«راز بی بی جان» درباره زندگی مادر شهید علم الهدی منتشر شد
کتاب راز بی بی جان زندگینامه داستانی مادر یکی از پر افتخارترین شهدای دفاع مقدس، شهید سید محمدحسین علم الهدی است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی تسنیم، کتاب «راز بی بی جان» زندگینامه داستانی سیده بتول جزایری مادر شهید سید محمد حسین علم الهدی به قلم الناز عباسیان توسط انتشارات روایت فتح منتشر شد.
دانشجوی شهید، سید حسین علم الهدی (1338-1359 ش) در دوران قبل از انقلاب از مبارزین فعال علیه رژیم پهلوی بود و پس از انقلاب جمهوری اسلامی ایران و در دوران جنگ تحمیلی هم به مبارزه بر علیه دشمن ادامه داد. شهید علم الهدی در 16 دی ماه در منطقه هویزه به شهادت رسید.
کتاب راز بی بی جان زندگینامه داستانی مادر یکی از پر افتخارترین شهدای دفاع مقدس، شهید سید محمدحسین علم الهدی است. مادری که خود گنجینهای کشف نشده است و هر چه بیشتر دربارهاش واکاوی کنید تشنهتر خواهید شد.
نگاهی به کتاب «قصه مهتاب» / مادر قهرمانی که هرچه داشت برای انقلاب دادتلاشهای کودکانهاش برای ایستادگی مقابل کشف حجاب رضا شاه، ازدواج و ازخودگذشتگی برای قبول مادری 5 فرزند بی مادر در شهر غریب، همراهی با همسر عالم و مبارز، حمایت از نهضت امام خمینی (ره) و حماسه دفاع مقدس تنها بخشی از زندگی پرافتخار سیده بتول جزایری است که در این کتاب میخوانیم.
در برشی از متن کتاب آمده است:
از همون اول گفتم که شهید شدی، گفتم دروغه هرکی گفته تسلیم صدام شدی! اما حسین جان این چه آمدنی شد؟ قرار آخر ماه صفرمون چی شد پس! حسرت به دل موندم حسین... چطور این تن پاره پاره تو رو ببرم اهواز...» بعد سرش را رو به آسمان برد و فریاد زد: «خانم زینب چی کشیدی تو کربلا... صبرم بده... صبرم بده...» همین طور این جمله را با ناله و اشک تکرار میکرد که یک آن صدایی را شنید: «خوش اومدی بی بی جان... هویزه منتظرت بود...» الله اکبر این صدای حسین است. هراسان از جای خودش بلند شد و نگاهی به اطرافش کرد. وسط بیابان بی آب و علف و خشک هویزه میان تلی از خاک و خون و پیکر شهدا ایستاده بود. پسرها را صدا کرد:
- حسین همین جا دفن میشه
همه تعجب کردند. محمد به عنوان پسر بزرگتر جلو رفت و گفت:
- هماهنگ کردیم فردا اهواز مراسم تشییع قراره برگزار بشه. از طرفی اینجا وسط بیابون چطوری پیکر شهدا رو دفن کنیم.
کاظم هم ادامه حرف برادرش را گرفت:
- شرایط جنگیه و ممکنه دوباره این منطقه را از دست بدهیم... خطرناکه
چادر خاکیاش را تکان داد و با صلابت جملهاش را تکرار کرد:
- هیچی نمیشه... نگران نباشین. حسین تو هویزه می مونه.... این بیابون با خون این پسرها زنده میشه جون میگیره...