست به دنبال تحقق رویای «سندباد کوچولو»، مرزهای میان کشورها را در نوردیده و روایتگر جهانوطن خود شده است. محمود ثانی از این منظر، بهتنهایی سوژهای جذاب برای گفتگو است؛ مستندسازی همچنان جوان اما بهشدت دنیادیده و اهل سفر که در مسیر جهانگردیاش ابزار «سینما» را برای ثبت و اشتراک مشاهداتش با دیگران برگزیده است.
سفر به اسپانیا به همراه زندهیاد عباس کیارستمی برای برگزاری یک کارگاه آموزشی، یکی از این سفرهای ثانی بوده که روایت تصویریاش این روزها بر پرده سینماهای «هنروتجربه» نقش بسته و هر سینمادوستی را برای حضور در سالن سینما وسوسه میکند.
«کیارستمی و عصای گمشده» البته بیش از آنکه فیلمی از محمود ثانی باشد، کلاس درسی تمام عیار برای آنهایی است که میخواهند «سینما» را از زاویه نگاه «عباس کیارستمی» بازبشناسند و در جریان ملاحظات و نکات او برای ورود به دنیای فیلمسازی قرار بگیرند.
محمود ثانی بسیار آرام است اما قرار ندارد و مدام در سفر است؛ سفرهایی که حتی دسترسی به او همزمان با اکران فیلمش را هم دشوار میکند. برای همین همزمان با اکران «کیارستمی و عصای گمشده» کمتر شاهد گفتگویی مشروح با کارگردانش در رسانهها هستیم. او یک فیلمساز مسافر است.
ثانی مسافری است که شمار کشورهایی که به آنها سفر کرده از دستش خارج شده و مستندسازی است که حتی آمار دقیقی از «بیش از 100 فیلم» که میگوید تا به امروز ساخته ندارد؛ او هنوز یک «آبادانی تمام عیار» است. پس از سالها جهانگردی هنوز لهجه شیرین جنوبی دارد و تعارفش برای رفاقت بیشتر و تجدید دیدار، دعوت به «قلیه ماهی» است؛ او حرفها و ناگفتههای بسیاری از «سینما» و «سفر» دارد؛ دو «سین» تعیینکننده در مسیر زندگیاش...
* جناب ثانی از جهانگردیهای شما و فیلمسازیتان در نقاط مختلف دنیا نکات پراکندهای شنیدهایم، برای شروع بد نیست روایت خود شما از نسبتتان با سینما را بشنویم و اینکه این نسبت چگونه منجر به این سفرهای متواتر به اقصی نقاط جهان شده است؟
محمود ثانی: من سینما را در آبادان با خسرو سینایی آغاز کردم. آمده بود آبادان تا فیلم بسازد و همانجا با او آشنا شدم. آن سالها دوچرخهای داشتم که با آن تمام آبادان را زیر پا میگذاشتم و عکاسی میکردم. یک روز دیدم با خودکار روی تکه کاغذی یادداشتی نوشتهاند و روی یک کانتینر نصب کردهاند، نوشته بود: «خسرو سینایی در آبادان میخواهد فیلم بسازد و هر که آماده است همکاری کند.» فقط من یک نفر بودم در آن شرایط...
* این اطلاعیه از طرف عوامل فیلم بود؟
ثانی: نه. آن زمان در ارشاد آبادان دو نفر بیشتر کار نمیکردند و شخص رئیس اداره ارشاد با دستخط خودش این آگهی را نوشته بود. من رفتم دیدم آقای سینایی آنجاست. آقای فرخنژاد هم از قبل بود...
* این روایت مربوط به زمان ساخت «عروس آتش» است...؟
ثانی: نه مربوط به «در کوچههای عشق» است. حوالی سال 69 که تازه ما برگشته بودیم به آبادان و هنوز شهر حال و هوای جنگی داشت. سینما را اینگونه آغاز کردم و آقای سینایی در واقع استاد من بودند، نه فقط در سینما که در زندگی. مثل یک پدر. خاطرم هست حتی برای نوشتن یک نامه ساده به اداره ارشاد، درباره آیین نگارش تذکر میداد. این همان رابطهای است که بعدها با آقای کیارستمی هم تجربه کردم. همان حس پدر و فرزندی را داشتیم.
ثانی: بعد از جنگ به آبادان بازگشتیم؛ خاطرم هست در تاریکی شب ناگهان چراغی در یکی از لینها روشن میشد و پدرم میگفت، یکی دیگر هم برگشت! میرفتیم و سلام و علیک میکردیم. یک سالی طول کشید تا همه چراغهای محمودآباد یکییکی روشن شد بعد از کار آقای سینایی، فیلمهای جنگی بسیاری در آبادان ساخته شد که به دلیل بکر بود و آماده بودن فضای جنگی بسیاری از گروههای فیلمسازی به آنجا میآمدند. من هم کماکان تنها بودم. گروههای سینمایی هم اینگونه هستند که به یکدیگر راهنمایی میدهند و هر گروه که میآمد از تجربه گروه قبل کمک میگرفت و همه آدرس میدادند که در آبادان یک محمود ثانی هست که کارها را هماهنگ میکند. موبایل هم نبود و تنها تلفن ثابت خانه بود که مادرم قطع میکرد که زیاد زنگ نخورد! (میخندد)
* در آن فضای هیجانی چرا خودتان برای فیلمسازی و کارگردانی وسوسه نشدید؟
ثانی: این اتفاق هم افتاد و اولین جرقههای ساخت فیلم مستند در همان سالها در ذهن من زده شد. اولین استادی که سینما را به من یاد داد استاد جاسم پژوهنده بود. خیلی هم در این زمینه زحمت کشید. فیلمسازی را از او یاد گرفته بودم اما هنوز تجربه لازم را نداشتم. وقتی در آن سالها به آبادان بازگشتیم، محرم آغاز شده بود. در محله محمودآباد که ما بودیم یک خیابان اصلی بود که چند «لین» داشت. خانه ما در لین هشتم بود.
خاطرم هست در تاریکی شب ناگهان چراغی در یکی از لینها روشن میشد و پدرم میگفت، یکی دیگر هم برگشت! میرفتیم و سلام علیک میکردیم. یک سالی طول کشید تا همه چراغهای محمودآباد یکییکی روشن شد. آن سال ماه محرم بود که در امور تربیتی دبیرستانمان یک دوربین دیدم، گفتم این را به من میدهید؟ قبول کردند. گروهها و اقوام مختلف در آبادان حسینیه اختصاصی خود را داشتند و وقتی خانوادهها برمیگشتند، اولین کاری که میکردند دوباره حسینیههای خود را علم میکردند. این حال و هوا برایم جذاب بود و اولین مستندم را با عنوان «بازگشت عزاداران» در همان حال و هوا ساختم که متأسفانه امروز هیچ نسخهای از آن وجود ندارد.
* یعنی به جای سینمای داستانی به سمت مستندسازی گرایش پیدا کردید...
ثانی: بله.
* از بس واقعیتهای پیرامونتان فینفسه دراماتیک بود...
ثانی: دقیقا. برخی از این حسینیهها با دو سه نفر احیا شده بودند.
* این وسوسه فیلمسازی از چه مقطعی تبدیل شد به انگیزه جهانگردی و فیلمسازی در نقاط مختلف جهان؟
ثانی: من در سالهای بعد بهعنوان بازیگر و دستیار کارگردان فعالیتهایی را در سینمای ایران داشتم اما علاقه به سفر و کشف ناشناختهها از کودکی با من همراه بود. شاید دلیلش این بود که از همان کودکی پدرم ما را زیاد به سفر میبرد. پدرم کتابی داشت با عنوان «جغرافیای کشورهای مسلمان»، آن کتاب را آنقدر دوست داشتم که تکتک کشورها را در آن مرور میکردم. مدام تخیل میکردم که باید به این جاها بروم. از آنجایی هم که بهمنشیر و اروند را در کنار خود داشتیم که به دریا راه داشت، خود را یک «سندباد کوچولو» تصور میکردم که باید به سفر بروم.
بعدها در فیلمهای احمدرضا درویش مانند «کیمیا»، «سرزمین خورشید» و «متولد ماهمهر» بهعنوان دستیار و بازیگر همکاری داشتم و چند فیلم داستان و مستند هم ساختم اما در مقطعی به جایی رسیدم که احساس کردم دیگر نمیتوانم طاقت بیاورم. مدام شبها خواب سفر میدیدم. به خودم که آمدم دیدم سوار یک لنج در وسط آبهای خلیج فارس هستم. رفتم دفترچه دریانوردی گرفتم به بهانه ساخت فیلم، اما امروز اعتراف میکنم نمیخواستم فیلم بسازم و دغدغهام سفر بود. به اولین بندر که رسیدم، گویی وارد دنیایی دیگر شدم و این سفر تا به امروز ادامه داشته است...
ثانی: در سفرها هم اینگونه نیست که از همان اول دست به دوربین ببرم. اول به مردم آن منطقه نزدیک میشوم. حتی سعی میکنم زبانشان را یاد بگیرم. خیلی جاها پیشنهاد کار شده و قرارداد هم بستهام اما وقتی رفتم، برگشتم و پولشان را پس دادم چون به این نتیجه رسیدهام آنچه از من خواسته بودند با آنچه در واقعیت دیدم یکسان نبوده است * تا امروز به چند کشور سفر کردهاید؟
ثانی: (با لبخند) شاید باید بپرسید به کدام کشورها نرفتهام! (میخندد) مثل فیلمهای مستندی که در این سالها ساختهام و واقعا نمیدانم تعدادشان چند تا است، آمار سفرهایم را هم ندارم.
* هنوز هم با این نگاه مستند میسازید یا از جایی به بعد با برنامه قبلی ساخت یک مستند، به کشور معینی سفر میکنید؟
ثانی: تا امروز هیچگاه به قصد ساخت مستند، سفر نرفتهام.
* یعنی مسافری هستید که هر از گاهی مستند هم میسازید.
ثانی: دقیقا. البته چند فیلم بودهاست که به سفارش جایی سراغ آنها رفتهام اما آنها را هم چون خودم علاقمند بودم، پذیرفتم و ساختم. در سفرها هم اینگونه نیست که از همان اول دست به دوربین ببرم. اول به مردم آن منطقه نزدیک میشوم. حتی سعی میکنم زبانشان را یاد بگیرم. خیلی جاها پیشنهاد کار شده و قرارداد هم بستهام اما وقتی رفتم، برگشتم و پولشان را پس دادم چون به این نتیجه رسیدهام آنچه از من خواسته بودند با آنچه در واقعیت دیدم یکسان نبوده است. خاطرم هست وقتی به «پرو» رفتم، دوست داشتم سرخپوستهای آمریکایی را از نزدیک ببینم، میخواستم به «ماچوپیچو» (شهری باستانی و پررمز و راز در پرو) بروم چون قصههای زیادی دربارهشان شنیده و خوانده بودم. دوربین هم همراهم داشتم.
ببین، من بچه آبادانم. همیشه که از سفر برمیگشتم، بچهها دورهام میکردند و از خاطراتم میگفتم و خیلیهایشان هم میگفتند «بسه دیگه اینقدر لاف نزن!» (میخندد) واقعیت اما این بود که میخواستم حظی که از سفرم بردهام را با دیگران به اشتراک بگذارم. به همین دلیل هم امروز از سفرهایم مستند میسازم.
* از همه این تجربهها و سفرها تا به امروز چند مستند ساختهاید که ثبت و عرضه شده باشد؟
ثانی: راشهای پراکنده که خیلی دارم و در حدود پنج فیلم بلند تدویننشده همین الان در دست دارم، اما آمار مستندهای پراکندهای که تا امروز ساختهام از 100 فیلم بالا میزند...
* چه آمار قابلتوجهی! واقعا 100 مستند ساختهشده در کارنامهتان دارید...
ثانی: بله، از هر سفر که رفتهام مستندی ساختهام...
* اینها جایی آرشیو هم شده است که مثل اولین مستندتان «بازگشت عزاداران» بعدها حسرتش را نخورید؟
ثانی: کپی این آثار جاهای مختلفی آرشیو شده است. مثلا چند فیلم در آرشیو انجمن سینمای جوان دارم...
* یعنی خودتان جایی آنها را آرشیو نمیکنید، بهنظر میرسد یک گنجینه تصویری ارزشمند است...
ثانی: آنهایی که خیلی خیلی به آنها وابسته میشوم را حتما برای خودم هم نگه میدارم که تا به امروز پنج، شش فیلم شدهاند. حکم بچههایم را دارند.
* در این مستندسازی و گردشگری به سبک سندباد کوچولو، کجا و چطور با عباس کیارستمی آشنا و همسفر شدید؟
ثانی: اولین مواجههام با آقای کیارستمی زمانی بود که برای اولین بار بعد از رفتن طالبان، راهی افغانستان شدم. برای تهیه گزارش رفته بودم، مثل همه خبرنگاران خارجی، قصدم این بود فیلمی بسازم و به شبکههای خبری دنیا بفروشم. ولی وقتی آنجا رفتم اتفاقی برایم رخ داد که مسیرم بهکل تغییر کرد. خوابی رحمانی دیدم؛ در کوچهپسکوچههای هرات باستان، دختری را دیدم که من را دنبال خود میکشید. وقتی به سمت من برگشت، از پشت برقع چشمانش را دیدم که از آن اشک میریخت.
از خواب پریدم. صبح زود بود و صدای اذان میآمد. صدایی درونم میگفت این فیلمهایی که از خرابههای هرات گرفتهای برای چیست؟ برای اولین بار در زندگیام فیلمهای دیویکم که گرفته بودم را شکاندم و دور انداختم و دوباره به جستجو در شهر ادامه دادم. در مسیر همین جستجو با «سیاهمو و جلالی» بهعنوان دو دلداده سرزمین افغانستان آشنا شدم و فهمیدم «سیاهمو» همان دختری است که من بدون آنکه او را بشناسم در خوابم دیده بودم. ناخواسته من دعوت شده بودم برای ثبت زیباییهای افغانستان باستان. با کلی راش به تهران بازگشتم...
هر روز روی پیغامگیر عباس کیارستمی درباره کارم توضیح میدادم. روز آخر گفتم من از این مسافرخانه نمیروم تا شما جوابم را ندهید! همان موقع گوشی را برداشت و بیمقدمه گفت: «سلام محمود، منتظر چه هستی، تدوین را شروع کن!» گفتم «چشم» و تلفن را قطع کردم * چگونه متوجه شدید «سیاهمو» همان دختری بود که در خواب دیدید؟
ثانی: سیاهمو و جلالی چیزی شبیه لیلی و مجنون ما برای افغانها هستند اما ویژگیشان این بود که آن زمان هنوز بیش از 4 دهه از مرگشان نمیگذشت. دو دلدادهای بودند که اتفاقا به وصال هم هم رسیده بودند. حتی بعدها فهمیدم پسر سیاهمو و جلالی بهنام بهاءالدین در یک کورهپزخانه مشغول کار است. نکته جالب همین است که در کمتر از 4 دهه از وصال، این دو تبدیل به یک افسانه در فرهنگ افغانستان شده بودند.
* بسیار خب، با کلی راش از سفر افغانستان به ایران بازگشتید؛ قرار بود ماجرای آشنایی و مواجهه با عباس کیارستمی را بگویید...
ثانی: بله. از آن سفر که برگشتم، در تهران جایی نداشتم و به یک مسافرخانه رفتم. آن سالها دوربین دیجیتال تازه آمده بود و عباس کیارستمی هم برخلاف جریان غالب که مخالف ابزار دیجیتال بودند، معتقد بود با این تحول، سینما بیش از گذشته «شخصی» میشود و این یکی از آرزوهای او بود. شماره تلفنش را پیدا کردم. (همان شمارهای که هنوز هم دارم و در همان ساعت 7 تا حدود 9 صبح که معروف بود تلفن دوستانش را پاسخ میدهد، از خواب بیدار میشوم و احساس میکنم باید زنگ به او زنگ بزنم!) تا یک ماه پیگیر به شمارهاش زنگ میزدم و میخواستم بدانم آیا کارم در افغانستان درست بوده است؟
میدانستم فیلمم نه داستانی است و نه مستند. نمیدانستم چه باید بکنم با آن. هر روز روی پیغامگیر درباره کارم توضیح میدادم. روز آخر گفتم من از این مسافرخانه نمیروم تا شما جوابم را ندهید! همان موقع گوشی را برداشت و بیمقدمه گفت: «سلام محمود، منتظر چه هستی، تدوین را شروع کن!» گفتم «چشم» و تلفن را قطع کردم...
* بدون آنکه هیچ مواجهه و شناختی از قبل داشته باشید!؟
ثانی: بله. این تماسها حدود سال 2002 بود، بعدها در سال 2012 حدود 10 سال بعد که با هم اولین سفر مشترک را داشتیم، گفت هر روز پیغامهایت را گوش میکردم. حتی میگفت دوست داشتم گوش کنم. اولین بار فیلم «سیاهمو» را در همان اسپانیا دید و گفت: درست همان چیزی است که فکر میکردم.
* و احتمالا «سیاهمو» یکی از همان 5، 6 فیلمی است که در آرشیو خود نگه داشتهاید!
ثانی: دقیقا. اولین این فیلمها هم محسوب میشود. از آن جنس فیلمهایی است که از جای خاصی آمد! نه سفارش جایی بود و نه حتی خودم به قصد فیلمسازی سراغش رفته بودم. انگار جوابی از بیرون به درون خودم بود. اما ماجرای سفر مشترک ما؛ آن سالها در شهر مورسیای اسپانیا یک کارگاه فیلمسازی داشتم، شهردار مورسیا به ورکشاپ ما آمد. به او گفتم چرا مورسیا که محل تولد «ابن عربی» است تنها یک کوچه کوچک به نام او دارد؟ چرا علیرغم آنکه همه دنیا «ابن عربی» را میشناسند، شما بیشتر به آن بها نمیدهید؟ پرسید پیشنهادت چیست؟ گفتم نشان «ابن عربی» طراحی کنید و در قالب یک فستیوال سینمایی به برگزیدگان اهدا کنید.
استقبال کرد و گفت خودت باید پرزیدنت (دبیر) آن بشوی. گفتم این رویداد نباید یک فستیوال صرف باشد و باید نشان ویژه هم در آن اهدا شود. در سال دوم برگزاری، قرعه به نام عباس کیارستمی خورد. تماس که گرفتم دعوت کنم، گفت حضور صرف در یک فستیوال برایم جذابیت ندارد هر چند نشان «ابنعربی» برایم مهم است اما باید اتفاق دیگری هم کنارش رخ دهد، گفتم ورکشاپ خوب است، موافقت کرد...
* کمکم داریم میرسیم به قصه مستند «کیارستمی و عصای گمشده»....
ثانی: بله. از گذشته و آغاز ورودم به سینما نکتهای هست که نباید ناگفته بگذارم. همان سالها که دکتر پژوهنده سینما را به من میآموخت، روزی تماس گرفت که خودت را برسان اهواز، اداره کل ارشاد. وقتی رفتم دیدم آقایی با همین تیپ و قیافه امروز «بهروز (نشان)» آنجا بود و خودش را «نشان» (پدر بهروز نشان) معرفی کرد. گفت این همه کار میکنید چرا فعالیتها را سازماندهی نمیکنید که بچهها را هم پرورش دهید. گفتم چه باید بکنم؟ گفت نامه بنویس خطاب به مدیرکل ارشاد استان. نامه را نوشتم و بعد که رفت گفتم مدیرکل ارشاد چه کسی هست؟ گفتند همین آقای نشان! با حمایتهای آقای نشان دفتری راه انداختیم که در قالب آن کلی از بچهها فیلمسازی یاد گرفتند. دقیقا مانند کاری که امروز بهروز نشان انجام میدهد و بهدنبال کشف استعداد در قالب مدرسه فیلمسازی است. بهروز نشان در همین سفری هم که همراه با عباس کیارستمی داشتم، از همان ابتدا برایم ایجاد انگیزه میکرد که تصاویر را ثبت و ضبط کنم...
* اتفاقا در مراسم رونمایی مستند «کیارستمی و عصای گمشده» هم اشاره کردید که انگیزه نهایی برای آمادهسازی این مستند را هم بهروز نشان به شما داده است؛ آقای نشان از زبان خودتان بشنویم همراهی و همکاری با محمود ثانی و ورود به عرصه سینما را.
بهروز نشان: محمود ثانی از دوستان بسیار قدیمی من است و همواره با هم بودهایم. سفر هم زیاد با هم رفتهایم. بچههایی بودیم که بعدها به واسطه رویدادهای متعدد سینمایی که در جنوب برگزار میشد، با سینماگران بسیاری ارتباط میگرفتیم. فضای آبادان اینگونه است که مهمانها معمولا شبها نمیخوابند و در شبنشینیها بچهها سراغ مهمانان میروند. در همین گپهای شبانه محمود که پیشتر با احمدرضا درویش آشنا بود و همکاری میکرد اما بچههای دیگری هم بودند که با سینماگران ارتباط گرفتند. دانش اقباشاوی بعدها با آقای درویش کار کرد. عباس امینی با ابراهیم حاتمیکیا آشنا شد. کریم نیکونظر که بعدها فیلمنامهنویس و روزنامهنگار شد.
ثانی: نمیدانستم چرا کیارستمی این اندازه اصرار دارد همه چیز را تصویربرداری کنم. آن موقع جوابی به من نمیداد اما بعدها در سفری که به کلمبیا داشتیم، وقتی پرسیدم چرا اینقدر در تلاش هستید برای آموزش بچهها و آرام و قرار ندارید؟ در پاسخم گفت، شمع وقتی دارد خاموش میشود، گر میگیرد خیلی از بچههای آن نسل از همان شبنشینیها وارد عرصه سینما شدند و بعدها رشد کردند. در بین آنها کارهای محمود را خیلی جدیتر پیگیری میکردم. چند سالی خارج از کشور بودم و وقتی برگشتم، مدیر فرهنگی مناطق آزاد اروند شدم. پیشتر فعالیتهایی در زمینه برگزاری ایونت و جشنواره هنری در منطقه جنوب داشتم. با بچههای انجمن سینمای جوان هم مذاکراتی داشتیم و فیلمهایی هم تولید کردیم. مثلا در موعد پیادهروی اربعین احساس کردیم ظرفیت بسیار خوبی بهوجود آمده که میتوان فیلمهای بسیاری هم ساخت اما تولیدات ما کم است، به همین دلیل فراخوانی منتشر کردیم و با دعوت از 10 فیلمساز، 10 فیلم درباره این رویداد ساختیم. فیلم سعید نجاتی در این ترکیب توانست در چند رویداد جهانی هم شرکت کند.
روزی در حاشیه یک مسابقه سوارکاری، بعد از مدتها محمود را دوربین بهدست در میان جمعیت دیدم. قرار گذاشتیم و یکی دو روز بعد سراغ از راشهایی گرفتم که محمود از کارگاههای عباس کیارستمی گرفته بود. متوجه شدم به دلیل رابطه احساسیای که محمود با مرحوم کیارستمی داشته، برایش سخت است که مجدد راشها را ببیند و تجدید خاطره شود. اصرار کردم تا توانستم او را راضی به ساخت این مستند کنم. ساخت مستند را که قبول کرد، حتی در روز تشییع و تدفین پدر نیز دست از کار نکشید و میگفت وظیفه دارم این مستند را به پایان برسانم.
* «کیارستمی و عصای گمشده» بیش از اندازه تلاش دارد که از فضای کارگاهی و آموزشی فاصله نگیرد و به تعبیری بیش از آنکه یک «مستند» باشد، به نظر یک فیلم آموزشی برای علاقمندان به سینما است. این اتفاق چقدر آگاهانه رخ داده و چقدر بهدلیل راشهایی است که پیشتر از این کارگاهها گرفته بودید؟
ثانی: زمانی که برای ورکشاپ عباس کیارستمی در مورسیا اسپانیا فراخوان دادیم، قرار اولیهمان این بود که نهایتا 30 تا 35 نفر را پذیرش کنیم، اما چیزی در حدود 500 تا 600 نفر متقاضی حضور شدند، 500، 600 نفری که واقعا تماس میگرفتند و پیگیر بودند تا بتوانند در این کارگاهها حضور پیدا کنند. مجبور بودیم دست به گزینش بزنیم...
* این فراخوان محدود به اسپانیا بود؟
ثانی: نه از همه کشورها بود. اتفاقا از اسپانیا سهچهار نفر بیشتر نبودند. از آمریکا، از آلمان، از ایران، از استرالیا و خیلی کشورهای دیگر متقاضی داشتیم. در تمام این مراحل هم آقای کیارستمی اصرار میکرد تصویر بگیر! نمیدانستم چرا این اندازه اصرار دارد همه چیز را تصویربرداری کنم. آن موقع جوابی به من نمیداد اما بعدها در سفری که به کلمبیا داشتیم، وقتی پرسیدم چرا اینقدر در تلاش هستید برای آموزش بچهها و آرام و قرار ندارید؟ در پاسخم گفت، شمع وقتی دارد خاموش میشود، گر میگیرد. این جمله بهشدت مرا تکان داد و در واقع هم این شد یکی از آخرین دیالوگهای ما با هم.
آقای کیارستمی اصرار داشت این آموزشها باید به دست آنهایی که علاقه به حضور در این کارگاه داشتهاند اما نتوانستند برسد و چقدر خوشحال بودن که این شانس را داشتم و این اجازه را پیدا کردم که من تصویربردار این کارگاهها شوم. در خیلی جاها هم خودش دوربین را هدایت میکرد تا از کجا تصویر بگیرم.
ادامه دارد....