سخنرانی متفاوت رهبری در دیدار با خانواده شهدا / سکوت کن و روضهها را ببین!

در حسینیه امام خمینی (ره) کافی بود چند دقیقه ساکت باشی و دور و برت را نگاه کنی تا روضههای مجسم را ببینی. زنانی که در سوگ نشسته بودند اما از حالشان میتوانستی حماسه بسرایی!
خبرگزاری تسنیم- گروه فرهنگی - زهرا بختیاری: بدون اینکه در سرنوشتم دخل و تصرفی داشته باشم قرعه به نامم رقم خورد تا همراه خانواده شهدای جنگ 12 روزه به حسینیه امام خمینی (ره) بروم و در مجلس بزرگداشتی که از طرف رهبری برگزار میشود، شرکت کنم. حدود یک ساعتی پیش از وعده مقرر، به خیابان فلسطین، حوالی حسینیه یا همان بیت رهبری رسیدم. بارها و در مناسبتهای مختلفی به آنجا رفته بودم اما این بار فضایش برایم تغییر کرده بود.
ذهنم عجیب تمایل داشت به گذشته برگردد و خاطره اولین بار که آمده بودم را یادآوری کند. نمیدانم چند سالم بود، اما آنقدر کوچک بودم که اصلا نمیدانستم درست کجا و برای چه آمدم. تنها چیزی که خوب و به اصطلاح رنگی در ذهنم مانده، زاویه نگاهم و جایی که نشسته بودم، است. از طبقه بالا سمت راست پایین را کنجکاوانه نگاه میکردم. وقتی برای اولین بار آقای خامنهای وارد حسینیه شدند خوب یادم هست بیدلیل شروع کردم به گریه کردن. گریهای که حتی علت آن را هم نمیدانستم! اما آنچه مسلم بود حسی داشتم که گنجایشش از روح یک کودک بزرگتر بود و خود را در قالب اشک نشان میداد.
*دلهره داشتم مبادا اسمم به هر دلیلی در لیست نباشد
بالاخره به ساختمانی رسیدم که قرار بود مدعوین رسانهای آنجا جمع شوند و بعد به سمت حسینیه حرکت کنند. چند آقا با تعداد زیادی کارت وارد شدند و شروع کردند به خواندن اسامی. دلهره داشتم مبادا اسمم به هر دلیلی در لیست نباشد. خدا را شکر بود! کارتهای ورود پخش شد و حرکت کردیم. وارد مسیر پر پیچ و خم پیش از ورود، شدم. همچنان به گذشته فکر میکردم و کودکیهایی که در صفهای طولانی گذشت برای وارد شدن داخل حسینیه. آنچه برایم مسلم بود خوش بودن خاطراتم بود و البته هیجانی که هنوز هم از همان جنس تمام وجودم را گرفته بود.
انگار دنیایی از آدم جلوتر از من میروند و قرار نیست جایی برایم باقی بماند. استرس اینکه چقدر میتوانم جلو بروم و بنشینم، لحظهای رهایم نمیکرد. سعی میکردم همه زرنگیای را که بلد هستم به کار ببندم تا چند نفری هم شده زودتر داخل شوم، اگر میسر میشد انگار کن موفقیتی بزرگ را به دست آوردهام.
* این جلسه با خانواده شهدا متفاوتتر بود
بالاخره رفتم داخل و با لطایف الحیلی وارد بخش دومی شدم که برای نشستن مهمانها تقسیمبندی کرده بودند. بدون داشتن کارت ویژه تقریبا محال بود بتوانم آنجا بنشینم. آنهم برای من که نه از خانواده شهدا بودم نه از خبرنگاران صداوسیما!
نمیدانم چطور رسیدم به آنجا و سریع نشستم. حالاکه تب و تاب نشستن در یک موقعیت مناسب برایم فراهم شده بود نگران بودم نکند آقا نیاید؟! اگر نیاید این همه تلاش و استرس برای جلو نشستن چه فایده داشت؟ صندلی آقا البته گواه این را میداد که ایشان خواهند آمد.
تا کنون دیدارهای زیادی در این حسینیه با خانواده شهدا برگزار شده است اما گمان میکنم این جلسه کمی متفاوتتر باشد. خانوادهها به لحاظ دیدگاه سیاسی و حتی ظاهرشان نشان میداد از اقشار مختلف هستند. قشرهایی که تنها تحت لوای یک پرچم میتوان آنها را دور هم جمع کرد و این نشان میداد هدف دشمن صرفا طرفداران نظام و یا بسیجیها و سپاهیها نبودند. برای دشمن فرقی ندارد کجا را میزند، چه کسی را میزند و با چه تفکری. همین که ایرانی باشی و در این کشور شیعه نفس بکشی کفایت میکند تا مورد هدف قرار بگیری.
*از دیدن این صحنه باید بنشینم های های گریه کنم!
دقایقی تا آماده شدن جمعیت و مقدمات شروع مراسم فرصت بود. کنارم چند ورزشکار نشسته بودند که از میان آنها تنها شهربانو منصوریان را میشناختم و آن طرفتر چند خانم بازیگر نشسته بودند اما بقیه اغلب از خانواده شهدا بودند که با بچههای کوچکشان آمده بودند و هر کدام عکسی از شهیدشان را به دست داشتند.
کافی بود چند دقیقه ساکت باشی و دور و برت را نگاه کنی تا روضههای مجسم را ببینی. زنانی که در سوگ نشسته بودند اما از حالشان میتوانستی حماسه بسرایی! زنی جوان روی صندلی نشسته بود که از ظاهرش مشخص بود باردار است. خانم همراهش سعی میکرد دختر بچهای حدود یکسال و چند ماهه را آرام کند اما بچه سعی داشت خودش را هر طور شده بیندازد در آغوش زن باردار. او هم بلند شد و آن طور که پیدا بود این کودک فرزند اولش بود. برای اینکه بچه را ساکت کند تصویر جوانی به نام شهید «محمد جواد الوندی» که لبخندی مهربان هم داشت را به دخترک نشان داد و گفت: ببین بابا دارد به تو نگاه میکند و میخندد؟! خدایا از دیدن این صحنه باید بنشینم های های گریه کنم یا در مدح این خانم جوان بنویسم؟ تصور اینکه خودم را جای او بگذارم اصلا در توانم نبود. حتی نمی توانستم درکش کنم. آرامشش عجیب بود.
* همسر شهید: به شوهرم گفتم حلالت نمیکنم
همچنان که به او نگاه میکردم حواسم رفت به سمت خانواده شهید «علی اصغر نوحی طهرانی» از شهدای هوا و فضا. زن در حالی که کودکی چهار ماهه را در آغوش داشت به دختر 9 سالهاش سفارش میکرد اگر میخواهی آقا را ببینی باید چشمت به آن در باشد و آن صندلی سبزی که آماده کردند. میگفت: سلاله (دخترش) خیلی دوست دارد رهبر را ببیند. از وقتی پدرش رفته بیتاب است و این فرصت مغتنمی برای دخترم هست. پرسیدم شب آخر چه بر شما گذشت؟ میگوید: سلاله و سلین منزل مادرم بودند. همسرم پلاکش را جا گذاشته بود خانه. حس میکنم به این بهانه میخواست آخرین بار ما را ببیند و دل بکند. وقتی آمد رفتیم به مادرش سر زدیم اما بیتاب بود و میگفت زودتر برویم خانه.
همسرم 17 سال مداوم غسل جمعه کرده بود اما به من گفت امروز تنها جمعهای است که غسل کردن را فراموش کردم. وقتی رسیدیم و پلاکش را برداشت که برود مرا در آغوش گرفت و گفت: زهرا از همه دنیا تو را بیشتر دوست داشتم. گفتم: داشتی؟! یعنی الان دیگر نداری؟ گفت: چرا کلا میگویم. گفتم: گلهای مهریهام را ندادی منم حلالت نمیکنم.
وقتی رفت ساعت 11 و 18 دقیقه تماس گرفت و چند دقیقه صحبت کردیم. ساعت 11 و 31 دقیقه به گوشی پیام داد: «خیلی دوستت دارم.» ساعت 11 و 45 دقیقه هم به شهادت رسید. جالب است که بعد از شهادتش هزار و خورده ای شاخه گل رز که مهریهام بود را ماشینی آورد درب خانه. راننده گفت: این گلها از طرف بازار گل است برای خانواده شهید. فکر کردم برای همه میفرستند اما هر چه پرسیدم فقط در خانه ما آمده بود. هنوز هم دقیق نمیدانم ماجرایش چه بود.
تا اینجای صحبتش که میرسد اشک میریزد و من که نمیخواهم دخترک با دیدن گریه مادرش غمگین شود بحث را عوض میکنم و سعی میکنم حواسم را بدهم به در مقابلی که نمیدانم کی باز میشود.
*هنوز آمدن مهمانها ادامه دارد
کمی قرآن خوانده میشود و از همهمه داخل حسینیه پیداست هنوز آمدن مهمانها ادامه دارد. همسر شهید حاجی زاده، همسر سردار سلامی، دختر شهید محمد باقری و دختر حاج قاسم سلیمانی را میبینم که در ردیف اول مینشینند.
با نگاهم سری به سمت آقایان و جایگاه مسئولین میچرخانم تا ببینم چه خبر است؟ هم زمان با نگاه من آقای عراقچی خوش و بش کنان با دیگر مسئولین وارد میشود و مینشیند. از این طرف هم آیتالله جنتی که روی ویلچر نشسته همراه یک فردی که کمکش میکند وارد میشود. علی لاریجانی، سعید اوحدی، محسن رضایی، سید حسن خمینی و محمد مخبر به رسم مراسمهای این چنینی قرآنی به دست گرفته و چند صفحهای میخوانند.
*من همسر مهران مایلی هستم
پشت سرم زنی دیگر نشسته با فرزندی چند ماهه که در آن گرمای زیاد پتوی گلبافت کوچکش را محکم بغل کرده. یکی از دخترهای ورزشکار سعی میکند با لبخند دختر بچه را قانع کند تا پتو را از خودش جدا کند، اما مادر میگوید: خودت را خسته نکن راضی نمیشود. متوجه نشدم چطور سر صحبتشان باز شد اما تا به خودم آمدم دیدم زن جوان با اشک دارد از شوهرش میگوید که خیلی مهربان و مردمدار بوده. برخلاف جملات دیگرش که به خاطر بغض مفهوم نیست وقتی یکی از خانمها میپرسد همسرت که بود؟ با صدایی رسا میگوید: «مهران مایلی».
و بعد ادامه میدهد از وقتی مهلا پدرش را از دست داده هر وقت پارک میرویم جای اینکه بازی کند، گوشهای مینشیند و بچههایی را نگاه میکند که با پدرانشان مشغول بازی هستند. بعد سوالی میپرسد جگرم را آتش میزند: مامان پس چرا بابای من نمیرسد؟ میگوید: مهران 16 روز بعد از شهادت، پیکرش پیدا شد آن هم درست در روز و ساعتی که دخترمان متولد شده بود.
* صدای ولولههای حسینیه به نظر عادی نمیآید
دیگر صدای ولولههای حسینیه به نظر عادی نمیآید. از آماده شدن عکاس ها و فیلمبردارها میفهمم خبری است. مردم شعار میدهند: ای پسر فاطمه (س) منتظر شماییم... چقدر آهنگ این شعار آدم را به وجد میآورد. همراه جمعیت میشوم و فریاد میزنم: ای پسر فاطمه... اما نمیدانم اسمش ذوق است یا هیجان یا... اما چیزی در گلویم مانع میشود ادامه دهم. در باز میشود و اینجاست که سعدی، جان کلام را به شعر در میآورد: از در درآمدی و من از خود به در شدم / گویی کز این جهان به جهان دگر شدم... حس میکنم اینجاست که حتی کلمات هم میخواهند قیام کنند!
خانوادهها تصاویر شهدایشان را روی دست میگیرند. سلاله که عکس کاغذی پدرش کمی چروک هم شده سعی میکند جلوتر برود. چهرههایی که تا چند لحظه قبل غم داشت اکنون اغلبشان لبخندی روی لب دارند.
*تکراری نمیشود این تصویر!
آقا وارد میشوند و با سلام و علیکی کوتاه به اطرافیانشان مینشینند روی صندلی. یکی از محافظین قرآن میآورد و ایشان شروع میکنند به خواندن. بعد از لحظاتی مداح شروع میکند ذکر مصیبت اهل بیت. آقا حالا قرآنشان تمام شده و به مداحی گوش میدهند. بخشی از شعر درباره مذاکره نکردن با دشمنان است، حالا جمعیت مداحی را قطع کرده و شعار: «نه سازش، نه تسلیم، نبرد با آمریکا» را سر میدهد.
مداح شعرش را میبرد به سمت رشادتهای حضرت زینب (س). اینکه خانم چه مصیبتهایی کشیدند اما در مقابل دشمنان از پای ننشستند. حرف از حضرت عقیله (س) میشود، همسر سردار حاجی زاده که تا اینجای مجلس با وقار خاصی نشسته، آرام آرام اشک از صورتش سرازیر میشود.
مداح ادامه میدهد و میرسد به شهادت دختر سه ساله امام حسین (ع) و اینکه دشمن در آن شرایط سخت چطور خانم را کتک زد. حالا آقا دستشان را مقابل صورتشان گرفته و شروع میکنند به گریه کردن. در این دقایق نه خیلی میفهمم روضه چه میشود نه اطرافم چه میگذرد، تنها مقصودم این است سرم را کدام طرف بکشانم تا آقا را ببینم. تکراری نمیشود این تصویر!
*سخنرانی بر خلاف روال عادی!
بعد از چند دقیقه مداحی تمام میشود. حامد شاکرنژاد به سمت آقا میرود و چند لحظهای صحبت میکند. سپس پشت جایگاه رفته و شروع میکند به قرآن خواندن. قرائتش که تمام میشود بر خلاف روال عادی، آقا از روی صندلی بلند میشوند، 5-6 متری جلوتر میآیند. خیلی صمیمی و با صلابت میایستند و در حالی که بلندگو دست خودشان است حدود 20 دقیقهای سخنرانی میکنند: حکومت ما بر پایه دین و دانش است. مشکل دشمن انرژی هستهای نیست، آنها با دین و دانش و اتحاد ملت کار دارند و از آن ناراحت میشوند. اما جمهوری اسلامی محکم گام خواهد برداشت...
حس میکنم این مدل سخنرانی آقا دو پیام میتواند داشته باشد. اول اینکه نشان دهنده خضوع و فروتنی ایشان در برابر خانواده شهدا را نشان میدهد و دوم خط باطلی میکشد بر همه شایعاتی که دشمن این مدت برای تضعیف روحیه مردم پخش میکند در مورد سلامتی ایشان. صحبتشان که تمام میشود دستی به حاضرین تکان میدهند و با فریاد حیدر حیدر خانواده شهدا از در بیرون میروند و این دیدار هم به پایان میرسد.
اما حالت چهره سلاله باز مرا جلب میکند. حالش را میپرسم و میگویم چه حسی داری؟ بغضش میشکند و میگوید: دوست داشتم میتوانستم بروم دست آقا را ببوسم.