جمعه 5 بهمن 1403

روایت یک آزاده از جهاد تبیین در بند اسارت و توفیق زیارت کربلا

خبرگزاری دانا مشاهده در مرجع
روایت یک آزاده از جهاد تبیین در بند اسارت و توفیق زیارت کربلا

گلوله باران منطقه ادامه داشت، به دشواری از روی پل رد شدیم، صدای «برادر! برادر! کمکم کنید» مرا به سوی خود کشید، مسیر صدا را پیش گرفتم، نزدیک‌تر که شدم رزمنده‌ای را دیدم که پایش قطع شده بود، ناله‌اش سوزناک بود، فرماندهان دستور داده بودند که هیچ‌کس حق بازگشت به عقب ندارد.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از سبلان ما، کریم نوروزی در اولین روز از فروردین ماه سال 1345 در روستای نیارق به دنیا آمد و در زمستان سال 1361 در حالی‌که 16 سال بیشتر نداشت داوطلبانه قصد رفتن به جبهه کرد.

وی دوره‌ی آموزش نظامی را در پادگان شهید پیرزاده اردبیل گذراند و به سپاه تبریز رفت تا از آن‌جا به پادگان "الله‌اکبر" اسلام آباد غرب اعزام شود کریم بعد از مدتی همراه با سایر رزمندگان برای شرکت در عملیات والفجر مقدماتی، شبانه از اسلام آباد به منطقه منتقل شد این رزمنده و آزاده دوران دفاع مقدس در مدت حضور خود در دفاع مقدس در مناطق عملیاتی دشت آزادگان، شرق سوسنگرد، شرق بصره (هویزه)، جنوب و غرب کشور حضور یافت و از خاک کشور دفاع کرد. در نهایت کریم در پنجمین روز از اسفند 1362 در عملیات خیبر و در شرق بصره مجروح شد و به اسارت دشمن درآمد و بعد از تحمل 77 ماه اسارت، در 27 مرداد 1369 به کشور بازگشت. خبرنگار سبلان ما در آستانه 26 مرداد سالروز ورود آزادگان گرانقدر به میهن اسلامی پای صحت های کریم نوروزی یکی از رزمندگان خیبری دارالارشاد و آزاده سرافراز کشورمان نشست تا با مرور خاطرات دوران اسارت، ضمن انتقال پیام های عاشورایی آزادگان میهن اسلامی مان به نسل جدید روایتگر ایثار رزمندگان اسلام در آن دوران سخت اسارت باشد. کریم از همان ابتدای سخن به بیان خاطرات خود از عملیات خیبر و نحوه اسارتش پرداخت و گفت: در چهارمین روز از اسفند 1362، برای شرکت در مرحله دوم عملیات خیبر آماده شده بودیم. هلی‌کوپتر آمد و سوار شدیم و از جا برخاست. ما را از بالای رود دجله به پشت خاکریزها منتقل کرد. محمد‌باقر، فرمانده‌مان گفت: «برادرا! مواظب باشید، سرتان را زیاد بالا نبرید، احتمال تیراندازی وجود دارد». دقایقی نگذشته بود که در پانصد متری‌مان، متوجه حضور سرباز عراقی شدیم. فرمانده گفت: «شما بمانید من او را پیدا کرده اینجا می آورم». صدای درگیری آمد و گرد و خاک برخاست. غلام عسگر، سوار موتورسیکلت شد و برای کمک به فرمانده رفت. دقایقی گذشت. هر دو با موتور برگشتند. صورت مشهدی عباد، مثل گچ سفید شده بود و از پایش خون می‌آمد. سرباز عراقی چنان انگشتش را گاز گرفته بود که دندانش تا استخوان پیش رفته بود. دور فرمانده جمع شده بودیم و پانسمان کردن زخمش را نگاه می‌کردیم. گلوله باران منطقه ادامه داشت. به دشواری از روی پل رد شدیم. صدای «برادر! برادر! کمکم کنید» مرا به سوی خود کشید، مسیر صدا را پیش گرفتم، نزدیک‌تر که شدم رزمنده‌ای را دیدم که پایش قطع شده بود. ناله‌اش سوزناک بود. فرماندهان دستور داده بودند که هیچ‌کس حق بازگشت به عقب و کمک به کسی را ندارد چون کمک به یک نفر برابر با شکست عملیات بود. با تدبیر فرماندهان، دو گردان از میان دو خاکریز پر از آتش عبور کردند. عراقی‌ها که متوجه حضورمان شده بودند با تانک محاصره‌مان کردند، روی زمین دراز کشیدیم، تانک‌ها به طرف‌مان نشانه رفتند. فرمانده دستور آرایش آرپی‌جی‌زن‌ها را داد. یکی از تانک‌ها با آرپی‌جی طوری منهدم گردید که از آتش آن همه جا روشن شد. تانک‌های دیگر عقب‌نشینی کردند. تا دم‌دمای صبح پیش رفتیم. چراغ‌های روشن شهر القرنه عراق را می‌شد دید. به یک پارکینگ رسیدیم. ماشین‌های نو و مدل بالای آمریکایی و شوروی آن‌جا پارک بودند. فرمانده دستور تیراندازی به سمت ماشین‌ها و از کار انداختن آن‌ها را داد. چند ماشین را از کار انداختیم. مهمات‌مان داشت تمام می‌شد، دست از کار کشیدیم و به طرف شرق بصره حرکت کردیم. اثری از عراقی‌ها نبود، خود را به سنگر خالی رساندیم و پناه گرفتیم. تا صبح در آن‌جا ماندیم. هوا روشن شد. عراقی‌ها مثل مور و ملخ با همراهی تانک‌ها به سمت ما می‌آمدند. منطقه را از زمین و آسمان به توپ و رگبار بسته بودند. منحنی‌زن‌های عراقی منطقه را شخم می‌زدند، در وجب به وجب آن خمپاره‌ای بر زمین می‌نشست و رزمنده‌ای بر زمین می‌افتاد. گیر افتاده بودیم و امکان پشتیبانی وجود نداشت. عراقی‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند و بچه‌ها مقاومت می‌کردند. کار سخت شده بود، تیراندازی می‌کردیم تا تیراندازهای عراقی را از کار بیاندازیم. چیزی به دستم خورد و به زمین افتاد، توجهی نکردم، داشتم کارم را انجام می دادم که صدای تیک تیکی، نظرم را به خود جلب کرد. نگاه کردم و نارنجکی که کنارم افتاده بود را دیدم. با سرعت تمام، خود را به سمت عراقی‌ها انداختم. نارنجک منفجر شد، دستم حرکتی نداشت. سرباز عراقی گفت: «بلند شو دستت را ببر بالا». دستم و کمرم درد می‌کرد. توان ایستادن نداشتم. روزی سربازان وارد آسایشگاه شدند و مرا به همراه درجه‌دارها از بچه‌ها جدا کردند و بیرون بردند. فکر کردم ما را برای اعدام می‌برند. آن‌ها ما را به زیرزمین بردند. فرمانده عراقی در گوشه‌ای نشسته و کاماندوها اطراف او ایستاده بودند. ما را کنار دیوار ردیف کردند و یکی یکی پیش فرمانده بردند تا از ما بازجویی کند. من اولین نفر بودم. او پرسید: «بسیجی هستی»؟ گفتم: «بله». فرمانده عراقی که فکر کرده بود من سربازم پرسید: «چرا لباس تو با بقیه فرق داره». در این لحظه یکی از بچه‌ها گفت: «من سربازم». فرمانده عراقی تا این را شنید او را احضار کرد. سربازان عراقی او را پیش فرمانده آوردند. از او پرسید: «چون تو سرباز هستی باید اسامی تمام درجه داران و پاسداران را بگویی». او حرفش را پس گرفت و گفت: «من سرباز نیستم امدادگر نیروی دریایی هستم». فرمانده که از حرف‌های او به شدت ناراحت شده بود دستور داد سربازان او را روی زمین بخوابانند و پاهایش را پیچ دهند. پیچ دادن تا آن‌جا ادامه یافت که انگشتان پایش از هم جدا شد. او از شدت درد ناله می‌کرد. عراقی‌ها دست بردار نبودند و دوباره شوک دادند. او بی‌هوش شد. در این حالت پاهایش را از دستگاه باز کردند و یک سطل آب رویش ریختند. وقتی به هوش آمد با کابل شروع به زدن کردند و جسم بی‌جانش را روی شن و ماسه‌ها انداختند. چند روز بعد او را به آسایشگاه آوردند. جهاد تبیین در بند اسارت بچه‌ها زیر سایبان جمع شده بودند. ناگهان در ضد شورش اردوگاه باز شد و یک نفر کوتاه‌قد به همراه سرهنگ و سرتیپ عراقی وارد شد. او را نمی‌شناختیم. یکی از بچه‌های مشهدی گفت: «او شیخ علی تهرانیه». ما را به صف کردند. او به اسرا نزدیک شد، دستمالش را درآورد و در حالی که با صدای بلند گریه می‌کرد گفت: «وقتی شما را می‌بینم قلبم پر از غم می‌شود آخه خانواده شما چشم انتظارتان هستند». او شروع به سخنرانی و تخریب رزمندگان کرد... رحمان پرزحمت، از بین بچه‌ها بلند شد و گفت: «می‌خوام در مدح شما شعاری بدم». تهرانی گفت: من برای رضایت خدا کار می‌کنم و نیازی به مدح شما ندارم». رحمان اصرار کرد. شیخ علی گفت: «من راضی نیستم اما حالا که اصرار دارید بفرمائید». او رو به بچه‌ها کرد و گفت: «ایها الایرانیان فی العراق، الموت علی التهرانی». همه جا شلوغ شد. فرماندهان عراقی آشفته و از جای خود بلند شدند و دستور دادند اسرا روی زمین بخوابند. آن‌ها رحمان را گرفتند. او رو به تهرانی گفت: «تو به امام من توهین کردی». تهرانی گفت: «نگو امامم، حداقل بگو رهبرم». او ادامه داد: «می‌دانم عراقی‌ها مرا اعدام می‌کنند، من از جانم گذشته‌ام ولی تو مفسد فی‌الارضی و علیه نظام مقدس ایران فعالیت می‌کنی». شیخ علی با شنیدن این سخن، به فرمانده عراقی گفت: «اگر او را اعدام کنید از عراق هجرت کرده و علیه دولت عراق تبلیغ می‌کنم». سخنرانی‌اش تمام شد. پرزحمت را آزاد و اسرا را با شلاق و کابل داخل آسایشگاه هدایت کردند و سه روز آب را به روی بچه‌ها بستند. درهای آسایشگاه را در این سه روز باز نکردند و به ما اجازه هواخوری هم ندادند. چند روز بعد، عراقی‌ها، رحمان را با خود بردند. نگرانش بودیم و فکر می‌کردیم برای اعدام می‌برند. موقع رفتن همه از او شفاعت طلبیدند و او به شوخی گفت: «در بهشت منتظر شما هستم». چند روز گذشت. خبری از او نبود. داشتیم مطمئن می‌شدیم که رحمان به شهادت رسیده است، بعد از چند روز پرزحمت با پیراهن سفید وارد آسایشگاه شد. از دیدنش تعجب کردیم و ماجرا را جویا شدیم. گفت: «مرا پیش شیخ علی تهرانی بردن، با هم بحث کردیم و محکومش کردم. به همین خاطر مرا به زیارت حرم حضرت امام علی (ع) و حضرت امام حسین (ع) بردند. انتهای پیام /