«سهره طلایی» داستانی تاثیرگذار که دور از انتظار به تصویر کشیده شد
ساخته جان کرولی بر اساس رمانی به همین نام نوشته دانا تارت برنده جایزه پولیتزر، روایتی تکاندهنده دارد که اگرچه نسخه بصری قابل قبولی دارد اما همچون بسیاری از فیلمهای متکی بر فیلمنامه اقتباسی، فیلم به خوبی رمانی که متکی بر ساخته شده، خوب نیست؛ اتفاقی که چندان عجیب نیست و کمتر فیلمی بهتر از رمانی است که بر اساس آن ساخته شده
اگر بخواهیم فیلم «سهره طلایی» (Goldfinch) را بر اساس اقتباس سینمایی «جان کرولی» در نظر بگیریم، گیج شدن طرفداران دربارهی اینکه چرا رمان تا این اندازه دوست داشته میشود منطقی است. حتی با وجود شرایط ایدهآل، کتاب «دونا تارت» که بر روی انتخاب کلمات دقیق و مونولوگهای بسیارشخصی تکیه کرده است به خودی خود برای تبدیل شدن به یک اثر سینمایی خوب بر روی پردهی نقرهای سخت است. و اگرچه اقتباس بد آقای «پیتر استراگان» به روایت تارت وفادار است اما از عمق و کیفیت بالای آن عمیقا بیبهره است. «سهره طلایی» داستانی به سبک «چارلز دیکنز» دربارهی بلوغ است؛ فیلم در اکثر دقایق خود سطحی و متظاهر است و هیچوقت مدت زمان 2.5 ساعتهی خود را نه به عنوان هنر و نه به عنوان سرگرمی درست تعریف نمیکند.
سازندگان در اقدامی برای جان دادن به همه چیز و درگیر نگهداشتن بینندگان تلاش کرده اند تا به داستانگویی غیرخطی روی بیاورند. این رویکرد مزایای خودش را دارد اما استفاده از یک خط زمانی زجرآور با فلشبکهایی تو در تو باعث ملالت و گیجی بینندگان شده است. هماهنگی و منطق بسیار کمی در بین جهشهای زمانی متعدد اثر وجود دارد؛ این جهشها تنها به این دلیل وجود دارند تا بخشهای مختلفی از روایت «سهره طلایی» در خود بگیرند و با یکدیگر مخلوط بکنند. وقتی که به انتهای فیلم میرسیم، سخت نیست که به عقب نگاه کنیم و نقاط مختلف آن را بدون گیجی در کنار یکدیگر قرار دهیم (شاید به جز مونتاژ درهمریختهی ابتدای فیلم که بخش ابتدایی اثر را شامل میشود) اما آیا این کار ارزشی دارد؟
فیلم «سهره طلایی» تمرکز خود را بر روی یک پسر به نام «تئو» میگذارد (اوکس فگلی) کسی که مادرش را در طی یک بمبگذاری در موزهی هنرهای میهنی در نیویورک از دست داده است. تئو در حال تماشای یک نقاشی به نام «سهره طلایی» است که این اتفاق روی میدهد. بلافاصله پس از آن، «تئو» که در محاصرهی جسدها و آوار قرار گرفته است دو تصمیم میگیرد که هر کدام از آنها پیامدهای ناخوشایندی برای او به همراه خواهند داشت. او سعی در آرامکردن پیرمرد در حال مرگ دارد، کسی که یک حلقه به او میدهد و از وی میخواهد آن را به شریک تجاریش یعنی «هابی» (جفری رایت) بدهد.
«تئو» همچنین بدون فکر نقاشی «سهره طلایی» را از فریم آن میدزدد. در طی روزهای پس از آن حادثه، «تئو» با خانوادهی یکی از دوستان مدرسهایش میماند و مادر آن خانوده، «خانوم باربور» (نیکول کیدمن) علاقهای به او پیدا میکند. «تئو» محل حضور «هابی» را پیدا میکند و با «پیپا» دختری که در موزه دیده بود هم مجددا ارتباط برقرار میکند. او دارد تلاش میکند تا با زندگی جدیدش کنار بیاید که پدر طلاقگرفتهش، «لری» (لوک ویلسون) از لاس وگاس میرسد تا پسرک را به همراه خود ببرد تا با او و نامزدش یعنی «زاندرا» (سارا پالسون) زندگی کنند.
در کنار این لحظات و اپیزودهای بخش کودکی صحنههایی از 10 سال آینده هم وجود دارند که «تئوی» بالغی (با بازی انسل الگورت) را نشان میدهند که زندگی مفرحی به عنوان تاجر وسایل عتیقه دارد. او که در نیویورک زندگی میکند، زندگی راحتی داشته و نامزد جذابی هم دارد. اما اعتیاد او به مواد مخدر و دوستیش با یک تبعیدی روس به نام «بوریس» حال و آیندهی او را در سایه قرار داده و تناقضهای درونی او دربارهی «سهرهی طلایی» پردهی تاریکی بر روی همهچیز میافکند.
در حالی که جنبههای مخلتف «سهره طلایی» به نظر ناکارا و بد میرسند، یکی از مشکلات اصلی آن را میتوان بازی ملالتانگیز و تک خطی «انسل الگورت» دانست، کسی که تصویرش از «تئودور دکر» تکراری بودن نقشهایی که از او دیدهایم را کاملا به ما یادآوری میکند. «اوکس فگلی» در نقش جوانیهای «تئو» برای این نقش بهتر است، کسی که به خوبی در نقش خود قرار میگیرد و بار احساسی بیشتری هم برای حمل کردن بر دوشهای خود حس میکند. بازیگران فرعی از سطح «خیلی خوب» (جفری رایت و نیکول کیدمن) تا عجیب و غریب (سارا پالسون) و بد (لوک ویلسون انتخاب بدی در نقش لری است و بازیگر فرد روس نیز لهجهی بدی دارد) متفاوت اند.
درست خواهد بود اگر بگوییم «دونا تارت» با آثار «دیکنز» آشنایی دارد چرا که «تئو» را به سادگی میتوان یکی از نمونههای مدرن پروتاگونیستهای او دانست که رنجهای بسیار برده اند. اگرچه نوانخانهها و یتیمخانهها با خانههای متروک و اطراف شهری وگاس جایگزین شده اند، بسیاری از شخصیتها - آدم بدها، قهرمانها و علاقههای عاشقانه - تشابهاتی با مردان و زنان داستانهای دیکنز دارند. و درست مثل «پیپ» و «دیوید کاپرفیلد»، «تئو» تنها مقداری شاید پس از سفری دراز در تاریکی و بدبختی کسب میکند. «سهره طلایی» داستانی شاد نیست اگرچه که سبک و رویکرد کارگردان یعنی «کرولی» و نویسندهی او یعنی «استراگان» این است که تاثیر جنبههای تروماتیک داستان را با پریدن از زمانی در داستان به زمانی دیگر کم بکنند.
گناه نیروی محرک وجود «تئو» است. او خودش را برای مرگ مادرش مقصر میداند و زمان زیادی از زندگیش را در جست و جوی آمرزش گناه خود است. او همچنین وزنهی سنگینی را به خاطر تحت مالکیت داشتن «سهره طلایی» بر روی دوش خود حس میکند، نقاشیای که تصور میشد در جریان بمبگذاری نابود شده است. من به این باور که آثار هنری محدود به زمان نیستند و به همین دلیل از زندگی انسانها باارزشتر اند اعتقاد ندارم اما «هابی» استدلالی برای این دیدگاه میآورد و این مسئله باعث مطلع کردن ما از اقدامات و باورهای «تئو»، علیالخصوص در انتهای اثر میشود.
درست مثل بسیاری از آثار هنری بزرگ، حجم مطالبی که از نسخهی نوشتاری به نسخهی سینمایی منتقل نمیشوند بسیار زیاد است و در نتیجهی این محذوفات، بنمایهی داستانی اثر سرزندگی چندانی ندارد. «سهره طلایی» گاها تلاش خیلی زیادی میکند و کشمکشهای متعددی دارد تا بتواند توجه بینندگان را در لحظات کندترش جلب بکند. وقتی که «هابی» قصد دارد به «تئو» یاد بدهد چگونه تفاوت بین یک عتیقهی اصیل و تقلبی را تشخیص بدهد، حس جبر مطلق بر همه چیز سایه افکنده است. این صحنه میتوانست درست از کار در بیاید اما نشد. این مسئله دربارهی بسیاری از قسمتهای «سهره طلایی» دلالت میکند، رمانی پیچیده که در تبدیل به مدیوم دیگری از دست رفته است. چیزی که به دست ما رسیده یک ساختهی بیش از حد طولانی و کمعمق است که قصد دارد خود را مهمتر از چیزی که است نشان بدهد.