شنبه 10 آذر 1403

دلیل عادی بودن پوشش نامتعارف زنان در برزیل!

خبرگزاری تسنیم مشاهده در مرجع
دلیل عادی بودن پوشش نامتعارف زنان در برزیل!

روزی از یکی از آقایان بومی برزیل پرسیدم چرا زنان شما، اینقدر برهنه‌اند؟! و او پاسخ جالبی به این سؤالم داد...

- اخبار اجتماعی -

به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری تسنیم؛ "برزیل" کشوری پهناور و بزرگترین کشور آمریکای جنوبی با 210 میلیون جمعیت است که رودخانه آمازون به عنوان بلندترین و پرآب‌ترین رودخانه جهان از قلب این کشور استوایی میگذرد.

مردم این کشور به زبان پرتغالی صحبت می‌کنند و این کشور به مدد بارشهای خارق العاده استوایی، از پوشش جنگلی استوایی چند میلیون هکتاری برخوردار است و یکی از قطبهای تولید گوشت قرمز و پروتئین در جهان محسوب میشود.

کشورمان ایران، سالیان سال است که بخش عمده گوشت قرمز وارداتی خود را از این کشور تامین میکند؛ برای نظارت بر ذبح شرعی، ناظران ذبح شرعی پس از طی دورههای خاص آموزشی به این کشور اعزام میشوند و با استقرار در کشتارگاه های طرف قرارداد با ایران در این کشور بر فرایند انجام ذبح شرعی نظارت میکنند.

نشستن پای خاطرات این ناظران، دنیایی از جذابیت و شگفتی را در مقابل دیدگان افرادی که ذهنیتی از کشور برزیل ندارند، ترسیم میکند.

حجت‌الاسلام علی ارجمند عین‌الدین؛ مسئول حوزه نمایندگی ولی فقیه در جهاد کشاورزی استان البرز نیز از جمله ناظران ذبح شرعی کشورمان در برزیل بوده که تجربه حضور 6 ماهه در این کشور را دارد و خاطراتی که با قلمی روان به بیان اتفاقات و مشاهدات خود از حضور در برزیل پرداخته است.

تا به امروز 2 بخش از این سلسله خاطرات منتشر شده است:

"برزیل" کشوری که شغل خانمها بر اساس زیبایی آنها تقسیم میشود!

من مسلمانم در یخچال اتاقم مشروبات الکلی نگذارید!

در ادامه بخش سوم از این مجموعه خاطرات تقدیم شده است:

دفتر کار ما در شرکت مینروا اتاق کوچکی بود با در یک درب آهنی همچون دروازه انبار کاه و یونجه، مساحت آن به زور به 16 متر می‌رسید؛ از در که وارد می‌شدی روبه‌رو 2 میز ناهارخوری زهوار در رفته با چند صندلی آهنی کهنه تو ذوق می‌زد، آن طرف، دو سه تا مبل کهنه و لنگه به لنگه، ته اتاق دستشویی بود، کنار آن هم کمد لباس و طرف دیگر دستشویی هم یک یخچال کهنه!

سقف این دفتر کار، ایرانیت آهنی بود که هم گرمای آفتاب را منتقل می‌کرد و هم صدا بیرون را، بدتر اینکه در مجاورت دفتر، اتاق رختکن زنانه کارگران بود و روبروی درب ورودی هم سالن غذاخوری کارگران! هنگام نماز فرش کوچکی را وسط اتاق پهن کرده و به صورت فرادا نماز می‌خواندیم.

قرار بود روزی حداقل 10 ساعت در چنین جایی کار و زندگی کنیم، باید شرایط را تغییر می‌دادیم اما متقاعد کردن "هودریگو" کار راحتی نبود!

دوستان یکی یکی آمدند، صبحانه می‌خوردیم که آقا رضا هم آمد، رضا را در ابتدای ورود به برزیل در دفتر حلال دیده بودم؛ سومین سفری بود که به برزیل آمده بود، در دو سفر در همین شرکت به عنوان ناظر شرعی کار کرده بود و این بار به عنوان نماینده یک شرکت ایرانی اعزام شده بود، او در یک سال کاری، دلباخته برزیل شده بود! و قصد داشت در این سفر برای گرفتن اقامت اقدام کند.

بعد از صرف صبحانه، به بخش کشتار رفتم؛ روزی حدود 1500 گاو کشتار می‌شد، بعد از کشتار و لاشه شدن و شستشو، لاشه‌ها به سردخانه ها منتقل می‌شد و این سیکل برای هر گاو کمتر از یک ساعت طول می‌کشید، پس از 48 ساعت باقی ماندن در بخش سرخانه‌ها به بخش دیگر به نام دزوسا منتقل شده و توسط صدها کارگر به 18 قطعه مختلف تقسیم، بسته‌بندی و به سردخانه‌های زیر صفر منتقل می‌شد و متناسب با سفارش کشورهای مختلف، به آنها صادر می‌شد؛ اروپایی‌ها فقط ران می‌خریدند، خودشان عاشق پیکانیا بودند و ایرانی‌ها ران، سردست و قلوه‌گاه! تنها کشورهایی که در آنجا ناظر بهداشتی داشتند، کشور شیلی بود و ایران.

مشغول بازدید بودم که رضا آمد و دم گوشم گفت: یکی از کارگران راپورت داده که چند لاشه بدون شستشو وارد سردخانه شده! سیستم شستشوی لاشه‌ها آخرین اقدام بخش کشتار بود؛ در موضوع طهارت گوشت، شستشوی لاشه مخصوصا گردن آن، بخاطر قرار گرفتن در مجاورت محل ذبح کاملا خون آلود می‌شد، شستشوها به‌صورت خودکار و با چشم الکترونیک انجام می‌شد.

نمی دانم چه مشکلی پیش آمده بود که تعدادی از لاشه‌ها بدون شستشو داخل سردخانه‌ها شده بودند، به سرعت به داخل سرخانه رفتم، لاشه‌ها را بررسی کردم، چند تا از آنها گرم و خونی بودند، به دو نفر مدیران خط گزارش کردم اما متاسفانه کاری نکردند، شاید هم دیگر نمی‌شد کاری کرد، چاره‌ای نبود به پیشنهاد رضا به دفتر رئیس سیف رفتیم.

در هر کشتارگاه برزیلی یک دامپزشک به نمایندگی از دامپزشکی آنجا حضور مستمر دارد و او با چند نیروی فنی که تحت امر دارد بر مسائل بهداشتی کشتارگاه نظارت می‌کند؛ رئیس سیف، خانمی حدود 40 ساله بود، نسبتا هیکلی، با چهره‌ای بسیار قاطع، حضور ما برایش غیر منتظره بود، به رضا گفتم من هر چه می‌گویم شما ترجمه کن!

گفتم خانم دکتر! موضوع شستشوی کامل خون لاشه، هم برای شما اهمیت دارد و هم برای ما، برای شما از نظر بهداشتی و برای ما از نظر بهداشتی و شرعی، شما در اینجا رئیس هستید و نسبت به تخلفات صورت گرفته مسئول هستید، متاسفانه امروز 7 لاشه بدون شستشو وارد سردخانه شده و من هر چه گفتم، توجهی نشده!

چهره‌اش در هم شد، بلافاصله با هودریگو تماس گرفت که زود بیا دفتر من، چند لحظه بعد هودریگو خودش را به دفتر خانم دکتر رساند، بدون مقدمه و تعارف به نشستن، به زبان پرتغالی گفت: "خاک بر سر بی عرضه‌ات کنند! تو چقدر بدبخت و بیچاره‌ای که شیخ از مجموعه مدیریت تو به من شکایت می‌کند."

از شدت ناراحتی گوشهای هودریگو سرخ شده بود، با اخم از من پرسید، چرا به خودم نگفتی؟ گفتم: به مدیران خط گفتم اما متاسفانه توجه نکردند، قول داد موضوع را پیگری و مشکل را حل کند، از خانم دکتر تشکر کرده و از دفترش بیرون رفتیم، به حیات که رسیدیم هودریگو با دست اشاره کرد که بیا دفتر من کارت دارم! منم اشاره کردم شما کار داری، پس شما بیا دفتر ما، البته بجز رفتن به دفتر خانم دکتر، گزینه‌های دیگری هم داشتم از جمله این که تولید آن روز را تایید نکنم و روز برش دادن آن لاشه‌ها، مهر خود را به کارگران دزوسا ندهم تا کارتون‌ها مهر نشود، در این صورت امکان فروش آنها به ایران نبود اما من می‌خواستم اهرم‌های فشار بیشتر به دست بیاورم!

ظهر که شد، هودریگو و مدیر مالی شرکت که جوان کم‌حرف و متینی بود برای ناهار به اتاق ما آمدند؛ آنها مدیران زیرک و کارکشته‌ای بودند، در اولین دیدار سعی می‌کردند نقاط ضعف و قوت ناظرین شرعی و بهداشتی را کشف و از آنها استفاده کنند! از دادن پول تا فرستادن به سفر و... تعهد همه ناظرین بهداشتی و شرعی یکسان نبود، نمایندگان ایرانی شرکت‌ها که مقیم برزیل بودند، خاطرات زیادی از دسته گل به آب دادن‌های ناظرین داشتند! گاهی بخشی از آنها را برای هم تعریف کرده و کلی می‌خندیدند.

به هودریگو گفتم: شیخ‌ها دو دسته‌اند یا فقط شیخ هستند و کار علمی، پژوهشی و تبلیغی می‌کنند یا اینکه علاوه بر شیخ بودن (شفی) یعنی مدیر هم هستند! اگر شما مدیر یک شرکت هستی، من مدیر یک ایالت (استان) هستم؛ ما از شما همکاری توام با احترام می‌خواهیم والا کار گره خواهد خورد!

پدرام که سخنان ما را ترجمه می‌کرد با لحنی دوستانه اما مصمم گفت: ببین هودریگو! وقتی شیخ می‌گوید، حرام یا نجس است، حرف خودش نیست، حرف دینش است، پس جای هیچ چانه‌زدنی وجود ندارد؛ حرام یعنی خط قرمز، لاشه بدون شستشو رفته داخل سردخانه شده، شیخ وظیفه دارد برخورد کند پس بی‌جهت بحث نکن!

شاید تصور کنید رفتار من کمی تند بوده ولی من به تجربه دریافته بودم که هرگونه مسامحه باعث متوقع‌تر شدن آنها می‌شود، از نظر آنها هر ارفاقی یک رویه طبیعی تلقی می‌شد!

یکی از رفتارهای بد هودریگو این بود که وقتی برای ناهار به اتاق می‌آمد، سینی مرغی را هم برایش می‌آوردند و چون مرغ‌ها، ذبح شرعی نشده بود ما نمی‌توانستیم بخوریم البته گوشت مرغی که آنها به کارگران می‌دادند گوشت مرغهای تخمگذار پیری بود که دیگر قادر به تخم کردن نبودند ولی به هر حال ما در چند ماه اقامت در ایالت ماتوگراسوی شمالی بجز گوشت گاو و ماهی هیچ گوشتی نخوردیم چون اصلا گوشت حلال دیگری نبود!

مسلمانان و حتی ذابحین شرعی در بیرون از شرکت گوشت گاو حلال هم پیدا نمی‌کردند و متاسفانه گوشت حرام می‌خوردند، شنیده بودم برخی از ایرانیان که قبلا مسئولیت دفتر حلال را داشتند تامین‌کننده گوشت حلال برای مسلمانان برزیل بودند اما به‌دلیل این که گوشت‌ها را گرانتر از گوشتهای دیگر می‌فروختند برخی از مسلمانان به دلیل عدم دسترسی و برخی از روی مخالفت با این گران‌فروشی گوشت حلال نمی‌خوردند!

یکی از کارهای من این بود که دور از چشم هودریگو از گوشت‌های حلالی که به هتل می‌بردیم به ذابحین می‌دادم.

ناهار را خورده، نماز را خوانده به خط برگشتم، ساعت کاری در این شرکت تا 4 عصر طول می‌کشید، با تمام شدن کار، مهرها را آوردند، سوار ماشین شرکت شدیم در راه رفتن به هتل تصمیم گرفتیم غروب برای ادای نماز مغرب و عشاء به تنها مسجد کویابا برویم.

جلوی هتل تاکسی بود، سوار شدیم، راننده کیلومتر شمارش را روشن کرد اگر حواست نبود بعضی از راننده‌ها دکمه شماره 2 کیلومترشمار را می‌زدند که قیمت‌ها ضریبی بالا می‌رفت! گفتم: سنترا یعنی مرکز شهر؛ سوار شدیم، حرکت کرد.

یکی از مشکلات رفت و آمد ما این بود که در سطح شهر تاکسی گردشی وجود نداشت بنابراین هر کس تاکسی می‌خواست باید اینترنتی می‌گرفت، مانند اسنپ و تپسی در ایران بنابراین مجبور بودیم هر جا رفتیم، خودمان را به یک هتل برسانیم تا بتوانیم از تاکسی‌هایی که مقابل آن توقف کرده‌اند دربست گرفته و به هتل برگردیم.

بعد از حدود 20 دقیقه به مسجد رسیدیم، مسجد در مرکز شهر در دامنه یک خیابان شیبدار ساخته شده بود، دارای یک گلدسته بلند و گنبدی کوچک بود ولی از جمعیت نمازگزار خبری نبود، امام جماعت مسجد یک جوان حدود 38 ساله یمنی و سلفی بود با دشتاشه‌ای کرم‌رنگ و با قدی متوسط که با راننده او و یک نفر دیگر که ظاهرش کمی خل وضع نشان می‌داد، کلا سه نفر بودند و با من و دکتر و آقا رضا جمعا شدیم شش نفر!

ما مهر نداشتیم، طبق مذهب اهل سنت در مساجد آنها مهر استفاده نمی‌شود بنابراین به‌جای مهر، کاغذ گذاشتیم، وقتی نماز تمام شد امام جماعت با ناراحتی به سمت ما برگشت و گفت: یا به مسجد ما نیایید یا اگر آمدید باید مثل ما نماز بخوانید، با دستان بسته و بدون کاغذ و مهر وگرنه بروید برای خودتان مسجد بسازید!

حالمان گرفته شد؛ یاد این آیه از قرآن مجید افتادم "فبما رحم من الله لنت لهم ولو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک" یعنی یا رسول‌الله، به مرحمت خدا بود که با خلق مهربان گشتی و اگر تندخو و سخت‌دل بودی مردم از گرد تو متفرق می‌شدند.

بی‌دلیل نبود از صدها خانواده عرب زبان و دیگر مسلمانانی که در کویابا زندگی می‌کردند جز یک آدم خل وضع، کسی برای نماز نیامده بود البته بعدها از جهاد، ذابح پاکستانی شرکت شنیدم که برخی از مسلمانان فقط برای نماز جمعه به مسجد می‌روند و در روزهای جمعه، گاهی جمعیت نمازگزاران به 100 نفر هم می‌رسد، هرچند او هم تایید کرد که امام جماعت اخلاق خوبی ندارد و این اولین و آخرین باری شد که به آن مسجد رفتیم!

به هتل برگشتیم؛ هتل هالیدین، رستوران بسیار شیک اما خلوتی در کنار لابی داشت البته بیشتر مسافران هتل ترجیح می‌دادند که غذا را در رستوران‌های سطح شهر صرف کنند، چون قیمت غذاهای رستوران هتل، حدود د‌و برابر قیمت رستورانهای سطح شهر بود، از گذشته مرسوم بود که ناظرین شرعی و بهداشتی، گوشت مورد نیاز یک هفته را از شرکت می‌آوردند و در یک سبد جداگانه در یخچال آشپزخانه هتل قرار می‌دادند، شبها برای شام و روزهای تعطیل که در هتل می‌ماندند، سرآشپز رستوران از آن گوشتها برداشته و به صورت سفارشی غذای حلال تهیه می‌کرد.

ما هم برای شام، برنج و گوشت کباب شده با سالاد و زیتون سفارش دادیم؛ در زبان پرتغالی به برنج، اهز و زیتون را زیتونا می‌گویند؛ غذای لذیذی بود در حین شام خوردن با دکتر در مورد اوقات فراغت شبانه و روزهای شنبه و یکشنبه که شرکت تعطیل بود، برنامه‌ریزی کردیم.

زیر زمین هتل یک باشگاه جمع‌و‌جور بدنسازی داشت و در گوشته‌ای از حیات خلوت که پرتی زمین هتل بود، یک استخر روباز کوچک ساخته بودند، با چند صندلی راحتی دورش و یک اتاق برای رخت کن و باربیکیو برای کباب‌بازی، طبق معمول استخر مختلط بود و زنانه مردانه نداشت!

بنابراین ما در طول روز اصلا خجالت می‌کشیدم به سمت استخر برویم ولی خوشبختانه چون استخر سر پوشیده نبود، شبها کسی به آنجا نمی‌رفت، بنابراین گاهی شبها من و دکتر به آنجا می‌رفتیم، روی چوب فرش‌های دور استخر نماز جماعت خوانده، تلفنی سفارش آب میوه تازه داده و بعد با هم شنا می‌کردیم؛ قبلا اشاره کردم که پوشش رایج مردها در برزیل تی‌شرت و شلوارک بود و این پوشش از حجاب خانم‌ها پوشیده‌تر بود!

حالا تصور کنید وقتی لباس معمول خانم‌ها.... بود در مکان های تفریحی مثل استخر و دریا، چه جنگلی درست می‌شد!

رضا می‌گفت: روزی از یکی از آقایان بومی برزیل پرسیدم چرا زنان شما اینقدر برهنه‌اند؟! گفت: پدران ما هزاران سال جنگل‌نشین بودند، کم‌کم متمدن شده و تا این مقدار لباس پوشیدند! اما مردم شما که چند هزار سال متمدن و پوشیده بوده‌اند، چرا وقتی به کشور ما می‌آیند مثل ما برهنه می‌شوند؟! البته معلوم است که طرف، آدم اهل مطالعه و با اطلاعی بوده والا بسیاری از مردم عادی در آنجا فرق بین ایران و عراق را نمی‌دانند و از ایران، فقط بمب اتم، احمدی‌نژاد و دشمنی با آمریکا را شنیده‌اند!

به اتاق‌هایمان رفتیم؛ اتاق من و دکتر در طبقه 8 هتل بود، موقعیت اتاق او شرقی بود و اتاق من غربی، اتاق او رو به جاده بود و اتاق من رو به حیات هتل، اگر چه وضعیت دفتر کار ما افتضاح بود ولی حداقل در هتل اتاق شیک و مجهزی داشتیم.

مهیا کردن دفتر کار با شرکت برزیلی بود و هزینه هتل با شرکت ایرانی؛ دم ایرانی‌ها گرم، روی تختخواب بزرگ و تمیز اتاقم دراز کشیده و به مسائل روز گذشته فکر می‌کردم، به این که با هودریگو چطور باید رفتار کنیم، به مسجد و امام جماعت آن، به مظلومیت اسلام و... با خود می‌گفتم اگر در آن مکان گرانقیمت، به‌جای مسجد، هر بنای دیگری ساخته می‌شد حتما جمعیت بیشتری به آنجا رفت و آمد می‌کرد...

در ادامه خواهید خواند که ما چگونه در کشتارگاه، دفتری را که مختص اسرائیل بود را از آن خود کردیم!

انتهای پیام /