جمعه 2 آذر 1403

روایتی از شهید حاج احمد متوسلیان در آستانه سالروز ربودنش در لبنان

وب‌گاه الف مشاهده در مرجع
روایتی از شهید حاج احمد متوسلیان در آستانه سالروز ربودنش در لبنان

به مناسبت چهل‌ویکمین سالگرد شهادت حاج احمد متوسلیان، بخشی از خاطرات سردار حاج عباس برقی ساوه‌ای را برایتان برگزیده‌ایم.

روزنامه جام جم نوشت: مهرماه 1375 (28 سال پیش) تعدادی از همرزمان حاج احمد متوسلیان به دعوت حمید داوودآبادی و محمدعلی صمدی از پژوهشگران دفاع مقدس، درخانه یکی از کهنه‌سربازان جنگ تحمیلی گرد هم جمع شدند تا درباره فرمانده‌شان صحبت کنند.

اگرچه این نشست‌ها به‌دلیل همزمانی با کنگره سرداران و36هزار شهید تهران وبرخی حاشیه‌ها تعطیل شد اماچند سال زمان برد تا به همت علی اکبری مزدآبادی تدوین شود و در قالب کتابی با نام «برادر احمد» به دست ما برسد. این کتاب که به‌تازگی وارد بازار نشر شده، در مدت کوتاه کمتر از دوماه به چاپ دوم رسیده؛ چراکه مخاطبان حرفه‌ای می‌دانند با چه گنجینه‌ای روبه‌رو هستند. به مناسبت چهل‌ویکمین سالگرد شهادت حاج احمد متوسلیان، بخشی از خاطرات سردار حاج عباس برقی ساوه‌ای را برایتان برگزیده‌ایم که نقش مهمی در برگزاری این نشست‌ها داشته است.

این بارنوبت به عباس برقی می‌رسد. برقی دریادکردازعثمان فرشته، شهامت وجنگ‌آوری او را دریکی ازعملیات‌هابازگو می‌کند: شب‌هنگام برادر احمد بدون این‌که بگوید مقصد کجاست، به من گفت: «تویوتا را آماده کن، قبضه 107رو ببند پشتش، دنبال ما راه بیفت. قبضه107نوعی مینی کاتیوشا است. دستور برادر احمد اجرا شد وحرکت کردیم تا این‌که به یک رودخانه و بعد هم به بالای تپه‌ای رسیدیم، این زمان هوا در حال روشن‌شدن بود. ما بالای تپه‌ای بودیم که دو تپه کوتاه و بلند این طرف و آن طرفش قرار داشت. تازه متوجه شدم برادر احمد نیرو‌های پیاده را برای عملیات فرستاده و خودش را به بالای تپه رسانده تا هم از نزدیک منطقه را ببیند و هم نیرو‌ها را فرماندهی کند. به دستوراو قبضه107و خمپاره120راکارگذاشتیم و شلیک‌ها شروع شد.

گروهی 40نفره از پیشمرگ‌ها که از سنندج آمده بودند، روی ارتفاع سمت چپ ما کار می‌کردند و «عثمان فرشته» و سایر نیرو‌ها روی ارتفاع سمت راست حضور داشتند. ما هم در ارتفاع وسط، پای قبضه‌ها بودیم و منطقه دردیدرس‌مان قرارداشت. برادر احمد دائم با دوربین حرکت نیرو‌ها را رصد می‌کرد. گروه 40نفره تقریبا به نزدیکی قله رسیده بودکه خبر دادند فرمانده‌شان تیر خورده و زخمی شده است. من از دوربین دیدم که آنها راه برگشت را پیش گرفته و به‌صورت گله‌ای در حال پایین‌آمدن هستند. به برادر احمد گفتم: «این‌ها چرا دارن برمی‌گردن پایین؟» برادر احمد دوربین را از من گرفت و روی چشم‌هایش قرار داد و نگاه کرد. او بلافاصله به آنها بی‌سیم زد و گفت چرا دارین برمی‌گردین؟ طرف جواب داد: «فرمانده ما تیر خورده، داریم برمی‌گردیم. هر چقدر برادر احمد داد و فریاد زد و گلویش را پاره کرد که آنها به عملیات برگردند، قبول نکردند و کار خودشان را انجام دادند.

قله عثمان 

وقتی برادر احمد از آنها ناامید شد، رو به سید صدیق کرد که کنارش ایستاده بود و گفت: «سید صدیق تا دو ساعت دیگه باید اون قله رو بگیری.» سید صدیق فقط گفت: «چشم» او فوری رفت سراغ نیروهایش که پایین ارتفاع بودند و همراه آنها به سمت ارتفاع حرکت کرد و قله را هم گرفتند. بعد از این گروه پیشمرگ‌ها لنگان‌لنگان رسیدند. برادر احمد که حسابی از آنها شاکی بود. به هر کدام‌شان که از راه می‌رسید یک چک حواله می‌کرد. اسلحه طرف را می‌گرفت و طرف همان‌جا بازداشت می‌شد. ما تمام این 40نفر را داخل یک گودی جمع کردیم تا بعد برادر احمد به حساب‌شان رسیدگی کند. بعد از این برادر احمد به عثمان فرشته بی‌سیم زد و از او پرسید که کجاست و در چه وضعیتی قرار دارد. عثمان گفت: «من قله اول رو گرفتم، دارم میرم جلو برای قله بعدی... برادر احمد به او گوشزد کرد که من به تو گفتم فقط قله اول رو بگیر! الانم هرکجا هستی همون‌جامستقر شو!» ولی عثمان گفت: «برادر احمد! راه بازه و منم دارم میرم». از برادر احمد اصرار بر نرفتن و از عثمان اصرار بر پیش رفتن؛ نشان به آن نشان که عثمان فرشته تا هفت قله پیشروی کرد و تمام آنها را گرفت و تا قله‌ای که پشت روستای محل تولدش بود، جلو رفت. بعدازظهر بود که سروکله عثمان پیدا شد. او اسب چموش فرمانده رزگاری‌ها را غنیمت گرفته و سوار بر آن آمد. پاشنه پایش هم تیر خورده و گالشش پر از خون شده بود. به‌دلیل شهامتی که عثمان در این عملیات از خود نشان داد، بلندترین قله‌ای که او فتح کرد به نام قله «عثمان» نام‌گذاری شد.

فرماندهی سیدرشتی

احمد متوسلیان و نیروهایش در عملیات اورامانات موفق نشدند به اهداف خود برسند. چند ماه بعد به‌صورت کاملا اتفاقی تمام نیرو‌های رزگاری مستقر در منطقه اورامانات، خودشان را تسلیم کرده و منطقه بدون درگیری به دست نیرو‌های ایرانی افتاد. قرار بر این شد که برای گرفتن اورامانات، ما روی روستای بندول (از توابع دهستان دزلی در مرکز شهرستان سروآباد) کار کنیم. این دِه بین مریوان و سروآباد قرار دارد و پشت ارتفاعی است که به ده اورامانات و پاسگاه شهدا متصل می‌شود. من به همراه نورانی و علیرضا ناهیدی و یک نفر دیگر، یک قبضه خمپاره روی جاده سروآباد به مریوان کار گذاشتیم و از آنجا، ده بندول را می‌زدیم. «سیدباقر میراحمدی» از بچه‌های شمال که ما به او «سیدرشتی» می‌گفتیم، فرمانده این منطقه بود.

خیانت سروان کریمی

حین کار کردن با خمپاره و زدن ده بندول، دیدیم از طرف مقابل آنها هم روی سر بچه‌های ما خمپاره زمانی می‌زنند. تعجب‌آور بود. ناهیدی گفت: بعید می‌دونم کار رزگاری‌ها باشه. اون‌ها در حدی نیستن که بتونن خمپاره زمانی بزنن! سیدرشتی فکر کرده بود ما هستیم که داریم روی سر نیرو‌های خودی خمپاره می‌زنیم. در این اثنی محمد‌تقی پکوک با مینی‌کاتیوشا سررسید و آن را مستقر کرد تا به ده بندول شلیک کند. بعد‌ها ما متوجه شدیم ستوان یا سروانی از ارتش با نام «کریمی» که به رزگاری‌ها پیوسته و به آنها پناهنده شده بود، در ده بندول حضور داشته و با رزگاری‌ها همکاری می‌کرد و همو بود که خمپاره زمانی روی سر بچه‌ها می‌ریخت.

حتی وقتی حاج احمد نبود

این روند ادامه داشت تا این‌که خیلی اتفاقی به ما خبر دادند که کل رزگاری‌های حاضر در منطقه اورامانات که حدود 600 نفر بودند، خودشان را به پاسگاه شهدا رسانده و تسلیم رضا چراغی شدند. زمانی که ما روی ده بندول کار می‌کردیم، رزگاری‌ها به خیال این‌که ما از پشت آنها را دور زده‌ایم، گول خورده و خودشان را تسلیم نیرو‌های جمهوری اسلامی کرده بودند. ناگفته نماند؛ در این زمان برادر احمد به همراه ابراهیم همت به سفر حج مشرف شده و در منطقه حضور نداشت. پس از ورود نیرو‌ها به اورامانات آنها شش نفر از اسرای خودی را در یک طویله که پایین مقر فرماندهی رزگاری‌ها بود پیدا کردند. اینها همان نفرات همراه سیف‌ا... منتظری بودند که اسیر شدند.

اعدام ستوان کریمی

البته تعدادی از رزگاری‌ها می‌خواستند از طریق مسیر ده حیات، آنها را به عراق منتقل کنند که توسط بچه‌ها دستگیر می‌شوند. ستوان کریمی را هم گرفته و با خود آورده بودند. یادم هست وقتی بچه‌ها این اسرا را به پاسگاه شهدا آوردند، درخواست‌شان این بود که اجازه دهیم ستوان کریمی رااعدام کنند. آنها می‌گفتندطی این مدت اوشدیدا مارامورد آزارروحی قرارمی‌داد وخیلی اذیت‌مان می‌کرد. رضا چراغی با درخواست آنها موافقت کرد و این افسر خائن اعدام شد.